انجمن های تخصصی  فلش خور
دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19)
+---- انجمن: مطالب طنز و خنده دار (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=76)
+---- موضوع: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ (/showthread.php?tid=240739)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ʜɪᴅᴅᴇɴ - 12-08-2015

-IN THE NAME OF GOD-


دآستــآن های فلشخورے


- - -
نویسنده:» دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
-HIDDEИ-
  «  
new name !
- - -





+شخصیــت های داستان هایی کهـ قرارهـ ارسال بشهـ اَز بیــن ایــن کاربراس▼ و مُمکنهـ کاربرای دیگهـ ای هَمـ اِضافهـ بِشَن! 


دیگه شخصیــت ثابتی قرار دادهـ نمیشه (;


جهـت همکاری پ.خ ارسال کنید..


امکان دارهـ شخصیــت های جدید نیز اضافهـ بِشَن! 

بریــمـ سراغ داستان ایـــن داستان  بهـ نویسندگی خودمـ بودهـ
موضوع اَول: اَز زیــارَت بهـ مشهد تا ناکُجا آباد«!
شخصیـــت های ایــن داستان :علی < غَزل < فریــد < حُضور کوچک» عارفهـ


 بخش بندی داستان  :چهار بـــَخش


»» مُهمـ «« لازمـ نیس حتما اگهـ یه داستانی داریــن با موضوع جدیدی بنویسیـدِش میتونیــد اونُ ادامهـ موضوع قبلی کُنیــد بهـ شرطی کهـ اونارو یجوری با همـ مُرتبط کُنیــد»««»«»«
 لازمـ نیس داستانتون کاملا منطقی باشهـ (:
میتونهـ تخیلی باشهـ! مثلا غزل و علی تو کشکشان راه شیری بودن! داشتــن شهاب سَنگـــ بازی میکردن! o_O


داستان  با موضوع اَز زیارت بهـ مَشهد تا ناکُجا آباد!«




1_پارسال بهار دستهـ جمی داشتیم میرفتیم زیارت 

من بودمو فریــدُ وغزل و...
فریــد داشت رنندگی میکرد غَزل هَمـ با گوشی تو فلشخور بود همون لحظهـ گُفت واییییـ« فریــد یه دفعهـ کنترل ماشین از دستش خارج شُد خوب شُد چَپ نکرد  :w14:
گُفتیــم چیه غزل گُفت لایـــک قرمز گرفتمـ :|||||||||||||||||||||!
از اونجایی کهـ فریــد تو فلشخور وقتی موضوعی از 200 صفحهـ بگزرهـ سریع نُسخه دومشو میزنه وقتی رسیدیم به 200 کیلومتری مشهد ماشینُ نگهـ داشت اون تابلو 200 کیلومترو عوض کرد زیرش نوشت نسخه دومـ .__________.!
و همچنان داشتیــمـ میرفتیــمـ کهـ دیدیمـ سهـ نفری حال نمیدهـ بریــمـ عارفــ ـه و بقیرو بیاریــمـ هیچی دیگهـ به کُلی مُنصرف شُدیــم از سفر برگشتیــمـ ! ._.




2_داشتمـ میگفتمـ داشتیم برمی گشتیــم تهران منُ فریـدُ غزل!

دیدیــم عهـ ساعت چهار صُبحِ دیدمـ غزل هِی وول میخورهـ! ._. گُفتمـ چِته؟ گُفت WC 
هیچی دیگهـ اَز ماشیــن پیادهـ شُدیــم همگی! غَزل گُفت شما کُجا بعد من بهـ فرید نگاه کردم گُفتم بی تربیــت خجالت بکش مگهـ نمیــبینی کارِش خیلی خصوصیه فرید گُفت دیدم تو پیاده شدی منم پیادهـ شدمـ هیچی دیگهـ غزل منو تا جنگل دُنبال کرد خستهـ شدیم نشستیم
بعد دیدیم عهـ اینجا کُجا؟ ما کُجا پارسال دوست امسال آشنا؟ .____________.
اینجا دیگهـ کُدومـ قبرستونیهـ ! هوام تاریک بود غزل یه چراغ قوهـ داشت که به خودش وصل کرده بود نور میداد رفیتیــم رفتیـــم همچنان رفتیــم :|||| وَ وَ وَ رفتیــم ._. تا رسیدیم بهـ چوپان دروغگو گُفتیم نزدیک ترین جادهـ کُجاست هوا اونموقع روشن شدهـ بود اول صبی بود چوپان دروغگو همـ گوسفندا رو آوردهـ بود برا چریدن ._.
چوپان دروغگو گُفت دست راست مُستقیم .-.
رفتیــم دیدیمـ جُز بیابون چیزی نیس همچنان رفتیم دیدیمـ عهـ! رسیدیمـ به یه رودخونهـ._.! چوپان دروغگو عجب آدمـ مسخرهـ و دروغگویی بود! :| **** تو قبر خودشُ ***
دیدم چارهـ ای نیس گُفتمـ غزل شنا بلدی؟ گُف نهـ گُفتمـ پَس فقط بلدی پرند بگی بزنمـ با دیوار یکی شی! -__-
هیچی دیگهـ گُفتم خدایا منو ببخش کهـ باید این غزلُ بزارم پُشتم ببرم اونور رودخونهـ چارهـ ای نیس! 
رفتیــم اونور دیدیمـ یهـ کامیونیهـ اومد با صدای ضبطِ بلندش کهـ میخوند♪♫
آهنگ ضبطش اینو میخوند::: پارسال بهار دستهـ جمی رفتهـ بودیم زیارت   برگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت          همسفر ما شده بودو همراهمون میـــــــوووومَد     به دَستُ پام اُفتاده بود این دِل بی مُروَّت   
حالا میگُفت برو بهش بگو***
**
اومد رسید بهـ ما گُفت سُوار شین :[
سوار شدیــم رفتیــم رسیدیمـ به تهران! و ادامَش رو بعد از پنج دقیقهـ میگویَمـ .__.!
اَهـ خَستهـ شُدمـ!
این قسمت با سختیای زیادی برخورد کردیمـ! :||
 


3_و رسیــدیم به تهران گُفتمـ غزل ما اینجا راهمون از همـ جُدا میشهـ! 

من رفتمـ به خونمون غزلمـ رفت خونشون داشت میرفت من یه نگاه به پُشتم کردمـ دیدم اِی دل غافل ارازل اوباش ریختن سر غزل میگن پول بدهـ من سریع رفتمـ عین فیلم هندیا :|| پریدَمـ وسطشون گُفتمـ نَفس کِش با ناموس مردمـ چیکار داری؟! در واقعیت هم من اینجوری غیرتی هستمـ ._.! به طَنز بودنم نگاه نکنید خُب داشتم میگفتم رفتم گُفتم نفس کِش ا ناموس مردم چیکار داریـن نامردای نالوتیدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1 »»»  رفتمـ حَملهـــــــــــــــــــــــــــــــــ دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1    زدمـ ناکارشون کردم دو نفر بودن یکیشون اول اومد جلو با مشت رفتمـ تو صورتش اونیکیو زدمـ جدش اومد جلو چشش غزل آخر بهشون اینجوری کرد:|||||||| دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1
 هیچی دیگهـ غزلُ تا خونشون رسوندمـ رفتمـ سُراغ فریــد گُفتم تو نشستی راحت اینجا میدونی ما چی کشیدیم؟ گُفت عملی شدید وای! چی کشیدید حالا؟ گُفتمـ نامرد حیف کهـ از من بزرگ تری! فریــد تو چرا مارو اونجا تنها گزاشتی گُفت آخهـ خونهـ مادربزرگ غزل همون طرفا بود کاری از من برنمیومد من نمیتونستم تو اون تاریکی چیزیو ببیـنم پس گُفتم حتما میرن خونهـ مادربزرگ غزل اینا! .___.! همونجا بود کهـ داغون شُدمـ یعنی زندهـ بگور شدمـ وقتی فهمیـدَمـ رفتمـ در خونهـ غزل اینا گُفتمـ حرفامو بعد گُفت آخه  میترسیدَمـ خواب باشن! .____________________________________________________________________. یعنی میخواستمـ بزنمـ ****** داغونش کُنما :|






4_ آقا ما دوبارهـ قَصد سفر کردیــمـ این دفهـ منُ فریدُ عارفهـ ُغزل! 
داشتییــمـ میرفتیــمـ ناگهان فریــد گُفت  مَن نمیــام مَن زَن میخوامـ .___.! گُفتمـ فریــد زن کُجا بود؟ بیا بریــمـ این مَسخرهـ بازیــا چیهـ.. خُلاصــ ـه
رفتیــمـ مشهد.. رسیــدیمـ ساعت پنج بود فکر کنمـ پنج صُبح  بعد از قطار پیادهـ شدیــمـ رفتیــمـ سوار تاکسی شُدیمـ بعدش رفتیــمـ هُتل رفتیــمـ هتل دوتا اُتاق گرفتیــمـ منُ فریــد تو یهـ اُتاق بودیــمـ دیدمـ فریـد خوابِش نمیبرهـ گُفتَمـ چِتهـ؟ گُفت زَن موخوامـ ^_^  گُفتمـ صبر کُن بعدا یه فکری براش میکنیـمـ
صُبح شُد نور خورشیــد از پنجرهـ رد میشد میخورد تو صورتمـ منمـ یهو بیدار شُدَمـ o_O  رفتمـ صورتمو بشورَمـ دیدَمـ برگشتمـ دیدمـ فریـد پُشت سرمهـ»»»
همون جا سِکتهـ کَردمـ ._.! بُردَنَمـ بیمارستان دُکتر گفت سکتهـ ناقِص بودهـ خَطر از بیخ گوشش رَد شدهـ بعد منمـ کهـ چشمامـ یکمـ باز بود به فریــد خیرهـ شدمـ همچنان خیرهـ شدمـ لبخند زدمـ دیدمـ فریــد اومدم جلو رو تخت چنان با لَگد زَدمـ تو صورتش کهـ دوسهـ مِتر پرت شُد  داشت پا میشد دیدمـ یه پرستارهـ
اومد پیشش گُفت چیزیتون شُد! فریــد گُفت نهـ فقط خوردمـ زَمیــن دیدَمـ فریــد نیشش تا بنا گوش بازهـ  :4chs:
خُلاصه از بیمارستان مرخص شدمـ اومدیـم تو هُتل فریــد گُفت چیزیت نیس دوبارهـ بریمـ بیمارستان .__.!
گُفتمـ نهـ! گُفتمـ حالا دیگهـ بریــمـ زیارت رفتیــمـ تو حیاط  بُزرگ مرقد امام رضا بودمـ کهـ دوبارهـ اون پرستارهـ رو دیدیمـ فریــد در اون لحظهـ :9lp:
یهـ نگا به فریــد کردمـ دیدَمـ خیلی حواسِش پَرت شدهـ به پرستارهـ غزل گُفت اِهمـ ._.* گُفتمـ اوهومـ ._.! خُلاصهـ همه قضیرو فهمیـدیمـ!
فرداش پا شُدیــمـ رفتیــمـ خواستگاری واسهـ فریــد عارفهـ اول پیش قدمـ شُد گُفت فریــد پسر خوبیهـ و کارو بارش همـ بد نیس غزل گُفت ما کهـ خواهرشیـمـ تاحالا ازش کار خلاف ندیدیمـ پدر عروس گُفت اجازهـ بدیــن عروسُ داماد یکمـ تنهایی باهمـ حرف بزنن گُفتیـمـ باشهـ !
رفتن یه ده دقیقهـ ای باهمـ حرف زدن منم نشسته بودم بقل اتاقششون و تا میتونستم کلمو به سمت در فشار میدادمـ تا صدای حرفاشون بهمـ برسهـ
فریــد میگفت: من تاحالا با هیچ دُختری حرف نزدهـ بودمـ :|||||||||||||||! عجب آدمیهـ این فریــد
عروس گُفت منمـ همینطور!
فریــد گُفت من سیگاری نیستمـ
عروس گُفت شغلتون چیهـ فریــد گُفت مسافر کشمـ ولی بزودی قرارهـ برمـ تو شرکت عمومـ کار کُنمـ عروس گُفت پَس با این شرایط من قبول میکنمـ فریــد در اون لحظهـ :hje:
و فریــد از اُتاق اومد بیرون اومد بقل من نشست  آرومـ گُفتمـ چیشد؟ گُفت راز دِلمـ رو گُفتمـ اینو جواب شنفتمـ ♫♪    راز دلم رو گُفتم اینو جواب شنفتم ♪♫▼
با ایــن شرایط قبول میکنمـ! گُفتمـ مُبارکهـ! 
فریــد با همسرش زندگی خوبی رو میگزرونن در حال حاضر و  پنج تا بچه دارن :|||| چهار تا پسر یه دُختر
پسراش▼
تَقیــ
روح الله
حِشمت
بیــژَن
دُخترش▼
اَقدس


 پایان ایــن داستان و ایــن موضوع (:
مُنتظر داستان های دیگهـ باشیــد با موضوع های دیگهـ -_^



RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ✓SHINE AGAIN✓ - 12-08-2015

قوه تخیلت تو حلقم 


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - یاسی@_@ - 12-08-2015

وای خدا مردم از خنده اونجایی که نوشته بود فرید میره پایین می نویسه نسخه ی دوم خوره ی خنده بودا وایییی


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ʜɪᴅᴅᴇɴ - 12-08-2015

لُطفا اسپمـ ندید
ایمان جَنبهـ داشتهـ باش الان ویرایِش میکنمـ ^_^


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - FARID.SHOMPET - 12-08-2015

نقل قول: داستان ها با ایــن موضوع :چهار داستان
سرهم کنی بهتره!


دمت گرم خیلی باحاله


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ʜɪᴅᴅᴇɴ - 12-08-2015

(12-08-2015، 20:22)F A R I D نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نقل قول: داستان ها با ایــن موضوع :چهار داستان
سرع عمش کنی بهتره!


دمت گرم خیلی باحاله
اینجوری جَذاب ترهـ ((:


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ʜɪᴅᴅᴇɴ - 12-08-2015

شخصیـــت جَدید!  
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ѕυммєятιмє ѕα∂ηєѕѕ


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ( lιεβ ) - 12-08-2015

هِی تو ._. ..دستا بالا ! ..

اول اینکه شخصیت جدید میاری توی پُست اول یه چیزی شبیه این درست کن ،

شخصیت های جدید!
________________________________________
برای مثال مُبینا : ѕυммєятιмє ѕα∂ηєѕѕ
______________________________________
نسیم : ..................... !

+++++++++++++++

تازه .. سعی کن سخصیت من ُ بیشتر پررنگ کنی -__________- ..

و کاری کن که شخصیت من ُ تو شبیه موش ُ گربه باشه ! ^_^

__

خدافظ ._________.


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ʜɪᴅᴅᴇɴ - 12-08-2015

فریـــد مُهمش کُن برادر
داستان آخری از نظر خودمـ خیلی قشنگ بود! ^_^


RE: دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ - ʜɪᴅᴅᴇɴ - 12-08-2015



 داستان : اعضـای فلشخـور در مدرسـهـ .. !!«
نویسندگان: 
ѕυммєятιмє ѕα∂ηєѕѕ > HIDDEN < 
چهار بخش! کهـ دو بخش بعدی فردا قرار دادهـ میشهـ!
شخصیت ها: غزل علی مبینا فریــد
داستان▼
1_علی : پشت سر غزل نشستــه و هی کرمـ میریزه !!

> میـو ._.

غـزل : هی تو دو دقیقه ساکت بزار ببینمـ فریـد چی میگـهـ >_<


فریـد کـهـ مشغــول صحبت در مورد پا عضو زیبـای بدن شریل بود اصلا حواسش به علی نبود 

منم کـهـ مثـل یه دختـر خوب نشسته بودمت که دیدم یکی هی میـو میـو میکنهـ .. !!

> علیـهـ ؟ هـزار دفعـهـ بش گفتــمـ پسری بایـد سنگین رنگین باشی >__<* این بشـر آدمت بشو نیست >_<

علی :  غزل بپـا یکی نسخـهـ نزنـهـ  پای شریل رو بیخی Big Grin 

غـزل کـه هل شده بود یه وقت نفر اول نشـهـ ، دست و پاشو گم کرده بود چـون مبایلش پیـدا نمیشد 

انقـدر میز رو تکـون داد کـهـ افتـاد زمیـن ._.*

فـریـد : غـــزل >_< برو بمیــر من دارمـ در مورد شریل حرف میزنـمـ تو نگران نسخـهـ زدن دیگـرانی >________<

غـزل : O.O خ فریـد تو صد دفعهـ همینـارو برای مـا توضیـح دادی -_- من از حفظـمـ -_- بعدشم علی هولم کرد !!!!

فریــد : علی ؟؟؟؟؟؟؟ واقعـا فکر نمیکردمـ همچین ادمی باشـی >_______< بزنمـ محرومت کنمـ تو فلش >_< ؟ رسمـ داداش بودن اینـهـ >_< ؟

علی : رسم مردونگی نیست فریـد -__- هنـوز داغ اخطار گ.ا کـهـ بهم دادی رو دلمـهـ -_-  ... ._. 





2_ دیدمـ فریــد بیش اَز حَد وارد بَحث شریل کول شُد و میگفت کهـ پاهاش خیلی قشنگهـ گُفتمـ فریــد تو مگهـ زَنُ بچهـ نداری!


فریــد فوری بحثُ عوض کرد گُفت بعلهـ اینجوری بود کهـ رزمندگان اِسلام خرمشهر رو از سربازان بعثی پَس گرفتن :|||!
مُعلمـ اومد سر کلاس! همه بَرپا  غزل نشستهـ بود! گُفتمـ غزل اِهمـ ._.! پاشُد! بعد نشستیــم معلمـ گُفت 200 ضربدر 2 چند میشهـ فریــد؟
فریــد گُفت آقا اجازهـ نُسخهـ دومـ رو بزنیــد  دیگهـ دویست صفحهـ شُدهـ !:|| معلمـ گُفت فریــد حل میکنی یا تنبیهت کُنمـ! فریـدم داشت فکر میکرد کهـ  این میشهـ چهارصد آیا یا سیصد؟ سؤال اِنحرافیهـ!




چهار گُزینه ایه؟ مُعلمـ یجوری به فریــد نیگا کرد کهـ فریــد مَرگ رو جلو چشماش دید! بعد از کُلی فکر بهـ نتیجهـ رسیــد گُفت مَن فهیـدَم آخ جون مَن فهمیـدَم از اونجایی کهـ فریــد بچهـ تَعطیلیx بود! ازش بعیــد بود جوابُ پیدا کردهـ باشهـ بخاطر همین ما همهـ سُکوت کَردیــم سُکوت کلاسُ فرا گرفت مُعلمـ گُفت فریــد دلبندم بگو جوابو عزیزم..
فریــد گُفت: آقا بنظر شُما جواب چَندهـ؟
ناگهان مُعلمـ زَد زیر گوش فریــد گُفت بی تربیتدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1
فریــد گریهـ کَرد!
من پا شُدمـ گُفتمـ آقا فریـــد گُناهی ندارهـ وقتی قشنگــ درس بهش داده نمیشه درست متوجه نمیشهـ نمیتونه یاد بگیرهـ دیگهV: 
مُعلمـ قرمز شُد گُفت علی چی گُفتی یعنی من بد درس میدمـ بچه پُررو! کثافَط اومدمـ بفرستمت بهشت یهـ دفعه زنگ تفریح خورد آخییش!..
معلمـ کهـ از کلاس رفت بیرون مَنُ فریــد شروع بهـ خوندن کردیمـ مُبیــنا گفت اِوا مامانم اینا! چقدر بی شعورن اینا! (*._.*)
منُ فریــد در حال خوندَن▼
دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1 اِمشو شوشه لیپک لی لی لونهـدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1

دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1 سیا هله دان سیا هله داندآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1



 غزل همیشهـ دوست د اشت دکتر بشه دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 1
 ناگهان یه آمپول از جیبش درآورد زَد بِ مُبیــنا
مبینا راهی بیمارستان شُد!


بَخش های بعدی فردا گُزاشتهـ میشهـ ((: