امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی کسی ها حتما بخونید

#1
بی کسی ها
بخش اول

چند سالی هست که در یک مدرسه شبانه روزی درس می خوانم.این جا خیلی بی ماجرا شده. روزهای تکراری پشت هم میایند ومیروند. اتفاق خاصی هم نمی افتد.به جز شوخی های کلیشه یی با معلم ها، دانش اموزها.همان تیکه ها، همان حرف ها. ادم ها پشت هم میایند و میروند. هر چند وقت یکبار عاشق می شوند.عشق های یک روزه، دو روزه.ان هایی هم که خیلی شیفته و رویایی هستند،عشقشان از یک ترم پا فراتر نمی گذارد.برای همین هم من اینجا عاشق نمیشوم.لااقل تا به حال این اتفاق نیافتاده. امروز صبح ، مثل همیشه، با صدای زنگ ساعتم بیدار شدم کلیشه ای و اعصاب خرد کن. معمولا یک تا دو ساعت زودتر بیدار میشدم.چون دوست نداشتم با بقیه حمام کنم. یا وقتی همه جا پر از سروصدا ست درس بخوانم. از روی تختم بلند شدم، روتختی ام را درست کردم،لباس هایم را تنم کرد وبعد حوله ام را برداشتم،صدای جیر جیر در به وضوح شنیده میشد.پارکت های چوبی کف زمین هم با این که مستخدم بیچاره هرشب انها را طی میکشد، ولی باز هم انگار خاک مرده به انها پاشیده بودی. صدای قدم هایم در راهرو میپیچید. انتهای راهرو یک پنجره بزرگ بود که همه اش شیشه ای بود. شیشه های رنگی از این بالا میشد بوته های رز قرمز گل های سفید و سنبل های بنفش را دید. از راه سنگ فرش شده در اهنی تا در اصلی مدرسه خزه رشد کرد بود. در ان باریکه کوچک لا به لای سنگ ها شریان زندگی را جاری کرده بودند. چند دقیقه ای کنار پنجره ایستادم از کیفم یک ادامس دراوردم و شروع کردم به جویدنش. بعد از سه چهار دقیقه به خودم امدم. دوباره با پنجره حرکت کردم. هنوز هوا گرگ ومیش بود. تازه افتاب داشت طلوع می کرد. پله ها را دوتا یکی پایین امدم. یک کم بعد هم دم در حمام بودم. یک نیم ساعتی اون تو بودم. وقتی بیرون امدم،انگار غبار این همه تاریکی را شسته بودم و روح امیدی را در راهرو را جاری کرده بودم.  تند تند پله ها را بالا رفت دوباره چند دقیقه کنار پنجره ایستادم، به اسمان خیره شدم کم کم خورشید طلوع کرد. دویدم وارد اتاقم شدم چند تا از کتاب دفتر هایم را برداشتم و اتاقم را به مقصد کتاب خانه ترک کردم. مدت کوتاهی در اتاقم معطل شده بودم. اتاقم، اتاق خیلی رویایی نبود. یک پنجره داشت که به سمت غربی حیاط باز میشد.  چندتا تخت قدیمی بود، یک تابلو، یک فرش، یک میز، چندتا صندلی و یک عالم کاغذ و کتاب. من در این اتاق تنها هستم. اکثریت بچه ها خودشان انتخاب میکنند که پیش چه کسی باشند، و من هم با کسی دوست نیستم. وارد کتابخانه شدم و روی اولین میز که رویش یک لپ تاب بودبا چندتا چراغ و یک جامدادی پر از خودکار نشستم. کتاب هایم را باز کردم و شروع کردم به خواندن زبان، امروز امتحان مهمی داشت این هم مرور دقیقه ی نود است. به ساعتم نگاه کردم، هنوز یک ساعتی تا خوردن زنگ وقت بود. همین طور میخواندم که صدای یک ماشین را شنیدم، دویدم ورفتم بیرون از کتابخانه. از دور به پنجره نگاه کردم، یک ماشین مشکی جلوی در مدرسه ایستاده بود. از این بالا درست معلوم نبود، حدس زدم یکی از معلم ها بیرون رفته و زود خودش را برای درس رسانده. اما معلم های ما انقدر هم ثروتمند نبودند که همچین ماشینی داشته باشند. چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در را به هم شنیدم بعد اقای بهنام وخانم یکتا بیرون رفتند. انها زن و شوهر هستند (یک بچه کوچک هم در راه دارند) البته مدیران مدرسه هم هستند. کاملا معلوم بود هر چیزی که هست خیلی تشریفاتی است. بازگشتم در کتابخانه نشستم. چند دقیقه دیگر زنگ مدرسه به صدا در می امد و همه بیدار میشدند. وسایلم را جمع کردم، میخواستم زود کتاب هایم را بگذارم و قبل از خوردن زنگ بروم در حیاط مدرسه کمی قدم بزنم. در اتاقم به سرعت وسایلم را گذاشته، شال و لباس هایم را تنم کرده، دو طبقه ی اول را پایین رفتم. همینطور که شالم را دور سرم میپیچاندم شنیدم خانم یکتا به نحو موذیانه ای می گفت:مطمئنا اقای امیری اینجا راحت خواهند بود.
-بله ایدین بسیار حساس است؛ امیدوارم اتفاقی نیافتد.
-بله خانم مطمئن باشید. این جا مدرسه ای نمونه است. از این گفت و گوها فهمیدم یک دانش اموز تازه را اورده اند. به قول معروف یکی که خرش خیلی میرود.ولی ناخداگاه یاد اسمش افتادم ایدین، خنده ام گرفته بود. خودم را کنترل کردم و سریع اخر پله ها را هم پایین رفتم و خیلی مودبانه گفتم:سلام خانم یکتا سلام اقای بهنام، صبحتان به خیر. خانم یکتا هم گفت: صبح تو هم به خیر دل رام. بعد هم گفتو گویش را ادامه داد.من هم زیر چشمی به مهمان های تازه نگاهی انداختم و انجا را ترک کردم. در را باز کردم همان موقع زنگ خورد.همینطور در میان گل ها قدم میزدم و گهگاهی یکی از انها را میچیدم  و در همین حال به اقای ایدین امیری و امتحان زبانم فکر میکردم. یک ربعی گذشت ومن یک دسته گل چیده بودم. از همان راه رویایی برگشتم. دم در که رسیدم مهمان ها برمیگشتند، از کنارشان عبور کردم و داخل شدم. خانم یکتا تلفنا صحبت میکردند و اقای بهنام هم چند پرونده در دستش بودم و حرف هایش را گوش میداد. همان موقع صحبت خانم یکتا تمام شد. مثل این که مشکلی بود ودر این اوضاع نشان دادن مدرسه به یک دانش اموز کمی دشوار بود؛ به همین خاطر خانم یکتا توپ را به طرف من پرتاب کرد.
-دل ارام تو میتوانی این جا را به اقای امیری نشان دهی ایشان تازه رسیده اند و هنوز اتاقشان مشخص نیست، هر کجا بخواهند میتواند بمانند لطفا این کار را انجام بده.
من هم که در ان اوضاع نمیتوانستم جواب رد دهم گفتم:حتما خانم تا صبحانه 20 دقیقه مانده و من در این مدت بیکار هستم. به اقای امیری هم نگاه کردم و گفتم: خوش امدید اقای امیری برایتان اقامت خوبی را در مدرسه ارزومندم. او هم بلند شد و گفت:متشکرم. خانم یکتا گفت: افای امیری خانم ستایش از بهترین محصلین ما در این مدرسه هستند ایشان اینجا را به شما نشان میدهند متاسفانه برای من مشکلی پیش امده. اقای امیری هم گفت: حتما، شما بروید، هم صحبتی با خانم ستایش برای من افتخار است. لحن صحبتش خیلی مودبانه و جدی بود. کت وشلوار زیبایی هم به تن کرده بود چشمان زیبایی هم داشت، خیلی زیبا.به قول یکی از هم کلاسی هایم چشمانش سگ داشت. من هم در جواب تعریف هایشان گفتم:متشکرم برای من هم همین طور است. واقعا نمیدانم چرا این دسته تعارفات در زندگی جاریست. همین طور راه میرفتیم و من اتاق های مختلف را به او نشان میدادم. همه ی بچه ها به حمام میرفتند با هم دیدار میکردند و خلاصه غوغایی بود. نهایتا به اتاق من رسیدیم در سومین طبقه، طبقه دخترها(باقی افراد از بعد از خوردن زنگ مدرسه تا قبل 9 شب حق رفت و امد به انجا را داشتند) گفتم این جا هم اتاق من است.وسایلم را گذاشتم و به طبقه ی پایین که طبقه ی پسرها بود برگشتیم تا او هم اتاقی انتخاب کند. گفتم اقای امیری ایا جایی را برای سکونت در نظر گرفته اید؟ با کمی تامل گفت خیر. گفتم اقای امیری اتاق هایی که در امتداد قسمت غربی هستند، منظره ی خوبی دارند فکر میکنم ان اتاق خالی باشد (و به اتاقی اشاره کردم) اگر هم دوست ندارید تنها باشید.. میان سخنم پرید و گفت: خیر، خیر برای شروع تنهایی بهتر است. و او را به اتاقش راهنمایی کردم. درب در اتاق جدید او به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم کمی دیگر زنگ صبحانه را میزنند اگر اجازه دهید من اتاقم باز خواهم گشت. دوباره شما را در سالن غذا خوری ملاقات خواهم کرد. او هم گفت: باز هم متشکرم هم صحبتی با شما لذت بخش بود. و نگاهم را از ان جا برداشتم همان طور که در فکرش بودم به اتاق خودم رفتم لباس هایم را درست کرده و به سالن غذا خوری رفتم. کمی شیر چند قطعه کیک به همراه یک ابمیوه برداشتم و سر یک میز نشستم . بیخیال صبحانه ام را می خوردم و به بیرون نگاه میکردم به گل ها و خزه ها و تامم چیزهایی که شادم میکرد. به یاد گل هایی افتادم که صبح چیده بودم و در اتاقم گذاشتم اما در تمام این مدت صورت اقای امیری از ذهنم پاک نمیشد. اغلب به تنهایی صبحانه می خوردم و کسی بر میز من نمی نشست ما همیشه صندلی های میزم را میبردند، که نگهان اقای امیری امد و کنار من بر سر میز نشست گفت: میتوانم اینجا بنشینم ، جای کسی نیست؟ من هم گفتم : خیر بفرمایید. گفت: مدرسه ی خوبی است تعریفش را زیاد شنیده بودم. لباس هایش را عوض کرده بود و لباس فرم مدرسه را پوشیده بوده. در پاسخ به حرفش گفتم: بله مدرسه سرشناسی است. فارغ التحصیل شدن از اینجا خیلی خوب است و در اینده به کار میاید.
-بله، همین طور است شما چند وقت است این جا درس می خوانید؟
-حدودا، دو سه سال است.
مینا نزدیک شد فهمیدم قصد اذیت کردنم را دارد چند باری سر امتحان ها و مسائلی دیگر با هم دوئل داشتیم. لبه صندلی ام را گرفت و گفت:سارا ببین، خوش به حالت با چه پسرهایی میگردی  ولی اقا این دختر هیچ سرش نمی شود  کلا این جا ها زیادی است صبح تا شب خیره است به این گل ها، در عالم رویاست، بیچاره( تن صدایش را پایین اورد و گفت) از کجا معلوم دیوانه نباشد. من هم جدی گفتم: خانوم ملک دوست دارم صبحانه ام را در ارامش بخورم؛ خوب است که به این مزاحمت هی گاه و بی گاه تان عادت دارم. سارا هم گفت: خب قبول کن که خیلی عجیب است. چشمان معصوم این پسر را ببین دلت میخواهد با سیاه سوخته ای چون تو باشد؟ و بعد هم خنده ای کرد و به اقای امیری که وانمود میکرد حضورشان بی ارزش است گفت: اگر به دنبال هم صحبت هستی این سیاه سوخته گزینه خوبی نیست. اقای امیری هم با لحن قاطعی گفت: من همین طور راحت هستم؛ شما بهتر است به سسی که روی پیراهنتان ریخته رسیدگی کنید. بعد به لباسش نگاه کردم کمی ذرت برداشته بود و در طی این صحبت ها سس به پیراهنش ریخته بود. مینا دستش را گرفت و گفت: بیا برویم سینا میاید. سینا کشوری یکی از زیبا ترین، ثروتمند ترین و دلرباترین پسر های مدرسه بود. بعد مینا و سارا هر دو به سمت میز او دویدند؛ من که خود را سوخته میدیدم و فکر میکردم برای دومین دیدار این اتفاق وحشتناکی است با دستپاچگی گفتم: با اجازه من میروم، امروز در اولین ساعت امتحان مهمی دارم می خواهم وسایلم را بردارم. او که فهمیده بود من خیلی ناراحت هستم گفت: بفرمایید راحت باشید در ضمن صحبتهایشان هیچ تاپیری در تصویر ذهنی من نسبت به شما نداشت. من هم گفتم: خیلی ممنون و سریعا سالن را به مقصد اتاقم ترک کردم.                    
                                     

سلام دوستان عزیزم.Smile
لطفا بعد از مطالعه حتما نظرتون رو بنویسید.Idea
HeartHeartHeartخیلی ممنون از انتخابتونHeartHeartHeart
 سپاس شده توسط "SoLmAz RaD" ، S H A Y A N ، RєƖαx gнσѕт ، elnaz-s ، jinger ، neda13 ، .:: هـوشـ سـفـیـد ::. ، ++saba75 ، ƒяσzєη ℓσνє ، ~JaSmIn~ ، عشقم 2afm ، . . . P oo R ! A . . . ، z2000 ، pegah 13 ، sara 12 ، اگوری پگوری
آگهی
#2
اسپم ها پاک شدند.
