امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان بسیار غم انگیز قرار

#1
نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@ ، نفس 6170 ، شاه سلطان ، پونی کوچولو ، سورنا فاول ، キム尺刀ム乙 ، narges.2013 ، بهرخ ، *GANDOM* ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، ▪неизвестный▪ ، هاناجون ، pegah jb ، Volkan ، sasan1 ، just rihanna ، Andrea ، مهناز71 ، [ niki ] ، سایه 72 ، maynaz90 ، پيشي ي ملوس ، fat.k ، only girl ، مانلی ناز ، shayesteh2012
آگهی
#2
قبلا خونده بودمش خیلی ماجراش تکان دهنده است
[b]معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار !!!

این روزها سخت مرا درآغوش خویش

به بازی گرفته است !!!
[/b]
پاسخ
#3
اسپم ها پاک شدند.
داستان بسیار غم انگیز قرار 1
پاسخ
#4
ممنون
بهترين عشق اينست كه بزاري يكي ديگه خوشبختش كند
پاسخ
#5
منم قبلا خونده بودم هواش فك كنم باروني بودا Big GrinBig GrinBig GrinBig Grin
اما واقعا متاثر شدم
پاسخ
#6
پسره ی گیج
پاسخ
آگهی
#7
نباد زود تصمیم گرفت
پاسخ
#8
یه کم جمله بندیش گیج کننده بودUndecided
پاسخ
#9
بآ مَدینـــه موآفِقَمـــ :|
این روزها..
دوست دارم
یه اصطلاح عامیانه س...!
پاسخ
#10
Nice!!!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان