![]() |
داستان بسیار غم انگیز قرار - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: داستان بسیار غم انگیز قرار (/showthread.php?tid=20067) صفحهها:
1
2
|
داستان بسیار غم انگیز قرار - ღღ KaYiP pRenses ღღ - 11-10-2012 نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!! RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - مهناز71 - 11-08-2013 قبلا خونده بودمش خیلی ماجراش تکان دهنده است RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - aCrimoniouSs - 13-08-2013 اسپم ها پاک شدند. RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - ديمون - 13-08-2013 ممنون RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - Andrea - 13-08-2013 منم قبلا خونده بودم هواش فك كنم باروني بودا ![]() ![]() ![]() ![]() اما واقعا متاثر شدم RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - sasan1 - 14-08-2013 پسره ی گیج RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - یاسی@_@ - 07-11-2013 نباد زود تصمیم گرفت RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ - 09-11-2013 یه کم جمله بندیش گیج کننده بود ![]() RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - pegah jb - 09-11-2013 بآ مَدینـــه موآفِقَمـــ :| RE: داستان بسیار غم انگیز قرار - ▪неизвестный▪ - 09-11-2013 Nice!!! |