انجمن های تخصصی  فلش خور
اولین روز عروسی{داستان}قسمتـــــــ اول نوشته ی خودم - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: اولین روز عروسی{داستان}قسمتـــــــ اول نوشته ی خودم (/showthread.php?tid=178822)



اولین روز عروسی{داستان}قسمتـــــــ اول نوشته ی خودم - ραяα∂ιѕє- - 29-09-2014

ســـــــــــــــــــلام به همه دوستای گلم اولن بگم این داستانو خودم نوشتم تکه تکه پس سپاس فراموش نشه




HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
یه روز که می خواستیم بریم عروسی دره کمدمو باز کردمو دیدم تو کمدم تار عنکبوت بسته وای تازه یادم افتاد چون دیروز اساس کشی داشتیم لباسمو بردم خونه مادر بزرگم تا خاک نگیره و کثیف نشه حالا مامانمم از اون یکی اتاق داره داد میزنه و غرغر میکنه که بدووووو
منم قضیه رو واسش تعریف کردم اونم برگشته به من میگه بیا لباسای منو بپوش فک کن لباس های زیگلری و گشاد گشاد اوق
منم گفتم نع من تو خونه میمونم مامانمم قبول کرد فک کن یه روز کامل با لپ تاب و تب لت هورااا اما یهو مامانم گفت ما شاید دیر وقت برگردیم و راستی توو حق نداری با لپ تاب و تبلت بازی کنی برای همینم من اون هارو توی اتاق خودمون میزارم و دره اتاق هم قفل میشه منم سرمو تکون دادمو مامانم اینا خلاصه رفتن چند ساعت گذشت یکم ترسیدم اخه همه چی یهو تق صدا میداد یکم دستشوییم گرفت اومد برم که با اون صدا ها پشیمون شدم چند دقیقه بعد دیه داشتم میترکیدم که اومدم برم دستشویی دیدم واای دستشویی تو اتاق مامانم ایناست و به علت اون لپ تابو تبلت دره اتاقشونم قفله نعععععععع
یک ساعت گذشت سرگرم تلویزیون دیدم بودم که ششششش یهو مبل زرد شد نعع تا دو دقیقه دیگه مامانم اینا میان اومدنو چون شب بودو خوابشون میومد زردیه رو مبلو ندیدن ولی صبح که پاشدن .......... ادامه دارد در قسمت دوم
ســـــــــــپاس فراموش نشه هاا از خودم نوشتم این داستانو خیلی فک کردم تا این داستانه رو نوشتمBig Grin


RE: اولین روز عروسی{داستان}قسمتـــــــ اول نوشته ی خودم - ραяα∂ιѕє- - 30-09-2014

خب اینم ادامش


صبحش یه پس گردنی خوردمو تا یه روز تو اتاقم زندونی بودم و کسیم باهام حرف نمیزد یهو دره اتاقمو زدن مامانم اومد تو و با یه لحن اروم گفت حاظر شو بریم خونه مادربزرگ نهععععععع
اون جا اوج بدبختیه چون قدیمیه جز یه حیاط پر از دستشویی گربه چیزی نداره تلویزیونم ندارههه فک کن تا شب هم اون جاییم خودتون ماشاالله میبینید که خوش شانسی میباره برام خلاصه منت رو سرمون گذاشتنو خیر سرمون پاشدیم رفتیم اونجا تازه جالب اینجاست من میرم اونجا اونجارو هم به گند میکشونم خخخخ خلاصه چیلیکو چیلک پلیکو پلیک رفتیم اونجا مادربزرگمم تند تند دندون مصنوعه داره کشمش میخوره و همه جا پره قرصه نعععع اینجا خونست یا کشتار گاه ابو غلام شانسم تو حلقم خلاصه اونجا چند دقیقه موندیمو به درو دیوار زل زدیم تا اینکه برقا رفت و اونجا هم پره سوسکه حالا تو تاریکی من از کجا بفهمم کجا سوسکه وای خداااااا خلاصه اونجا مردمو زنده شدم ولی تازه دو ساعت گذشته بود فقط و فقط و تا شب این بدبختی رو داشتیم حالا پا شدم برم دستشویی اب قطع شده حالا تو چه مرحله ای ؟دستشویی شماره دو اونم در چه حد حالا دو دقیقه بعدشم مهمون میاد و دستشوییه منم اون تو مونده و اون تو هم پره بووو
هستشو در دسراش حالا بگذریم خبر اوردن که ما باید اون جا بکپیم منم اون شب جامو خیس کردم رفتیم رو پشته بوم بعد اونجا تا تشکو بشوریم همسایه فضولا هم دیدند و کلی حرف در اوردن میرفتم بیرون میگفتم شاشو دعوا هایی کردیمو برگشتیم خونه و با شلوار زیگلری به زندگیمون ادامه دادیم خلاصه ماجراهایی داریم خیلیم زیاد بازم واستون از این چیز میزا میگم امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه


RE: اولین روز عروسی{داستان}قسمتـــــــ اول نوشته ی خودم - ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰ - 26-10-2014

یکم بی ذوقه توش طراوت و تازگی و جذابیت میخواد !جاش تو انجمن داستان و رمانه× ممنونHeartSmile


RE: اولین روز عروسی{داستان}قسمتـــــــ اول نوشته ی خودم - Mïņ̃†êR - 02-11-2014

1-اسپم ها پاک شد
2-نویسنده لطفا اسپم نده با لایک میتونی تشکر کنی
3-دوستان تاپیک داستان هست نباید اسپم بدید
4-اینجور موضوعات باید دربخش داستان ورمان ادبیات قرار بگیره


RE: اولین روز عروسی{داستان}قسمتـــــــ اول نوشته ی خودم - Sмιle - 08-11-2014

Thanks .. :/