 سپاس شده توسط .:: هـوشـ سـفـیـد ::. ، ~JaSmIn~ ، املیا
#3
HeartHeartخیلی ممنون از همه نظرات خوبتون.HeartHeart
این هم بقیه.Wink
ببخشید اگه دیر شدAngel

بخش دوم
من که احساس میکردم کاملا ابرویم رفته، وارد کلاس شدم و روی یکی از میزها نشستم. متوجه رفتار عجیب سارا شدم؛ حدس زدم برای این امتحان درس نخوانده و دنبال منبعی برای تقلبی میگردد. صندلی کناری من خالی بود، نزدیک شد و خواست انجا بنشیند، تا نزدیک شد سر صندلی را به میز نزدیک کردم و گفتم: اینجا جای کسی است. او هم با لبخن موذیانه ای گفت: نکند جای ان پسر زیبا؟ من هم با عصبانیت گفتم: به شما مربوط نیست. من اصلا نمی دانم او کلاس چندم است. چند دقیقه ای گذشت و اقای بهرامی وارد شد. برگه ها را بین بچه ها تقسیم میکرد که در باز شد. خانم یکتا و اقای امیری وارد کلاس شدند؛ اقای بهرامی گفت: خیر است خانم یکتا چه قدر سرزده چه اتفاقی افتاده؟
-دانش اموز جدید را اورده ام. اقای بهرامی از بچه ها در مقابل وی رفتار مناسبی را می طلبم. درز ضمن ورودم هم خیلی سر زده نبود.
بعد از ان همه چشم غره که خانم یکتا در میان حرف هایش رفته بود، متوجه شدم که این پسر مصون از هر بدبختی خواهد بود. خانم یکتا هم کلاس را ترک کرد. اقای بهرامی گفت: بفرمایید جایی بنشینید سر پا بد است. و لبخندی زد. اقای امیری هم به میزها نگاهی انداخت یک دفعه نگاهش به من افتاد؛ یک راست امد و کنار من نشست. احساس کردم سارا می خواهد چیزی بگوید اما همین طور همه جا به جز چند پچ پچ ساکت بود. اقای بهرامی گفت:نامتان چیست؟
- ایدین، ایدین امیری.
در همین لحظه کلاس غرق قهقه شد. هر کسی چیزی میگفت یک دفعه اقای بهرامی با صدی رسا فریاد زد امتحان هایتان را بنویسید. و همه کلاس ساکت شد. به صورتش نگاه کردم فهمیدم همان حس چند لحظه پیشم را دارد. همه ساکت شدیم. استاد بالای سرمان امد به او هم یک برگه داد و گفت: بعد از کلاس بمان تا کمی درباره ی درس هایی که نبوده ای صحبت کنیم این امتحان را هم بگیر ضروری نست پرش کنی اما هرچه بلد بودی بنویس. بعد گفت شروع منید دیگر منتظر چه هستید؟ همه ی هواسم را جمع برگه ام کردم و تند تند جواب سوالات را مینوشتم. کلاس ساکت بود ولی هر چند وقت یکبار یکی با داشتن سوالی نظم را بر هم میزد. کمی گذشت که استاد پرسید: چه کسانی تمام کرده اند؟ دستم را بالا بردم و گفتم فقط یک سوال دارم.صدایی شنیدم که میگفت: خود شیرین "فقط یک سوال دارم" چشمانم را بستم به گل های روی میزم فکر کردم که گاه گاهی چشمان اقای امیری یا همان ایدین درمیانشان می درخشید. نفس عمیقی کشیدم و استاد را بر سر میزم یافتم. برای دل داری ام گفت: ناراحت نباش هر کسی به اندازه ی عقلش صحبت میکند. من هم با سر حرف هایش را تصدیق کردم و سوالم را پرسیدم او هم جوابم را داد و برگه ام را خواند و رفت. من هم بلند شدم برگه ام را به استاد دادم او هم مطالب را که باید برای جلسه ی بعد ترجمه می کردیم به من داد و گفت میتوانی بنشینی و اگر مشکلی داشتی با من مطرح کنی و در همین حال در کیفش به دنبال خودکاری می گشت. من سر جایم نشستم و دیکشنری ام را باز کردم شروع کردم به معنی کردن و اصلا هم هیاهوی بچه ها را نمی شنیدم تا این که وقت امتحان تمام شد و همه برگه های ترجمه را گرفتند و سر جاهایشان نشستند استاد هم در همین حین برگه ها را صحیح می کرد و همه منتظر بودند تا نمره هایشان را بگیرند. من هم که خیلی برای این امتحان تلاش کرده بودم و کمی نا ارام بودم به سرعت با خودکارم بازی میکردم که اقای امیری گفت خانم ستایش می توانم معنی این کلمه را بدانم من هم گفتم البته و با هم مشغول ترجمه کردن شدیم که زنگ به صدا در امد. استاد گفت: بالا ترین نمره از ان خانم ستایش است کمی یاد بگیرید مدرسه امده اید چه کار؟ یکی هم در همین میان گفت ببین چه قدر خود شیرین است. چه قدر تلاش کردی این نمره را به دست اوری؟ انقدر نقش  بازی نکن من میدانم درونت چیست... استاد مان وسط حرفش پرید و گفت اقای صدرا شما بهتر است به نمره دهتان رسیدگی کنید. یک دفعه همه کلاس خندیدند استاد دوباره گفت شما هم دسته کمی از او ندارید. خانم ستایش برگه تان و برگه ها را تقسیم کرد من هم نمره ی کامل را نگرفته بودم ولی باز هم احساس غرور میکردم خیلی خوشحال بودم که این نمره را گرفتم و احساس میکردم در تمام این مدت نگاه های گاه و بی گاه اقای امیری نشان دهنده برگشتن تمام ابروی ریخته شده من است.کلاس تمام شد وما همه به جز اقای امیری انجا را ترک کردیم من به اتاقم بازگشت و از پنجره به گل های بیرون اتاقم نگاه کردم و به موفقیتم که خیلی از ان شاد بودم و احساس غرور میکردم فکر کنم نیم ساعتی گذشت و کلاس بعدی من که کلاس ورزش بود و در سالن دختران برگزار میشود تا دو ساعت اینده اغاز خواهد شد در طول این دو ساعت دوست داشتم کمی در حیاط قدم بزنم و در ضمن شکلاتی بخورم و به نحو همیشگی پیروزی ام را جشن بگیرم. پاکت کوچک شکلاتم را به همراه چند تا چیز خوردنی دیگر در کیفم گذاشتم ودرب اتاقم را ترک کردم. در راه که از پله ها پایین می امدم اقای امیری را دیدم که امده بود با من صحبت کند.
- خانم ستایش اینجا هستید؟ تبریک میگویم کسب بهترین نمره در این امتحان حتما کار دشواری بوده؟
- متشکرم بله همین طور است.
- انگار جایی میروید؟
-بله. همیشه برای خودم همچین جشنی میگیرم. خوشحال میشوم شما هم برنامه ای دیگر ندارید مرا همراهی کنید.
اما بعد پشیمان شدم این چه حرفی بود؟ اصلا چرا باید مرا همراهی میکرد این یک جشن خصوصی است اما کار از کار گذشته بود که صدایش در گوشم طنین انداخت: خیر کاری ندارم مقصدتان کجاست؟
-به باغ میروم. راستش وقتی به هدفم میرسم انجا میروم و با کمی شکلات و شیرینی از خودم پذیرایی میکنم و پیروزی ام را جشن میگیرم. اما خب هیچ کس تا به حال همراهی ام نکرده بود. و همین طور از پله ها پایین میامدیم و حرف میزدیم عجیب بود که تنها چند ساعت از اشنایمان میگذشت اما انقدر با هم صمیمی بودیم. به حیاط رسیدیم و نزدیک چند بوته گل نشستیم کیفم را باز کردم و کمی خوردنی جلوی مهمانم گذاشتم؛ سپس ضمن خوردن صحبت کردیم. اقای امیری گفتند: ساکن همین شهر هستید؟
-بله، من در همین شهر زندگی میکنم. و شما چه طور؟
-خیر من ساکن پایتخت بودم ولی مدتی است که در ویلای مان همین جا با خانواده ام زندگی می کنم انها مرا خیلی دوست دارند اما فکر میکنم رفتارشان با من مناسب سنم نیست باید برای کلاس اولی ها مناسب تر باشد.
من هم به جهت ارام کردنش گفتم: بچه ها برای پدر و مادرشان همیشه بچه هستند حتی وقتی که خیلی بزرگ باشند انها همیشه نگرانند.
و کمی شکلات به او تعارف کرده گفتم: من این طعم را خیلی میپسندم مخصوصا با چای یا قهوه ای که با شیر درست شده باشد. کمی خورد و گفت ممنونم خیلی عالی است. بعد لبخندی زد احساس کردم نه تنها چند ساعت بلکه چندها سال است که او را میشناسم. گفتم کلاس بعدی شما چه کلاسی است؟
- نمیدانم فکر میکنم کلاس ورزشباشد در سالن شماره دو.
-بله من هم ورزش دارم. اما در سالن شماره یک.
به چشمانش نگاه کردم دلم ریخت و خودم را به خاطر این سستی ملامت میکردم چرا باید انقدر اسیب پذیر باشم در همین افکار بودم که گفت: نیمکت دنجی است برای جشن گرفتن باز هم تبریک میگویم.
-خیلی متشکرم. ولبخندی مصنوعی زدم او گفت: اقای بهرامی از من خواسته اند درس های پیشین را تا سه جلسه اینده مرور کنم ایا میتوانم در این راه از شما کمک بگیرم. من هم خیلی سریع و قاطع گفتم:حتما میتوانید مطمئن هستم خیلی خیلی خوب میتوایم با هم جور شویم و با هم درس بخوانیم. در همان لحظه بی انکه خودم بخواهم به تمام لحظات شیرینی که می توانیم با هم داشته باشیم فکر کردم وقتی به خودم امدم مدتی گذشته بود. وسایلم را جمع کردم و برای اولین بار درست و حسابی به چهره ایدین امیری این دانش اموز که باعث تحول این چنین من شده بود نگاه کردم. صورتش را خیلی زیبا ظریف اما پسرانه و با یک دنیا محبت دیدم. تلفن همراهش زنگ خورد و قبل از جواب دادن من به ان سمت نیمکت رفتمتا راحت باشد و خودم را مشغول کردم. اما از صحبت هایش فهمیدم یکی از خانواده اش حال و احوال مدرسه جدید و خودش را می پرسد. چند دقیقه ای صحبتشان به طول انجامید و بعد هم که پایان یافت من به طرف او برگشتم و او گفت مادرم بود من که گفتم همیشه خیلی نگران است من هم لبخندی زدم و گفتم اقای امیری از این که مرا همراهی کردید بی نهایت سپاس گذارم لحظات خوبی را در کنار هم داشتیم مطمئنا بعد از کلاس ورزش شما را در سالن غذا خوری خواهم دید اگر مایل هستید با هم درباره ی موضوعات درسی گفت و گو کنیم. به چشمانم خیره شد و گفت: حتما من در این مدرسه تنها شما را میشناسم این مصاحبت برایم بسیار دلپذیر است. و من انجا را ترک کردم اما او همان طور بر نیمکت نشسته بود و دور شدن مرا میدید. خیلی احساس خوبی داشتم.                                 
 سپاس شده توسط RєƖαx gнσѕт ، elnaz-s ، jinger ، neda13 ، .:: هـوشـ سـفـیـد ::. ، ++saba75 ، ~JaSmIn~ ، عشقم 2afm ، pegah 13 ، اگوری پگوری
#4
عزیزم لطفا خودمونی تر بنویس من اینجوری دوس ندارم
ادمو جذب نمیکنه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
MADE IN AM
 سپاس شده توسط ارتادخت ، .:: هـوشـ سـفـیـد ::.
#5
مرسی عالی بود نوکاتی که اون دفعه زیاد توجه نکرده بودین این دفعه تا حدی راعایت کرده بودید
 سپاس شده توسط ارتادخت ، .:: هـوشـ سـفـیـد ::.
#6
بخش سوم
انجا را با خوشحالی ترک کردم وتند تند از پله ها بالا میرفتم که خانم سعادت معلم ورزشمان را دیدم:دل ارام، می توانی به من در چیدن وسایل کمک کنی؟
-البته خواهم امد اما باید کمی صبر کنید تا وسایلم را در اتاقم بگذارم. حتما در سالن ورزش شما را خواهم دید.
ودویدم به طرف اتاقم. احساس میکردم اتاقم دیگر ان اتاق معمولی نیست. گل ها وتمام دیگر چیزها خیلی زیبا بودند. سریع وسایلم را گذاشتم لباس ورزشی هایم را برداشتم واتاق را به مقصد سالن ورزش ترک کردم. در راه که میرفتم سارا ومینا را در سالن دیدم؛ فکر کردم حتما نقشه ای دارند، سارا هم خیلی شرورانه به من نگاه میکرد. من بهتر از هرکسی میدانستم مغز متفکر این گروه مینا نیست بلکه ساراست. مینا به این اندازه برای شرور بودن هوش ندارد؛ شاید دوستی اش با سارا به همین خاطر است که از هوش شرارت اوکمی قرض بگیرد. همین طور نزدیک تر میشدم وفکر میکردم اگر بخواهند با من بحث کنند چه؟ اصلا حال دعوا نداشتم. نمی خواستم روز خوبم را این طور خراب کنم. ولی نه اجازه نمی دهم در ان حد پیش برود.به خودم امدم دیدم دارم دقیقا از جلویشان رد میشوم. کمی ترسیده بودم، سارا مچ دستم را گرفت و مرا چسباند به سینه دیوار. احساس میکردم موشی هستم که به دام گربه افتاده ام. نمی خواستم در جمع اتفاقی بیفتد. از طرفی هم کمی دل نگران بودم؛ که سارا سکوت میانمان را بعد از نگاه های ترسناکش شکاند: این مردک که بود، ایدین، ایدین امیری ان را برای خودم می خواهم طعمه ی من است. توی سیاه سوخته بهتر است بروی با هم صنفان خودت بگردی نه کسی مثل او؛ از او دوری کن. من هم با کمی هراس به خودم امدم و گفتم: شده تا به حال پسری بیاید و تو به او نظری نداشته باشی. دیگران وسیله بازی های خشن تو نیستند. و.. این که من با ان پسر دوست هستم اصلا دلیل خوبی نیست برای این حرف ها؛ در ضمن هر طور که میتوانی جلویم را بگیر چون حدس میزنم قصد ندارم دوستی ام را به هم بزنم. تو بهتر است... به درست برسی.
-به درسم مگر تو چه کاره منی استادم یا ...
او همینطور میگفت ومن احساس میکردم واقعا نمی توانم بمانم باید فرار کنم. من هنوز هم همان موش هستم اگر بمانم بلعیده می شوم. به همین خاطر در بین صحبت هایش با ظاهری بی اعتنا سعی کردم انجا را ترک کنم و تندتند به سمت سالن ورزش میرفتم. خانم سعادت و دو نفر دیگر از بچه ها ،هستی و گلچهره، ه انجا بودند با هم شروع کردیم به جمع و جور کردن سالن. نیم ساعتی به کلاس مانده بود و من مسئول قسمت توپ ها بودم.همه در سکوت مسئولیت شان را انجام می دادند که هستی گفت: این پسر که تازه امده امممم...نامش چه بود؟
-ایدین، ایدین امیری.
-اهان همان چشمان زیبایی دارد. نه؟
-بله چهره ش خیلی دل رباست تقریبا تمام روز را هم با دل ارام گذرانده.
وچشمان هستی به چشمان من خیره شد و گفت: ندیده بودم تو دوستی داشته باشی؟
-این که عجیب نیست در ضمن چه عیبی دارد که من هم یک نفر را برای هم صحبتی ام داشته باشم. همان جا بود که فهمیدم اقای امیری دل همه ی دختر ها را برده. حتی از سینا هم که در این امر یکه تاز است جلو زده. احساس غرور می کردم چون من با این پسر دوست هستم. ولی بعد دلم ریخت. چه طور میشود با یک پسر، قبولش کمی برایم سخت است. اگر عموی پیرم از نگه داری من خسته شود چه با بورسیه و چه بی ان مجبورم این جا را ترک کنم. و در ان صورت حتما فراموش کردن این دوستی بی نهایت برایم سخت خواهد بود.و دوباره فکر کردم که اصلا چرا مجبورم این دوستی را انقدر بزرگ کنم. این یک دوستی ساده  است من واین پسر با هم دوست هستیم و این برای هر دویمان خوب است. من که خیلی تنها هستم و او خب... بودن من در کنارش چه فایده ای دارد؟ تمام ساعت ورزش صحبت های بچه ها راجع به اقای امیری ذهنم را بدتر از اینی که هست می کرد. کم کم داشتم خیلی به دوستیمان شک می کردم که کلاسمان تمام شد و من انجا را به مقصد اتاقم و سپس کتابخانه برای خواندن بقیه رمان اروزهای بزرگ ترک میکردم. چند روزی بود درگیر این کتاب بودم. به کتابخانه رفتم، و کمی کتاب خواندم اما هیچ از ان نفهمیدم. تمام مدت تنها کلمات را نگاه میکردم و در فکر دوستی ام بودم. یعنی انقدر با کسی دوست نبوده ام که این دوستی یک روزه برایم انقدر حساس شده؟ در تمام مدتی که در کتابخانه بودم به خودم میفهماندم که این یک دوستی است نه هیچ چیز دیگری و این دوستی جه قدر ممکن است پایدار باشد و به ضعف هایم فکر کردم همان هایی که باعث شدند در کمتر از نیمروز این چنین ذهنم مشغول باشد. به اتاقم رفتم لباس هایم را مرتب کردم ولباس ورزشی هایم را بر میداشتم که کسی در زد. لازم نبود فکر کنم چه کسی پشت در است؟ کدام یک از دوستانم؟ چون من هیچ دوستی تا به امروز نداشته ام که بتوانم او را دوست تعبیر کنم. به همین خاطر از این که او پشت در بود خیلی نگران شدم. در باز کردم و تا اتمام کارم دوستم ،یا لا اقل ان چیزی را که من فکر میکردم اقای امیری برایم باشد، را به داخل دعوت کردم. او هم پذیرفت و گفت: پس گل ها را برای روی میزتان میاوردید. اتاقتان فوق العاده است. من هم گفتم: ممنوم. و سپس با تبسمی گفتم کار من تمام شده اگر مایل باشید به سالن غذاخوری برویم. در طول راه با هم راجع به اقای بهرامی اولین معلم مشترکمان و درس زبان صحبت میکردیم. کلاس بعدیمان کلاس فیزیک بود که باید مشترکا در ان حضور می داشتیم؛ و من از این بابت بسیار بسیار خرسند بودم. فکر میکردم دیدن اقای امیری برایم خوب است. فکر میکردم در تمام زندگی ام جای یک دوست خالی بوده. دوستی که با او دوستانه صحبت کنم. ولی قصد داشتم تمام این بی کسی ها را با اقای امیری جبران کنم. دوست داشتم با او بیشتر وقت بگذرانم. و از این که در کنار او ناهار میخوردم خرسند بودم. سارا هم رفتارش خیلی بهتر شده بود. حدس میزنم واقعا می خواست اقای امیری را از ان خودش بکند. بیچاره. فکر میکنم خیلی سخت باشد که به همه ی اطرافیانت با دید او نگاه کنی. احساس می کنم او بیمار است و احتیاج به درمان دارد از همین بابت دلم خیلی برایش میسوزد.اقای امیری با سوالش مرا به خود اورد: دبیر فیزیکمان کیست؟
-اقای قاسمی
-دبیر خوبی هستند؟
-بله خیلی خیلی خوب. از فیزیک هم خوب سر در میاورند. ان دو میز انجارا میبینید؟
-بله. اقای بهرامی هم ان جا نشسته.
-همانی که رو بروی اقای بهرامی نشسته، اقای قاسمی است.
-بله. خب این خیلی خوب است که معلم هایت هم با تو غذا بخورند.
-بله خیلی خوب است.
همینطور در حال معرفی مردن دانش اموز ها و معلم ها به اقای امیری بودم که خانم یکتا سر میز ما حاضر شد در حالی که دست سارا هم در دستش بود. به من نگاهی انداخت. و انگار همان نگاه را برای این که ابراز مند من وجود دارم کافی میدید. بعد هم به اقای امیری نگاهی انداخت و گفت:اقای امیری این دانش اموز زیبا، (زیبا را کشیده و رسا گفت) ثروتمند و درسخوان را که اینجا میبینید سارا صبا هستند. اقای امیری هم گفت:بله در وقت صبحانه با ایشان اشنا شدم. و خیلی ارام به من نگاهی انداخت و ادامه داد: خوب است که دوباره شما را میبینم. من و خانم ستایش هم راجع به امتحان امروز صبح صحبت میکردیم. می دانید که ایشان بهترین نمره را گرفته اند راستی شما چند شدید؟ با دستپاچگی و عصبانیتی که از صورت قرمز شده اش میبارید گفت:سیزده من، سیزده شده ام. خیلی خوشحال شدم جواب خوبی به انان داد خیلی خوشم امد. انچنان جواب خانم یکتا را داد که صورتش بنفش شده بود. با چشمانی خیره و عصبانی به سارا نگاه کرد و گفت حتما مشغولیتی داشته اید اینطور نیست؟ سارا هم سریع تصدیق کرد و گفت: بله، بله من کمی مریض بودم. از رفتار خانم یکتا خیلی ناراحت بودم یعنی مصاحبت سارا با این اقای تازه امده اینقدر مهم است که خانم یکتا مدیر مدرسه بلند شود بیاید سارا را معرفی کند و بر اشتباهاتی که باید برای انها تنبیه شود سرپوش بگذارد؟ شاید چیزی مهم در باره اش وجود دارد که او را متمایز میکند. اما چه چیزی من خوب میدانم که موضوعی هست؟ چون رفتار خانم یکتا تنها زمانی با کسی مثل من بد میشود که دلیلی وجود داشته باشد برای بهتر و مسئول تر نشان دادن خودش. من کاملا متوجه بودم که هیچکس از بودن من در کنار این اقا راضی نیست و داشتم به این فکر میفتادم که بهتر است هرچه سریع تر این دوستی از میانمان برداشته شود. صدای خانم یکتا که هنوز داشت از سارا حرف میزد در مغزم میپیچید. که ناگهان بدترین قسمت پیشنهاد های خانم یکتا اغاز شد که ماندن سارا و نشستنش سر میز ما را مطرح میکرد. اقای امیری هم گفت: اگر بحث ما برایشان خسته کننده نباشد و خانم ستایش هم مایل باشند مشکلی نیست. خانم یکتا هم بی اهمیت به نظر من گفت: پس مشکلی نیست. خیلی از این که اینطور مرا کوچک کرد ناراحت بودم. سارا هم برسر میز ما نشست و طوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت تو اضافه ای. من هم قبل از این که خانم یکتا قصد کند با دادن کاری به من مرا از انجا دور کند، بلند شدم وگفتم: من باید برای کلاس فیزیک اماده شوم. اقای امیری شما را با خانم صبا تنها میگذارم. اقای امیری هم که کاملا متوجه بود چرا ان همه اشتیاق من برای صحبت با او اینچنین شکسته شده گفت: مشکلی نیست صحبت خوبی داشتیم. اگر مایل باشید بعد از ظهر حرف هایمان را ادامه میدهیم. من هم گفتم حتما و خیلی سریع انجا را به مقصد اتاقم ترک کردم. انقدر ناراحت بودم که اگر صد روز هم خودم را در اتاقم حبس می کدم و شب تا صبحم را هم با گریه میگذراندم این ناراحتی ام جبران نمی شد. بی تردید همه ی ان چیزی که از ابرویم نزد او باقی مانده بود از بین رفته بود. من کاملا مطمئن بودم که او بهخ من مثل یک دختر بیچاره نگاه میکند که حال وضعم از موش هم بدتر شده. از عصبانیت می لرزیدم با سرعت وارد اتاقم شدم و در را به هم کوبیدم و قطره ای اشک از چشمانم چکید. سرم را روی در گذاشتم و کم کم یک قطره هایم به هزاران قطره تبدیل شد. بعد روی تختم افتادم و هر بار که صورت غضبناک سارا یا صدای خانم یکتا و یا چشمان اقای امیری در ذهنم ظاهر میشد دلم می خواست زمین دهن باز کند و من در ان غرق شوم و دیگر هیچکس سراغم را نمی گرفت؛ و تمام این بدبختی ها تمام میشد. دلم میخواست بمیرم تا دوباره با این همه رذالت به بار امده در چشمان سارا که حالا خود را در مقابل او سوخته میدیدم نگاه نگاه نکنم. یا شاید هم چشمان معصوم اقای امیری. من این بازی را همینطور که حالا، خواهم باخت. من باید این همه سختی را تحمل کنم.                                               
 سپاس شده توسط neda13 ، jinger ، .:: هـوشـ سـفـیـد ::. ، ըoφsիīkα ، elnaz-s ، ++saba75 ، ~JaSmIn~ ، عشقم 2afm ، RєƖαx gнσѕт ، pegah 13 ، اگوری پگوری
آگهی
#7
(01-09-2013، 12:05)elnaz-s نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عزیزم ادامه نداره؟
وای راس می گی عشقم اس اس

چرا ادامه نداره
 سپاس شده توسط ارتادخت
#8
ادامش؟؟؟؟؟؟؟HuhHuhHuh
من یک دخترم...
بدان هوای کسی نمی شوم که به هوای دیگری برود...
تنهاییم را با کسی قسمت نمی کنم که روزی تنهایم بگذارد...
روح خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته ارزان نمی فروشمش...
دست هایم بالین کودک فردایم خواهد شد بی حرمتش نمی کنم و به هرکس نمی سپارمش...

 سپاس شده توسط ارتادخت
#9
بخش چهارم
از روی تختم بلند شدم به اینه روی کمدم نگاه کردم چشمانم دو برابر همیشه بزرگتر شده بود بینی ام هم خیلی سرخ بود. می دانستم اگر با این قیافه از این جا خارج شوم همه چیز دو چندان بدتر خواهد شد. چشمانم را بستم و سعی کردم مدتی بخوابم؛ شاید می توانستم این همه تحول در صورتم را به گردن خوابیدن بیندازم. همه مدت به این فکر می کردم که اقای امیری خواهد امد و که نمی دانم چه چیزی بگویم خیلی ناراحت تر از همیشه خواهم بود. دیدم خوابیدن خیلی خیلی برایم سخت شده. به کنار پنجره رفتم و به گل ها که همچنان شاد بودند چشم دوختم. برگشتم، به پشت سرم نگاه کردم؛ کسی را در اینه دیدم که هزاران بار باخته؛ هزاران و هزاران بار، و هیچ کاری هم نمی تواند بکند. دستی به چشمانم کشیدم. به میزم نزدیک شدم و برای پنهان کردن ناراحتی هایم کمی رژ به لبم مالیدم. لباس هایم را درست کردم و با خودم فکر که چهقدر امروز، روز پر ماجرایی بوده. با خودم فکر کردم که هیچ اتفاقی نیافتاده، پس دلیلی هم برای ناراحتی وجود ندارد. با همین افکار در را باز کردم بیرون رفتم و راهرو را به مقصد اتاق اقای قاسمی ترک کردم. ایشان روز قبل از من خواسته بودند تا یک سری کتاب برایشان ببرم. کتاب ها را زده بودم زیر بغلم و راهرو ها را یکی یکی پایین میرفتم. در راه خانم یکتا را دیدم نمی خواستم به کارش افتخار کند. اول گفتم بی اعتنا از کنارش رد خواهم شد تا بفهمد  که کارش چه قدر زشت بوده. اما بعد به یاد حرفهایم در جلوی اینه افتادم. هیچ اتفاقی نیفتاده. به خاطر همین با ساختگی ترین لبخندم به ایشان سلام دادم و او هم خیلی بی اعتنا جوابم را داد. انگار با ان همه گریه هنوز هم چشمانم ارام نگرفته بود. دلم می خواست دوباره سیل اشک هایم جاری شود.  ولی در این همه جمعیت کار درستی نبود.وارد اتاق اقای قاسمی شدم و گفتم: سلام آقا. سلام خانم ستایش بفرمایید. و مرا دعوت به نشستن کرد. کمی درباره موضوعات همیشگی صحبت کردیم و من کتاب ها را به ایشان دادم که بعدش حرف اقای امیری را به میان کشید. من هم گفتم: بله اقای امیری؛ فکر میکنم آیدین امیری. پسر خوبی است کم کم هم به مدرسه عادت میکند.
- بله حتما همینطور  است. نیامده غلغله ای به راه انداخته معلوم استپسر جالبی است. امروز هم که برای ناهار نزد تو نشسته بود.(و به کتاب ها نگاهی انداخت)
- بله خب اما من زود سالن را ترک کردم،فکر میکنم بیشتر نزد خانم صبا بودند.
- خیر. من از حرکات خانم یکتا خیلیشگفت زده شده بودم به خاطر همین  هم خیلیدقت کردم بعد از رفتن تو و خانم یکتا تقریبا کمتر از پنج دقیقه بعد او هم انجا را ترک کرد.
من هم که د ان لحظه انگار دنیا را بهمداده بودند گفتم: راستی نمی دانستم.
- بله فکر میکنم رفتار سارا خیلی اورا عصبانی کرده میدانی که؟
- بله من به رفتارش أشنایی دارم.
و بعد از ان هم کمی صحبت کردیم و منانجا را ترک کردم. در راه بازگشت سارا را دیدم که کنار یک سری از بچه ها ایستاده بود همانطور که خودش میدانست سر ناهار همه هواس شان به مهمان تازه امد بود و این همنشینی برای همه جالب و قابل توجه بود. اما من دوستی نداشتم که گزارش ان ظهر ننگین را بدهد. به همین خاطر به خودش اجازه داد جلوی راهم را بگیرد. بدترین درد این است که رقیب نقطه ی ضعفت را بداند. به چشمانم خیره شد و گفت: دیدی باختی مطمئن باش از دیگر دیدار ها هم محروم خواهی ماند. من هم خندیدم و گفتم: مثل خودت؟ و راهم را کشیدم و رفتم. کلاس بعدیمان به زودی شروع میشد و من باید وسایلم را برداشته و به آزمایشگاه فیزیک میرفتم. به همین خاطر به سرعت پله ها را بالا رفته و گاهی زیر چشمی اطرافیانم را می پاییدم. ارد اتاقم شد وسایلم را برداشتم. خیلی سر خوش گل ها را بوییدم مقنعه ام را درست کردم و از اتاق خارج شدم. خیلی سریع خودم را به کلاس فیزیک می رساندم. هنوز زیاد نزدیک نشده بودم که اقای امیری را دیدم. از دور نگاهم کرد من هم ارام نزدیک رفتم دوباره سر صحبت میانمان باز شد. گفت: حتما کلاس خوبی خواهد بود. من هم حرف هایش را با سر تصدیق کردم. و راجع به یک سری معادلات صحبت کردیم وارد کلاس شدیم وارد کلاس شدم و چند تا از معادلاتی که خودم نوشته بودم و در ان هفته ها اول شده بودند را به اقای امیری نشان دادم را با غرور به او نشان دادم او هم با دیدن هر دام مرا تحسین می کرد. به یکی از نزدیک ترین میز ها که رو میزی سفیدی داشت نگاه کردم: مایلید روی ان میز بنشینیم؟ حدس می زنم وسایلش هم کامل باشند. اوهم در کمال ارامش گفت بله حتما. و هر دو به طرف میز رفتیم که صدای سارا در گوشم پیچید: اقای امیری اگر مایل باشید با هم بر ان میز بنشینیم. وسایل انجا ن ر است و برای کلاس فیزیک هم به تخته اشراف خوبی دارد. اقای امیری هم همانطور که به سمت میز میرفت گفت: خیر من همین جا راحت تر هستم. سارا هم سریعا حرفی تازه به میان اورد: مایلید من هم اینجا بنشینم اقای امیری؟
-من مشکلی ندارم از خانم ستایشبپرسید. او ه مبدون این که از من سوالی بپرسد صندلی نزدیک به مصاحب مرا عقب کشید و بر  ان نشست. اقای امیری هم همین طور به مننگاه می کرد متوجه شدم متنظر استمن چیزی بگویم. خودم هم می دانستم این همه کم رویی من باعث پر رویی های سارا می شود. اما من حتی نتوانستم کلامی بگویم. کنار هم نشستیم و اقای قاسمی وارد شدند. برگه های هفته بعد را در بین مان تقسیم کردند مرور اولیه انجام شد و از ما خواستند تا تحقیقات مربوط به این هفته را انجام دهیم و تا قبل از صبح فردا به ایشان تحویل دهیم. همه دست پاچه بودیم چون واقعا کار مشکلی بود. می خواستم یک مقوای سفید بزرگ از قفسه بردارم و صد البته از سارا هم کمی دور بشوم. بلند شدم یک مقوا و چند خودکار برداشتم. من دوست دارم کار هایم زیبا و پر ثمر باشند. سارا هم همین طور به اقای امیری خیره بود. من هم دفترم را باز کردم و تحقیقاتی را که دیروز در کتابخانه انجام داده بودم را روی مقوا می اوردم که سارا شروع کرد به صحبت های مسخره کردن: اقای امیری چه عطر خوبی زده اید. با ودم فکر کردم ایا واقعا از این حرف مسخره تر می تواند وجود داشته باشد؟ اما من چیزی نگفتم. اجازه دادم راحت باشند. اما بی صبرانه منتظر جواب اقای امیری بودم زیر چشمی هم به او نگاهی کردم به وسایل هایم خیره بود و نگاهی به دفترم می انداخت.
-متشکرم. خانم ستایش چه کار می کنید؟
-سعی میکنم ان ها را (به مطالب دردفترم اشاره کردم) به درستی روی مقوا بیاورم.
-می توانم کمکتان کنم حتما برای من هممرور خوبی خواهد بود.
سارا هم که قرمز شده به من نگاه میکرد. من هم گفتم بله حتما اقای امیری و او هم امد و کنار من نشست. سارا هم گفت: خب حالا مطالبت را در رابطه با کدام تمرین اورده ای؟
-تمرین بدی نیست ولی اصلا هم سخت نیست.
-اصلا سخت بودنش در انتخابم تاثیرینمی گذاشت. من سعی می کنم موضوعات مورد علاقه ام را انتخاب کنم. برایم زیاد مهم نیست که سخت است یا راحت. بیشتر توضیحاتم برایم اهمیت دارند.
- حتما خیلی از بچه های این کلاس اینموضوع را انتخاب کرده اند. چون موضوع خیلی عادی است.
-زیاد مهم نیست.
به خودکار سبزی که در ان گوشه بود ویک خط کش  اشاره کردم و گفتم انها را به منمی دهید اقای امیری؟ او هم گفت بله حتما بفرمایید. و رو به سارا کردم و گفتم شما قرار نیست چیزی بنویسید؟ کاملا می دانستم که او هیچ چیزی ننوشته و متکی به نوشته های مینا و سینا است. او هم گفت خیر نوشته های من نزد مینا است. و بلند شد و رفت به سمت میز مینا. من که کاملا خیالم از رفتنش راحت شده بود، با اشتیاق بیشتری به کارم مشغول شدم. با هم صفحه را کادر بندی کردیم و شروع کردم به نوشتن در همین حال مطالب را با هم برسی می کردیم. تا این که دوباره مینا و سارا در کمال پر رویی برگشتند و نشستند روی میز ما. خیلی ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم و کارم را انجام دادم. دوباره اقای امیری سر صحبت را راجع به یکی از موضوع هایم باز کرد. من جواب کوتاهی دادم و سارا هم مطالبش را که سخت به دو صفحه می رسید به اقای امیری نشان داد. به او نگاهی انداختم. او را خیلی ناراحت یافتم. از ناراحتی او من هم خیلی ناراحت شدم. به خاطر همین از او خواستم در امر نوشتن کمکم کند او هم در  کمال میل پذیرفت. اما هنوز حظور سنگین سارا ومینا را هر دویمان احساس می کردیم و بیشتر او. زیرا یک پسر بود و حالا در میان چند دختر گم شده بود. سارا هم متوجه شد و به مینا اشاره یی کرد و مینا هم رفت و سینا را بر سر میز ما اورد.  هرگز انقدر اطرافمموقع انجام دادن یک تکلیف شلوغ نبوده. کم کم داشتم اذیت میشدم سارا و مینا تمام مدت حرف می زدند و سعی می کردند پسر ها را هم به حرف زدن وا دارند. سینا که کاملا مایل بود ام اقای امیری اصلا احساس ارامش نمی کرد . کم کم بحث به طرف من برگشت. سارا گفت اه نوشتن را تمام کن دیگر. من به جای تو خسته شدم. و خودکار از دستم قاپید و در همین حین  روی برگه ام خطی کشید.من هم که موقعیت را برای فرار مناسب دیدم با عصبانیت گفتم به شما مربوط نیست. و بلند شدم وسایلم را جمع کردم و از اقای امیر عذر خواهی کردم و روی میزی دیگر نشستم. چه طور انها می توانند مرا اذیت کنند ؟چرا من سعی نمی کنم رفتارشان را جبران کنم. خیلی ناراحت بودم و زیر چشمی میزشان را می پاییدم. انقدر حواسم پرت بود که متوجه صدای ای قاسمی که مرا می خواست نشدم . وقتی با صدای خنده ی بچه ها به خودم امدم از خجالت سرخ شدم. دویدم طرف اقای قاسمی. اقای قاسمی هم راجع به کارم و کتاب ها چند سوال پرسید. من هم خواستم بیاید و ظرش را راجع به تحقیقم بگوید. اقای قاسمی در بیشتر موارد با من بودند. چون ایشان همیشه طرف حق را می گرفتند. سر میز من امد مطلبم را دید و گفت این مطلب از مطلب هم بهتر است. بعد به من نگاه کرد. احساس می کنم فهمیده ود که سارا چه کار کرده. خیلی سریع اقای امیری را صدا زد. بحث سر میز ما داغ شد بعد از چند دقیقه اقای قاسمی هم رفت اما اقای امیری نزد من ماند. به او نگاه کردم اصلا مشخص نیست که یک نیم روز است که با یک دیگر اشنا شدیم انگار سال ها با هم دوست بودیم. کارم تمام شده بود و می خواستم ان را تحویل دهم.  گفتم: اقای امیری ممنونم شما امروز خیلی به منکمک کردید. و بعد نام خودم و او را در جای تهیه کنند گان نوشتم. او هم گفت ولی من هیچ کاری نکرده ام. شما قبلا این مطال را اماده کرده بودید. چیزی نگفتم با هم رفتیم و کارمان را تحویل دادیم و در مدتی که مانده بود من و ایشان راجع به درس هایی که نبوده اند صحبت کردیم. همه چیز خیلی ارام و بی سر صدا تمام شد. نهایتا زنگ خورد و کارمان را اول اعلام کردند و روی برد هفته زدند. اقای امیری به من گفتند که حتما دیدار ظهرمان هم یک جشن دیگر خواهد بود و در طبقه دوم از هم جدا شدیم. قرار شد تا یک ساعت بعد یک دیگر را ببینیم.
 سپاس شده توسط neda13 ، jinger ، ~JaSmIn~ ، لرد خشمگین ، elnaz-s ، عشقم 2afm ، RєƖαx gнσѕт ، pegah 13 ، sara 12 ، elika.ja ، اگوری پگوری
#10
بذارشششششششششششششششششش
رمان بی کسی ها حتما بخونید 1
 سپاس شده توسط ارتادخت


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان