انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان منم،زندانی نگاهت - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان منم،زندانی نگاهت (/showthread.php?tid=268593)

صفحه‌ها: 1 2 3


رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 26-01-2018

این رمانو خودم نوشتم..هرروز یه قسمت از این رمانو می ذارم براتون...امیدوارم دوس داشته باشید...
خلاصه داستان:داستان راجع به دختری به اسم عاطفه اس که خواسته یا ناخواسته سرنوشت اونو درمسیری قرار میده که زندگیش 180 درجه تغییر میکنه واونو از دختر شیطون و لجباز تبدیل میکنه به کسی که هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد...

اینم از قسمت اول رمان...امیدوارم خوشتون بیاد

پووووف!!!پوکیدم از گرما باو...چرا چراغ سبز نمیشه؟!!لامصب اعصابمو خردکرده بود!!!کلافه دستمو بردم سمت ضبط و روشنش کردم...ی اهنگ خیلی مسخره و البته مزخرف از سعید اسایش،خیلی ازش بدم میومد...مرتیکه ی لوس!زدم اهنگ بعدی و همون لحظه چراغ سبز شد!سریع گازدادم و ماشین با یه حرکت از جا پرید...صدای ضبطو کم کردم چون حس میکردم همه برگشتن دارن نگام میکنن...!!!خلاصه بعد 10 مین بالاخره رسیدم و زنگ درو زدم...بعدچند ثانیه در باصدای تیکی بازشد...به سمت اسانسور رفتم و دکمه ی طبقه2رو زدم...بعدلحظاتی رسیدم و از اسانسور خارج شدم..چهره شادو خندون عارفه روتو چارچوب دردیدم...باخوشحالی رفتم سمتشو بغلش کردم و ماچش کردم

عارفه:اووووو...خوبابا..لهم کردی!!!بچم افتاد...!!!ایییش،همه سروصورتمو تفی کرد،دختره ی لوس...!!

بعدم دستشو به صورتش کشیدو تفای منو بادستش پاک کرد

منکه تااون لحظه ساکت داشتم به حرکات عارفه و صورت جمع شدش مینگریستم دوباره پریدم بغلش و گفتم:

وااای عاری خیلی بیشعووری،کثافت کثیف دلم برات تنگولیده بود...

عارفه خندید و گفت:اینکه چیز عجیبی نیست!!همه دلشون برامن تنگ میشه..!

اونکه بله،حالا میخوای منو همینطوری سرپانگه داری؟؟؟پام دردگرفت باو-

اونم لبخندی زدوگفت:دیوونه!بس که زرمیزنی یادم رفت،لش بیارتو...!

خندیدمو کفشمودراوردم...همینکه پاموگذاشتم توخونه یهودیدم یه چی عین بوزینه افتاد تو بغلم،دونفری پرت شدیم روزمین و به معنای واقعی کلمه کمرم گوزید!!

چشاموکه تااون لحظه ازشدت ترس بسته بودم بازکردم و بایه جفت چشم درشت مشکی روبه رو شدم...ناخوداگاه لبخندی زدم و به خودم فشارش دادم.

-واااای عشق خاله چطوری تو؟؟؟این مامان نامردت که نمیارتت ببینیمت،دلم برات تنگ شده بود خوشگلم



سهیل خندید و بالحن بچگونش گفت:خاله شون منم دلم بلات تند شده بود.به مامانم دفدم منو بیاله هل دفه یه بهونه ای میاولد نمیذاشت بیام پیش تو

خندیدمو بوسیدمش.ازخودم جداش کردم و گفتم:قربون اون چشای خوشگلت بشم من،خودم مامانتو ادبش میکنم

به دنبال این حرف ازجام بلند شدم و به سمت هال رفتم.رومبل نشستم همون لحظه سهیل گفت:خاله عاطی؟!میای باهم بازی تنیم؟؟؟

لبخندمهربونی بهش زدم.اومدم جوابشو بدم ک عارفه عین گودزیلا گندزدبه هیکلم:نه سهیل جان!خاله تازه اومده خستس بذاریکم استراحت کنه

سهیلم که حسابی دپ شده بود ماشینشو ازرومیز برداشت و رفت سمت اتاقش

روبه عارفه گفتم:خب؟خواهرماچه میکنه؟تامانیایم اینجاکه شمانمیاین..میدونی الان چن وقته هموم ندیدیم؟؟؟

عاطی توکه میدونی چقددرگیرم؟؟بعدشم مامگه همین یکی دوروز پیش باهم نبودیم؟؟-

-اره میدونم...ولی این دلیل نمیشه ماروازدیدن عشقمون منع کنی!حداقل صبحاکه مانی داره میره شرکت بگو سهیلو بیاره پیش من!هم سهیل حوصلش سرنمیره هم خیال توراحتتره..ضمنادلتنگی منم رفع میشه!

اتفاقا سهیل وقتی پیش تو باشه من بدتردلم شورمیزنه-

وااا...خیلیم دلت بخواد...پییییش-

خندیدوگفت:باشه بابا،حالا نمیخواد ناراحت شی!شربت میخوری؟؟؟

اخ عاری عاشق این کاراتم دیگه...مانی فدات بشه-

کدوم کارا؟-

همینکه میخوای شربت به خوردم بدی-

اها اونو میگی؟؟؟باید ازخودت تشکرکنی جیگر-

چی؟چرامن؟-

-چون تو قراره الان مثه یه بچه ی خوب 2تاشربت درست کنی بیاری!افرین دخترخوب...پاشوبینم چه میکنی!!درضمن ازجون خودت مایه بذار...به مانی من چیکارداری؟؟؟

چشم غره ای بهش رفتم و رفتم تواشپزخونه!دوتالیوان برداشتمو مشغول درست کردن شربت شدم ودرهمون حین به رفتارای عارفه هم فکر کردم.به اینکه هنوزم بعد 27سال همون عارفه ایه که قبلابود وهنوزم ادم نشده.. عارفه و مانی دامادگلمون 5سال بودکه باهم زوجین اختیار کرده بودن و سهیلم ثمره ی عشق این دوتا کُلکافیس عاشق بود.. انتظارداشتم مانی تواین 5سال عاریو ادم کنه ولی مثه اینکه این جزومحالاته.همینطور غرق درخیالات خودم بودم که صدای زنگ درمنو به خودم اورد...عارفه رفت درو بازکرد وبعداز چند دقیقه درباز شد و مانی وارد شد و تقریبا داد زد:

مانی-سلام براهل منزل،جیگرم بیا دل مانیت واسه بغلت تنگ شده

عارفه هم رفت سلام کرد

مانی-اخ عشقم...بیابغلم بینم خوشگل خانوم!

عارفه:....

مانی:واااا...جیگرم ازدوری من خل شدی؟؟چراهی لبو لوچتو کج و لوج میکنی؟؟؟اهان فهمیدم بوس میخوای؟؟؟

عارفه-...

دیگه دلم نیومد مانی بدبخت بیشترازاین سوتی بده و عارفه حرص بخوره!بخاطرهمین تک سرفه ای کردم تامتوجه من بشه!

به چشای مانی که بادیدن من درشت ترازحدمعمول شده بود زل زدم و گفتم:

سلام داش مانی گل خودمان!چطوری؟خوبی؟-

مانی سرشو انداخت پایینو گفت:سلام عاطی،مرسی گلم...توچطوری؟

خوووووب...حالاچراخجالت میکشی؟؟بابابیخی...قول میدم یادم بره-

خندید اومدسمتمو اروم زد به شونم ودرهمون حال که به سمت اتاق خوابشون میرفت گفت:الحق که خواهرعارفه ای

لبخندی زدم و چیزی نگفتم...یه شربت دیگه هم درست کردم ورفتم نشستم رومبل...بعدازحدودا یه ربع بالاخره اقا مانی رضایت دادن ازاتاق دل بکنن و محفل مارو مستفیض کردن...

نشست کنارمو زد به پام وگفت:خب،عاطفه خانوم!ازدرساچخبر؟

هیچی...خبری نیست...سلام دارن خدمتتون-

تک خنده ای کردوچیزی نگفت..وااا،این چرااینجوری شده؟قبلاماشالله میومد خونه شروع میکرد به فک زدن تاخود صبحم حرفاش تموم نمیشد!بچه رو چشم زدن...نگاش کردم دیدم زل زده به یه نقطه ی نامعلوم توفکره!اومدم یچی بگم ازفکر دربیارمش که عارفه زحمت کشیدوبرانهار صدامون کرد...منم رفتم تواتاق سهیل صداش کنم که دیدم بچم داره خواب هفت پادشاهو میبینه...دلم نیومد بیدارش کنم و بدون اینکه صدایی تولید شه ازاتاقش اومدم بیرون و به سمت میز رفتم...
***
حدودا 2 ساعته داریم تو خیابونا چرخ میزنیم تاشاید چیزمناسبی برای عرفانه پیدا کنیم ولی تا الان هیچی چشممونو نگرفته.همینجوری ک دست تو دست سهیل داشتم مغازه ها رو دید می زدم،یهو چشمم افتاد به ی لباس مشکی رنگ که انصافا خیلی خوشگل بود.. یه تاپ یقه 7 بود که قدش تانوک پابود و از پایین سمت چپ چاک داشت..روی کمرش یه کمربند نازک داشت که باعث میشد کمرش تنگ تنگ باشه ولی روی قسمت سینه هاش گشادبود..با تصور عرفانه تو اون لباس لبخندی زدم چون عرفانه یکم ریزه میزه بود و تو اون لباس خیلی خوشگل میشد و یجورایی انگار برا عرفانه ساخته بودنش...
برگشتم سمت عارفه ومانی
-بروبچز..نظرتون درمورد این چیه؟
وبعدم بادست به اون لباسه اشاره کردم
عارفه:عه..اتفاقا همین الان داشتم به مانی میگفتم اون خیلی قشنگه...ایول
وبعدم دست مانیو گرفت و رفتن داخل..منو سهیلم عین جوجه اردکا دنبالشون راه افتادیم و بعد از خریدنش اومدیم بیرون
تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم برمی گشتیم خونه،از شیشه ماشین به منظره ی بیرون خیره شده بودم که یهو یاد کادوم افتادم وبا تصور قیافه ی عرفانه بعدازدیدن کادوش خندم گرفت و فقط داشتم دعا دعا می کردم زودتر تولدش برسه..
باصدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم..یه نگا به ساعت انداختم..6بود..امروز پنجشنبه بود و قراربود برای عرفانه تولد بگیریم که البته تو این جشن فقط جوونا حضورداشتن و همین باعث میشد که یکم کارم راحتتر باشه
بعد از شستن دست و صورتم رفتم سمت اشپزخونه و برا خودم چای ریختم..اومدم اولین لقمه رو بذارم تو دهنم که دستم با صدای زنگ در رو هوا موند...همینکه درو باز کردم سهیل باگفتن سلام خاله عاطیییییی پرید تو بغلمو من چون انتظارشو نداشتم افتادم زمین و اون لحظه بود که کلی فحش نثار روح مادر عزیزش کردم با این بچه تربیت کردنش.. چشامو یبار بازو بسته کردمو برخلاف عصبانیت درونم به این پسر جوگیر لبخندزدمو سلام گفتم..باعارفه هم سلام احوالپرسی کردیمو من رفتم تا صبحونمو بخورم...
*****
یه نگاه به خونه که حالا پرشده بود از بادکنکای رنگی انداختم..ناخودآگاه خندم گرفت..هرکی نمیدونست فکرمی کرد تولد یه دختربچه ی 3-4سالس..مرده شورتزیین کردنمونو ببرن..البته درکل خونه بد نشده بود..به عرفانه می خورد.چون اگه بخوایم از نظر عقلی سنشو حساب کنیم اندازه همون دختربچه سه چهار سالس
تو همین فکرا بودم که زنگ درو زدن..عارفه به سمت در رفت و منم به اتاقم رفتم تا اماده شم
یه کت شلوار کرم پوشیدم..موهای لختمو ساده دادم بالا و دم اسبی بستم.زیاد اهل ارایش نیسم..نیس خودم جذابم Smile ولی حالا تولد خواهرمه دیگه،چه کنیم که خراب خواهریم...
ی رژ صورتی و یکم ریمل زدم وبعد رفتم سراغ کفشای کرمم و پوشیدمشون
یه نگاه تو آینه قدی اتاقم به خودم انداختم..به به!خداجون چه کردی!یه بوس برا خودم تو اینه فرستادم و رفتم پایین..
رفتم پیش عارفه که داشت با پسرعموهام سلام علیک می کرد..منم به گرمی ازشون استقبال کردم..ابوالفضل 26سالشه و مدیر عامل کارخونه باباشه،علی هم 23سالشه و همسن عرفانه اس و تو شرکت مهندسی بابام کار میکنه..یجورایی دست راست بابامه...
یه خواهرم دارن به اسم شراره که همسن عارفس و برخلاف شوهرش خیلی دختر شوخ و مهربونیه و شوهرش اقامهدی 30سالشه و نظامیه..البته شراره و شوهرش امشب تو جمعمون نبودن چون برای ماموریت اقامهدی رفته بودن شیراز...
گرم احواپرسی بودم که یه نفر زد پس کلمو من دو متر رفتم جلو.برگشتم طرف اون بوزینۀ احمق فحشش بدم که با دوتا چشم عسلی روبرو شدم.عه!اینکه عرفی خودمونه باو..بالبخند گفتم:به به! سلام داش عرفی،چطورمطوری؟
عرفان: سلام مرسی،خوبم تو خوبی؟چطوری؟چخبر؟
-آره عالی 20پرفکت،هیچ باو،خبرخاصی ندارم..الی کوش؟نمیبینمش؟؟
-اونم همین دوروبراس،میادالان
-آها باشه پس،تامن میرم بابقیه سلام علیک کنم توهم برو ازخودت پذیرایی کن
سری تکون داد.منم بهش لبخندی زدمو رفتم سمت بقیه..عرفان پسرداییم یابهتره بگم تنها پسرداییم بود...یه سال از من بزرگتر بود و پزشکی میخوند.خیلی بچه ی باحالی بود و من واقعا خیلی دوسش داشتم...
یه نگاه به ساعت انداختم..حدودا7ونیم بود...عرفانه حدودا8می رسید خونه...تقریبا همه ی مهمونا اومده بودن...رفتم سمت دوستامو یکم باهاشون چرت و پرت گفتم و خندیدیم... محو حرفای دنیا دربارۀ دوس پسرش یابهتره بگم نامزدش سعید بودم که صدای در خونه و بعدش صدای عرفانه که با صدای خیلی بلندی تقریبا میشه گفت داد می زد:اونی که واسش رگ می زنید اومد،هع منو به خودم اورد...برگشتم سمت در که دیدم عرفانه با یه نگاه متعجب زل زده بود به جمعیت که داشتن براش happy birthday می خوندن..رفتم عرفانه رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم و ازونجایی که میدونستم عرفانه ازاینکه یکی بوسش کنه خیلی بدش میاد ترجیح دادم حداقل فعلا نزنم تو ذوق بچه ام.
عرفانه باکلی تشکرازهمه بابت سوپرایز کردنش رفت به اتاقش و بعداز چند دقیقه درحالیکه یه پیرهن دکلته قرمز باکفشای مشکی پوشیده بود اومد پایین...
ناخوآگاه نگام کشیده شد سمت عرفان که بانگاه خیره اش به عرفانه روبروشدم... سنگینی نگامو حس کرد و برگشت سمت منو باهم چشم توچشم شدیم...منم چون از قضیه علاقه اش به عرفانه خبرداشتم یه چشمک بهش زدموبیخیال بلندشدم ضبطو روشن کردمو دست دوستامو گرفتم و رفتیم وسط...
*******
با صدای عارفه که داشت همه رو به شام دعوت می کرد دست از چرت و پرت گفتن برداشتیم و با ساینا(دخترعمم)به سمت میزشام رفتیم.بشقابمو برداشتمو رفتم کنار مهسا(دوستم)نشستم که یه صدای اشنا از پشت سرم شنیدم.
-سلام
برگشتم سمت صدا که بادیدن آرمین دهنم از تعجب 2متربازموند.واا...این اینجا چیکارمی کنه؟کی اینو دعوت کرده اصن؟؟؟
فک کنم حدود نیم ساعت همونجوری زل زده بودم بهش و هیچی نمی گفتم ..یهوبه خودم اومدم..اخمی کردمو رومو برگردوندم...
مهسا زیرگوشم گفت:خاک برسرت عاطی،این چه طرز برخورد بود؟الان بیچاره باخودش میگه این دختره چه اسکلیه!چهار ساعت زل زده به من اخرشم اخم کرده رفته....
دیگه به غرغرای مهسا گوش نکردم..پوفی کشیدم
اولش که اومدم خیلی گشنم بود ولی الان بادیدن ارمین اشتهام کورشده بود..
هنوزم نفهمیدم اینجاچیکارداشت؟؟احتمال میدادم مانی دعوتش کرده باشه..بالاخره هرچی باشه رفیق صمیمیش بود..
کلافه شدم بود..دیگه اون مهمونیو دوس نداشتم..انگار دوباره خاطره ها داشت واسم مرور می شد.اگربخاطر عرفانه نبود همون لحظه می رفتم تواتاقم درم قفل می کردم پایین نمیومدم...
پاشدم رفتم یه اب به صورتم بزنم شاید حالم بهترشه..یکی دودقیقه تودسشویی موندم..چن تا نفس عمیق کشیدم و درو بازکردم..
همینکه خواسم برم بیرون همون لحظه ارمینم ازون طرف اومد سمتم...اه...لعنتی..این چراامشب دست ازسرمن بر نمیداره؟؟تودسشوییم ولم نمیکنه...هرجامیرم مثه جن ظاهر میشه..
ببخشیدی گفتمو خواسم ازکنارش ردشم که دیدم دستاشو گرفته جلوم نمیذاره...عصبی نگاش کردم...دیدم همونجوری وایساده داره نگام میکنه...یلحظه یاددنیا افتادم...همیشه بهم میگف وقتی اینجوری عصبی نگاش میکنم خیلی ترسناک میشم..بایاداوری این حرف دنیا ناخوداگاه لبخندی زدم..یهومتوجه ارمین شدم که همونجوری که لبخندش عمیقتر میشد می گفت:
این لبخندت ینی اینکه قبول کردی پیشنهادمو؟؟!
یاخدااااا....یاابرفرزززز....این چی میگف دیگه؟؟؟پیشنهاد؟؟کدوم پیشنهاد..نکنه پیشنهاد...استغفرالله...خاک برسرت عاطی که دودیقه نمیتونی جلوی دهنتو بگیری هی دم به دم لبخند ژکوند تحویل پسرمردم ندی..هیچوقت ادم نمیشی تو..
همینطوری باوجدانم درگیر بودم که آرمین دوباره گفت:بریم تواتاقت؟؟
دیگه اینبار واقعا چشام ازتعجب داشت می زد بیرون...
این چی داشت می گفت واسه خودش؟؟فک کنم ازحالتم فهمید که چی تو ذهنمه،بخاطر همین لبخندی زدو گفت:برای حرف زدن..یه سری چیزاهس که باید بهت بگم...باید حتما همین امشب باهات حرف بزنم..
نفسمو ازسراسودگی باصدادادم بیرون و بعدم باهمون اخم همیشگی بهش گفتم من حرفی ندارم باشما...
-چه عجب...کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که موش اومده خونتون...
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:آخه دیدم حرف نمی زنی،گفتم شاید موش زبونتو خورده
وبعدم هر هر زد زیرخنده..یجوری نگاش کردم ینی جم کن خودتو مسخره..اونم سریع خودشو جاروکرد و دوباره گفت:داشتم می گفتم،می خوام باهات حرف بزنم..
-منم گفتم هیچ حرفی باشما ندارم
پوزخندی زدمو رومو کردم اونورو رفتم و به صداکردناش توجه نکردم
سریع رفتم تواتاقم...نشستم روتختم و سرمو بین دستام گرفتم..بعدچن لحظه حالم بهترشد بلندشدم برم..قبل رفتن یه نگاه از تواینه به خودم انداختم...رژم پاک شده بود...تمدیدش کردم دوباره یه نگاه انداختم و زدم بیرون..
برای اینکه دوباره باآرمین روبرو نشم سریع رفتم سمت ساحل و نشستم کنارش.بیشتربچه ها وسط بودن داشتن می رقصیدن...اهنگ عوض شدو اهنگ somebody's me ازانریکه پخش شد.همه نشستن و زوجا رفتن وسط..داشتم به مهسا که داشت توبغل علی می رقصید نگاه میکردم که دستی اومدجلوی صورتم و به دنبالش صدای عرفانو کنار گوشم شنیدم:خانوم افتخار میدید؟؟؟

برگشتم سمتش..بهش لبخندی زدمو دستموگذاشتم تودستش و باهم رفتیم وسط

You,do you remember me

Like I remember you

Do you spend your life

Going back in your mind to that time

BeCause I,I walk the streets alone

I hate being on my own

And everyone can see that,I refill

And i'm going through hell

Think about you with somebody else

Somebody wants you somebody needs you

Somebody dreams about you every single night

Somebody can't breath without you,it's lonly

Somebody hopes that someday you will see

That somebody's me,that somebody's me,yeah

-چیشد بالاخره؟؟؟تونستی راضیش کنی؟

عرفان پوفی کشیدوگفت:نه بابا،اگه راضی می شد که من الان باتونمی رقصیدم

چش غره ای بهش رفتم و گفتم:عه!بیشعور بی لیاقت،خیلیم دلت بخواد!

خندیدو گفت:اونکه بله

لبخندی زدمو چیزی نگفتم

How,how could we go wrong?

It was so good and now it's gone

And I pray at night that our paths soon will cross

And what we had isn't lost

Cause you're always right here in my thouts

Somebody wants you,somebody needs you

Somebody dreams about you every single night

Somebody can't breath,without you,it's lonely

Somebody hopes that somedays you will see

That somebody's me,oh yaeh

you're always be in my life

even if i'm not in you're life

because you're in my memory

you,will you remember me

and before you set me free

oh listen please

-عاطی دارم کلافه میشم...توروخدا یه کاری کن این خواهرت عاشق من شه

-توکه خودت عرفانرو میشناسی!خیلی سخت به یکی دل میبنده..ولی بازم باشه،سعیمو می کنم ببینم چی میشه؟!

Somebody wants you

Somebody needs you

Somebody dreams about you every single night

باچشام دنبال ارمین گشتم که دیدم بااخم زل زده به منو عرفان..منم واس اینکه حرصشو دربیارم بیشتر به عرفان نزدیک شدم...

Somebody can't breath without you,it's lonely

Somebody hopes that someday you will see

somebody's me,that somebody's me

somebody's me,that somebody's me,oh yeah

اهنگ تموم شد و همه نشستیم...پام داشت می ترکید...از صبح تاحالا سرپام..ولی بیخی..یه شب که هزارشب نمیشه.بخاطر عرفانه باید تحمل کنم

صدای عرفان منو ازفکر بیرون اورد:

-خب!نوبتیم که باشه الان نوبت

-ترکوندنهههه

همه برگشتیم سمت عرفانه..خدایا خداوندا!اخه این دختراسکل کی بود اخرعمری؟!

نه نه!من ازشمامی پرسم..این بهش میخوره 23سالش باشه؟!

عرفان:نخیر،وقت کادوئه!جم کن خودتو باو

بعدشم روکرد به ماو گفت:خب دیگه خواهران گل برادران خل پاشید برید کادوهاتونو بیارید که کلی کارداریم..چن تامجلس دیگ هم دعوتیم باید به اوناهم برسیم

همه خندیدیم...بچه هارفتن کادوشونو بیارن واین وسط فقط من بودم که بالبخند خبیث داشتم به عرفانه نگاه میکردم که رومبل نشسته بود

سنگینی نگاهمو حس کرد. سرشو برگردوند سمت من..باحالت سوالی نگام کردمنم شونه ای بالاانداختمو رفتم رومبل روبروییش نشستم

اول ازهمه عارفه ومانی رفتن کادوشونو دادن وعرفانه هم بادیدن لباس داخل جعبه کلی ذوق کرد..

عرفان روبه من گفت:خب دیگه عاطی!پاشو بروکادوتو بیار،زودتند سریع

-کادوچیه باو؟من خوردم کادوم!

ساینا:اعتماد به سقفت تو پانکراسم(اسم دیگه ی لوزالمعده) گیر کرده بیرون نمیاد

برگشتم سمتش جواب بدم که عرفان دوباره گفت:خوحالا!نمیخواد الان باهم کلکل کنید،بروکادوتو بیار

بالبخند پلیدوارانه عرفانه رو نگا کردمو گفتم:کادوی من یکم خاصه،بذاریدش برابعد

عرفان چن ثانیه مشکوکانه نگام کردو بعدش گفت:اوکی،پس اول خودم کادومو میدم

به دنبال این حرف دستشو برد سمت جیبش و یه جعبه ی کوچیک اورد بیرون..بالبخند خاص خودش جلوپای عرفانه زانو زد و گفت:بفرما..قابل تورونداره

اینکارش باعث شد صدای دست و جیغ همه بلند شه...عرفانه باشک و تردید جعبه رو ازدست عرفی گرفت و بازش کرد که با دیدن جاسوییچی به شکل خرگوش یه نگاه به عرفان انداخت و دادزد:عرفااااان می کشمتتتتتت

صدای قهقهه ی عرفان باعث شد عرفانه حرصی شه و بیفته دنبالش...

عرفی یکم دویید بعدش که خسته شد دستاشو به نشونه ی تسلیم اورد بالاوگفت:اوکی باشه هرچی توبگی..ودرحالی که داشت زورمی زد تاخندشو کنترل کنه رفت یه جانشست..عرفانه هم چشم غره ای بهش رفتو دوباره نشست سرجاش

عرفی دوباره یه جعبه دیگه ازجیبش دراورد و گرفت جلوی عرفانه و گفت:بفرما،اینم ازکادوی اصلیم خانوم خوشگله

عرفان:گمشو عرفان تا نکشتمت،من دیگه گول تورو نمیخورم پلید

عرفی:وااا،بابابخدا جون خودم این دیگه سرکاری نیس

عرفانه مشکوک نگاش کردوگفت:چه تضمینی هس که اینم مثه قبلیه نباشه؟؟؟

-جون عزیزترین کسم قسم راست میگم،سرکاری نیس

منظورش ازعزیزترین کسم عرفانه بود..عرفانه یکم دیگه نگاش کردو جعبه رو گرفت ازدستش..همینکه درجعبه رو باز کرد با یه گردنبند ظریف و البته خیلی خوشگل روبه رو شد..

عرفانه:وااای عرفان خیلی خوشگله،چراانقدر زحمت کشیدی؟؟؟راضی نبودم

همه باتعجب داشتیم به این دختر پررو نگاه می کردیم نه به اون قبلش که داشت عرفانو درسته قورت می داد نه به الان که...هعیییی خدایا،شفا بده این بندتو...نه نه شفانده بذار بخندیم بهش

همه تک تک رفتن کادوشونو دادن و طولی نکشید که میز پراز جعبه ها و کادوهای رنگارنگ شد..داشتم به کادوهای روی میزنگاه میکردم که سنگینی نگاه بقیه رو حس کردم

-چیه؟چرااونجوری نگاه می کنید؟؟تموم شدم باو

علی بایه نگاه بی تفاوت:دوس داشتی کادوتو بیار

عرفانه خیلی وحشیانه:برو کادوی منو بیار بینم

مانی:برو دیگ،میخوایم کیک بخوریم

خلاصه هرکی یه چیزی می پروند..روبه اعتراض جمع گفتم:اه باشه دیگه،کشتین منو،الان خودش باپای خودش میاد

ابوالفضل:کی؟

-شوهرش

همه باهم:چیییییییییییییی؟؟؟؟

عرفانه:کو؟عشقم کجاس؟چرانمیاد؟؟

-یه دیقه بصبرمیاد الان..شوهرندیده ی بدبخت

بعدم رفتم سمت درو گفتم:خب اینم ازکادوی من

همینکه درو بازکردم متوجه نگاه متعجب همه و یه صدای اشنا شدم..

سرموبرگردوندم سمت صداکه باچشمای خندون نیما برادر مانی روبروشدم..دهنم از تعجب 2متر بازمونده بود

عرفانه:عاطی بترکککک....بگو که داری شوخی میکنی؟؟؟!!!

-نه...عاقا اشتب شده،اینجوری نیس

-چجوریه پس؟؟؟

-خب یه دیقه بصبر...توضیح میدم براتون..کادویی که من ازش حرف می زدم این نیست بادست به نیما اشاره کردم و دوباره پشت سرشو نشون دادم و گفتم:اینه

نیما که ازاول همونجوری وایساده بود به پشت سرش نگاکردجعبه رو هل داد داخل و روبه من گفت:قضیه چیه؟؟

-هیچی میفهمی حالا

سری تکون داد و چیزی نگفت

عرفانه باذوق درجعبه رو بازکرد و داخلشو نگاه کرد...خواست ی چیزی بگه که یه صدایی ازداخل جعبه اومد:

-وااای..نفسم بند اومده بودا...اخیشش...

همه متعجب زل زده بودن به جعبه...

عرفانه:واااییی عزیزمم...چه خوشگله...اخیییی..مرسی عاطی

-عه...پس این زن منه؟؟جووون..چه خوشگله..بیا بریم تو اتاق عشقم..کارت دارم

عرفانه یلحظه متعجب زل زد تو چش من..منم فقط داشتم میخندیدم...بقیه هم که ندیده بودن داخل جعبه چه خبره داشتن بروبر منو عرفیو نگامیکردن

عرفانه:این چی داره میگه؟؟؟؟

ساینا:اون چیه خب؟؟؟

عرفانه: طوطی

ابوالفضل:جانم؟چیشد؟این طوطی بود الان؟؟

همه برگشتن منو نگاکردن...منم لبخندی زدمو سری به نشونه مثبت تکون دادم.. ساینا قفس طوطی رو ازداخل جعبه آورد بیرون.درقفسو بازکرد و انگشتشو بردجلو که طوطیه بیادرو دستش..یهو طوطیه گفت:دستتو بکش کنار عوضی.من خودم زن دارم.

عرفانه دوباره منو نگاه کرد...لپام سرخ شده بود از بس خندمو نگه داشته بودم..آخرش دیگه طاقت نیوردم پاچیدم ازخنده که طوطیه دوباره گفت:روآب بخندی،به زن من نخند غیرتی میشما..

بااین جملش همه دوباره ترکیدن ازخنده... سرمو آوردم بالا که دیدم عرفانه خشمگین نگام میکنه..منم بیخیال شونه ای بالاانداختم و چشمک زدم..


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 30-01-2018

تقریبا اخرشب بود و همه مهمونا رفته بودن و فامیلامونده بودن...

همه نشسته بودیم که من گفتم:اه بچه ها..حوصلم پوکید..بیاید یه بازی کنیم

ابوالفضل:بازی؟؟؟

ساینا:چه بازی؟؟

-اره..نمیدونم شما بگید..من همینطوری پیشنهاد دادم..

عرفان:من میگم بیاید جرات حقیقت

عرفانه بایه لبخند پلیدوارانه به منو عرفان و ساینا نگاه کردو گفت:عالیههه

من:ای وااای...بچه ها خوبی بدی دیدین حلال کنین...این قوزمیت معلوم نیس چه نقشه ای برا ما کشیده

ساینا:هع...وی ار شاخ..هیچ کاری نمیتونه بکنه...

باتردید ساینارو نگاکردم..چشمکی زدبهم و گفت:دروغ میگم؟؟؟

من:نه والا...ولی خلاصه گفتم که وصیت کرده باشم دیگه...

همه خندیدن و الهه گفت:خب دیگه یکی بره بطری بیاره

عارفه رفت بطری اورد...مام یه دایره ی بزرگ تشکیل دادیم و نشستیم..عرفان سمت چپ من نشسته بود و کنارش ساینا،علی،عرفانه،الهه،ابوالفضل،مانی و درنهایت عارفه نشسته بودن.

علی یه دور چرخوند بطری و که افتاد به الهه و عرفان

عرفان جرات و انتخاب کرد و منتظر به الهه چشم دوخت...

الهه:برو درخونه ی همسایه روبرویی رو بزن بگو من عاشق زنت شدم می خوام بیام خواستگاریش

عرفان:چی؟؟؟این چرت و پرتاچیه؟؟؟دیوونه

الهه:برو دیگ..خودت جراتو انتخاب کردی..به من چه؟؟

عرفان:اوکی باشه..میرم..

همه بلند شدیم و دنبال عرفان رفتیم..ما پشت در وایساده بودیم و داشتیم عرفانو نگاه می کردیم..

درواحد روبرویی رو زد..دربعدازچند ثانیه بازشد و یه مردخیلی گوریل(البته دورازجون گوریل)اومد بیرون...عرفان همونطور که سرش پایین بود تند تند همه حرفایی که الهه گفتو زد و سرشو اوردبالاو توچشای مرده نگاه کرد..

مرده که ازعصبانیت سرخ شده بود باصدایی که ازته چاه دراومده بود گفت:چه زری زدی؟؟

عرفان:اممم...چیزه،هیچی!گفتم یکم شوخی کنم باهاتون بخندیم.ببخشید خدافظ...وسریع اومدپریدتوخونه و درو بست..قفلش کرد...خودشم چسبید به در..

اقای گوریل همینطوری داشت می کوبوند به در و چرت و پرت می پروند..مام دلامونو گرفته بودیم می خندیدیم...

بعدازاینکه حسابی خندیدیم رفتیم نشستیم سرجامون

چنباردیگه هم بازی کردیم تااینکه افتاد به منو علی

علی:خب،خب،خب...جرات؟حقیقت؟

-اممم...حس جرات نیس..حقیقت

-اخرین باری که تو جمع گوزیدی کی بود؟؟؟

بااین حرفش صدای خنده همه رفت روهوا و فقط من بودم که باتعجب توام با خنده به علی نگاه می کردم...

یه نگاه به بچه هاانداختم..موندم الان چی جواب بدم..واقعا اگرمیخواستم جواب بدم نمیدونستم چی باید بگم..اصن یادم نمیومد...

-لعنتی اخه این سوال بود؟؟؟؟؟؟

خندیدو گفت:دیگه دیگه

ترجیح دادم مثه خودش پررو باشم..بالبخند مخصوص خودم نگاش کردمو گفتم:خب راستش دقیق یادم نیس،ولی فک کنم همین چن وقت پیش بود..یادم نمیاد دیروز،پریروز،توهمین هفته بود

بچه ها:چیییییی؟؟؟

-وااا..خب چیه مگه؟؟خودتون مثلا کون ندارید نمی گوزید؟؟

بچه ها درحالیکه داشتن می ترکیدن ازخنده گفتن خفه شو عاطی اه

مگه چیه خو؟؟؟خودشون پرسیدن...اسکلنااینام..خودشونم نمیفهمن چی میخوان..ننه باباهاشون یه مشت دیوانه تحویل اجتماع دادن دلشون خوشه بچه بزرگ کردن..والا..بیخیال شونه ای بالاانداختمو بطری رو چرخوندم..افتاد به منو مانی..مانی جراتو انتخاب کرد..منم داشتم فک میکردم که چیکاربگم انجام بده...یاد یکی ازرمانایی که خونده بودم افتادم...برگشتم و رو به مانی گفتم:برو توکوچه سه بارداد بزن من اومدم

عارفه:عه..دیوونه ای؟؟مردم ازاری مگه تودختر؟؟

خندیدمو گفتم:هعیی..یه همچین چیزایی..پاشو مانی زوووود

مانیم خندیدو گفت:ازدست تودختر

بعدشم همگی بلند شدیم رفتیم تو پارکینگ

مانی اولین بار داد زد هیچ اتفاقی نیفتاد..

-بلندتر

مانی:من اوووومممممممدددددددمممممممممم

چن نفر اومدن ازپنجره بیرون گفتن:به جهنم که اومدی به درک که اومدی فدای سرمون که اومدی...برو بگیر بکپ مام به کارو زندگیمون برسیم..

همه زدن زیر خنده...ولی خودمونیم جملش شاعبه داشتا..نصفه شبی چه کاروزندگی دارن اینا؟؟؟استغفرالله...عاطی خفه شو عه..

دوباره مانیو نگاه کردم که برای سومین بار و بلندتر از قبل دادمی زد:مممممممممممننننن اووووومدددددددددددددددددددددددددددمممممممممممم

همون مرد قبلیه بعد چند ثانیه اومد بیرون ودمپایی و کفش و هرچی داشت و نداشت و پرت کرد توکله ی مانی..منکه دیگه ترکیده بودم بس خندیدم..بچه ها هم که اصن اوضاشون داغون بود...

مانی از زیر کتک اون مرده دررفتو اومد داخل و درساختمونو بست...چنتا نفس عمیق کشید و حرکت کرد...

حدودا ساعت 4 بود که بچه ها عزم رفتن کردن...تادم در به استقبالشون رفتم.همین که ازرفتنشون مطمئن شدم رفتم سمت اتاقم تابکپم..بادیدن فضای اتاقم مثل همیشه ارامش گرفتم..لباسمو با یه تاپ آبی و شلوارک سفید عوض کردمو بیخیال همه چی رفتم رو تخت صورتیم و نفهمیدم کی خوابم برد...

با حس دستی روی شکمم بیدارشدم..این کی بوددیگه؟؟یابسم الله..همینجوری دست داشت میومد بالاتر که یهو به خودم اومدم و سریع چشامو بازکردمو روتختم سیخ نشستم که باچشای خندون عرفی روبه رو شدم.عصبی گفتم بهش:دخترجان تواحمقی اخه؟؟اول صبحی اومدی بالاسر من چه غلطی کنی؟منگل

بعدم پتورو برداشتم و انداختم روخودم و کپیدم باز

عرفانه:واا...خیلیم دلت بخواد اول صبحی من بیدارت کنم.خیلیا آرزوشونه من صبح بیدارشون کنم،بی لیاقت

-پس برو پیش همونایی که دوس دارن منگلی مثه تو بیدارشون کنه

-ایششش،لیاقت نداری اصن،اشکال نداره،منوبگو که به فکر تنهایی توبودم

-به فکرتنهایی ع...

بعدانگار تازه متوجه حرفش شده باشم پاشدموگفتم:ها؟چی؟منظورت چیه؟

-هیچی عزیزم،توبخواب منظوری نداشتم

-لوس نشو باو،بنال بینم!

-آدم نمیشی تو!می خواسم بگم پاشی باهم بریم بیرون،خریدی جایی!که تو خوابت میاد پ کنسل شددیگه

-چیییی؟؟؟

بادادی که زدم خودم دومتر پریدم هوا،دیگه چه برسه به عرفانه،هرکی نمیدونس فک میکرد چن وقته بیرون نرفتم

عرفانه-چته تو؟عه!دیوانه!

پریدم بغلشو ماچش کردموگفتم:عاشقتم عاشقتم!

وهمینجوری داشتم می پریدم و به غرغرای عرفانه و صورت جمع شده اش توجه نمی کردم..

عرفانه:زودباش لباس بپوش 10مین دیگه پایین باش،اوکی؟

-باشه باشه،10مین دیگه پیشتم

بعدازاینکه عرفی دراتاقو بست سریع پریدم سمت کمدم.نمیدونم چه حسی بود ولی می خواسم حسابی تیپ بزنم..یه مانتو جلوباز کرم سورمه ای که قدش تقریبا تاروی زانوم بودو برداشتم بایه شلوارکرم لوله ای و شال سورمه ای و کفش همرنگ شلوارم یه رژ کالباسی زدم و گوشیمو برداشتمو رفتم پایین

عرفانه تامنو دید سوت زدو گفت:جووون بابا،خانوم شماره بدم پاره کنی؟جیگرتو جوجو

منم کلی ذوق کردمو باکلی نازکه نمیدونم ازکدوم گوری اومده بود خندیدم و گفتم:لوس نشو بریم. و بعدم رفتم بیرون و منتظر عرفی شدم تا بیاد.عرفانه یه شلوار لوله ای مشکی بامانتوی کوتاه نوک مدادی پوشیده بود با یه روسری ساتن مشکی و کتونی مشکی سفید.همیشه خیلی ساده و درعین حال شیک می گشت همین باعث شده بود که خاطرخواهاش درخونه امونو ازجادرارن،حتی ازهمون بچگیم عاشق پیشه زیادداشت مثه همین عرفان یا ابوالفضل..ولی کلا شخصیتش طوری بود که به پسرا محل نمی داد و جز چن نفراز فامیلا بقیرو کلا ادم حساب نمیکرد.باصدای عرفانه به خودم اومدم:

-هوشت،دختره کجایی؟میگم بدو سوار شو بریم

و بعدم به سمت بی ام و سفیدش که مامان و بابام برا تولدش پارسال گرفته بودن رفت و سوار شد.منم سوار شدم و ماشین با یه حرکت از جا پرید.ضبطو روشن کردم و آهنگ اسمت چی چیه از آرش رو پلی کردم و همینطوری باهاش میخوندم و مسخره بازی در می اوردم..عرفانه هم فقط داشت به دیوونه بازیای من می خندید.

بعد تقریبا یه ربع رسیدیم .عرفی ماشینو دم یه پاساژ پارک کرد و دونفری پیاده شدیم و رفتیم داخل پاساژ..یکم مغازه هارو گشتیم،چن تا چیزمیز گرفتیم.داشتم از گشنگی می پوکیدم...دوساعته داریم تواین پاساژا گشت می زنیم.برگشتم سمت عرفانه بهش بگم که بادیدن مغازه عروسک فروشی پشت سرش چن لحظه خیره نگاش کردم.چقد دلم عروسک می خواست.عرفانه رد نگامو دنبال کرد و اونم مثه من کلی ذوق کرد.دوتایی رفتیم داخل مغازه و من یه خرس شاسخین هم قد خودم برداشتم...ازبچگی عاشق این خرس گنده ها بودم..همیشه هم عروسکام ازخودم بزرگتر بود...عرفانه هم رفت یه خرگوش صورتی برداشت زحمت کشید پول جفتشو حساب کرد(البته وظیفش بودSmile والا )...بماند که ملت همه یجوری نگامون میکردن انگار دزد دیدن...

همینکه از در مغازه اومدیم بیرون خوردم به یه نفر و همه وسایلای تو دستم ریخت زمین.سرمو آوردم بالا که بادیدن آرمین دست تو دست یه دختر دیگه نزدیک بود نفسم بند بیاد.بغض تو گلوم بهم فشار می اورد.اه،لعنتی!بازم همون حس مسخره...بانفرت رومو ازش برگردوندم و بدون اینکه به صداکردناش و اینکه توضیح میدم برات این پسر مسخره توجه کنم وسایلامو برداشتمو دوییدم سمت ماشین.عرفانه هم بعد چند دقیقه اومد و بااخم ماشینو روشن کرد وگاز دادو رفت.روشن شدن ماشین هماناو اشک ریختن من همانا،دوباره یاد دوران دوستیمون با آرمین افتادم.به خودم که نمیتونستم دروغ بگم..!هنوزم دوسش داشتم..ولی اون...اون ازاولم دوسم نداشت..بی شعور بی لیاقت،الدنگ...

آرمین یکی از اشناهای مانی بود،توجشن عروسی مانی و عارفه باهاش اشنا شدم..اونموقع من فقط15 سالم بود.خیلی زودترازاونی که بفهمم وابسته اش شدم. نمیتونم بگم عاشقش شدم ولی دوسش داشتم...ی مدت باهم دوست بودیم..حدودا یه سال..تااینکه یروز یکی ازدوستام اومدگفت اونو بایه دختر دیگه دیده..من اولش باورنمیکردم تااینکه یروز که با عرفانه اینا بیرون بودیم اونارو باهم دیدم...تایه هفته ازدراتاقم بیرون نمیومدم..ولی بعد یه هفته تصمیم گرفتم که کلااززندگیم بیرونش کنم..میخواستم فراموشش کنم و فک میکردم موفقم شدم..تقریبا سه سال بود که اصن باهاشون رفت وامد نداشتیم یااگر مامانم اینا میرفتن من بهونه ی امتحانو میگرفتم نمیرفتم باهاشون...تا دیروز که نمیدونم کی دعوتش کرده بود هموندیده بودیم...امروزم که...

باتکون دادن دستی جلو صورتم به خودم اومدم...

عرفانه دستمالو جلو صورتم تکون دادوگفت:بگیرش،اشکاتو پاک کن..نبینم گریه کنیا،مگه من مردم دورازجونم؟؟

باقدردانی نگاش کردم و دستمالو ازدستش گرفتم و باصدایی که ازته چاه درمیومد تشکرکردم..یهوعرفانه زدروترمز و ماشینونگه داشت و روکردبهم و گفت:پیاده شو

-وااا،واس چی؟

-ی نگا بنداز میفهمی

بعدم باابروش به سمت راست خیابون اشاره کرد.برگشتم به اون سمت که بادیدن رستوران متعجب نگاش کردم که گفت:نگو ازگشنگی داره جونت بالانمیاد که باهمین دستام خفت میکنم...زودباش بپر پایین تانکشتمت

-عه...وحشی

چیزی نگفتو پیاده شد...سعی کردم فراموش کنم تانیم ساعت پیش چه اتفاقایی افتاده بود و باخوشحالی ازماشین پیاده شدم و دست تو دست هم راه افتادیم سمت رستوران..

***

صبح باصدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم..بدون اینکه به اسم روی صفحه نگاکنم جواب دادم که صدای سوگند پیچید تو گوشم..

-عاطی؟؟؟خفه ات میکنم؟؟چرانیومدی امروز؟؟کثافت بیشعور الدنگ عو..

-اووو...استپ بابا..خف پلیز..چی میگی اول صبحی؟؟!

-اول صبحی؟؟نه نه...اول صبحی؟؟!!بزنم به دوتیکه نامساوی تقسیمت کنم؟

-پوووف...سوگی بنال کارتو..حال و حوصله ندارما؟؟

-چی؟؟سکوت کن تو فقط..ی نگا به ساعت انداختی؟

-ها؟ساعت؟چنده مگه؟؟

-11،الاغ..کلاس رئوفو که پیچوندی!حداقل واس کلاس حسینی خودتو برسون..منتظرم..فعلا

خدافظی زیرلبی گفتم و قطع کردم..مونده بودم الان باید ناراحت باشم یاخوشحال که خواب موندم..ولی بیخی،بعدااز بچه ها جزوه میگیرم دیگه...پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و یه صبحونه مختصرخوردم و برگشتم تواتاقم..کلاس بعدیم ساعت 12بود و الان ساعت 11وده دیقه بود..ی مانتوی مشکی ساده پوشیدم باشلوار مشکی ومقنعه ی مشکیم سرم کردم...بیخیال رژ زدن شدم و کولمو برداشتم گوشیموانداختم توش و سوییچموبرداشتم و رفتم بیرون.

ازپله ها که اومدم پایین مامانمودیدم که نشسته بود جلو تلویزیون داشت تخمه میشکست فیلم میدید...

-مای مادر من دارم میرم دانشگاه

مامان:...

-ماماااان؟؟

-....

-مامی؟؟؟

-....

-مامان باتواما...میگم دارم میرم دانشگا

-اههه...خب دیگه؟؟؟فهمیدم..نمیذاره فیلممو ببینم..انگار بودونبودش چه فرقی به حال من داره..گمشو دیگه..انگار من باید بهش اجازه بدم بره...برو نبینمت..

به به...ینی من عاشق این مامانمم...کم مونده بود بزنه به قول سوگند به دوتیکه نامساوی قسمتم کنه...

سوارماشین شدم و صدای اهنگو زیاد کردم و به اهنگ گوش سپردم...

اشک رویه گونه هام یه یادگاریه اشک جزو زندگیمه خیلی عادیه

اشک همدمه چشایه بی قرارمه اشک مرهمه غمای گنگو مبهمه

اشک یعنی من دلم گرفته از همه اشک یعنی جایه من تو زندگیت کمه

اشک حرف بی صدایه قلب شکستمه اشک رنگ عشقه رنگ غربتو غمه

اشک آبرویه عشقه رویه صورتم جایه تو یه آینه مونده تویه خلوتم

راه نداره دل به دل که خیسه چشم من اشک یعنی با سکوته شب یکی شدن

گریه میکنم به حال و روز بیخودم اشک یعنی کاش عاشقت نمیشدم

زل زدم به آینه جای چشمتو هنوز دوست ندارم این عذابو حس کنی یه روز

اشک یعنی وایستادن تو اوج خستگی درد قلبه که نمیشه جایی ام بگی

رنگ در پریده بس که منتظر شدم تو بهم بدی نکردی بد شدم خودم

پرسه میزنم دوباره زیر آسمون اشک یعنی عطر تو هوایه خونمون

اشک آبرویه عشقه رویه صورتم جایه تو یه آینه مونده تویه خلوتم

راه نداره دل به دل که خیسه چشم من اشک یعنی با سکوته شب یکی شدن

گریه میکنم به حال و روز بیخودم اشک یعنی کاش عاشقت نمیشدم

(اشک-میثم ابراهیمی)

ماشینو تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم و به سرعت به سمت کلاسادوییدم...دم درکلاس ی نگابه ساعت انداختم ساعت11:45بود..شانس اوردم دانشگامون تقریبانزدیک خونمون بود (البته باماشین)راهی نبود..وارد کلاس شدمو باچشام دنبال سوگند و نازنین گشتم..بالاخره پیداشون کردمورفتم سمتشون..حواسشون به من نبود وداشتن باهم حرف میزدن....کنارشون وایسادمو سلام کردم..متوجه من شدنو نازنین سریع اومد پریدبغلمو ابرازدلتنگی کرد...ولی سوگند اول یه چش غره رفت و بعدش نیمچه لبخندی زد وگفت:به عاطفه خانوم،بادآمدو بوی کلکافیس(یه پرنده شمالی کوچیکتراز گنجشک که البته اسم اصلیشم کلکاپیسه) آورد باخود..

خندیدمو بیشعوری نثارش کردمو نشستم پیشش حال و احوال کردیم واخبارجدیدو ازشون پرسیدم...

نازنین:بچه ها میدونید استاد حسینی دیگه نمیاد سرکلاس؟؟

منو سوگند همزمان باهم گفتیم:عه؟چرا؟؟!

نازی:آره دیگه...مثه اینکه می خواد بره شیراز

منو سوگند:شیراز برای چی؟!

-مثه اینکه شیرازیه ها اسکلا

منوسوگند همو نگا کردیم و سری تکون دادیم و بازم همزمان گفتیم:آها راس میگی

نازی چش غره ای بهمون رفت و گفت:چتونه شمادوتا؟؟گروه سرود راه انداختین واس من؟

ماهم خندیدیمو واسش شکلک درآوردیم..

سوگند:حالا نازی الآن استاد حسینی رفته ما چه می کنیم؟؟

نازی بالهجه ی گیلکیش گفت:تی جونِ دعا(دعا به جونت)

ماکه دیگه بااین اصطلاحاتش آشنا بودیم خندیدیم..نازی اینا لاهیجانی بودن بخاطرهمین گاهی اوقات یه اصطلاحایی به کار میبرد...اوایل ما نمی فهمیدیم چی میگه ولی بعد یه مدت دیگه برامون عادی شدو عادت کردیم..حتی گاهی اوقات خودمونم یه چیزایی می پروندیم..

همینجوری داشتم به این چیزا فک میکردم وزل زده بودم به نقطه ی روبروم که باحس فرورفتن یه چیزی توپهلوم به خودم اومدم..ازاونجائیکه می دونستم فقط سوگنده که انقد کرمه درهمون حال گفتم:

-هوم؟چه دردته؟

یهو کل کلاس رفت رو هوا..متعجب برگشتم سمت بقیه که با یه صدای ناآشنا و فوق العاده جذاب وسط راه متوقف شدم..

-خانوم اگه می خواید همینطور تو هپروت سیر کنید می تونید تشریف ببرید بیرون

-جانم؟؟؟شما کی باشی که به من بگی چیکارکنم چیکارنکنم؟؟

بچه پررو به من میگه برو بیرون...زرشک..سوگند زد تو پهلومو زیر لب گفت:خفه شو

برگشتم سمتشو چش غره ای نثارش کردم،باصدای پسره انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن...نزدیک بود از تعجب شاخ درارم..

-اگه گوش می دادید به حرفم متوجه می شدید..ولی اشکال نداره جلسه اول می بخشمتون..ولی از جلسه آینده تکرار نشه خواهشاً..من محمدی هستم،استاد جدیدتون که به جای آقای حسینی اومدم...

دیگه گوش نکردم ببینم چی میگه،فقط داشتم به این فکر میکردم که چه گندی زدم..من موندم آخه منکه از هیچی خبرندارم چرازر می زنم واس خودم...ولی ازاین مرتیکه قوزمیت خوشم اومد...عقده ای نبود مثه خیلیای دیگه،فهمید که من ناخواسته نزدیک بود بر.نم به هیکلش برام توضیح داد،بالاخره پیشگیری بهتراز درمانه..بعد چن دیقه چرت و پرت گفتن رفت سراغ درس و بکوب درس داد.بعداینکه کلاس تموم شد پوفی از سر آسودگی کشیدم و بعد جم کردن وسایلام دست نازی و سوگندو گرفتم و ازدانشگاه زدیم بیرون...چون سوگند اینا ماشین نداشتن بامن اومدن و بعدازیکم گشت و گذار تو خیابونا و اسکل بازی بچه هارو رسوندم خونه اشون خودمم به سمت خونه مون حرکت کردم..


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 10-02-2018

ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و منتظر آسانسور شدم،بعد چند مین بالاخره آسانسور رسید به طبقه همکف..خواستم وارد شم که سینه به سینه یه بنده خداشدم... سرمو آوردم بالا که ناخودآگاه یاداونشب تولد عرفی افتادمو خندم گرفت و اصن حواسم نبود که زل زدم به مرد بدبخت و دارم قورتش میدم باچشام...

باصدای زن اون مرد گوریله که عرفی رفته بود خواستگاریش به خودم اومدم:

-ببخشید خانوم..میشه برید کنار؟می خوایم رد شیم؟؟

-ها؟

-میگم میشه برید کنار؟

-ها!آها،آره

ازجلوی در آسانسور رفتم کنار،زنه با چش غره ای ازکنارم رد شد،مرده هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم چی گفت..شونه ای بالاانداختمو بیخیال وارد آسانسور شدم...

وارد خونه شدم..مامانم تو آشپزخونه بود داشت غذا درس میکرد.. سلام کردمو دوییدم سمت اتاقم..لباسمو عوض کردمو خودمو پرت کردم روتخت...گشنم بود ولی حال نداشتم برم پایین...بیخیال..گوشیمو برداشتم یکم رفتم تو تلگرام و اینستا گشتم...دیدم دیگه واقعا نمیشه تحمل کرد..باکلی دنگ و فنگ پاشدم رفتم پایین واسه خودم غذا کشیدم..داشتم میخوردم که مامانم اومد پیشم گفت:

-عاطی امشب عمه ات اینا میان

لبخندی زدمو گفتم:عه؟خب؟

-هیچی دیگه خواستم بدونی...

-اوکی باشه...

بعدم دوباره مشغول غذاخوردن شدم...ازاومدن عمم اینا کلی تودلم ذوق کردم.. طی یه تصمیم ناگهانی به این فکر کردم برم پیش عرفانه...عرفانه بااینکه تو دانشگاه فیزیوتراپی می خوند ولی بعضی روزا برای تفریح می رفت آموزشگاه موسیقی گیتار درس می داد...منم تو آموزشگاه زبان درس می دادم و تو دانشگاهم رشته ام زبان بود..بعضی روزاهم که کلاس نداشتم می رفتم آموزشگاه عرفانه اینا پیش عرفی...بیخیال این حرفاشدمو رفتم تو اتاقم حاضرشم..پالتوی سبزمو باشلواروشال مشکی پوشیدم و کفش مشکیمو پام کردم و بعدازبرداشتن گوشی و سوییچم رفتم پیش مامان...

-مامی من دارم میرم..

-کجا؟

-میرم پیش عرفان

-اونجا برای چی؟

-میرم پیشش دیگه..حوصلم سررفته

-باشه... سرراه یه زنگ به عرفانه هم بزن بهش بگو شب زودبیاد خونه عمت اینامیخوان بیان

-چرازنگ بزنم بهش؟؟؟دارم میرم پیشش میگم دیگه

-تومگه نمیخوای بری پیش عرفان

-اره خب

-خب دیگه،چی میگی پس؟

-مامان جان من دارم میرم پیش عرفان...باهم میایم خونه...این کجاش نامفهمومه

-اه اخه عرفان چه ربطی داره به عرفانه؟؟؟وااای...دخترگیجم کردی

-مامان عرفان همون عرفانه اس..

مامان چندلحظه نامفهوم نگام کردو بعدگفت:اها،خب ازاول بگو دیگه،،،صدبار بهت گفتم وقتی میبینی اسمو مخفف میکنی دوتا میشه نگو

(شما فهمیدید این چی گفت؟؟نه نه فهمیدید واقعا؟؟)

بعدچن ثانیه که نگاه متعجب منودید دوباره گفت:منظورم اینه که اسم عرفانه رو که میگی عرفان من با پسردایی فرزین قاطی میکنم..نگو

خندیدمو گفتم:چششم...من دیگه برم...باای بااای

-برو بسلامت...زود برگردین

-چشم

طبق معمول اولین کاری که کردم بعد سوارشدن آهنگو پلی کردمو حرکت کردم...وقتی رسیدم رفتم پیش خانم صادقی مدیر آموزشگاه و سراغ عرفانه رو گرفتم که گفت سر کلاسه یه ربع دیگه کلاسش تموم میشه و منم ناچار منتظرش موندم تابیاد...

داشتیم باخانم صادقی حرف میزدیم که یه نفر درزد و وارد شد..

-سلام ببخشید من برای تعمیر شوفاژها اومدم...ازطرف آقای کیانفر...

خانم صادقی: سلام بله بله..بفرمایید راهو بهتون نشون بدم..(روبه من ادامه داد)ببخشید عاطفه جان..تا یه قهوه بخوری من میام...

لبخندی زدم و به قهوه ی تودستم خیره شدم...اونام رفتن...منم بلندشدم رفتم سمت کتابخونه و یکم کتابارو نگاکردم..اهه..این چه وضشه بابا..یه کتاب رمان اینجا پیدانمیشه ینی؟؟؟همش راجع به موسیقی و این چیزا بود...(اومدی توآموزشگاه موسیقی مثلا انتظارداری کتاب رمان بذارن؟؟)توخفه وجدان جان..همش بی موقع مزاحم میشی...همینجوری داشتم دور اتاق چرخ میزدم درودیوارو نگامیکردم که درباز شد و خانم صادقی وارد شد:ببخشیدا عزیزم...شوفاژهاخراب شده بودن زنگ زده بودم به تعمیرکار که یه نفروبفرستن براتعمیر...

-نه اشکال نداره...

-بگم برات قهوه بیارن؟

-نه ممنون...خوبه همین..عرفانه کی میاد بیرون پس؟

یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت:حدودا 5دیقه دیگه میاد...

-باشه پس من میرم دم کلاسش منتظرش میمونم...

-باشه عزیزم..منم یکم کاردارم اونارو انجام میدم..

لبخندی زدم و با گفتن خدافظ وسایلمو برداشتم و رفتم بیرون...روی صندلی ها تو سالن نشسته بودم داشتم باگوشیم ور میرفتم...یکم رمان خوندم...اهههه...پ این عرفانه کجاست؟؟؟چرانمیاد بیرون؟؟؟مگه قرارنبود 5دیقه دیگه بیاد؟؟؟همینجوری تو دلم داشتم غرمیزدم که چشمم خورد به اون پسرتعمیرکاره...داشت باکلی سختی شوفاژهارو تعمیرمیکرد...تو یه تصمیم ناگهانی رفتم یه قهوه ریختم ببرم براش...والا بهترازبیکاری بود...بادرزدن من برای چند لحظه سرشو آورد بالا و دوباره مشغول کارش شد...رفتم کنارش و قهوه رو دادم بهش...تشکر کرد و برای چندلحظه توچشام زل زد...یه غمی تو چشاش بود که جیگرآدمو کباب می کرد...دوس داشتم ازش بپرسم غم تو چشاش برای چیه..ولی میترسیدم...با صدای عرفانه چشم ازش گرفتم و برگشتم سمت در اونم سرگرم کارش شد...

عرفانه: سلام خانوم خوشگله...ازاینورا...چه میکنی؟

رفتم بغلش کردم و گفتم: سلام دختره..هیچی توخونه بیکاربودم گفتم بیام پیش تو...خوب ماروعلاف کردیا..دوساعته اینجا منتظرتم..

عرفانه:خب حالا..مگه من گفتم بیای که الان به من غرمیزنی؟؟؟

-نه والا...

-بیخیال..بیابریم تودفترمن..چرااینجا وایسادی؟

-باشه بریم..

وبعدم باهم رفتیم تودفترش.. صدامو یکم کلفت کردمو روبه عرفانه صداش کردم:

-عرفاااااانهههه؟؟؟

عرفانه هم ادای منو درآورد:

-عاطفههههه؟؟؟

-اههه..درد... صددفعه بهت نگفتم اینجوری ادای منو درنیار؟؟؟

عرفانه خندید و گفت:خب حالا..چیشده؟

باهیجان گفتم:عمه اینا امشب میان خونمون...

عرفانه بی تفاوت نگام کرد و گفت:خب حالاگفتم چی ش...

بعدیهو انگارتازه متوجه حرفم شده باشه گفت: صبر کن ببینم..توچی گفتی؟؟

-گفتم عمه ایناامشب میان خونمون...

عرفانه تکیه داد به صندلیشو گفت:ااااا...دروغ میگی...؟؟

-نچ...عین حقیقته

-ایول...

وبعدم توافق محوشد..منم که به این رفتاراش عادت داشتم چیزی نگفتم...بعدچنددیقه ازتو هپروت بیرون اومد و گفت:عاطی نظرت چیه ماامشب بریم خونه خودمون؟؟؟

بعدم چشمکی زدبهم...

-والا منکه پایه ام..ولی به این فکرکردی که باید به مامان چی بگی؟؟حالااونو بیخی بابارو میخوای چیکارکنی؟؟

-اه راس میگی...

بعدچنددیقه گفت:اوهوم...فهمیدم...میگیم داریم میریم خونه عارفه اینا..

-نمیشه...عارفه ایناامشب خونه مامان مانی دعوتن...ومامانم اینو میدونه...

-اهههه...لعنت...پ بیخیال دیگه..همون خونه میمونیم...

-ازاولم الکی به مغزت فشارآوردی...

ایشی کردو روشو برگردوند..منو عرفانه و ساینا سه تایی با پول درآمدمون یه خونه خریده بودیم که هیچکس جزخودمون نمیدونست...البته عارفه هم میدونس...ینی مجبورشدیم بهش بگیم...چون هروقت باهم قرارمیذاشتیم میرفتیم اونجا به عارفه هم میگفتیم اگه مامان اینازنگ زدن بگه اونجاییم...عارفه هم ازمون میپرسید کجاو این حرفا ما مجبورشدیم بگیم بهش...البته ازجاش خبرنداره...با صدای عرفانه بهش نگا کردم که گفت:

پاشو دیگه بریم خونه...اینجانشستی که چی بشه؟؟

-باش...بریم...

وسایلمو جم کردم ورفتیم بیرون...ناخودآگاه نگام به اون سمتی که اون پسره بود افتاد..ولی هرچی گشتم پیداش نکردم..

عرفانه:دنبال چیزی می گردی؟؟؟

-ها؟نه..بریم..
رسیدنمون همزمان بارسیدن عمه اینابود...ازماشین پیاده شدیم و باعمه اینا سلام احوالپرسی کردیم و رفتیم بالا...منو عرفانه رفتیم تواتاقامون که لباس عوض کنیم...

یه تونیک صورتی باشلوار طوسی پوشیدم...شال طوسی-صورتیمو سرم کردم و رفتم پایین.. عمم اینامشغول صحبت بودن...منم رفتم پیش ساینانشستم و یکم باهم چرت و پرت گفتیم...عرفانه هم به ماملحق شد و اومد کنارما نشست...

شوهرعمم:به..جمعتون کامل شد...3تفنگدار...

ماسه تایی دست همو گرفتیم...عرفانه که وسط مانشسته بود گفت:بچه ها...بنظرتون رازمونو بهشون بگیم؟؟؟

من:اممم...نمیدونم...بگیم..نظرتو چیه ساینا؟؟

ساینا هم چشمکی زدو گفت:بگیم..

وهمزمان باهم سه تایی گفتیم:ما تفنگدارنیستیم گاگولیم...

بااین حرفمون همه خندیدن...

بابام درحالیکه داشت می خندید:ازدست شماها...پاشید برید ازجلوچشم ببینم...

ماهم خندیدمو گفتیم:همینه که هس...

وهماهنگ باهم شونه ای بالاانداختیم...

-بچه ها پاشید بریم بالا...

عرفانه:اوهوم پاشو ساینا..زیاد مستفیضشون کردیم...پاشو..

ساینا روبه مااروم گفت:بابا...گشادیم میاد پاشم..ول کنین توروخدا...

-پاشوو گفتم..

-اههه...باشه بابا...

باکلی زورو زحمت بلندش کردیم و بردیمش بالا... رفتیم تواتاق عرفانه...

ساینا:بچه ها...رل زدم

منو عرفانه همو نگاکردیمو همزمان گفتیم:وااای...نه...بازم؟؟؟

ساینا:یجوری میگید واای نه انگار بابی افای شما رل زدم..والا...

عرفانه:اخه دختر..تومگه همین 2-3روز پیش نگفتی کات کردی؟؟

-همون 2-3روز پیش اتفاقا رل زدیم...

منو عرفانه:چییییی؟؟؟؟

-ها؟؟؟

من:تو احیانا مغزت مشکل نداره؟؟؟

-نه... سالم سالمم...

-بچه پررو...حالاتعریف کن ببینم...چجوریه این رلت؟

ساینا یهو ذوق زده نگامون کرد و گفت:واای...بچه ها..خیلی خوبه..خیلی جیگرو خوشگله...البته ازون بیشعورائه..ولی خب ادبش میکنم...ولی خیلی خوبه..اسمش امیرحسینه...

وشروع کردازپسره و جریان دوستیشو اینارو تعریف کردن...منوعرفانه هم کلا 3حالت داشتیم...یاپوکرفیس بودیم...یاعصبی یا منفجرشده از خنده...که حالت سوم ازهمه بیشتر اتفاق می افتاد...یکم دیگه ازاین چرت و پرتا گفتیم که مامانم اومد تواتاق و برا شام صدامون کرد...

مام همینجوری که می خندیدیم به سمت آشپزخونه حرکت کردیم... سر شام ازدست چرت و پرتای ساینا و کل کلاش با شوهرعمم نزدیک بود چن بار غذا بپره توگلوم...بعدشام داشتیم میزو جمع میکردیم که شوهرعمم اومد گفت:بچه ها پایه اید امشب بریم بیرون بستنی ای ترشکی آلبالو اخته ای چیزی بخوریم؟؟

مابه هم نگاکردیم و گفتیم:نظرتون؟؟؟

وبعد سه نفری باهم گفتیم:موافقیم...

شوهرعمم گفت:جونم تلپاتی...

خندیدیمو چیزی نگفتیم...شوهرعمم ادامه داد:بچه ها..منو باباتون میخوایم فوتبال دستی بازی کنیم...بیاید اونجا تشویقم کنید ببرم...بعد به باباتون بگید باید ببریمون بیرون بستنی بخوریم...

ماهمزمان دوباره گفتیم:بستنی نه...بریم اخته بخوریم..

شوهرعمم:باشه...هرچی دوس داشتین بگید..ولی بیاید تشویقم کنیدا..

ساینا:من داییمو نمیفروشم..ازون حمایت میکنم..

شوهرعمم:ای نامرد...اشکال نداره توطرفداری داییتو کن...مهم اینه که اینابامنن..مگه نه بچه ها؟؟؟

منو عرفانه اول یه نگاه به هم انداختیم بعد یه نگا به شوهرعمم انداختیم و گفتیم:متاسف شدیم..

شوهرعمم-ینی چی؟؟؟

-ینی اینکه دیگه رومنم حتی حساب نکنید...

بعدم به ساینا و عرفانه چشمکی زدم...

-باشه دیگه...باشه...اصن از هرکی دلتون می خواد طرفداری کنید..فقط بیاید اونجا بازیو که بردم بگید مارو ببره بیرون

عرفانه:حالاازکجا معلوم بابام نبره؟

شوهرعمم نگاه مغرورانه ای به عرفانه انداخت و گفت:بابات درمقابل من نمیتونه ببره...

-باشه...میبینیم...

شوهرعمم منو نگاه کردو گفت:نامرد..توکه اینجوری نبودی؟؟؟

منم خندیدمو شونه ای بالاانداختمو چیزی نگفتم..

ساینا:خب دیگه بسه..بریم که داییم قراره ببره...

ماهم خندیدیمو گفتیم:بریم...

بابام اینا بازیو شروع کردن.منو ساینا و عرفانه بابامو تشویق می کردیم..عمم و مامانم شوهرعممو..باباو شوهرعمم هم هی برای هم دیگه کری می خوندن...منو سایناهم شعار می ساختیم..خلاصه بالاخره بازیشون باگلی که شوهرعمم به بابام زد تموم شد و شوهرعمم برد والبته ما3تاهم کلی ضایع شدیم..حالااگر طرفداری شوهرعممو می کردیم عمرااگه می برد..والا

بابچه هارفتیم بالا و باکلی مسخره بازی آماده شدیم و رفتیم پایین...منو ساینا باماشین عرفانه رفتیم بزرگتراهم باماشین شوهرعمم...مایکم ازمامان اینا عقبتر بودیم..داشتیم باآهنگ حاشیه شهاب تیام حال می کردیم که یه آئودی مشکی ازمون سبقت گرفت و بوق زد..داخل ماشین دوتا پسرجوون نشسته بودن.عرفانه تا نگاش به داخل ماشین افتاد عصبی شد و بالحن مخصوص خودش گفت:پدرتو درمیارم..

تارسیدن به مقصد همش یاماازونا سبقت می گرفتیم یااونا ازما..منی که انقد عشق سرعت بودم داشتم از سرعت عرفانه می ترسیدم.. سایناهم دست کمی از من نداشت...وقتی رسیدیم منو ساینا باترس عرفانرو نگا کردیم...همچنان هیستیریک بود...و ازونجایی که عرفانه وقتی عصبی شه خیلی اوضاش داغونه ماهم تصمیم گرفتیم تااطلاع ثانوی دوروبرش نپلکیم و بذاریم فعلا تو حال خودش باشه...


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 19-02-2018

صبح باکلی خستگی از خواب پاشدم.اووف..امروز بعد از دانشگاه باید میرفتم موسسه.ترم جدید شروع میشد.ازون بدتر اینکه تایکی دوهفته دیگه امتحانای ترم شروع میشد..سعی کردم به این چیزای مزخرف فک نکنم..سریع لباس پوشیدمو به سمت دانشگاه حرکت کردم..امروز با استاد محمدی کلاس داشتیم..اووف الان دوباره میخواد پشت سرهم درس بده اعصابمونو خورد کنه..اصلا حوصله اینو نداشتم..فقط چون درس مورد علاقمه بیخیال میشم..
به سوگندو نازنین که داشتن طبق معمول فک میزدن نگا کردم..من موندم اینا حرف کم نمیارن؟بیس چاری دارن باهم حرف میزنن..اصن تندیس فک طلاییو باید به اینا بدن...

بی توجه بهشون سرمو گذاشتم رو میزو چشامو بستم..ناخودآگاه یاد دیروز افتادم..اتفاقات دیروزو یکم مرور کردم..تو دلم به اسکل بازیای ساینا خندیدم..یاد عصبانیت بی دلیل عرفانه افتادم..یه حسی بهم می گفت عرفانه اون پسررو که باهاش کورس گذاشته بود می شناخت..اینکه از کجاو چجوریشو باید ازخودش میپرسیدم.. با صدای استاد محمدی سرمو از رومیز برداشتم و سعی کردم رودرس تمرکز داشته باشم..
بعداز کلاس بابچه ها توی سلف دانشگاه نشسته بودیم..همونطوری که قهوه ام تو دستم بود به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم..هرکی نمیدونست فکر می کرد دارم به چه موضوع مهمی فک میکنم..غافل ازاینکه فکرم خالی خالی بود..یجور خوابیدن باچشم باز...بافرورفتن چیزی تو پهلوم حواسمو جم کردم..طبق معمول سوگند بود..بی حوصله و خسته نگاش کردم و گفتم:
-ها؟چیه؟بازچه مرگته؟
سوگند:عاطی اونجارو نگا؟؟
ردنگاشو دنبال کردم اماچیز خاصی پیدانکردم
-خب؟الان که چی؟
سوگند:خره دو ساعته بهت زل زده....
یکم دوروبرمو نگا کردم..بازم چیزی ندیدم..این دختره هم دیوونه بودا..منگل
-سوگند چی میگی؟؟؟
-اههه..خنگ...بابااین پسررو میگم..دوساعته زل زده بهت داره نگات میکنه
بعدم نامحسوس پسررو بهم نشون داد..قیافش اشنابود برام ولی یادم نمیومد کجادیدمش...داشتم فک میکردم کجادیدمش که گوشیم زنگ خورد و باعث شد رشته افکارم پاره بشه..جواب دادم:
-الو؟بله ساینا؟
-سلام دختره؟چطوری؟خوبی؟
-مرسی ازیو،توچطوری؟
-عالی...عاطی کجایی؟
-دانشگام..با بچه هام...چطورمگه؟
-آها..هیچی همینجوری پرسیدم..سلام برسون بهشون
-باش..حالا براچی زنگیدی؟
-آها..داشت یادم میرفتا...میگم فردا میای باهم بریم یه جایی؟
-کجا؟
-قرار!
خندیدمو گفتم:قرار؟قرارچی؟
سوگند اشاره زد:چی میگه؟؟
بادست اشاره کردم نمیدونم...
ساینا:اه..قراردارم دیگه،امیرحسین گفته بیابریم بیرون..منم نمیخوام تنهابرم..به عرفانه زنگیدم گفت فرداکلاس داره،گفتم توبیای باهام
-خب حالا چرا نمیخوای تنهابری؟
-نمیخوام دیگه،اونم داره بارفیقش میاد،بیادیگه..میای؟
یکم فک کردم..منکه فرداکاری نداشتم..میرفتم یکم اینارو اسکل میکردم دیگه...گفتم:
-اوکی باشه،ساعت چند؟کجاقراردارین؟
-حالا اونشوبیخی،توفردا ساعت5آماده باش،من خودم میام دنبالت..
-خیلی خب،کاری نداری؟
-نه دمت گرم بای
سری ازتاسف تکون دادم و خندیدم..گوشیمو چپوندم توکیفمو به سوگند که داشت خودشو نفله میکرد نگاکردم..
-هی باتوام..میگم چی میگفت؟
-ساینابود بابا...
-عه؟جدی؟خوب شدگفتیا..نمیدونستم...
بعدشم چش غره ای رفت که باعث شد خندم بگیره...واقعا خیلی فوضول بود...
-فوضول خودتی
خندموخوردمو گفتم:توازکجافهمیدی من دارم به چی فک میکنم؟
سوگند کیفشو پرت کردسمت منو گفت:بی شعور احمق،یعنی واقعا داشتی به این فکرمیکردی؟؟عوضی!
بعدم به حالت قهر سرشو برگردوند اونطرف..خندیدم که باعث شد بیشتر حرصش دربیاد...
-کوفت
اینباردیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و بلندخندیدم...نازنینم که تااونموقع ساکت داشت به مادوتامنگلا نگاه میکرد بالاخره دهن بازکردو گفت:
-عاطی این اسکلو ولش کن... ساینا چی میگفت؟
-هیچی بابا..رل زده میگه فردا قراره بره باهاش بیرون..کسیو نداره بره باهاش..ازمن خواست باهاش برم..
نازی:عه...این باز رل زد؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادم...
سوگند:خاک توسرمون...ترشیدیم دیگه...
نازی:عزیزم جمع نبند...من دیگه ازترشیدگی دراومدم...
اومدم یچی بگم که تازه فهمیدم چی گفت:
-جان؟؟شماچیزی فرمودی؟؟
نازی دوباره حرفشو تکرار کرد
-نه نه!این بخش اخرو یبار دیگه تکرارکن جانم!
نازی بالبخند گفت:حسام دیشب اومد بهم گفت دوسم داره...
منوسوگند باهم گفتیم:امکان نداااره
نازی با سرخوشی شونه ای بالاانداخت و خندید...
سوگند:دختره ی چش سفید..حسام دیشب اومده بهت ابرازعلاقه کرده بعد تو تازه الان میگی به ما؟؟تازه معلوم نی اگه من بحث ترشیدگیو پیش نمیکشیدم اعتراف میکردی یانه...
نازی خندیدو گفت:عه...خب حالا فعلا که چیزی نشده...یه ابراز علاقه ی کوچولو بود دیگه...هنوزچیزی معلوم نیس که..
زدم توسرشو گفتم:ابرازعلاقه ابراز علاقس دیگه..چرا شروور میگی اخه؟
-حالادیگه....بهرحال فعلا چیزی معلوم نی...اصن شاید من قبول نکنم...
منو سوگند:ریدی بابا...
من-توهمونی نیسی که تادیروز پریروز داشتی بال بال میزدی برااین روز؟؟؟
سوگند:عاطی تو اینو نمیشناسی؟؟میخواد خبرش نیاد ناز کنه براش...
بعدم روبه نازی ادامه داد:ببین ازمن میشنوی تواین دوره زمونه نازکردن هیچ فایده ای نداره...بچسب بهش ولش نکن...ازدستت میپره ها...
من-عزیزم اونیکه بایه بار نه گفتن میپره همون بهتر که بره گم شه...اگه یکیو دوس داشته باشی هزار بارم نه بشنوی ازش ازرو نمیری...
نازی:بله بله..کاملا موافقم..ولش کن این سوگندو..خره بابا...نمیفهمه هیچی...
سه تایی خندیدیم...حسام پسرعمه ی نازی بود..ازبچگی دوس داشتن همو..ولی هیچکدوم بهم نمیگفتن...الانم نمیدونم چجوری شد که اقاحسام رضایت داد بیاد ابرازعلاقه کنه...ولی ازهمه ی ایناگذشته خیلی برای نازی خوشحال بودم و از ته دلم ارزو کردم حسام بیاد نازیو بگیره ازشرش راحت شیم..
بعدازون یکم دیگه نشستیم و منو سوگند برای عروسی نازی نقشه کشیدیم.. سوگند حتی اسم بچشونم انتخاب کرد...نازی هم ذوق زده فقط میخندید...ازبچه ها خدافظی کردم و رفتم موسسه..


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - valintina - 06-03-2018

بقیه رمان کجاست؟


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 08-03-2018

(06-03-2018، 22:56)valintina نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بقیه رمان کجاست؟

کامل ننوشتم


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 16-07-2018

تو اتاقم نشسته بودم داشتم رمان جدیدی ک خریده بودمو میخوندم...عین چی داشتم گریه می کردم ک مامانم اومد تواتاق صدام کرد برای شام...باشه ای گفتم و کتابو گذاشتم کنار...
رفتم تو اینه یه نگا به خودم انداختم...نزدیک بود جیغ بزنم از ترس...خیلی قیافه ام وحشت ناک شده بود....البته غیر ازینم انتظار نمیرفت...اونجوری که من گرفتم کپیدم صورتم پف نمیکرد جای تعجب داشت...یه ابی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین..مامانم میز شامو چیده بود...

-جووون...چه کردی مامان جوون...از کجا میدونسی هوس ماکارانی کردم؟

بابام:دختر جون تو باز اینجوری حرف زدی؟صد دفعه بهت نگفتم با طمانینه حرف بزن؟

توهمون حال که داشتم برای خودم غذا میکشیدم گفتم:

-وا...مگه چی گفتم؟بیخی باوا...

-ای بابا...ازدست تو من نمیدونم چیکار کنم...

-هیییچ...فقط میتونی تحمل کنی...کاری ازدست کسی برنمیاد...

باباهم سری تکون داد و عینکشو داد بالا و سرگرم شد‌...عرفانه هم اومد بهمون ملحق شد و بی سرو صدا رفت نشست پشت میزو واسه خودش غذا ریخت...

بابا:عرفانه جان بابا از موسسه چخبر؟همه چی خوب پیش میره؟

زیر چشمی به عرفانه نگاه کردم..سرش همچنان تو بشقابش بود...به بابام نگاهی انداختم بادست بهم اشاره کرد ینی چیشده؟منم شونه ای بالاانداختم...

بادستم زدم تو پهلوش که دیدم هیچ حرکتی نکرد...زدم پس کلش که دردش اومدوگفت:چته وحشی آمازون گریخته؟؟؟مشکل روحی روانی داری؟؟؟احمق

باچشایی که ازتعجب داشت میزد بیرون نگاش کردمو ارومو شمرده شمرده گفتم:بابا سوال پرسید ازت...به من ربطی نداشت..

چش غره ای رفتو رو به بابام گفت:بله بابا...چیزی گفتی؟

بابام:نه هیچی ولش کن مهم نیست دیگه...

عرفانه لبخند زورکی زدو دوباره مشغول شد...چون خیلی گشنم بود ترجیح دادم الان به چیزی جز غذا فک نکنم...بخاطر همین توذهنم دنبال دلیلی برای اینجوری تو فکر بودن عرفانه نگشتم و تصمیم گرفتم توی یه فرصت مناسب ازخودش بپرسم...

بعد از شام عرفانه بعداز جم کردن وسایلا سریع رفت تواتاقش...ولی من با بابام نشسته بودیم داشتیم فیلم می دیدیم...البته هیچی از فیلم نفهمیدما...ولی خب برا سرگرمی بد نبود دیگه...

داشتم میرفتم تو اتاقم که چشمم خورد به در اتاق عرفانه...طی یه تصمیم ناگهانی رامو به سمت اتاقش کج کردم و بدون در زدن وارد شدم...رو تخت لمیده بود داشت باگوشیش ور میرفت..

انقد محو گوشی شده بود حتی نفهمید من اومدم...شایدم فهمید ولی بروی خودش نیاورد...

-عرفی؟

-هوم؟

-عرفانه؟

-ها؟

-عرفیه؟

گوشیشو گذاشت اونطرفو باحرص گفت:بلهههه؟؟

لبخند خبیثانه ای زدمو دوباره صداش کردم...

اینبار دیگه اعصابش خورد شدو همونطوری که دندوناشو روهم فشار می داد گفت:عاطی اگه میخوای همینجوری ادامه بدی به این منگل بازیات باید بگم ک من اصلا اعصاب ندارم..پ بخاطر خودت برو بیرون...

چش غره ای رفتم و گفتم:خو بابا...چ واس من کلاس میذاره حالا...بگو ببینم؟

پوفی کردو گفت:چیو بگم؟

-همون قضیرو..

نامفهموم کردوگفت:کدوم قضیه؟

-همون دیه...

-کدوم؟

اههه..این چراانقد خنگه؟خو اسکل جان اونجوری ک تو میپرسی من شک دارم خودتم فهمیده باشی سوالت چیه دقیقا...خب حالا تو نمیخواد خودتو نخود اش کنی....

-اون پسره کی بود؟همون که باهاش کورس گذاشته بودی؟

عرفانه پوفی کشیدوگفت:بیخیال شخص مهمی نبود..

بعدم باحرص یه چیزی گفت که من نفهمیدم...

نزدیکترشدم و گفتم:عرفی یا میگی یا یه کاری میکنم بگی؟

-اینکه جفتش یکی بود..

-همینه که هس..زیاد حرف میزنیا بنال ببینم چیشده

-باز که پررو شدی

-اهههه...میگم عزیزدلم بفرما صحبت کن من ببینم اون مرتیکه کی بود...

-دیروز تو دانشگاه باهاش آشناشدم...

چنددیقه منتظرموندم شاید روش کم شه ادامشم بگه ولی دیدم انگار نه انگار...

دستمو جلو صورتش تکون دادم

-هوی عرفی؟

-ها...اه!

-هاینی جانم دیه؟؟؟!!

-نچ..ها ینی گمشو اعصاب ندارم...

-نخیرم من تانفهمم چرا دفسرده ای نمیرم...

-دفسرده نیستم...

-آره دوبار(ینی کمترخالی ببند)

-واااایییی....عاطییییییی؟؟؟

-جونمممممم؟؟؟؟

خندیدو چیزی نگفت...منم خندیدم و گفتم:خب؟بگو دیگه..میشنوم

باحرص تقریبا داد زد:چیو بگم اخه؟؟؟؟

-بااین مردک چطوری اشناشدی و اینکه دلیل ناراحتیو دپرس بودن امروزت چیه؟؟؟البته امیدوارم این دوتا ربطی بهم نداشته باشن..هوم؟؟؟

-نه بابا...ربطی ندارن...

-خب...ادامه بده...

-اول جواب سوال اولتو بدم یا دومی؟

-اولی...

-باو دیروز باهانیه بعد دانشگاه رفته بودیم هانیه دوس پسرشو ببینه...مارفتیم کوچه پشتی دانشگاه ک ایناهمو ببینن...این دختره ی منگلم تاحالا یه عکسم ازش ندیده بود...ولی حسین میشناخت هانیه رو...خلاصه مامنتظربودیم این بیاد این دوتا همو ببینن بریم...حالاازیه طرف کوچه هم بن بست بوود...یه وضعیتی بود..به هانیه گفتم بیابریم اخه اینجام جائه شماقرارگذاشتین اگه الان چندنفری بادوستاش بریزن سرمون چ غلطی میخوای بکنی هانیه هم گفت نه بابا من حسینو میشناسمو این حرفا...من گفتم اخه اسکل مگه میشه تو چت کسیو شناخت؟؟؟توهم بااین رل زدنات..ادم نمیشی تو خلاصه همینجوری داشتم غرمیزدم به جون هانیه یهو دیدم یکی دستشو از پشت گذاشت روشونم...من برگشتم دیدم این مرتیکه بود...منم ترسیدم جیغ زدم.. یه 3-4دیقه همینجوری جیغ زدم یهو زد تو دهنم...داد زد خفه شو دیگه..منم قشنگ خف شدم...بعد دوسه ثانیه به خودم اومدم تازه فهمیدم این مرتیکه چ غلطی کرد...منم عصبی شدم هر چی ازدهنم در میومد گفتم بهش...پسره که کنارش وایساده بود رو به هانیه گفت هانی عزیزم این دوستای اسکلتو از کجا اوردی؟منم برگشتم گفتم اولا شما به چه حقی دوست منو هانی صدا میکنی؟بعدشم اداشو دراوردم گفتم هانی عزیزم این دوستای اسکلتو از کجا اوردی...ریدی...هرچی باشه ازین دوستای شما که بهترم...دوستش منو باتعجب نگاکرد گفت مگه من چمه؟منم نه گذاشتم نه برداشتم ...گفتم هیچیت نیست فقط انگار یه تشت عن روت خالی کردن بعدشم اومدم دست هانیه رو بگیرم بریم‌...دیدم هر چی میکشمش نمیاد برگشتم دیدم اونیکی پسره دستشو گرفته واس خودش ریلکس وایساده اونجا....گفتم ولش کن دوستمو اصن تو به چه حقی دستشو گرفتی...یهو هانیه گفت عرفانه این حسینه‌...منم داد زدم حسین خر کیه؟اصن هر کی میخوادباشه...چرا دست تورو گرفته...هانیه گفت عرفانه میگم این حسینه....دوباره اومدم یچی بگم یهو دوزاریم ابتاد که چی به چیه...حالا من مونده بودم چیکار کنم...برگشتم به هانیه گفتم برو گمشو توام...اخه اینم ادمه تو باهاش رل زدی...اصن از اون دوستای خل و چل بی ادبش معلومه خودش چجوریه...بیا بریم بابا...دوباره اومدم بکشمش دیدم بازم نمیاد...رفتم همینجوری پشت سرهم میزنم رو دست حسین میگم ولش کن...ولش کن دوستمو ... حسینم ریلکس واس خودش وایساده بود اونجا با لبخند ژکوند داشت منو نگا میکرد...خلاصه بعد یه ربع تقلاکردن دستشو ول کرد بالاخره ماهم رفتیم...اون پسره هم که دیشب باهاش کورس گذاشتم همین مردک ابله سامیار رفیق حسین بود...

منگه پاچیده بودم از خنده گفتم:وااای عالی بود...انگار یه تشت عن روت خالی کردن...خیلی عوضیی عرفانه..

عرفانه هم خندید و گفت :دیگه دیگه مااینیم جوجو..برو واس بچه محلات تعریف کن...

منم خندیدمو گفتم حسین دیگه بعدش به هانیه چیزی نگفت؟

_چرا گفت...رفته بهش میگه دیگه ازین به بعد داری میای سرقرار این دوستای منگل ابرو برتو نیار....

خندیدمو گفتم:ولش بابا...خب میرسیم به سوال دومم...چرا ناراحتی؟

_ناراحت نیسم...فقط....

_فقط؟؟؟

_عاطی امروز رفته بودم برای بیمارای سرطانی تدریس کنم...بخاطر همون یکم دلم گرفته..

رفتم بغلش کردم و گفتم:الهی من قربون اون چشای وزغیت بشم میمون جانم...با غصه خوردن تو که چیزی حل نمیشه...بیخیال...بهش فک نکن بوفالوی عاطی...

عرفانه خندید بالششو پرت کرد تو صورتمو گفت :گمشو عوضی...احمق

خندیدمو چیزی نگفتم...یکم دیگه نشستم پیش عرفانه باهم چرت و پرت گفتیم...بعدشم گرفتم باخیال راحت کپیدم....

********

صبح با کلی خستگی بیدا شدم...کش و قوسی به بدنم دادم و بعد شستن دست و صورتم رفتم پایین که یلحظه حس کردم خونمون شده خونه ارواح...یه نگا به ساعت انداختم که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم...ساعت ۶:۳۵ بود...یلحظه باخودم فک کردم مسلما من هیچوقت از ۱۰-۱۱زودتر پانمیشم مگه اینکه کلاس داشته باشم...نکنه ساعت ۶ غروب باشه...

ولی بعدش با نگاهی به شواهد موجود و روشن بودن هوا و خواب بودن خانواده ی محترمه تازه متوجه شدم که بدبختی ینی چی...

از وونجایی که من ادمیم که وقتی از خواب بیدار شم همون لحظه دوباره نمیتونم بکپم ترجیح دادم بشینم فیلم نگا کنم...داشتم فیلم کره ایthe legend of the blue sea رو میدیدم...پاچیده بودم ازخنده...یهو بابام اومد گفت: وااا عاطفه جان بابا اول صبحی اینجا چیکار میکنی دخترم؟

منم بدبختیمو برا بابای عزیز ترازجانم تعریف کردم که فقط با خنده اش مواجه شدم...بعدشم گفت:اون موقع که باید بیدار شی بری دانشگاه مامانت با چک و لگد بیدارت میکنه الان که روز تعطیله ساعت ۷ پاشدی...

-۶:۳۵

-حالا هرچی...من دارم میرم سرکار بابا کاری نداری؟

-نه چاکرتم پسرم... مواظب خودتو گلدون اطلسی باش جوجو..اگه کسی بهت چپ نگا کردم فقط به خودم بزنگ دو سوته ردیفش میکنم

بابام یه نگاه عاقل اندر سفیانه توام با خنده بهم انداخت و بعدش با گفتن چشم خدافظ توام مراقب باش سوییچ ماشینو برداشت و رفت...

منم بیخیال شونه بالاانداختمو دوباره مشغول فیلم دیدن شدم....تازه به جاهای حساس ماجرا رسیده بود که یهو فیلم تموم شد...بعد کلی فحش دادن یهو یادم افتاد که من ادامه این فیلمم تو لپ تابم دارم...باکلی مشقت از بین فایلا پیداشون کردمو نشستم ادامشم دیدم...البته ناگفته نماند چقدم اشک ریختم....

بعداز دیدن تقریبا یه دو سه قسمت بالاخره مامانم اینا بیدار شدن و منم بادلی پراز غم و اندوه بخاطر فیلم به دیدار خانواده شتافتم...مامانم تو اشپزخونه داشت صبحونه حاضر میکرد...رفتم از پشت بغلش کردمو گفتم:سلاااام سلااام....مامان خوشگلم صبحت بخیر جیگر من...چوطوری؟

مامانم-خب حالا لوس نکن خودتو بینم...

پیییش اینم از ابراز علاقه مامانم...اصن همش باید بزنن تو ذوق ادم...

مامانم باتعجب گفت:راسی تو مگه امروزم کلاس داری؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم...

-پس چرا انقد زود بیدار شدی؟

-همینطوری...پاشدم دیدم ساعت شش و نیمه...

-اها خب میگرفتی میخوابیدی..

اومدم جواب بدم که عرفانه درحالیکه داشت از پله ها میومد پایین گفت:مامان خانوم دخترتون کلاسش بالاس...وقتی بیدار شه دیگه نمیتونه بخوابه...

مامانم خندید و گفت :انقد سربه سر دختر من نذار توام...

منم خندیدمو برای عرفانه زبون درازی کردم که از چشم مامانم دور نموند و گفت:توهم برا خواهرت زبون درازی نکن...مگه ازت بزرگتر نیست؟

بالحن اعتراض امیز و البته مظلومانه گفتم:عه مامااان...ینیچی؟همش از اون طرفداری میکنین...

-نخیرم...ولی یکم بیشتر بهم احترام بذارین اینجوری که نمیشه...

منو عرفانه همو نگاکردیم و دوتایی خندیدیم و سرمونو تکون دادم...

صبحونه رو در آرامش کامل خوردیم...بعدازونم قرار شد عرفانه بره دانشگاا...منم رفتم تو اتاقم و یه یکی دو قسمت دیگه از اون فیلمرو دیدم و تقریبا ساعت ۱۰-۱۱بود که پای لبتاب خوابم برد...

با صدای مامانم که داشت برا نهار صدام میزد از خواب پاشدم...بعد شستن دست و صورتم رفتم پایین...بابام نشسته بود پشت میزو داشت غذا میخورد...رفتم از پشت بغلش کردم گفتم:سلام پدرم...خسته نباشید...حال شما چطوره؟

بابام خندیدو گفت:سلام دختر بابا...مرسی عزیزم..مگه میشه شماهارو ببینم و بد باشم...

-آخخخخخ....

مامانم:چیشد؟

همونطوری که داشتم میرفتم بشینم گفتم:بابا یکی نمیخواد این هندونه هارو از من بگیره..دستم شکست ناموسا...

بابام:صددفه بهت گفتم اینجوری حرف نزن...ینی چی اخه؟مگه لاتی تو؟

-بابا اذیت نکن دیگه...من نمیتونم دیگه لحن حرفیدنمو تغییر بدم..دس خودم نیس که...

بابام پوفی کشیدو باگفتن ازدست تو به غذا خوردنش رسید...



بعد نهار رفتم تو اتاقم و درکمدو باز کردم که یچی انتخاب کنم بپوشم...همینجوری دلم خواس تریپ اسپرت بزنم...
یه شلوار لوله ای مشکی با پالتوی کوتاه کرم و شال مشکی برداشتم و گذاشتم کنار و رفتم دوش بگیرم...تقریبا ۱ ساعت تو حموم بودم....وقتی اومدم بیرون ساعت تازه ۳ و نیم شده بود....بعد خشک کردن موهام از پشت بافتمشون و فرق باز کردم..لباسمو پوشیدمو یه کوچولو ارایش کردم که البته نه اونجور ارایش...فقط شامل رژ و یه کوچولو خط چشم میشد...بعد برداشتن گوشیم و کوله ی کرمم ، کتونی مشکیمو پوشیدمو د برو که رفتیم...تو راه زنگ زدم به ساینا گفتم کجاس برم دنبالش...
وقتی رسیدم خونه عمم اینا ساینارو دیدم که دم در واساده بود و منتظر من بود...شبشه رو دادم پایین و بالحن چندشی گفتم:جووون...خانوم خوشگلرو...بخورمت...
ساینا خندیدو گفت:گه نخور بابا
بعدشم اومد سوار ماشین شد و گفت:برو دیگه
-چششششم...شماامربفرما خانوووم...
ساینا زد پس کلمو گفت :مردشورتو نبرن...میگن خداخر را شناخت شاخش نداد راسته ها واقعا...ناموسا خوب شد تو پسر نشدی وگرنه کل دخترای تهرانو آباد میکردی
دوتایی خندیدیمو من گفتم:حالا این جیگره نمیخواد به ما بگه قراره کجا بریم؟
ساینا:پارک ساعی قرار گذاشتیم...بلدی دیگ؟
یکم فک کردم و گفتم:اها پارک ساعی..اوکی بزن بریم...
وبعد بدون هیچ حرف دیگه ای ماشینو روشن کردمو گازدادمو ماشین پرواز کرد...سایناهم واس خودش اهنگ amazing تهی رو پلی کرد و باهاش کلی مسخره بازی دراورد...البته ناگفته نماند منم تاجایی که درتوانم بود همراهیش کردم..
بالاخره رسیدیم..ماشینو یه گوشه پارک کردمو پیاده شدیم
دوتایی عین گانگسترا کنار هم می رفتیم...ی گوشه وایساده بودیم و منتظر بودیم امیرحسین و دوستش برسن...
تقریبا ده دیقه بعد اونام رسیدن...عکس امیرحسینو قبلا دیده بودم ولی خیلی بهتراز عکسش به نظر می رسید...باهاش سلام احوالپرسی کردم...اونم باخوشرویی جواب داد به دوستشم سلام کردم ک خیلی سرد و خشک که البته یه اخمم بهش اضافه کنید جواب داد...تو صورتش دقیق شدم..صورت کشیده با چشم و ابروی مشکی و بینی استخونی و لبای قلوه ای..یه کوچولوهم ته ریش داشت...بااینکه همیشه از اینکه مردا ته ریش یاحتی ریش داشته باشن بدم میومد ولی حس می کردم به این خیلی میومد و یجورایی جذابیت چهرشو بیشتر کرده...یکم فکر کردم..من اینو کجا دیده بودمش؟خیلی قیافش اشنا می زد...نکنه یکی از اون پسرایی بود ک ایسگاشون کرده بودم..نه بابا اخه اصن تریپش به اونا نمیخوره...ینی کجا دیدمش؟تازه داشتم به یه نتایجی می رسیدم که یهو دیدم ساینا زد تو پهلوم..
-ها؟چ مرگته؟
امیرحسین با یه لبخند ته چهرش گفت:نظرت چیه؟موافقی یا نه؟
منم که اصن نمیدونستم منظورشون چیه ولی همینجوری قبول کردم...
امیرحسین گفت:ایول..پ حله دیگ
بعد رو به دوستش گفت :اراد پس شمااینجا وایسین من و ساینا الان برمی گردیم...
اراد:باش داداش برو حله
بیخیال شونه ای بالاانداختم و نشستم یه گوشه وگوشیمو دراوردم...بازی Swipe brick breaker و اوردمو یکم بازی کنم سرگرم شم..سرگرم بازی شده بودم که یهو گوشیم زنگخورد ... بادیدن اسم goudzilamکه بالای صفحه خودنمایی می کرد لبخند زدمو جواب دادم...
-سعلااام...گودزیلای خودمون...چطوری جیگر؟
عرفان:سلام عاطی خوبی؟
-مرسی فدات شما چطورمطوری پسره؟
-عالی..عاطی وقت داری برا فردا همو ببینیم؟
-فردا؟!چرا؟چیزی شده عرفان؟
-نه بابا چه چیزی؟میخوام ببینمت راجع به ی موضوعی مشورت کنم باهات
-اها...باشه پس..چ ساعتی؟
چند لحظه مکث کردو گفت:ساعت ۴-۴/۵ خوبه؟
یکم فک کردم...گفتم:اوکی باشه فردا میبینمت
-باش دمت گرم..کاری نداری؟
-ن قربونت مراقبت کن
-باش توهم مراقب باش
-خب دیگ پررو نشو برو..خدافظ
خندیدو گفت:باز خندیدما...بچه پررو
منم لبخندزدمو گفتم:همینه که هس
خندیدو گفت:باشه حالا بعدا تلافی میکنم فعلا کارم گیره...فعلا
خندیدمو باگفتن فعلنی گوشیو قطع کردمو گذاشتم تو جیبم...
سنگینی نگاهیو روخودم احساس کردم...برگشتم دیدم اراد داره با یه پوزخند ارون پوزخندایی که من متنفرم نگام میکنه..
چن ثانیه تو چشاش زل زدم و سوالی نگاش کردم
بچه پررو داشت همینجوری نگا میکرد یه ذره هم سرشو نچرخوند...این دیگ ‌کیه بابا؟هرکی بود تاالان روشو میکرد اونور..چ اعجوبه ایه لنتی
شونه ای بالاانداختم و سرمو برگردوندم سمتی ک امیرحسین و ساینا رفته بودن که صداشو شنیدم
-دوس پسرت بود؟
سوالی نگاش کردم که گفت:همین پسره رو میگم...چی بود اسمش؟عرفان؟داشتی باهاش حرف میزدی؟
-فک نمیکنید کارتون اشتباهه که به حرف بقیه گوش میدید؟نچ نچ نچ..واقعا ازتون انتظار نداشتم
پوزخندش عمیق تر شدو گفت:اگ برات مهم بود من نشنوم میتونستی بری یه جای دیگ...وقتی اینجا نشستی حرف میزنی من باید برم اونور که حرفای تو با گودزیلاتو نشنوم؟تک خنده ای کردو گفت:مسخرس وبعد روشو کرد اونور
گفتم:چه دقیقم گوش دادین..نه نه خوشم اومد
چیزی نگفت منم ادامه ندادم

خواستم دوباره گوشیمو درارم که شنیدم:دوسش داری؟
دهنمو باز کردم بگم به تو چه مگه فوضول منی اخه مرتیکه؟ولی پشیمون شدمو به جاش گفتم:چراانقد برات مهمه؟
چن ثانیه با غم نگام کردو بعد گفت:برام مهم نیس...همینطوری خواستم بدونم...فقط خواستم یه چیزی بهم ثابت شه
با تعجب نگاش کردم...الان اینکه من عرفانو دوس دارم یا نه چیو قراره به این ثابت کنه؟واا...سوالمو ازش پرسیدم...سرشو انداخت پایین...چند ثانیه زمینو نگاکرد و روشو برگردوند سمت مخالف و یه چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم...دیگه داشت می رفت رو مخم...پسره ی اسکل...الاناس که برم دندوناشو بریزم تو حلقش..یا زرنزن یااگه ی زری زدی درست زر بزن...اه چه زر تو زری شدا...صداشو شنیدم که گفت:بهش گفتی با دوتا پسر اومدی بیرون؟
دیگه طاقت نیاوردم...از جام بلندشدم و باعصبانیت گفتم:اصن به تو چه ربطی داره؟گفته باشم یا نگفته باشم چه فرقی به حال تو داره؟چی به تو می رسه؟ها؟
دوباره پوزخند زد و گفت:همتون مثل همین
نفهمیدم منظورش چیه...دوباره سوالی نگاش کردم...اومد جلوروم گفت:به مغزت فشار نیار...فقط اگه دوسش نداری بازیش نده...جوری باهاش رفتار نکن که انگار عاشق و کشته مردشی
تااومدم یچی بگم به پشت سرم نگا کردو بدون توجه به من رفت...دستامو از حرص برااینکه نزنم تو صورتش مشت کرده بودم...جای ناخونام کف دستم مونده بود...نفس عمیق کشیدم برگشتم سمتی که رفته بود دیدم امیرحسینو ساینا با چارتا بستنی تودستشون دارن میان...پس بگو چرا یهویی رفت اون سمت..این دوتامنگلارو دیده بود...سعی کردم بیخیال اسکل بازیاش و حرفای مضحکش شم...تودلم به درکی گفتم و رفتم سمت ساینااینا...
بستنیو ازدست ساینا گرفتم و اومدم بخورم یهو امیرحسین گفت:خب بچه ها زود بستنیتونو بخورین که بریم
ساینارو نگا کردمو زیر گوشش گفتم:کجا قراره بریم؟
ساینا:دودیقه خف شو میگم بت
باشه ای گفتم و بستنیمو خوردم...ساینا و امیرحسین یکم چرت و پرت گفتن که اصن حتی به حرفاشون گوش ندادم...فقط ذهنم درگیر این بود که قراره کجا بریم بااینا؟این ساینام که چیزی نمیگفت‌...
چن دیقه گذشت دیگه طاقت نیاوردم دست ساینا رو گرفتم کشیدمش یه گوشه گفتم:ساینا میشه بگی کجا قراره بریم؟
ساینا لبخند زدو گفت:میخوایم بریم ماشین سواری‌...دور دور..جووون چه شود
چشمو یبار بازو بسته کردمو گفتم:ساینا میشه مسخره بازی درنیاری؟میگم قراره کجا بریم؟
-جدی میگم باو...قراره بریم ماشین سواری
-ینی چی؟ماشین سواری؟چ ماشین سواری؟
-حالا میریم خودت میفهمی
اومد بره که دستشو کشیدمو گفتم:ساینا توروخدا خربازی درنیاری یوقت...کار خطرناک نکنی
چن ثانیه نگام کردوگفت:اییش...از کی تاحالا انقد سوسول شدی تو؟
ادامو دراورد و گفت:بیخیال بابا..نگران نباش چیزی نمیشه..بیا بریم
اوووف ازدست این دختره...دستمو گرفت و باهم رفتیم پیش امیرحسین و اراد...
امیرحسین یه نگا به ساعتش انداخت و گفت:بچه ها الان ساعت ۵ونیمه تا برسیم اونجا ساعت ۶و خورده ایه...بزنین بریم تادیر نشده..
دست ساینارو کشیدم که دیدم حرکت نمیکنه‌....برگشتم دیدم امیرحسین اون یکی دستشو گرفته نمیذاره بیاد
رو به امیرحسین گفتم:چیزی شده؟
امیرحسین:نه
-پس چرا ولش نمیکنی؟
-چون قرار نیس با شما بیاد
-ینی چی؟
-ینی همین...ساینا با من میاد
به ساینا نگا کردم که شونه ای بالاانداخت و گفت:به من ربطی نداره
تک خنده ای کردمو گفتم:خب الان مشکلش چیه بامن بیاد؟
-اخه من میخوام یکم خلوت کنم باش
بعد یه چشمک زد به ساینا و گفت:اگ میخوای یکی همرات باشه میتونی این برج زهرمارو باخودت ببری
بعدم اشاره ای به اراد کرد...اوووه هیچی دیگ...همینم مونده بااین اسکل رو مخ بشینم تو یه ماشین...ترجیح دادم بیخیال شم بذارم ساینا باامیرحسین بره...
-اوکی‌‌...نه لازم نیس
صدای پوزخند ارادو زیر گوشم شنیدم...این امروز اومده اینجا فقط اعصاب منو خرد کنه
سوییچمو از تو کولم دراوردمو رفتم سمت ماشین...اهنگ shape of you از Ed shearan و پلی کردمو صدای ضبطو زیاد کردمو پشت سر بچه ها راه افتادم..
تقریبا یک ساعت و خورده ای تو راه بودیم...ساعت ۶ و ۵۰ دقیقه رسیدیم...یه نگا به اطراف انداختم...چن تا ماشین کنار هم تو یه خط پارک شده بودن...چهارتا پسربا دوتا دختر کنار ماشینا وایساده بودن...از ماشین پیاده شدم...سریع رفتم سمت ساینا و گفتم:براچی اومدیم اینجا؟
-لاری عزیرم...لاری..تاحالا نشنیدی؟
سرمو با دستم گرفتم و گفتم:ساینا ماالان اینجا چه غلطی میکنیم؟
-اومدیم ماشین سواری دیگ..ای بابا
-اونو که خودم فهمیدم...براچی باید بیایم اینجا ماشین سواری؟
بعد ارومتر ادامه دادم:میدونی چقد خطرناکه اصن؟اصن به ماشیناشون میشه اعتمادکرد؟
-عاطی نگران نباش...پسره از رفیقای امیرحسینه...مطمئنه
-گوربابای امیرحسین...خود این مرتیکه مگه قابل اعتماده ک حالا رفیقاش باشن..تواصن میشناسیش مگه اینو؟
-عاطی باور کن هیچی نمیشه...یکم میریم ماشین سواری میکنیم بعد برمیگردیم...
-ساینا میگم خطرناکه دختر
اه تواممم...انقد هی نفوس بد نزن دیگ...چیش خطرناکه اخه؟
-واای ساینا...وااای سایناا..ازدست تو...اخر دق میزنم میمیرم ازدستت
ساینا خندیدو گفت:البته دقو میکنن...یچی دیگس که میزنن
چن ثانیه وایسادم نگاش کردم و گفتم:حالا هرچی...مهم نیته
سایناهم خندیدو چیزی نگفت...خودمم خندم گرفته بود اون وسط..ولی از طرفی داشتم حرص میخوردم بخاطر این اسکل بازیشون...یهو یادم افتا د ساینا از پارسال که گواهینامشو گرفته بود فقط ۵-۶ باز اونم یه مسیر کوتاه مثلا از باشگاه تا خونشونو رانندگی کرده بود..اونقدرام رانندگیش حرفه ای نیس‌..برگشتم سمتش و گفتم:ساینا؟
-دیگ چیه؟
-ساینا تو که فقط ۵-۶بار نشستی پشت فرمون
-خب؟
-خب ک خب...اونقدری هنوز حرفه ای نیستی بخوای بری مسابقه بدی...میفهمی خطرناکه ساینا؟تازه الان دوسه ماهم هس ک ننشستی پشت فرمون...بیا بیخیال شو بریم خونه
اومد دستمو گرفت و گفت:عاطی به من اعتماد کن هیچی نمیشه
-وووییی...اینجوری که گفتی بیشتر ته دلم خالی شد
زد پس کلمو گفت:بس که نکبتی میگم هیچی نمیشه دیگ...بیخیال
ینی از پس هرکی بربیام از پس این دختره برنمیام...ترجیح دادم ساکت شم و فقط دعاکنم اتفاقی نیفته..هرچند دلم شور میزد ولی رضایت دادم ک بره
البته منم رضایت نمیدادم میرفت در هرصورت ولی فقط دعا میکردم اتفاقی نیفته براش چون درون صورت هیچوقت خودمو نمیبخشیدم...
ماشینا یکی یکی حرکت کردن...ترجیح دادم از ساینا زیاد دور نشم که اگه اتفاقی افتاد حداقل بتونم کاری کنم...همه باسرعت میروندن...فک کنم 5-6تا ماشین جلومون بودن..ولی برام مهم نبود..این وسط تنهاچیزی که برام مهم بود این بود که براساینا اتفاقی نیفته...
از خط پایان گذشتیم...اصن نفهمیدم چجوری تااینجا رسیدم...کل ذهنم درگیر ساینا بود..این دختره ی نکبت اخر ی کاری میکنه من سکته میکنم میفتم می میرم..
ازماشین اومدم پایین و رفتم سمت ساینا...بانگرانی که نمیدونم ازکجا اومده بود گفتم
-خوبی ساینا؟
-وااای اره..خیلی خوب بود
چقد هیجان داشت این بچه...نفسمو از سراسودگی باصدادادم بیرون...صدای ساینارو شنیدم
-این دختره اول شد؟
نامفهوم نگاش کردم و گفتم:کدوم دختره؟کیو میگی؟
ساینا بادست نشونش داد و گفت:ایول...چ حالی میکنه واس خودش...
منم سری تکون دادمو چیزی نگفتم....
باساینا تکیه داده بودیم به ماشین من وداشتیم تخمه میشکوندیم...امیرحسین و اراد اومدن سمتمون و امیرحسین گفت
-خب دخترا خوش گذشت بهتون؟
ساینا:اره عالی بود دمت گرم...
من:منم بااینکه ذهنم درگیر این قوزمیت بود ولی بهم خوش گذشت ممنون
ساینا ایشی گفت و روشو برگردوند اون طرف..امیرحسین به تخمه تو دستمون نگاه کرد و گفت:نچ نچ نچ واقعا که...تک خوری
یهو سایناپشت بندش گفت:گه خوری...
باتعجب ساینارو نگا کردم که خندیدو گفت:چیه مگه؟؟؟
منم خندیدمو چیزی نگفتم...عادت داشتم به این رفتاراش ولی فک نمیکردم دیگ جلوی ملت ابرو نذاره برامون...ترجیح دادم بهش فک نکنم و به تخمه شکوندنم ادامه دادم...یکم گذشت و ماچهارنفر همچنان به ماشین تکیه داده بودیم...انگارهیچ کدوم دلمون نمیومد بریم خونه...براتغییر دادن جوسنگینی که بینمون حاکم شده بود به ساینا گفتم یه اهنگ پلی کنه حداقل اهنگ بخونیم حوصلمون سرنره...
ساینا:عاطی مطمئنی من اهنگ پلی کنم؟خودت اهنگ پلی کنی بهتره ها...وضع اهنگای منو که میدونی...
-اسکل خوبه اهنگامون یکیه...گوشی من شارژ نداره خودت پلی کن..
سایناباشه ای گفت و ازلیست اهنگاش یه اهنگ انتخاب کرد و گفت:بچه ها میخوام بترکونینا...
وبعدم اهنگ خوشگلا باید برقصن اندی و پلی کرد...پلی شدن اهنگ همانا و ترکیدن منو ساینا همانا...امیرحسین و اراد که اوضاعی داشتن نزدیک بود چشاشون بزنه بیرون...منو ساینا بااهنگ میخوندیم...
ساینا:اهاااا...حالا قرش بده..عاطی یه قرمشنگی بیا
وبعد دونفری باهم قردادیم...سایناهم وسطش هی میخوند میگفت اره خوشگلا باید برقصن خوشگلا باید برقصن...منم دیگ ترکیده بودم...مرده شورخودمونو ببرن بااین اهنگامون...
امیرحسین همونجوری که داشت میخندید گفت:اون اهنگ جلفو قطع کن بابا...ایسگاکردین مارو...بذا اراد اهنگ پلی کنه یکم ارامش بگریم...
عه این گوریل اهنگم گوش میده؟؟؟چ جلب...اراد اهنگ پلی کرد...
من قلبم مثه تو سنگ نیس که
توبری وایمیسه..بخداوایمیسه
من قلبم مثه تو محکم نیس
خوبیتو یادم بود بدیتو یادم نیس
ای داد برمن فرداس که حالیم میشه نیس الان که گرمم
دیوونه کردم هرکی که دورم بود اخه دیوونه برگرد...دیوونه برگرد
کاش بش میگفتم قلبم به عشقش می تپه فوقش میگفت نه
بدجوری قفلم..دیوونه میشم وقتی ک یادش میفتم یادش میفتم
من قلبم مثه تو سنگ نیس که
توبری وایمیسه..بخداوایمیسه
من قلبم مثه تو محکم نیس
خوبیتو یادم بود بدیتو یادم نیس
نه نرو انقده بد نشو بام
نذار هیچ کس دیگه رو جام
نرو گم بشه خاطره هات خاطره هاام
حیف که نخواستی بسازی بامن
دیگه راهی نبود که تا من
چی اوردی به روز صدام صداام
هرچی میخواست بشه شد مگه نه
اگه رفتی برو اگه نه منتظرش نذار این دل دیوونه رو
هیچکی نبود برامن مثه تو
دیگ هرچی میخوای واسه تو
تنها نذارمنه لعنتیو دل نرو
من قلبم مثه تو سنگ نیس که
توبری وایمیسه..بخداوایمیسه
من قلبم مثه تو محکم نیس
خوبیتو یادم بود بدیتو یادم نیس
(علیرضا طلیسچی-ای داد برمن)
********
صبح با صدای الارم گوشیم بیدارشدم...اه چه زود صبح میشه...لعنت به هرچی درس و دانشگاه و کوفت و زهرماردیگه...الارمو قطع کردمو پتورو کشیدم روخودم که بخوابم..حالا یه روز نرم دانشگاه نمی میرم...دوباره صدای گوشی بلند شد...اههه اههههه لعنت به این زندگی نکبت بار...گوشیو برداشتم و به صفحه اش نگاکردم...شماره ناشناس بود..اول خواستم جواب بدم فحش کشیش کنم ولی بعد بیخیال شدم..چن ثانیه روتختم نشستم...مثه اینکه امروز قرارنیس بذارن من بخوابم...پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم لباس پوشیدم..بعدازبرداشتن کوله و گوشی و سوییچم زدم بیرون...
تو سلف دانشگا نشسته بودم....سوگندونازی زودتررفتن کارداشتن...به قهوه تودستم خیره شده بودم و تودنیای خودم سیرمی کردم...که گوشیم زنگ خورد...نگاکردم دیدم همون شماره ناشناسس که صبح بهم زنگ زده بود..جواب دادم
-الو؟
-سلام بر بانو زلیخا..بنده یوزارسیف هستم..
-برو بابا مرتیکه..توخودت خوارناموس نداری؟
چی گفتم...خوارناموس..درست بود؟؟؟نبابا اونکه عارناموس بود...صدای خنده پسره ازپشت گوشی میومد خودمم خندم گرفته بود ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و بدون گفتن هیچ حرف دیگه ای قطع کردم...اینجوری بهتربود کمترابروم میرفت...
یه چن باردیگم زنگ زد ک من ریجکت کردم..ملت بیکارن هنوزم ازین مزاحم تلفنیا پیدامیشه....قهومو سرکشیدم و کولمو برداشتم رفتم موسسه...امروز سه تاکلاس پشت سرهم داشتم وکلا سرم شلوغ بود فجیع...

-no questions?(سوالی نیست؟)
-no teacher.good job(نه استاد..خسته نباشید)
به دانش اموزام لبخندی زدمو وسایلمو جمع کردم..ازکلاس اومدم بیرون که یکی ازدانش اموزام از پشت صدام کرد...
-جانم عزیزم؟
چن تا برگه بهم داد و گفت:استادمیشه تو ترجمه ی اینابهم کمک کنید؟
-بله حتما..فقط الان کاردارم جلسه بعد بیارباخودت یه نگاهی بهشون بندازم...
لبخندی زدوگفت:چشم استاد ممنونم ازتون...پس فعلا
خدافظی کردمو رفتم سمت دفتردبیرا...یه نگاه به ساعت انداختم ..ساعت 4بود...یهویادم افتاد من دیروز باعرفان این ساعت قرارگذاشته بودم...ای وااای...چیکارکنم الان؟؟؟من که هنوز کلاسام مونده...چرادیروز یادم نبود اخه؟؟سریع زنگ زدم به عرفان...اه این پسره ی مضحک چرابرنمیداره؟اگه رفته باشه سرقرارچی؟؟؟اصن مگه این گفته بود کجاقراربذاریم؟؟؟ای بابا...
اومدم دوباره شمارشو بگیرم که دیدم خودش چندباری صب بهم زنگ زده بود...ای وااای...پس تماسای اینو ریجکت میکردم فکرمیکردم اون مزاحمس....پس بگو چرابرنمیداره....طی یه تصمیم ناگهانی زنگ زدم به عرفانه اگه اون بهش زنگ میزد حتمابرمیداشت...بعددوسه تا بوق جواب داد
-سلام عاطی
-سلام عرفانه یه زنگ بزن به عرفان و بعدش همه قضیه رو تند تند براش تعریف کردم
-متاسفم که انقد فکتو خسته کردی ولی من باید بهت بگم که باهاش قهریدم
-ای نمیری تو دخترررر....اینهمه برات توضیح دادم الان باید بگی قهری؟چراشمادوتا میمون انقد باهم قهرمیکنین اخه؟؟؟بازدوباره چراقهرکردین؟اه لعنت به تو..لعنت به اون عرفان دهن گشاد...اه گمشید جفتتون
وبعدسریع قطع کردم...خودم خندم گرفته بود...حتی وای نسادم جواب بگیرم بعداونهمه سوالی که پرسیدم...اوه اوه عرفان چ حرصی بخوره بفهمه من بش گفتم دهن گشاد..خودعرفانه چقد حرص میخوره الان...بیخیال شدمو تصمیم گرفتم دوباره شماره عرفانو بگیرم..اه باز که برنمیداره...به درک برنمیداره...اصن فداسرم..فداتارتارموهام...اییش...الاناس که کلاس بعدیم شروع بشه...نمیتونم منتظراین بمونم....اگه کارش مهم باشه خودش زنگ میزنه...والا...وسایلمو جم کردم و باارامش وارد کلاس شدم...
*****
ازکلاس زدم بیرون..ساعت 6بود...برای اخرین بار زنگ زدم به عرفان..بالاخره جواب داد...صدای خستش پیچید توگوشی
-الو؟
-چه عجب بالاخره جواب دادی...کم کم داشتم فک میکردم به لطف خدا کفن پوش شدی...
-عه عاطی تویی؟خوبی؟
-زهرمارخوبی نکبت...کدوم گوری گیر کردی جواب تلفن نمیدی؟
-من خواب بودم...
-ازکی خوابی؟من ازساعت 4هی دارم بهت زنگ میزنم ولی جواب نمیدی....
-من ازساعت 1ونیم اینجورا خوابم..نمیدونم چراانقد خسته بودم
-ازساعت یک و نیمممم؟؟؟؟لعنتی اصحاب کهفم انقد نخوابیدن....مگه کوه کنده بودی اخه؟؟؟
خندید و گفت:حالا کاری داشتی زنگ زدی؟؟؟
-مگه قرارنبود منوتو امروز ساعت 4همو ببینیم...
یهو انگارتازه به خودش اومد گفت:اه راس میگی...من صبح بهت زنگ زدم جای قرارو بگم...چرا جواب دادی؟؟؟ریجکت میکنی تلفن منو؟؟حقت بود جوابتو ندم...
-ینی چی؟؟؟ینی توهم یادت نبود؟؟؟؟
-نه دیگ...میگم خوابیدم یادم رفت...حالابگو ببینم چراتلفن منو ریجکت کردی؟
قضیه رو براش توضیح دادم و اخرم قرارشد ساعت 8ونیم باهم بریم شام بیرون...
*****
ماشینو دم در رستوران پارک کردم و پیاده شدم...وارد رستوران شدم...عرفان روی یکی ازمیزا پشت به من نشسته بود..یهو نمیدونم چیشد که کرم ریز درونم فعال شد...رفتم جلو و شتلق زدم پس کلش...عرفانم پاشد بیاد بزنه نفلم کنه که بادیدن ملتی که داشتن با چشاشون قورتمون میدادن اروم و باوقار نشستیم سرجامون تادعوامونو بذاریم برا ی وقت دیگ...
-خب؟واس چی وقتمو گرفتی؟؟؟
-بذاراول سفارش بدیم یچی بعد میگم بهت...
وبعدگارسونو صدازد و سفارش دادیم...من یه پرس شیشلیک سفارش دادم عرفانم جوجه سفارش داد....
-منتظرم؟
-منتظرنباش اگرچه غرقه دل تواشک و گریه هاش
پوفی کردمو گفتم:عرفان؟؟؟کی میخوای تموم کنی این مسخره بازیاتو؟؟؟خیرسرت 22سالتههه
-اه باشه بابا...
بعد خیلی مظلومانه ادامه داد:عاطی؟؟؟؟بدبخت شدم
-چرا؟؟؟چیشده مگه؟
-باعرفانه دع...
پریدم وسط حرفشو گفتم:اره میدونم قهرکردین...ولی دلیلشو نگفت
-پریروز زنگ زدم به عرفانه گفتم بیاد باهم بریم بیرون گفت نه من اخرهفته همایش دارم کلی کارریخته روسرم بذار واسه هفته ی دیگه بعدعذرخواهی کرد گفت نمیتونه بیاد منم ناراحت شدم گفتم توهمش کارتو به من ترجیح میدی هروقت بهت میگم بیا بریم بیرون موسسه رو بهونه میکنی...خودمم نمیدونم چرااون لحظه این حرفو بهش زدم شاید چون یه مدت ندیده بودمش دلتنگش بودم اینجوری گفتم ولی بعدش خودم پشیمون شدم ازحرفم...وهمین شد حرف توحرف اوردیم یکی اون گفت یکی من و دعوامون شد...اخرم گفت اگر باکارمن مشکلی داری و نمیتونی تحمل کنی دیگه نیا سراغم...عاطی دارم دیوونه میشممم...توکه میدونی چقد برام مهمه...یه کاری کن تومیتونی...
-پس بخاطر همین عرفانه اونروز ناراحت بود...به من گفت بخاطر بچه های سرطانی...دروغ گفت ینی؟؟؟
-نمیدونم...فقط دراین حدمیدونم که دارم خل میشم ازدوریش
-اووو جم کن خودتو..توکه اینجوری نبودی...بذار ببینم چیکارمیتونم برات بکنم...نگران نباش...تامنو داری غم نداری
همون لحظه غذامونو اوردن ومام دیگه حرف نزدیم...عین وحشیای امازون گریخته افتادیم رو غذا...هم اون عرفانه رو یادش رفت هم من....خخخ والا...هیچ لذتی بالاتراز غذا خوردن نیس...ازقیافه عرفانم معلوم بود همین نظرو داره...یجوری چسبیده بود به جوجه اش انگار ده قرنه غذا نخورده...حالا برامن چسی میاد میگ من دارم دیوونه میشم ازدوری عرفانه....بچه پررو
بعد حساب کردن غذا زدیم بیرون وهرکی رفت سمت خونه خودش...
******
داشتم صبحونه میخوردم...مامانم داشت غذا درست میکرد و همینجوری غرمیزد:ای بابا ازدست این عرفانه...هروقت کارش دارم نیست...الان تواین موقعیت اخه موسسه واجبه واقعا؟
-خب مامان چیشده؟توکه میدونی اون همایش بزرگی درپیش داره..بالاخره کلی کارریخته روسرش نمیشه اونجارو ول کنه
-خب پس توجورشو باید بکشی اگه انقد نگرانشی
-وا...به من چ؟؟؟اصن چیشده مگه؟جورچیو باید بکشم؟
-خاله مریمت داره از لندن میاد درمانش تموم شده..منم فامیلارو دعوت کردم واسه امشب بیان اینجا براورودش جشن بگیریم...
-یوهوووو...ایول..خاله مریم خوب شد ینی؟؟؟
-اره دیگ...خداروشکر که حالش خوبه خوبه
-باشه پس کاری داری بگو من انجام بدم...
یهو باخودم فک کردم اگه فامیلارو دعوت کرده لابد عرفانم هست...پس من ماموریت دارم امشب این دختررو هرجورشده بکشونم اینجا نذارم تادیروقت تواموزشگاه بمونه..یهو پاشدم که برم عرفانه رو راضی کنم بیاد خونه...چون راضی کردن عرفانه کارهر شیاد نیست گاونرمیخواهد و صبرخفن..سریع اماده شدم و رفتم که رفتم...مامانمم صداش میومد که هوار میکشید میگفت:اخه تودیگه کدوم گوری میری دست تنها چیکارکنم من؟؟؟؟
الهی بمیرم برامامانم...دوتا دختر بزرگ کرده به هیچ دردی نمیخورن..ولی خب الان عرفانه مهم تربود چون بالاخره مامانم که دست تنها نمیموند عارفه اینا میرفتن کمکش ولی قضیه عرفانه قضیه مرگ و زندگی بود و جزمن کسی نمیتونست حلش کنه...
تو دفتر خانوم صادقی نشسته بودم و منتظر بودم عرفانه کلاسش تموم شه...اینجا غلغله ای بود...حق داشت عرفانه میگفت من کلی کاردارم و شب تادیروقت اینجامیمونم...توهمین فکرابودم که یهو عرفانه اومد داخل و باکلی هیجان گفت:
-دربازشدو گل اومد
منم پشت بندش گفتم:عرفانه خله خوش اومد
خندیدو گفت:نکبت تو اینجا چه غلطی میکنی؟
-اومدم دیدن یار
همون لحظه دربازشدویکی اومد داخل...برگشتم سمت در که دیدم به عرفانه گفت:ببخشید اومدم بابت تعمیر پکیجا..
من بهت زده داشتم نگاش میکردم فقط...نگاش افتاد سمت من..ولی اون انگار خیلی تعجب نکرد...یهو یادم افتاد من اونبارم که اومدم اینجا اینو دیدمش...پس بگو چراانقد قیافش اشنا بود....اه جلل جالب...
اراد:سلام عاطفه خانوم خوبی شما؟مشتاق دیدار
عرفانه با لبخند موذیانه نگام کردو گفت:پس اومدی دیدن یار اره؟؟؟؟
من مونده بودم الان چیکارکنم...وااای ابروم رفت....دیدی چی شد...شرف نداشتم رفت کف کفشم...جواب سلام ارادو دادم و بعد رو به عرفانه گفتم:یاردیگ چیه توداری میگی؟یار استعاره ازتو بود...
عرفانه جدی برگشت رو به ارادوگفت:خیلی خب پس شما بفرمایید پکیجارو بررسی کنید وبعداومد دست منو گرفت و گفت:شمام بفرما تواتاق من کارت دارم
یاامام...خدایا خودمو به خودت میسپارم...به جوونیم رحم کن...باعرفانه رفتم تواتاقشو قبل اینکه بخوام توضیحی بدم گفت:خب؟میشنوم؟که یاراستعاره ازمنه؟؟؟یک یاری نشون تو بدم من....
بعد دویید دنبالم که منم پابه فرار گذاشتم....گفتم:عزیزمن یکم اروم باش بهت توضیح میدم همه چیو...ولی قبلش یه خواهشی دارم ازت..اگه به حرفم گوش بدی منم همه چیو برات تعریف میکنم...قبوله؟
عرفانه چندثانیه مشکوک نگام کرد و بعددوباره اومد سمتم وگفت:بچه پررو تازه خواهشم داره ازم...زودباش بگو ببینم تواین پسررو ازکجا میشناسی وگرنه میام به زور عقدتون میکنم...
جفتمون خندیدیم که گفت:خب؟نمیخوای بگی؟کاری نکن برم ازخودش بپرسما..زودبگو خستم کردی
-باش برو ازخودش بپرس
وبعدم رومو کردم سمت دیگه که دیدم داره میره سمت درواقعا...اه لعنتی..این دختره خرترازاین حرفاس...جدی میره میپرسه...باید زودتربرم جلوشو بگیرم...
قبل اینکه پاشو ازدر بذاره بیرون دستشو گرفتم و گفتم خیلی خب باشه میگم ولی توهم باید به درخواست من گوش بدی خب؟؟؟
-خیلی خب...بگو
بعدم همه ماجرارو از همون روز که قهوه بردم براش تا اونروز که با هم رفتیم پارک ساعی همشو تعریف کردم..عرفانه یکم خندید و گفت:اخیی فک کرده عرفان دوس پسرته غیرتی شده...عزیزم..چ جنتل من
چن ثانیه باعصبانیت نگاش کردم که گفت:خب حالا نمیخواد عصبی شی...اگه دیگه کاری نداری گمشو من خیلی کارریخته روسرم
-چرا کاردارم...بیکارنیسم بیام اینجا فقط واسه دیدن توی منگل...گفتم که یه درخواستی دارم...
-خب؟
قضیه اومدن خاله مریمو گفتم و درنهایت اضافه کردم:شب باید زودبریم خونه چون مامان فامیلارو دعوت کرده...
عرفانه باهیجان گفت:فامیلا ینی کی؟
بالبخندموذیانه ای گفتم:خاله عظیمه اینا.دایی فرنود اینا..دایی امین و حسین
منتظربه لبام چش دوخته بود...ادامه دادم:دایی فرزین اینام میان
یکم ذوق کرد و گفت:به هرحال من نمیتونم بیام چون اینجا کاردارم..
-اه عرفانه مسخره نشو دیگ باید بیای...
-نمیشه نمیتونم مسئولیت دارم اینجا...دوروز دیگه همایش داریم...اینکارارو تومیخوای انجام بدی؟
یهو ازدهنم پرید گفتم:اره...خودم باهات کمک میکنم زودتموم شه...
عرفانه هم ازاب گل الود ماهی گرفت و گفت:باشه پس...توکمکم میکنی بعدباهم میریم خونه...
لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود...من اخر بخاطراین عرفیا ناقص میشم...ینی من موندم ایناچجوری میخوان لطف منو جبران کنن...والا...باعرفانه رفتیم یکم کارارو انجام بدیم...دیگه اشی بود که خودم پخته بودم...راه برگشتم نداشتم چون دراون صورت عرفانه هم نمیومد باهام وهمه نقشه هام نقش براب میشد...


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - Doory - 26-07-2018

ادامشو نمی زارید؟


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 27-07-2018

چشم میذارم ادامشم

کارمون که تموم شد حدودا ساعت 5اینجورابود که دست عرفانه رو گرفتم که بریم خونه...وقتی رسیدیم خونه فقط عارفه اینا اومده بودن..البته فقط عارفه وسهیل بودن..باهاشون سلام احوالپرسی کردیم وبعدش هرکدوم رفتیم تواتاق خودمون تالباس عوض کنیم...ای بابا حالامن چی بپوشم؟؟؟؟یکم لباسارو نگاکردم ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم....داد زدم عرفانه رو صداکردم...بعدچندثانیه اومدداخل اتاقو گفت:ها چیشده؟
-میگم به نظرت واسه شب چی بپوشم؟
عرفانه یکم داخل کمدونگاکرد و یه پیرهن ابی اسمونی دراورد...پیرهنش تا یکم بالای زانوبود و روی کمرش تنگ بود وازکمربه پایین یکم چین داشت..استینشم از روی بازو به بعد بود...ازبین شلوارام یه شلوار جین یخی داددستم وگفت:موهاتو فرکن و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون
باذوق به لباسای تودستم نگا کردم...ینی من موندم این عرفانه رو نداشتم میخواستم چیکارکنم الان؟خب عارفه بود...اه بروبابا توهم که همش درگیری باخودت...بیخیالاین چیزا شدم و رفتم دوش بگیرم...ازحموم که اومدم یه تاپ گلبه ای با یه شلوارک سفید پوشیدم...موهاموخشک کردم و رفتم پیش مامانم اینا...
مامان:عه دختراینجوری اومدی پایین سرما میخوریا...
-نه بابا..گرمه هوا..این سوسول بازیا چیه؟
مامانم دیگ چیزی نگفت...واقعنم گرم بود..انگارنه انگار زمستونه...هواهم خوددرگیری پیداکرده...روبه عارفه گفتم:عارف مانی نمیاد؟
-چرا میاد امروز یکم کارای شرکتشون زیاد بودبخاطرهمین گفت یکم دیرترمیاد...
-اها باشه پس...توچطوری؟چیکارامیکنی؟کاراخوب پیش میره؟
-اره همه چی خوبه...چخبرازدرسا؟
-دیگه میگذرونیم مجبوری...
-چرا مجبوری؟ینی انقد سخته؟
-دیگه خودتم دانشجوبودی یه زمانی...این سوالاچیه میپرسی اخه؟
عارفه خندیدو چیزی نگفت...همون لحظه عرفانه هم اومدپایین که همزمان مامان گفت:بچه ها خاله مریم اینا نیم ساعت دیگه میرسن...بابات الان میاد که بریم فرودگاه دنبالشون شمام میاین باهامون؟
دلم تنگ شده بودبراخاله ام...ولی خب ترجیح دادم همینجا منتظرشون بمونم...بقیه هم نظرشون همین بود...مامانم بعدیکم سفارش به عارفه که حواست به غذا باشه و این حرفا رفت حاضر شه...من و عرفانه هم رفتیم تواتاقمون که اماده شیم برای استقبال ازمهمونا...موهامو ریز بافتم و بااتو ازوسطش تاپایین موهامو اتو کشیدم و بعدبافتشو باز کردم و ریختم دورم..تاوسطاش لخت لخت بود ازوسطش به پایین فرشده بود...یه بوس براخودم تواینه فرستادم و لباسمو پوشیدم...دم عرفانه گرم بااین انتخابش...خیلی بهم میومد...یه رژ صورتی خیلی خیلی کمرنگ درحدی که فقط یکم لبم رنگ بگیره کشیدم رولبام و یکم عطرزدم و رفتم پایین..داشتم از پله هامیومدم پایین که زنگ درو زدن...عارفه ایفونو زد و گفت:اومدن بچه ها...به عارفه نگاکردم یه پیرهن مشکی کوتاه پوشیده بود با شلوار مشکی لوله ای...موهای فردرشتشو ریخته بود دورش...عرفانه هم بهمون ملحق شد..اونم یه پیرهن سبز لجنی پوشیده بود باشلوار مشکی موهاشم داده بود بالا و دم اسبی بسته بود...ازهمه خوشگلتر سهیل بود...ینی من نمیدونم این پسرچراانقد خوشگله...موهای مشکیشو داده بود بالا و باژل درستش کرده بود...یه پیرهن قرمز پوشیده بود و استیناشو تاارنج داده بود بالا و دوتادکمه ی بالای پیرهنشو بازگذاشته بود..من موندم این بزرگ بشه چی میشه...کل دخترای تهران براش صف میکشن...
بااومدن خالم اینا دیگ دست از انالیز این موجودات برداشتم و خودمو تواغوش خالم پرت کردم...انقدتوبغلم فشارش دادم فکرکنم دوباره باید برا درمان ولی اینبار بخاطر کمرش بره لندن...والا...تاحالاتوعمرم ازدیدن کسی انقد ذوق نکرده بودم...اخه مگه میشه لعنتی؟ازبغل خالم اومدم بیرون...پشت سرش یه دختر قد بلند و فوق العاده خوشگل باچشمای درشت مشکی اومد داخل...من موندم خالم که چشاش سبزه شوهرخالمم که چشش عسلیه پس این بچه به کی رفته اخه؟؟چش مشکی؟؟؟؟خدایا...خداوندا..مگه داریم..هستیو کشیدم توبغلم و گفتم:ای جونممم چقددلم برات تنگ شده بود دخترررر...توچقدخوشگل شدی لعنتی...
هستی لبخندی زدو گفت:مرسی دیگه خجالتم نده حالا
زدم پس کلشو گفتم:برو بابا..اخه تووخجالت؟کی باورکنه؟؟؟
هستیم خندیدو رفت تا باعارفه اینا احوالپرسی کنه...باشوهرخالمم دست دادم و باهاش سلام احوالپرسی کردم و خوش امد گفتم...
باهستی و عرفانه نشسته بودیم یه گوشه داشتیم حرف میزدیم که زنگ درو زدن...رفتم درو بازکردم و روبه جمع گفتم:دایی فرزین اینان
نگام کشیده شد سمت عرفانه که باذوق داشت به در نگا میکرد...سنگینی نگاهمو حس کرد...برگشت سمتمو سوالی نگام کرد..شونه ای بالاانداختمو چیزی نگفتم...باداییم اینام سلام احوالپرسی کردیم...الهه همون اول که اومد داد زد عمهههه من اومدممممم وبعد پرید بغل خاله مریمو شالاپ شالاپ ماچش کرد...ماکلابه این رفتاراش عادت داشتیم...الهه اس دیگه..چه میشه کرد...عرفان اومدداخل..جوون بابا چه خوشتیپ شده بوداین پسر...خودمونیم چ پسردایی جیگری داشتم و نمیدونستم..ایول خوشم اومد..چقدکت شلواربهش میومد...باهاش دست دادم...داشت ازکنارم ردمیشد زیرگوشم گفت:هواموداشته باش هواتودارم
تک خنده ای کردمو چیزی نگفتم...
طبق معمول حسین ماهارو جمع کرده بود دورخودش و داشتیم لبخونی بازی میکردیم...بازی که ازبچگی هروقت دورهم جمع میشدیم بازی میکردیم...اینجوری بود که حسین یه کلمه ای رو میگفت و ماباید لبخونی میکردیم...اگر فهمیدیم کلمه چی بوده باید یه صدایی تومایه های زنگ درمیاوردیم کسی که زودترازهمه زنگ زد باید کلمه رو میگفت اگه درست بود 10امتیاز مثبت میگرفت واگه غلط بود 5امتیاز منفی..غیرازاون اگرکسی امتیازخودشو الکی زیاد میگفت یااگر باحسین کلکل میکرد یااعتراضی داشت 5امتیازمنفی میگرفت...واین بازیو انقد ادامه میدادیم تا یکی امتیازش به 100برسه...اگر105 میشدی هم میسوختی...وباید از5شروع میکردی...
تازه به نقاط حساس بازی رسیده بودیم...امتیاز عارفه 95 بود و اگه یکی دیگ درست میگفت میباخت و امتیاز عرفانه 90...منو الهه که کلا وضعمون وخیم بود..البته بازمن یکم اوضام بهتراز الهه بود امتیازم 30بود..ولی الهه منفیه15بودامتیازش...عرفانم امتیازش 65بود..هستی و مطهره و امیررضا هم که کلا بازی نکردن و شاخ بازی دراوردن براما...مانیم با بابام اینا سرگرم صحبت شده بود بخاطرهمین بازی نکرد...حسین یه کلمه ای گفت و عارفه بدون توجه به امتیازش گفت...
حسین دست زد براش و گفت:افرین خاک توسرت...105
عارفه باخنده گفت:اه نههه...چراحواسم نبود اخههه...ای بابا
همه داشتیم به خل وچل بازی عارفه می خندیدیم که سهیل اومد و گفت بیاید شامو حاضرتنین مامان شون میده تمت میخوام...
عارفه:باشه عزیزدلم..توبرو مام الان میایم
سهیلم بدون هیچ حرفی رفت...
حسین:خب؟برنده کیه؟خودتون یجوری به توافق برسید دیگه
الهه:معلومه من برنده ام..حرفایی میزنی عمو حسین
همه برگشتیم سمت الهه که باغرور داشت بلند میشد بره...
عرفان خندیدو گفت:عمو بذاراین بدبخت دلش نشکنه گناه داره دیگه...بذاریکم خوش باشه..
حسین خندیدو چیزی نگفت...بادخترا رفتیم تواشپزخونه که وسایل شامو حاضرکنیم..داشتم سالادو میبردم که امیررضااومد جلومو ناخنک زد به سالاد...
زدم رودستش و گفتم:نکن بچه جان.برو پیش بقیه زودتندسریع
-ای بابا...بیخیال دیگه عاطی..همش گیرمیده..اینجوری بیشترمزه میده خب
باحرص صداش کردم:امییییر
-جونم؟
نگاش کردم که گفت:ای بابا..خیلی خب..دیگه ناخنک نمیزنم اونجوری نگانکن...
وبعدراشو کج کردورفت...امیررضا پسرخالم بود..ینی پسرخاله عظیمه...یه سال ازهستی کوچیکتربود و 13سالش بود..مطهره هم خواهرش بود که 18سالش بود و تازه دانشگاه قبول شده بود وحسابداری میخوند...باکمک بچه ها میزو چیدیم و بقیه رو صدازدیم...منو عرفان پیش هم نشسته بودیم و روبه رومون عرفانه نشسته بود...داشتم براخودم برنج می ریختم که عرفان زیرگوشم گفت:عاطی نقشه ات به کجارسید؟
برگشتم که ازش بپرسم منظورش کدوم نقشه اس که زیرلبی گفت:ضایع نکن دیگ عاطی...وبعدبلند تر گفت نه مرسی همینقدرکافیه..خواستم خودم میکشم...
الهی بمیرم بچم میگفت دارم دیوونه میشما من باورم نشد..واقعازده بود به سرش
مثه خودش اروم و ازلای دندونام جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:نگفتی کدوم نقشه؟قضیه چیه؟
-همون قضیه که اونروز راجع بهش حرف زدم باهات...چیکارکنم من؟
تازه فهمیدم منظورش ازنقشه چیه...حواسم نبود بلند گفتم:اها...اونو میگی
یهودیدم همه برگشتن دارن مارو نگا میکنن...سرخ شدم ازخجالت...
شوهرخاله ام:چیزی شده دخترم؟
یاامام...چی بگم الان؟چیکارکنم..عرفان جوابشوداد و گفت:نه عمو من یلحظه یه سوال داشتم از عاطفه...میخواستم تلفظ یه کلمه ایو بپرسم ازش...شما به کارتون برسید چیزی نیس
نفسمو دادم بیرون و گفتم:بله چیزی نبود ببخشید شامتونو میل کنین
بقیه هم دیگ دیدن چیزی نیس واقعا به کارشون ادامه دادن...عرفان دوباره زیرگوشم گفت:تواخرامشب ابرومونو میبری..ببین کی گفتم
-خب حالا..انگار چیشده...
-باشه بابا...نگفتی..من چ کنم
بالبخند موذیانه عرفانه رو نگاکردمو گفتم:میگم بهت...شامتو بخورفعلا
بعدشام ظرفارو جم کردیم و قرارشد من و مطهره ظرفارو بشوریم...هستی و الهه خشکشون کنن و عرفانه هم جابه جا کنه ظرفارو...عارفه هم چون امروز زیاد ازش کارکشیده بودن بهش استراحت دادیم و گفتیم بقیه کارا دیگ باما..اونم رفت یه گوشه داشت باحسین حرف می زد...حسین دایی کوچیکم بود...یه سال از عارفه بزرگتربود..معماری خونده بود و پیش بابام توشرکت کار میکرد...چون فاصله سنیمون زیاد نبود باهم خیلی راحت بودیم...صدای مطهره منو ازافکارم خارج کرد
-عاطی؟میگم ی سوال؟
-جونم بپرس
-میگم..موقع شام...تووعرفان چی می گفتین به هم؟
حدس می زدم الان بخواد همچین سوالی بپرسه..خودمو بی تفاوت نشون دادم و گفتم:خودت شنیدی که عرفان چی گفت...ی سوال پرسید منم جواب دادم..
لبخندی ازرضایت زد و به کارش ادامه داد..

کارمون که تموم شد رفتیم به بقیه کمک کنیم کارشون زودتر تموم شه و بعد پنج نفری زدیم بیرون...یکم با مطهره و هستی حرف زدیم...بقیه هم سرشون گرم بود...امیررضا و عرفان وحسین داشتن باهم حرف میزدن..احتمالا باز حسین این دوتارو گیراورده بودداشت اسکلشون می کرد..عرفانه وعارفه داشتن باهم حرف می زدن..بابام ایناهم که داشتن راجع به کارحرف می زدن..سهیلم داشت با رها دخترداییم بازی می کرد...الان وقت مناسبی بود برااجرای نقشه ام...به عرفان پیام دادم:یلحظه بیا تواتاقم...
نگاش کردم...پیامو که خوند سوالی نگام کرد که شونه بالاانداختم...لبخندی زدو دوباره مشغول شد...رفتم پیش عارفه و عرفانه..روبه عارفه گفتم:ببخشید جیگره..میشه یلحظه این خوشگل خانومو به ماقرض بدی؟کارش دارم...
چشمکی به عرفانه زدم...عارفه خندیدو گفت:مردشورتو نبرم..گم شید جفتتون...نبینمتون...
خندیدمو دست عرفانه رو گرفتم و رفتم تواتاق...عرفانه:چیکارداری؟
-وایسا میگم بهت..دودیقه صبرداشته باش دختر
-زودبگو..بحثم باعارفه نصفه نیمه موند..
-خیلی خب الان میگم..ینی نمیگم..یلحظه وایسا...باید یچیزی نشونت بدم...همینجا بمونیا..من الان میام
-خیلی خب زودبیا
رفتم سمت درو دوباره برگشتم و گفتم:تکون نخوریا
عرفانه باحرص گفت:خببب...زودتر
رفتم بیرون و به عرفان اس دادم:الان برو...بردمش تواتاق خودم...برین اونجا حرفاتونو که زدین بیاین بیرون...
اخیش اینم ازاین دوتا...حالادیگه خیالم راحت شد...عرفان پیاممو که خوند نگام کرد...چشمکی بش زدم واونم باخوشحالی رفت سمت اتاق..رفتم پیش عارفه..عارفه:چیشد؟عرفانه کوش؟
-هیچی..میادالان
دیدم زیادی جوسنگین شده...رفتم ضبطو روشن کردمو اهنگ ای جونم سامی بیگی و گذاشتم و دست دخترارو گرفتم و رفتیم وسط...تاچن تااهنگ همینطوری رقصیدیم بابچه ها که عرفان و عرفانه اومدن بیرون...توچشمای عرفان نگاه کردم شاید یه چیزی بفهمم ازش ولی دریغ از حتی یه کلمه...عرفانه بی توجه به جمع رفت سمت ضبطو اهنگ tonight im loving youاز انریکه رو پخش کرد..واین ینی این دوتاقوزمیت باهم اشتی کردن...چون این اهنگ مخصوص خودشونه...عرفانه دست عرفانو گرفت و باهم رفتن وسط..همه نشسته بودن داشتن این دوتارو بالذت نگا میکردن...خیلی قشنگ و هماهنگ میرقصیدن و این رقصشونو جذاب تر کرده بود...این عادتشون بود...از شش هفت سال پیش که عرفان هیپ هاپ یادگرفته بود باهم یه رقص مخصوص و یه اهنگ مخصوص داشتن...هردفعه توهرمجلسی که میشد این دوتا پامیشدن بااین اهنگ می رقصیدن...همه هم عاشق رقصشون بودن...واقعاهم خیلی قشنگ می رقصیدن...رقصشون که تموم شد همه براشون دست زدن...اوناهم بعدکلی تشکر باخوشحالی رفتن نشستن سرجاشون...خیلی خوشحال بودم ازاینکه باهم اشتی کردن...خودشونم دست کمی ازمن نداشتن...عرفان که انگار همون لحظه جواب بله گرفته...یلحظه هم لبخند ازرولبش کنارنمی رفت...عرفانه هم کلا اوضاعی داشت براخودش..توحال و هوای خودش بود کلا..تورویا سیر می کرد
بعد رفتن مهمونا بدون گفتن هیچ حرفی راه اتاقمو پیش گرفتم...نمیدونم چراانقد خسته بودم...انگارکوه کنده بودم...به زحمت پاشدم لباسمو بایه تاپ شلوارک یاسی عوض کردم وخودمو پرت کردم رو تخت ...سرم به بالش نرسیده خوابم برد و دیگه تواین دنیانبودم...
****
صبح باصدای یه نفرکه اسممو باصدای بلند پشت سرهم تکرار می کرد بلندشدم و صاف روتخت نشستم‌..اه این کیه دیگ اول صبحی...ینی یه روزنمیتونم تواین خونه باارامش بخوابم...صدا هی نزدیک و نزدیک تر میشد تااینکه یهو قطع شدو پشت بندش دربازشدو عرفانه واردشد...اهههه اهههه مردم ازار
منو که دید بالبخند رومخ گفت:عه بیدارشدی؟چ بهتر..پاشو دیگ..زود
پتورو کشیدم روخودم و گفتم:گمشو بابا...من الان باتو بهشتم نمیام..گمشو بیرون میخوام بخوابم
نچ نچی کرد و گفت:اولا خوب نیس ادم باخواهربزرگترش اینجوری حرف بزنه..دوما خودت قول دادی بهم...به این زودی زدی زیرحرفت؟ینی دیگ به حرفت اعتمادنکنم دیگ نه؟
-برو بابا..کدوم قول..توهم دلت خوشه...گفتم برو میخوام بخوابم..
-ینی تویادت نمیاد؟؟باشه بخواب ولی یادم باشه دیگ روقولات حساب نکنم خدافظ
اه چی میگ این هی قول قول میکنه برامن؟خواستم سوال بپرسم که یهویی یادم افتاد دیروز بهش قول داده بودم کمکش کنم تاروز همایش کاراش تموم شه زودتر...
ایش بلندی گفتم و خواستم پاشم ازتخت که نگام تو نگاه عرفانه قفل شد...خواستم جیغ بکشم ازترس که عرفانه فهمید و دستشو گذاشت رودهنم
دستشو پس زدم و گفتم:تواخرمنو سکته میدی...اههه
وبعدم بدون توجه به خنده اش پاشدم رفتم سمت دستشویی..بعدازانجام عملیات اومدم بیرون ...عرفانه تواتاق نبود...اییش دختره ی کلکافیس
شلوارلوله ای مشکیمو باپالتوی کوتاه مشکیم پوشیدم...حالت موهام ازدیشب زیاد تغییری نکرده بود ...همونجوری بازگذاشتم و شال مشکیمو سرم کردم...گوشیمو برداشتمو رفتم بیرون...مامانم خواب بود...حقم داشت بیچاره ازدیشب کلی کارکرده بود...منکه زیاد کارخاصی انجام نداده بودم انقد خسته بودم دیگ چه برسه به اون..
رفتم تواشپزخونه عرفانه دوتاچایی ریخته بود خودشم نشسته بود پشت میز و داشت صبحونه میخورد...یه لقمه نون پنیر گرفتم براخودم و خوردم و چایمو سرکشیدم وگفتم:زودباش بریم و داشتم میرفتم بیرون ک صدای عرفانه متوقفم کرد
-کجا؟خودت نمیخوری نمیذاری منم بخورم؟
ایشی گفتم و همونجور که داشتم میرفتم بیرون
گفتم:زودصبحونتو بخور من تو هال منتظرتم
بعد پنج دیقه عرفانه اومدو باهم به سوی موسسه حرکت کردیم..توراه هیچکدوم حرفی نمی زدیم و فقط صدای ضبط بود که سکوت بینمونو میشکست

وارد موسسه شدیم..بعد سلام احوالپرسی با خانوم صادقی به همراه عرفانه رفتیم تاکارای همایشو انجام بدیم..
داشتم یه سری وسایلو باعرفانه میبردم دفترش که دیدم ارادم از روبه رو داره میاد..منو که دید دستی تکون داد و اومد سمت منو عرفانه...عرفانه حواسش به برگه های تودستش بود و داشت یه سری چیزمیز مینوشت...بخاطر همین متوجه نشده بود اراد داره میاد سمت ما...باصدای سلامش عرفانه هم سرشو گرفت بالا یخورده ...برگه هارو داد دستش و گفت برید اینارو تهیه کنید بقیشم لیست میکنم میدم بهتون...
این چی داشت میگفت؟زیاد کارکرده مغزش کارنمیکنه دیگه..ارادناچار برگه هارو ازدستش گرفت و یه نگاه بهشون انداخت...تااومدم چیزی بگم عرفانه گفت:عاطفه توهم باایشون برو وسایلو بگیرین بعد که کارتون تموم شد بیار بذار رو میز من...
وبعد بدون هیچ حرفی رفت...منو اراد همو نگاکردیم و زدیم زیر خنده...قرار بود یه نفر بره یه سری وسایل مورد نیاز براهمایش بگیره عرفانه هم فک کرده بود اراد همونه...روبه اراد گفتم:الان ماباید چیکارکنیم دقیقا؟
شونه ای بالاانداخت و گفت:مثه اینکه باید بریم کاری که گفتو انجام بدیم
ای خدا اخه این عرفانه چرااینجوریه؟کلا همیشه همینطوریه...قیافه ادما زودیادش میره...منو عارفه هم همش مسخرش میکردیم و میگفتیم تو باید فردای روزعروسیت قیافه شوهرتو یادت بره بزنی ازخونه باکتک بیرونش کنی...بافکر کردن به این چیزا ناخوداگاه خندم گرفت که دیدم اراد داره یجوری نگام میکنه...به خودم اومدم خندمو جم کردم و گفتم:واا چته؟
-هیچی..فقط قشنگ معلومه خیلی ذوق کردیا
-چه خودشیفته...اگه جونت برات مهمه زودحرکت کن که باید وسایلارو سرتایمش برسونیم دست عرفانه وگرنه نابودمون میکنه
وبعدحرکت کردم..ارادم پشت سرم اومد و گفت:نبابا..به قیافش نمیخورد
تو دلم گفتم اخ امان ازدست این قیافه...همین دیگه هیچوقت کسی فک نمیکنه به اینکه پشت اون چهره ی مظلوم و معصوم چه زلزله ای نهفته...
ترجیح دادم سکوت کنم...حالاایشالله بعدا خودش بااین عزراعیل اشنامیشه میفهمه من چی میگم
ازموسسه اومدیم بیرون که تازه یادم افتاد من صبح باعرفانه اومدم...برگشتم که حرفی بزنم دیدم اراد رفت سمت یه موتورو سوارشدو روبه من گفت:بپربالا
دهنم ازتعجب دومتر بازبود....اخه موتورررر؟؟؟؟همونجوری که باچشای ازحدقه درومده داشتم به موتورش نگامیکردم گفتم
-بگو که داری شوخی میکنی...من قلبم ضعیفه...بازی نکن باقلب داغونم
چشاش میخندید ولی باجدیت گفت:نه مگه من باهات شوخی دارم...اگه جونتو دوس داری زودبیا سوارشو چون درون صورت خودت میدونی و خواهرت...ازمن گفتن بود
-اخه بااین؟؟؟؟انتظارنداری من بیام باهات سوارموتورشم...هوم؟
-مگه چیه؟؟؟اینجوری بهش نگانکن...ازصدتا ماشین خفن تره
-بروبابا..من عمرا باتو سوارموتور شم...
شونه ای بالاانداخت و گفت:هرطور راحتی...اتفاقا به نظرمنم یکم پیاده روی کنی بدنیس..چربیات اب میشه...ماکه رفتیم
الان این چی گفت؟؟؟کدوم چربی دقیقا؟؟؟پسره ی بیشعور..من یه چربی به این نشون بدم...مردک مضحک...دارم واست..حیف که الان وقت ندارم....
داشت موتورو روشن میکرد که گفتم:هوشت پسره...پیاده شو میریم ماشین عرفانه رو میگیریم ازش...چن ثانیه نگام کرد..نمیدونم تونگام چی دید که گفت:باشه..پس بریم..
ازموتورش پیاده شدوباهم دوباره سمت موسسه رفتیم..عرفانه رو پیداش کردیم..ماروکه دید گفت:عه..هنوزاینجایین؟فک کردم تاالان رفتین
-داشتیم میرفتیم اتفاقا
-خب پس مشکل چیه؟
یه نگاهی به اراد انداختم و بی مقدمه گفتم:ماشینتو بده
-ماشینم؟؟؟بدمش به تو؟؟؟عمرا
-اه عرفان اذیت نکن دیگه...
عرفانه چندثانیه نگامون کردو گفت:خیلی خب چن لحظه وایسا الان میرم میارم برات
پریدم بغلش ماچش کنم که باحالت چندشی نگام کردوگفت:صددفعه بهت گفتم ازاین لوس بازیا خوشم نمیاد...
اییش ادم نیس که حتما باید جلو ملت ابرومو ببره وگرنه عرفانه نیس که...ارادو نگا کردم دیدم داره ریزریز میخنده...برگشتم سمتشو زدم توپاش که باعث شد بیشترخندش بگیره...دوباره زدم تو پاشو گفتم:زقنبوت
متعجب نگام کردو گفت:چی چی؟
خیلی جدی حرفمو تکرار کردم..اراد دیگه اینبار منفجر شد ازخنده...وااا..بچه خل شده...به چی میخنده؟؟؟مگه اشتباه گفتم؟؟؟؟
وقتی حسابی خندید گفت:دخترجان اون زقنبوت نیس رنقبوته
اینبارنوبت من بود ازخنده منفجرشم...صدای عرفانه باعث شدخندمو بخورم...
-حس نمیکنین جفتتون اشتباه گفتین؟؟؟درستش قزبنوته
ینی من کشته مرده ی ادبیات این دوتام...بازحالا بین زقنبوت و زنقبوت زیاد فرقی نیس ولی دیگه قزبنوت اخه؟؟؟؟ارادم انگارداشت به همین فک میکرد..دوتایی خندیدیمو من گفتم:اه.اصن هرچی...بروسویچ ماشینو بده کارداریم...
عرفانه گفت:خیلی خب دودیقه وایسا میارم الا
عرفانه رفت تا سوییچو بیاره...اراد دوباره گفت:حالا جدی درستش چیه؟
-زقنبوت دیگه...
-مطمئنی؟
چن ثانیه فک کردمو گفتم:الان که فک میکنم نه...ولی خب مطمئنم اونی که شماگفتینم نیس..حالا براتو یکم نزدیکه ولی عرفانه دیگه خیلی عجیب غریب بود کلمش...
اراد سری تکون دادو چیزی نگفت...عرفانه سوییچو اورد...اومدم ازش بگیرم که گفت:تونه...سوییچو داد به ارادو گفت:شما برونین...دوباره نگام کردوگفت:به رانندگی تواعتمادی ندارم...همون یباری که ماشین دادم دستت کافی بود برام
زیر لب به درکی گفتم و خدافظی کردیم ورفتیم...توماشین نشسته بودیم که اراد گفت:رابطت باخواهرت خوبه
زیرلب اوهومی گفتم که صداشو شنیدم:خوش به حالت
نگاش کردم...چشاش غمگین بودانگار...مثه اون روز که براش قهوه بردم...نمیدونم شایدم من اینجوری حس میکردم...برگشت سمتم وگفت:چیه؟چرااونجوری نگام میکنی؟چیزی روصورتمه؟؟
ناخوداگاه گفتم:چشات
-چشام چی؟؟؟
جلورو نگاه کردمو گفتم:چراانقد چشات غمگینه؟؟؟
پوزخند صداداری زدوچیزی نگفت...اییش نکبت..میمیره جواب بده دوکلمه..اه اصن به من چه؟به درک که چشاش غمگینه...والا...دست به سینه نشستم و هیچی نگفتم...تا رسیدن به فروشگاه دیگه نه من چیزی گفتم نه اون...بعد اینکه همه وسایلارو خریدیم نشستیم توماشینو اراد ماشینو روشن کرد...ساعتو نگا کردم ساعت 1:40بود...ازگشنگی روبه موت بودم ولی چیزی نگفتم...ضبطو روشن کردم...اهنگ کیش سپیده پخش شد...اوه اوه الان باخودش میگه اینا کلاخونوادگی عادت دارن اهنگای خزدهه 60گوش بدن...برااینکه بهش ثابت کنم درون حدم خزنیسیم زدم یه اهنگ دیگه...
منو ببخش اگه این بودنم باتو...وارونه کردهمه ارزوهاتو
تویادمن قدم زدنامون همیشه هست..یه راهی هس حتما واسه رهایی ازاین بن بست
عاشقم باش اخه تواون که میخوامی...دیوونتم همه ارزوهامی
به غیرمن کی جور دردای توروکشید...قدم زدن توبارون چشاتو جزمن کی فهمید
من توروتورو هنوز یادم هس...تونرو نروهامو نشنیدی
چرا دیگه حتی منو یادت نیس بگو که چجوری به اینجارسیدی
که حالاشبا بی من ارومی من روزای بی تورو میشمارم
سه سال و سه ماه و سه هفته گذشته که نیستی هنوزم دوست دارم
نیستی هنوزم حس میکنم اینجایی
عاشقم باش اخه اونکه میخوامی..دیوونتم همه ارزوهامی
به غیرمن کی جور دردای تورو کشید قدم زدن توبارون چشاتو جزمن کی فهمید
من توروتورو هنوز یادم هس...تونرو نروهامو نشنیدی
چرا دیگه حتی منو یادت نیس بگو که چجوری به اینجارسیدی
که حالاشبا بی من ارومی من روزای بی تورو میشمارم
نمیشه نباشی بمون که بمونم بدون که هنوزم دوست دارم
من توروتورو هنوز یادم هس...تونرو نروهامو نشنیدی
چرا دیگه حتی منو یادت نیس بگو که چجوری به اینجارسیدی
که حالاشبا بی من ارومی من روزای بی تورو میشمارم
سه سال و سه ماه و سه هفته گذشته که نیستی هنوزم دوست دارم
(مازیارفلاحی-روزای بی تو)
اراد ماشینویه جاپارک کردوگفت:پیاده شو
بی تفاوت نگاش کردم وگفتم:دیگ واسه چی؟من خستم بریم موسسه..ماکه همه چیو خریدیم...
چن ثانیه نگام کردوگفت:تورو نمیدونم ولی من خیلی گشنمه...پس پیاده شو تاروده بزرگه کوچیکرو نخورده..زود
چیزی نگفتمو پیاده شدم...وارد رستوران شدیم...فضای خیلی جالبی داشت..دیوارای چوبی که یه رگه هایی عین ترک خوردگی تنه ی درخت روش بود میزوصندلیاشون چوبی بود کلاهمه چی ازچوب بود ولی جالب بوددرکل..اراد به سمت پله هایی که به طبقه دوم راه داشت حرکت کرد..داشتم میرفتم بالا که بین جمعیت یه چهره ی اشنا دیدم..اووف همینموکم داشتیم..نمیدونم چراجدیدا هرجا میرم باید این باشه اونجا...میگن مارازپونه بدش میاد درلونه اش سبز میشه همینه...برااینکه دوباره باارمین چش توچش نشم ارادو صداش کردم وگفتم:میشه همین پایین بشینیم؟؟؟
چن ثانیه نگام کردوسرشو تکون داد...اخییش خوب شد چیزی نپرسیدا...چون درون صورت نمیدونستم چی باید جوابشو بدم...البته به اون ربطی نداشت ولی خب دیگه...رویکی ازمیزا نشستیم و سفارش دادیم...منتظربودیم سفارشارو بیارن که اراد پرسید:راستی تو دانشجویی؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و گفتم:توچی؟
پوفی کردوگفت:نه درسم تموم شده..چی میخونی؟
-متجرمی
چشاش برق زد و گفت:نه ایول خوشم اومد..
-دیگ دیگ..مارو دست کم گرفتیا...خودت چی میخوندی؟
-عمران...
-جدی؟؟؟
سری تکون دادو گفت:وولی هیچ علاقه ای بهش نداشتم...صرفا به اجبار بابام رفتم...
یه لحظه یاد دوران دبیرستان خودم افتادم..من میگفتم میخوام مترجم زبان شم مامانم میگفت نه باید پزشک شی موقع انتخاب رشته خودش برام تجربیو انتخاب کرده بود ولی من هیچ علاقه ای نداشتم..تااینکه بعد فهمیدم کنکورزبان ازاده و میتونم علاوه برکنکور تجربی کنکور زبانم شرکت کنم..بابام رفت ثبت نامم کرد و گفت به مامانت چیزی نگو بذار توعمل انجام شده قراربگیره...ودقیقا بعدازظهرروزی که کنکورتجربی دادیم من رفتم کنکورزبان دادم..مامانم وقتی فهمید چیزی نگفت...فقط ناراحت شده بودبخاطراینکه بهش نگفتیم...کنکور تجربیو زیاد خوب نداده بودم رتبم شده بود 13000اینجورا ولی زبانو کولاک کرده بودم...رتبم 43شده بود...البته غیراین میشد تعجب میکردم...چون کلا روکنکور تجربی زیاد سرمایه گذاری نکرده بودم..ولی واسه زبان حسابی خرزده بودم...توهمین فکرا بودم که سفارشمونو اوردن...شروع کردیم به غذاخوردن...اراد دوباره گفت:راستی ساینا میگفت کارمیکنی...ولی توگفتی دانشجویی
-نمیشه هم دانشجو باشی هم کارکنی؟
-چرا..ولی معمولا پسرا برای اینکه بتونن یه زندگی جمو جورکنن علاوه بردرس کارم میکنن...
-ماهممون همزمان هم درس میخونیم هم کارمیکنیم؟
-ینی الان عرفانه و سایناهم همزمان کارمیکنن درسم میخونن؟
-اره دیگه...
-جالبه...خب حالا چیکارمیکنین؟؟؟
-منکه زبان تدریس میکنم...عرفانه گیتارتدریس میکنه سایناهم مربی باشگاهه
-افرین..موفق باشین..
تشکرکردم که دوباره پرسید:همین یه خواهروداری؟؟؟
-نه..یه خواهردیگه هم دارم...
-خداحفظشون کنه...
-ممنون...خودت چطور؟خواهربرادر نداری؟
-چرادارم...یه خواهر یه برادر...
-خوش به حالت..من همیشه دوس داشتم یه داداش داشته باشم...
پوزخندی زد وگفت:ولی من هیچوقت حس نکردم که خواهربرادری دارم...
-چطورمگه؟؟؟رابطه ات باهاشون خوب نیست؟
لبخندی زدو گفت:بیخیال غذاتو بخور
واین یعنی زرنزن ببند دهنتو زیادسوال میپرسی...بیخیال به غذاخوردنم ادامه دادم

وقتی رسیدیم موسسه عرفانه تامارو دید اومد سمتمونو گفت:چراانقد دیر اومدید؟میدونی ازکی منتظرم؟
واسش تعریف کردم که رفتیم رستوران بخاطرهمین دیرشد اونم دیگه حرفی نزد...اراد پلاستیکای تودستشو نشون دادوگفت:اینارو چیکارکنیم؟
عرفانه بادستش دفترخودشو نشون دادوگفت:اگه زحمتی نیست بذاریدش تودفترمن رومیزم...
اراد لبخند زدوگفت:نه بابا چه زحمتی...سوییچ ماشینتونم میذارم همونجا رومیزتون
عرفانه سری تکون دادو منو اراد رفتیم سمت دفتر..وسایلارو گذاشتیم رومیز و نشستیم روصندلی...گوشیمو دراوردم angry birdsبازی کردم...اراد به ساعتش نگاهی کردو گفت:من دیگه باید برم..کاری نداری؟
همونطوری که سرگرم بازی بودم گفتم:نه ازاولم کاری نداشتم بات
-اره معلوم بود ازصبح ایسگام کردی برم اون وسایلارو بخرم
نگاش کردمو باجدیت تمام گفتم:من کارت نداشتم عرفانه بهت گفت انجام بدی...میتونستی بگی نمیتونم اینکارو کنم..به من چ
دیگه چیزی نگفت..پررو...انگارمن ازش خواستم بمونه..خیلی حالا خوشم میاد ازون قیافه ی نحست...والا ایییش...وسایلشو جم کردو خدافظی کردیم ..درو بازکرد بره که عرفانه اومدداخل...به اراد گفت:عه دارین میرین
اراد:بله اگه اجازه بدین
عرفانه گفت:میشه قبل رفتن یکم کمک کنین بهمون یسری وسایلو جابه جا کنیم؟
ریزریز خندیدم که ازچشم عرفانه دورنموند...نگام کردوگفت:توهم الکی اونجانشین..مثلااومدی اینجابه من کمک کنیا...ازصبح تاحالا هیچ کاری نکردی...
-ببخشید که ازصبح داشتم دستورجنابعالیو اجرا میکردم
-حرف نباشه...فعلا سکوت کن...بلندشو باایشون کمک کن اون وسایلایی که گفتم و جابه جا کن
-اههههه عرفان ولم کن دیگه حال ندارم
-گفتم پاشو...وگرنه یجوردیگه بلندت میکنم..من میرم پشت سرم بیاید
ازدررفت بیرون که شکلکی دراوردم واسش...برگشتم دیدم اراد داره بروبر نگام میکنه...عصبی شدم و گفتم:ها؟چیه؟ادم ندیدی؟؟
بعدم عین اسب پاشدم ازدفتر اومدم بیرون...
تاساعت 7ونیم-8 داشتیم عین چی کارمیکردیم...تامیومدیم دودیقه استراحت کنیم عرفانه عین عزراعیل بالاسرمون ظاهرمیشد...ینی انصافا از نامادری سیندرلا هم بدتر بود...فقط ارزو میکردم زودتراین همایش مسخرشون تموم شه....توکل عمرم انقدکارنکرده بودم که امروز کردم...بازشانس اوردم ارادم کمکم میکرد وگرنه تاشب جنازمو باید تحویل خونوادم میدادن...
بعدتموم شدن کارا یه نفس راحت کشیدم و رو صندلی ولو شدم...ارادم دست کمی ازمن نداشت...روصندلی کناری من خوابش برده بود...بدبخت چقدامروز عرفانه ازش بیگاری کشید...یادصبح افتادم که چجوری برگه هاروداددستش گفت برید این وسایلارو تهیه کنید..خندم گرفته بود...به اراد نگاه کردم..چقد معصوم شده بود توخواب...کلا ازنظرمن مردا تودوحالت خیلی مظلوم و معصوم میشن یکی وقتی گریه میکنن ودومی وقتی میخوابن...بیخیال این چرت و پرتاشدم و گوشیمودراوردم بازی کنم...ینی من موندم من اگه این بازیارونداشتم چ غلطی میخواستم بکنم...حالافعلا که داری..زرنزن به کارت برس...یکم که بازی کردم عرفانه اومد پیشم...ارادو که دید گفت:عه این چرااینجوری اینجاخوابیده؟
شونه ای بالاانداختم...گفت من میرم وسایلامو جم کنم بیام بریم خونه توهم اینو بیدارش کن...
-ای بابا چراهمش کارای سختومیندازی گردن من؟؟؟
بی توجه به حرفم راهشو درپیش گرفت و رفت..ای بابا حالامن این قوزمیتو چجوری بیدارش کنم؟چن بارصداش کردم بیدار نشد...تکونش دادم بیدارنشد...باپام لگدزدم به پاش بازم حتی یه کوچولو تکون نخورد...ای بابا...اب بریزم روش؟نبابا اخه اب ازکجاگیربیارم؟بعدشم توزمستون سرمامیخوره ی وقت حالا بیاودرسش کن...همینجوری داشتم فک میکردم چیکارکنم چیکارنکنم که یه فکری به ذهنم رسید..ایول همینههه...قبل اینکه پشیمون شم رفتم گوشیمو برداشتم وبین اهنگام یه اهنگ خیلی جوی انتخاب کردم ولی پلی نکردم...رفتم اینستا که ازبخشی که استوری میذارن فیلم بگیرم...چون اگه بادوربین خودگوشی فیلم میگرفتم اهنگ قطع میشد...اهنگو پلی کردمو صداشو تااخرزیاد کردم...یهو اراد ترسید بلند شد اطرافشو نگا کرد تامنو دید چن لحظه باعصبانیت نگام کرد بعد باصدای گرفته و خوابالو گفت:مگه مرض داری تو؟دیوونه ی خل و چل
پاشدم کنارش نشستم و گفتم:خب به من چ؟هرجور صدا میکردمت بیدارنمیشدی...به کوالا گفتی برو من جات هستم..منم دیگه مجبورشدم ازاین فن استفاده کنم
عصبانیتش جاشو داد به لبخند...گفت:حالا ساعت چنده؟
به ساعت گوشیم نگاکردم:9
دستی به صورتش کشیدوگفت:اوکی پس من دیگه برم...خدافظ
منم خدافظی کردم وهمچنان منتظرموندم تا عرفانه بیاد...این رفته وسایلشو جم کنه یااینکه بسازتشون؟چراانقد طولش داد؟اه...حوصلم سررفت...بعدپنج دقیقه اینجورا عرفانه اومد و باهم رفتیم سمت ماشین...انقد خسته بودم ماشین که حرکت کرد منم خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم...
با کلی خستگی ازخواب بیدارشدم...ساعتو نگا کردم...من چراانقد خوابیدم؟؟ساعت 1بعدازظهربود...صدای قاروقور شکمم درومده بود...شایدبخاطراین بودکه دیشب شام نخوردم...بیخیال فک کردن شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پایین...بابام نشسته بود داشت تلویزیون میدید مامانمم داشت باتلفن حرف میزد...احتمالا باز خالم اینا بودن...عرفانه هم احتمالا دوباره براهمایش رفته بود...همایششون امروز ساعت 5تا 7بود...شونه ای بالاانداختم و رفتم رومبل پیش بابام نشستم..بابام تازه متوجه من شد..ولی همچنان چشش به تلویزیون بود...گفت:سلام بابا بیدارشدی؟ساعت خواب
-سهلام...ارع دیگه میبینی که بیدارشدم..اخه اینم سواله میپرسی؟؟؟
-خب حالا روتو زیاد نکن مارمولک
خندیدم و گفتم:شمانهارخوردین؟
-نه منتظر موندیم توبیای باهم بخوریم
-عه جدی؟چراخب؟میخوردین دیگ
بابام عاقل اندر سفیانه نگام کردوگفت:چی فک کردی راجع به ما؟اخه انقد مهمی که بخاطرت ما منتظر بمونیم؟
به به...اصن عشق و علاقه رومیبینین؟؟رسما نابودم کرد...ترجیح دادم بیشترازین به نشستنم ادامه ندم و قبل اینکه کامل نابود شم پاشدم رفتم تواشپزخونه یچی کوفت کنم...بعد غذا یه راست رفتم تواتاق..مامانم همچنان داشت حرف میزد...موندم چقد مگه حرف دارن اینا؟؟؟حالا منو عارفه اینا به هم میرسیم بزور چهارتا کلمه میگیم تموم میشه میره پی کارش..بابا بسه دیگه...یکم نفس بکشین...ای بابا...
لب تابمو بازکردم...هوس فیلم کره ای کرده بودم بدجووور...فیلم the boys over flower و پلی کردم..ینی اگه بگم بیشتراز10بار این فیلمو دیدم دروغ نگفتم...دیگه همه دیالوگاشونم حفظ بودم حتی...ولی بازم نمیدونم چرا تازگی داشت برام...یکی دوقسمت دیدم که گوشیم زنگ خورد...عرفانه بود..جواب دادم:بله؟چیشده؟
-عاطی کجایین پس؟
-واس چی؟مگه کارای همایش تموم نشد؟
-چرا ولی بیادیگه..براخود همایش...مامانم بیار..زودبیاینا..تاقبل از5اینجاباشین..خدافظ
تاخواستم چیزی بگم قطع کرد..بیشعورنذاشت جواب خدافظیشو بدم لااقل...راست میگفتا...اصن همایشو یادم رفته بود..منم بااین حافظم...حافظه ی ماهی ازمن بیشتره ...رفتم پایین...یه چیز عجیب میگم فقط سکته نکنین...ارامش خودتونو حفظ کنین...مامانم همچنان داشت باتلفن حرف میزد...رفتم کنارش دیگه بسه هرچی حرف زده بود..اه...صداش کردم...توجهی نکرد..دوباره صداش زدم برگشت نگام کرد و گفت هیس یلحظه...دوباره صداش کردم گفت یلحظه وایسا دارم با زنداییت حرف میزنم...دوباره صداش کردم اینبار دادزد گفت اههه بهت میگم دودیقه صبرکن دیگه هی مامان مامان راه انداخته برامن وبعد خیلی ریلکس به صحبتش ادامه داد...به معنی واقعی کلمه خف شدم..چن دیقه بعد دوباره صداش کردم که اینبار چش غره رفت و گفت سعیده جان تو قطع کن من بعدا بهت زنگ میزنم به بچه ها سلام برسون خدافظ
اوه اوه خدابه داد برسد..حالابعدادوباره قراره زنگ بزنن...اینهمه حرف زدن تموم نشد حرفاشون؟؟؟حالاخوبه همین دیروز پریروز همو دیدنا...
باصدای مامانم به خودم اومدم:ها چته هی مامان مامان راه انداختی؟بعدعمری دودیقه اومدم بازنداییت حرف بزنما..میذاری مگه؟
-مامان دودیقه؟؟؟؟؟من ازساعت 1که بیدار شدم توهمچنان داشتی باتلفن حرف میزدی..الان نیم ساعته من اومدم پایین...بعددودیقه؟؟؟
-خب حالا کارتو بگو؟
-هیچی دیگ...پاشو لباس بپوش بریم همایش
-همایش چی؟
-همایشی که عرفانه اینا برگذار کردن دیگ...
-اها...نمیشه من نیم ساعت دیگه میخوام باخاله مریمت برم خرید
-اها ینی نمیای؟
-نه خودت برو دیگه...خوش بگذره
داشت میرفت سمت تلفن که گفتم:مامان به جان خودم گوشیو برداری خودمو از سقف اویزون میکنم دارمیزنم خودمو
مامانم دستش وسط هوا خشک شد..گفت:ای بابا..خیلی خب توهم...جوالکی میدی..کی خواست بره سمت گوشی؟
دستشو اورد این طرف...منم پاشدم برم که لحظه اخربرگشتم دیدم مامانم دوباره تلفنو برداشته داره شماره میگیره...داد زدم
-مامااااااننننننن...
مامان گوشیو گذاشت سرجاشو گفت:اه ادم ازدست شماها اسایش نداره تواین خونه...
وبعدم پاشد رفت تواشپزخونه...اوووف ...خدایا خودت کمک کن...اخه مگه داریم همچین چیزی؟؟؟چطورممکنه؟؟؟سعی کردم به این چیزا فک نکنم..یه مانتوی جذب مشکی با کت قهوه ای و شلوار مشکی پوشیدم...موهامو بالا بستم و نیم بوتای قهوه ایمم برداشتم و دبرو که رفتیم...
ماشینو پارک کردم که بادیدن ماشین عرفان چشام برق زد...دمش گرم بابا...شاخ شده جدیدا...ایول ایول...رفتم سمت ماشینشوزدم به شیشه..عرفان ازماشین پیاده شدو سلام کرد...بادیدن دسته گل تودستش ماتم برد...اه من چراحواسم نبود اصن دسته گل بگیرم..به درک اصن..اینهمه ازم کارکشید دسته گل بخوره تو فرق سرش...اییش..حالاانگارچه شخصیت مهمیم هس براش دسته گل بگیرم...باضربه ای که عرفان زدتوصورتم به خودم اومدم
-هوی اشغال سلام دادما...
زدم پس کلشو گفتم:به درک که سلام دادی به من چه؟؟؟
پررویی زیر لب گفت...تازه فرصت کردم به عرفان نگا کنم...مثل همیشه شیک و خوشتیپ...اصن من فدای این داماد گلم بشم...اووه چه سریع دامادمم شد..عرفانه بفهمه پوست ازکلم میکنه...هرچند خودشم زیاد بدش نمیاد...ولی خب...
یه تک کت سورمه ای پوشیده بود با شلوار مشکی...جوون دیگه...عرفان دوباره زد پس کلم..این چه امروز رم کرده...باعصبانیت نگاش کردم و گفتم:عرفی خیلی بیشعورشدیا...خرت دوباره ازپل گذشت...خجالتم خوب چیزیه..
-برو بابا...بیا بریم داخل تادیرنشده...عرفانه رونباید منتظربذاریم
ایشی گفتم و بیخیال ادامه بحث شدم...نکبتای عاشق...دوتایی وارد شدیم..سالن هنوزخالی بود..وامگه ساعت چنده؟یه نگاه به ساعت انداختم ساعت 4:15بود..اه چراانقد زوداومدیم ما؟حالامن هول بودم عرفانه زنگ زد بهم...عرفان چرازوداومد؟؟؟عشق هوش و حواس نمیذاره برا ادم...چقدمشتاق بوده بچه...
چشم برگردوندم و بایدن صحنه روبروم نزدیک بود چشم بیفه کف زمین...اراد یه دستمال بسته بود دورسرش داشت باچند نفر پیانورو میورد...عرفانه هم ناظرشون بود هی دادوبیداد راه مینداخت میگفت حواستون باشه نخوره به جایی و ازین حرفا...
به عرفان نگاه کردم که باعشق داشت عرفانه رو نگامیکرد..دوس داشتم اون لحظه بزنم نفلش کنم بگم ریدم تواین عشق و علاقت اخ تو عاشق چی این دختره شدی؟؟دیروز کم ازین بدبخت کارکشید امروزم اوردتش اینجا پیانو جابه جا کنه...دلم واسش کباب شد...چقد مظلوم بود که هیچی نمیگفت..هرکی دیگه بود تاالان ده بارسربه بیابون گذاشته بود...
دوتایی رفتیم سمت عرفانه اینا...عرفانه تاعرفانو دید ذوق کردوگفت:وااای عرفان جدی اومدی؟؟؟فک کردم دیشب شوخی میکردی که میای....
عرفانم لبخندزدو دسته گلو داد به عرفانه وگفت:تاحالاشده من یه چی بگم سرحرفم نمونم؟
من گفتم:اره همیشه
عرفان و عرفانه باهم گفتن:توخفه...
جونم هماهنگی...همایش موسیقی رواینام تاثیر گذاشته بود...یه پاگروه سرود بودن براخودشون...
عرفانه:به جای این حرفا برویکم بااینا کمک کن
-واای عرفانه خفه شووو...خفه شو فقط...فقط خفه...
عرفان:ای بی تربیت ادم باخواهرش اینجوری حرف میزنه؟
به عرفان نگاه کردموگفتم:اخه توکه نمیدونی این دیروزچه بلایی سرمااورد...
اراد:راس میگه انصافا دیگه جون توتنم نمونده
سه تایی برگشتیم سمت اراد...عرفانه برگشت گفت:اعتراض واردنیست..وظیفه اتو انجام دادی
اراد خندیدوگفت:چشم...شماجون بخواه
عه ایناکی باهم صمیمی شدن...عرفان باحرص برگشت سمت عرفانه وگفت:معرفی نمیکنی؟
عرفانه دهنشو بازکرد جواب بده که اراددستشو اورد جلو وگفت:ارادم..ازدوستای عاطفه وعرفانه جون
لعنتی ازدوستامون؟؟؟چی داری میگی؟من غلط بکنم دوست توباشم...چه جانیم گذاشته تنگ اسمش...میتونستم صدای دندونای عرفانو که روی هم می سابیدو بشنوم...ارادادامه داد:وشما؟
عرفان محکم دستشوگرفت و گفت:عرفانم...پسرداییشون
اراد لبخندی زدوگفت:عرفان..اها..خوشبختم
عرفانم متقابلا همینو گفت..درصورتی که معلوم بود کاملا خوشبخت نیست...بعداینهمه مدت پسرداییمو نشناسم به چه درد میخورم؟
عرفان دست عرفانه روگرفت وبرد یه گوشه...الهی بمیرم بچم داره دق میکنه..الان فک میکنه اراد عرفانه رودوس داره...ولی خب بااون عرفانه جونی که اون گفت منم بودم شک میکردم...
توفکربودم که اراد اومد کنارم وایسادوگفت:پس عرفان این بود؟
-اوهوم دقیقا
-فک نمیکردم انقد خوش سلیقه باشی
سوالی نگاش کردم...این چراپرت و پلا میگه؟؟؟نکنه فک کرده عرفان بامنه؟؟به درک که فک کرده..بذاهرجور میخواد فک کنه...من مسئول فک کردن ملتم هستم مگه؟
سری تکون دادمو سوالی که ذهنمودرگیرکرده بود پرسیدم ازش:توچجوری انقد باخواهرمن صمیمی شدی؟
خندیدوگفت:دخترباحالیه
-حرصم گرفت گفتم:اونو که خودم میدونم...اصن توچرااومدی اینجا؟
-خواهرت دعوتم کرد دلم نیومددلشو بشکونم
خواستم بگم تو غلط خوردی باخواهرمن..ولی خب اینجوری به عرفانه هم توهین میشد...بحثو ادامه ندادمو چش غره رفتم وبه سمت صندلیا حرکت کردم...
اجراشروع شد...منو عرفان کنارهم نشسته بودیم..ارادم سمت دیگه ی عرفان نشسته بود..ازوقتی عرفان باعرفانه حرف زده بود مثه اینکه خیالش راحت شده بود وخودشم بااراد مثه عرفانه صمیمی رفتارمیکرد...همینمون مونده بود این دوتاصمیمی شن باهم..
وقت اجرای عرفانه شد...یهو همه سوت و جیغ کشیدن...اول ازهمه یه اهنگ بدون متن باگیتارزد که ارامش بگیریم...بعد اهنگ دوست دارم مازیار فلاحی و خوند...توچشای عرفان نگاه می کردومیخوند..اخییی چه احساسی..عزیزم...اشکم درومده بود..اون وسط داشتم عین چی عرمیزدم...خودعرفانه وسطاش تعجب کرده بود منونگا میکرد ولی باهمون ارامش قبل به گیتارزدنش ادامه میداد...خدایی خیلی صداش بااحساس و لطیف بود..عین صدای خودم بود..فقط واس من یکمی خشن بود بیشتر تالطیف..ولی زیاد فرقی ندارنا..یخورده هم احساسات صدای من کمتره درکل جفتشون عین همن...اهنگش که تموم شد من بلندشدم همونجوری که زارمیزدم براش دست زدم...عرفان و ارادم به تبعیت ازمن بلندشدن و بقیه هم همینطور...واقعابهترین اجراشون تااونموقع بود...
بقیه هم اجراکردن و عرفانه اومد بهمون ملحق شد.تقریبا به اخرهمایش رسیده بودیم که خانم صادقی اومد که چندنفرازاسپانسرای این همایشو معرفی کنه...اسم چندنفروصدازد که به هیچکدوم ازاسما گوش ندادم...یهووسطش دیدیم اراد پاشد رفت بالا..همون لحظه عرفانه زدبهم گفت:عاطی؟توهم این چیزی که من دیدمو دیدی؟
من توشوک بودم...گفتم:اره لعنتی..این واسه چی رفت بالا؟؟؟قضیه چیه؟اینکه لوله کش بود
-تعمیرکار اسکل..لوله کش چیه؟کلاس کاریشو میاری پایین...
-حالاهرچی...
-عاطی بدبخت شدیم میدونی چقدمن ازاین کارکشیدم؟؟؟
-اره میدونم...تومیدونی من چقدعین سگ باهاش برخوردکردم؟
-توکه مهم نیسی...اگه باهام لج کنه موسسه رو به فنابده؟؟؟
-نه بابا به تیپش نمیخوره ازین ادما باشه...
-نمیدونم...جاتو باعرفان عوض کن...نیازبه دلداری دارم
برگشتم سمت عرفان دیدم خواب هفت پادشاهو میبینه...لعنتی فقط اومده بود اجرای عرفانه رو ببینه بعدش خوابید...توهمون حالت به عرفانه گفتم:فعلا دلداری ملداریو بیخیال...پی یه راه واسه بیدارکردن این خرس باش...
-چی میگی بابا...خرسا به من چه ربطی دارن اخه؟؟؟
الهی بمیرم حالش خیلی خرابه ها...ادامه دادم:خرسا چیه اسکل؟؟این عرفانو میگم...خواب هفت پادشاهو میبینه...اینو گفتم خرس
عرفانه اومد جلونگاش کردوگفت:الهی بمیرم اونم خوابیده که نبینه داغون شدن منو
-عرفانه چی میگی؟چراچرت و پرت میبافی به هم؟؟؟این اسکل دوساعته خوابیده...
-اه ولم کنا عاطی...نمیفهمم چی میگم
-اره معلومه کاملا
دیگه ادامه ندادیم...ای خدا این دیگه چه بلایی بود سرمون اومد؟چقدباهاش بدرفتارکردم...ازکجامیدونستم این رئیس شرکت (...) ازاب درمیاد؟اخه اگه رئیس شرکته چرا تعمیرکاره؟اگه تعمیرکاره چرارئیس شرکته؟بعداخه رئیس شرکت باموتور؟؟یادحرفش افتادم که گفت این موتور ازصدتا ماشین خفن تره..وااای نههه...منظورش چی بود؟موتورشم بهش نمیخورد ازین موتورای معمولی باشه...ای واااااای...یکی بیادمنو ببره ازین جادورم کنه فقط..تاحالاتوعمرم اینجوری سوسک نشده بودم...اخه رئیس شرکت؟؟؟اینهمه پست ومقام...اه شت...اصن به درک هرخری میخوادباشه...به من چ
بعدازهمایش همه رفته بودن و ماچهارنفردم دم در وایساده بودیم...منو عرفانه خف شده بودیم و زل زده بودیم به اراد...عرفان زد پس کله ی ارادو گفت:خب رفیق دمت گرم خیلی خوش گذشت
منو عرفانه همزمان همو نگا کردیم...یه نههه خاصی توچشاش بود که دل ادم کباب میشد..منم دست کمی ازعرفانه نداشتم البته...اوضام وصف ناپذیره...اراد جواب داد:توکه همش خواب بودی مگه چیزیم فهمیدی؟؟؟
عرفان:گمشو بابا...وسطای همایش خوابم برددیگه...اوایلش که بیداربودم...
ارادو عرفان همینطوری مشغول کل کل بودن که عرفانه مظلومانه گفت:خب دیگه بچه ها بسه...عین بچه ها4-5ساله افتادن به جون هم...
اراد چشمی زیر لب گفت و عرفانم لبخندزد وچیزی نگفت...ازبچه هاخدافظی کردیم که بریم سمت خونه مون...برااینکه به خودم ثابت کنم چیزی که امروزدیدم اشتباهه منتظرموندم که اراد بره سمت ماشین یاموتورش...یهودیدم خیلی شیک رفت سمت یه پورش سفید سوارش شدو رفت...و من خیلی شیک برای باردوم سوسک شدم...

رسیدم خونه تنهاکاری که کردم این بودکه رفتم حموم و بعدش خودمو پرت کردم روتخت و خوابم برد...صبح باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم...بدون نگا کردن به اسم جواب دادم...
-بله؟
-الو عاطی کجایی؟مردی بسلامتی؟
-خونه ام...نخیراگه اجازه بدی خوابم...
-خوابیدی؟؟؟ساعت هشته الاغ...
-خب که چی؟نازی اعصاب ندارم..خستم بذاربخوابم
-گمشو بابا...زودلباس بپوش بیا...استادمحمدی الاناس که برسه...
یهوسیخ نشستم سرجام...اه من چراهمش یادم میره دانشگادارممم...گوشیو قطع کردم سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون..مامانم صبحونه حاضرکرده بود ولی وقت نداشتم باید سریع خودمو میرسوندم دانشگاه...داشتم کفشمو میپوشیدم که صدای مامانمو شنیدم:کجامیری دختر؟بیایه لقمه بذاردهنت دیشب شامم نخوردی حالت بدمیشه
مامان وقت ندارم باید برم دیرمه..خدافظ
منتظرجواب نموندم سریع به سمت دانشگاه روندمو بدو بدو وارد کلاس شدم...دم درکلاس چندثانیه وایسادم که حالم جابیاد..به نفس نفس افتاده بودم...درزدمو وارد شدم...استادسرکلاس بود...سلام گفتم و داشتم میرفتم سرجام بشینم که محمدی گفت:کجا خانوم؟
-برم بشینم سرجام..کجادارم برم استاد؟حرفامیزنیدا
کلاس رفت روهوا...وااا چیش خنده داشت راس میگم دیگه...اینام اسکلنا...
استاذ:یه نگاه به ساعتتون کردین
-نه راستش
استاد باعصبانیت درکلاسو نشون دادوگفت:منو مسخره کردی؟؟؟بیروننن
ایییش به درک اصن...خیلی حالامهمه برام سرکلاسش باشم..مرتیکه ی نچسب...فقط زرمیزنه وسط کلاس...مخ ادمو میخوره...توسالن روی یکی از صندلیا نشستم...سرمو به دیوارتکیه دادم و چشاموبستم ونفهمیدم چیشد یهوخوابم برد...
باتکون دادنای یه نفرازخواب بیدارشدم...چشاموکه بازکردم دیدم نازی بااون چشای وزغیش زل زده بهم...یلحظه ترسیدم خودمو جم کردم..بعدش که به خودم اومدم گفتم:چته دیوونه..ترسوندیم
نازی:ساکت شوبابا...اگه بیدارت نمیکردم معلوم نبود تاکی میخوابیدی..به کلاس بعدیم نمیرسیدی...
-به درک...فداسرم
-اگه بدونی محمدی چقدشاکی بودازدستت اینجوری نمیگفتی به درک...
-خب میخواست نباشه...اینهمه بچه هاغیبت میکنن منم روش..
-اه بروبابا اسکل...
دوروبرمو نگاکردم...سوگندپیداش نبود...نازیو صداکردموگفتم:سوگندکو؟پیدامیدانیس؟
-عاطی دارم به حافظت شک میکنما...
-واا چرا؟
-مگه سه شنبه نگفت قراره برا عروسی پسرخالش برن مشهد؟
-اها یادم اومد....باباانقداین روزااتفاقای عجیب غریب افتاده برام کلا گیج شدم
-توکه همش اینطوری بودی والا..
-نه بابا...قبلادرین حدمغزفندقی نبودم...
باگفتن کلمه مغزفندقی یاد مبینادوستم افتادم..همیشه بهش میگفتم مغزفندقی..یادم باشه رفتم خونه بهش زنگ بزنم...
صدای نازی منوازافکارم بیرون کشید:خب؟تعریف کن ببینم نکبت..این چن روز چیکاراکردی
پاشدم گفتم:فعلا پاشو بریم یچی کوفت کنم من بعد برات تعریف میکنم
دستموگرفت و گفت:بشین من گشنم نیس توهم کاردبخوره تواون شیکمت همش داری میخوری...
-بروبابا توگشنت نیس ب من چ...دوروزه درس حسابی غذانخوردم...پاشوبینم
نازی باحرص پاشدو باهم رفتیم دوتاابمیوه باکیک گرفتیم خوردیم...نازی درعرض دودیقه کلشو خورد..این گشنش نبود اینجوری بود..گشنش بوددیگه چیکارمیکرد..منم میخوردباهاش...

بانازی نشستیم یه جاوکل ماجرای این چن روزوبراش تعریف کردم...اونم گفت دیشب حسام اینااومدن خواستگاری و قراره این هفته دوباره بیان قرارمدار عروسی و این داستارو بذارن...باذوق بغلش کردمو تف مالیش کردم..اخ جوون چقدخوبه که رفیقت عروسی کنه و توساقدوشش باشی...عزیزم...برانازی خیلی خوشحال بودم...برای هزارمین باربراش ارزوی خوشبختی کردم...
کلاس بعدیمونم تموم شدو من خوشحال رفتم سمت خونه...هواابری بود...خداکنه امشب بارون بیاد..والاماکه چیزی از زمستون امسال نفهمیدم..حداقل به بارونی چیزی بیاد دلمون خوش شه..والا بخدا...
تواتاقم نشسته بودم داشتم عکساوفیلمامو ازگوشی می ریختم تولپ تاپ...یهوبین فایلا فیلمی که اون شب ازاراد گرفته بودم و دیدم...بازش کردم..لحظه ای که اهنگو پلی کردم قیافش دیدنی بود..یکی دوتاازعکسای خودم بااین فیلمه رو توگوشیم نگه داشتم وبقیه روریختم تو لپ تاب...سرگرم اینستاوتل بودم که مامانم صدام کرد واسه شام..
بعدشام منو بابام و عرفانه نشسته بودیم داشتیم فوتبال می دیدیم..جالب اینجابود که نه میدونستیم کدوم تیمادارن بازی میکنن نه اسم یه بازیکنشونو میدونستیم نه هیچ کوفت وزهرماردیگه ای...الکی داشتیم به قولی وقت کشی میکردیم...تازه کریم میخوندیم واسه هم...عالمی داشتیم واس خودمون...مامانم باچهارتاچایی اومد نشست کنارمون..حالادیگه مامانمم بهمون اضافه شده بود..منومامانم طرف یه تیم بودیم بابام وعرفانه هم تیم دیگه...هیچکدومم نمیدونستیم بازیشون چی به چیه...بازی که تموم شد طبق معمول هرکی داشت میرفت سمت اتاق خودش..منم داشتم میرفتم اتاقم که مامانم گفت:راستی عاطفه توچراامروز نرفتی کلاس؟
-واا مامان جلوخودت زنگ زدن گفتن کنسل شدامروز..گفتن بعد یروز جبرانی بذارین...به همین زودی یادت رفت؟
مامانم سری تکون دادوگفت:باشه پس برو بخواب شبت بخیر
هه مامان مام چه خوش خیاله ها..خواب اخه؟من کی توروز عادی این ساعت خوابیدم که الان بخوابم؟رفتم اتاقم اول اینستامو چک کردم و پیامام البته اونایی که میشناختمشونو جواب دادم..بقیه هم طبق معمول بلاک...والا فک کردن ماازوناشیم..بعدچک کردن اینستام رفتم تلگرامو بابچه هاچت کردم...داشتم بادنیا حرف میزدم که گفت یلحظه من برم الان برمیگردم...واسش نوشتم باشه...خواستم منتظرش بمونم ولی نمیدونم چیشد سرموگذاشتم روبالش و خوابم برد...
***
کش و قوسی به بدنم دادم..بلندشدم روتخت نشستم...گوشیم تودستم بودهنوز..بازش کردم..الهی بمیرم دنیا کلی پیام داده بود..جوابشو دادم و گوشیو به نوعی
پرت کردم یه طرف دیگه و رفتم دستشویی...برگشتم دیدم گوشیم زنگ میخوره...مبینابودم..باخوشحالی جواب دادم:
-الو سلام مغزفندقیم...چطوری؟
-سلام عاطی خره...من عالیم توخوب؟
-اوره عالی 20پرفکت...روزات بدون من چجوری میگذره دختره ی شلغم پلاسیده؟
-خیلی خوووب...یه چیزی ازخوبم اونورتر
-بمیرعوضی
-تاچشات دراد...
خندیدموگفتم:چخبرا؟چیشد یادی ازماکردی؟
-هیچی بابا شمارتودیدم دیروززنگ زده بودی گفتم زنگ بزنم بهت..وگرنه منکه تااخرعمرمم زنگ نمیزدی یادت نمیفتادم
بیشعوری نثارش کردمو چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:ولی عاطی جدی اینجا یجوریه..هواش خفقان اوره انگار...دلم براشماها تنگ شده...واسه اسکل بازیای سه نفرمون..واسه وقتایی که سپهروایسگا میکردیم واسه وقتایی که...
-اووو..خب حالاتوام...نرفتی بمیریا...دوسال دیگه برمیگردین...جم کن بینم خودشو لوس کرده
صدای مامانم ازپایین میومد که صدام میکرد...به مبینا گفتم:دختره ی خرچسونه من فعلا برم مامانم کارم داره باز بهت میزنگم میحرفیم باهم..مراقب خودت باش نکبتم..بای بای
قطع کردم...مبینا یکی ازدوستای دوران راهنماییم بود..ینی ازاول راهنمایی تاالان باهم دوست بویم...یه اکیپ داشتیم سه تفنگدار..منو مبینا و مریم..سه تایی هرجامیرفتیم اون منطقه نابودمیشد...خیلی اسکل بازی درمیاوردیم کلاهمش پیش هم بودیم..تااینکه مبینا برای ادامه تحصیل رفت کانادا و مریمم که برگشت شهرخودشون قائمشهر..واین شدکه ماازهم جداشدیم...ولی بازم باهم تلفنی درارتباط بودیم و ازحال هم باخبر میشدیم...داشتم به قدیما وخاطراتمون فک میکردم که یادم افتاد مامانم صدام میزد...گوشیو همونجاگذاشتم ورفتم پایین...

مامان تواشپزخونه بودداشت غذادرست میکرد...رفتم ازپشت بغلش کردم لپشو بوسیدم وگفتم:سلام بر مامان خوشگل ونازم..صبحت بخیر خوشگله
مامانم بانازخندیدوگفت:سلام خوشگل مامان مرسی البته باید بگی ظهر بخیر
نشستم پشت میزو گفتم:حالا...مهم نیته..تیک ایت ایزی
اوهومی گفت و ادامه نداد...گفتم:راسی واس چی صدام میکردی؟
-هیچی بابا..گفتم اگه بیداری بیای صبحونه بخوری
-اها نه مرسی میل ندارم
-بخور بینم...میل ندارم ینی چی؟تااخرشو میخوری وگرنه نمیذارم پاتو ازاینجا بذاری بیرون...
-ای بابا...مگه زوره؟
-اره زوره...یه نگاه به خودت انداختی؟شدی یه تیکه استخون...بیااینارو بخور جون بگیری
یه لیوان شیرداد دستم گفت:بخورش..ازاین به بعدهرروز صبح یه لیوان شیر میخوری بعدهرکاری دلت خواست میکنی
-عه ماما...
-حرف نزن بخور...
-ما..
-میگم بخورحرف نزن
-چشم
دیگه ادم تواین خونه اختیارش دست خودش نیست...همه چی زوری شده والا...صبحونمو خوردم...میزوجمع کردم و رفتم تواتاقم کتاب بخونم...
*****
دوهفته مثه برق وبادگذشت...تواین دوهفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تنها اتفاق مهمش نامزدی نازی وحسام بود..همین وبس...اونام درگیر کارای عروسی بودن بخاطرهمین نازیو جزسرکلاس جای دیگه ای پیدانمیکردی...توکل این دوهفته کارم شده بود رفتن به دانشگاه وموسسه زبان...بعضی روزام می رفتم اموزشگاه پیش عرفانه که یکم حال وهوام عوض شه...وقتیم خونه بودم اصن هیشکی نمی دیدمنو..همش تواتاقم چپیده بودم ودرس میخوندم یانهایتا فیلم میدیدم..کلا بگم ادم شده بودم دیگه نه باکسی کارداشتم نه کسی بهم کارداشت...الانم اومدم اموزشگاه پیش عرفانه وطبق معمول منتظرم عرفانه کلاسش تموم شه و برگرده...داشتم تواینستا میچرخیدم که دیدم یکی زد پس کلم...اول فک کردم شاید عرفانه باشه دهن بازکردم یه چی بگم که بادیدن چشمای عسلی عرفان ذوق زده نگاش کردم وگفتم:سلام برپسردایی بی معرفت خودم...چطورمطوری؟
عرفان:سلام ازماست..توکه دخترعمه ی بامعرفتی هستی نباید یه زنگ بزنی به ما؟؟؟حالی بپرسی؟تازه کوچیکترم هستی...بعدمن بی معرفتم؟؟؟بزنمت نصف شی؟
-اووو خب حالا..باش بابا من اشتب کردم اصن...خوبی؟خوشی؟سلومتی؟
-اره خوبم.توخوبی؟
-مرسی عالی ترازهمیشه بهترازین نمیشه
-خداروشکر...چخبر اینجاچیکارمیکنی؟
چپ چپ نگاش کردم وگفتم:اومدم زیدمو ببینم...اومدم چیکاربنظرت؟
عرفان اومد نشست کنارمو گفت:گفتم شاید کاری داشتی اومدی
-نه باو ازبیکاری اومدم
-اها باشه...
-توچرااومدی؟
-ماهم اومدیم اینجا عرفانه رو ببینیم دیگه
باتعجب نگاش کردم که یهواراد ازپشت سرش اومدوگفت:سلام عرض شدخانم
باتعجب به عرفان و اراد نگاه کردم...این اینجاچیکارمیکنه اخه؟؟دیدم خیلی ضایس زل زدم توچشاش جواب نمیدم...بخاطرهمین خیلی اروم سلام دادم و دوباره سکوت کردم...تازه فک کنم صدای سلامم نشنیدن انقداروم گفتم...ولی مهم نیس..مهم نیته..والا
چن دقیقه بعدعرفانه اومد وماسه تاباهم بلندشدیم...عرفانه بادیدن عرفان واراد ذوقلید ودویید سمتشون...اینهمه روز من میومدم اینجا اینجوری ذوق نمیکرد...والا...بعدسلام واحوالپرسی واین داستانا چهارتایی رفتیم دفترعرفانه که برنامه بچینیم واسه شب بریم بیرون...
منوعرفانه باذوق همو نگاکردیم و گفتیم:مایه پیشنهادی داریم
عرفان:چه پیشنهادی؟
عرفانه:اممم..خب...چیزه..میگم...
اراد:میشه بگی حرفتو؟جون به لبمون کردی بابا
-بریم شهربازی
دوتایی باهم گفتن:چییی؟
ماهم باهم گفتیم:شهربازی
-انقددرکش سخته
عرفان:مگه بچه این شماکه بریم شهربازی؟
-چه ربطی داره؟مگه شهربازی برابچه هاست؟
اراد:اره دیگه..پس براکیه؟
عرفانه:تاجایی که من میدونم یسری از بازی هاهست که اجازه نمیدن از یه رنج سنی کمتر سوارشن..مثلا پاندول..کشتی اینارو بچه ها نمیتونن سوارشن
جفتشون دیگه لال شده بودن..مظلومانه نگاشون کردم...عرفان به ارادگفت:نظرت چیه؟بریم؟
باذوق به اراد نگا کردم..اراد گفت:نمیدونم...بعدیه نگا به منوعرفانه انداخت وگفت:باشه بریم..
منوعرفانه باذوق دستمونو زدیم به هم وگفتیم ایول...

قرارشد منوعرفانه باماشین عرفی بریم ارادوعرفانم باماشین اراد... وقتی رسیدیم اول ازهمه قرارشد بریم تاب زنجیری سوارشیم..خیلی وقت بود شهربازی نیومده بودم...سرعت تاب که بیشتر شد برااینکه جوبدم دادزدم:الوووووو....نیرررر؟؟؟چرا جواب نمیدی؟؟؟
عرفانه که پشت من بود دادزد:جووون...نیر نیر نیر دیگه بسه..بیادردمو دوا کن
-تلفن میزنم جواب نمیدی چرا نیر...
تااخر منوعرفانه تیکه تیکه اهنگ میخوندیم...تاب وایسادو ما پیاده شدیم..
اراد خندیدوگفت:چی میخوندید شمادوتا بااون صداهاتون؟
انقد دادزده بودم صدام گرفته بود یکم..ته حلقمم میسوخت ولی درهمون حالت گفتم:مگه صدامون چشه؟به این خوبی
عرفان ادامو دراورد که باعث شد همه بخندن..خودمم خندم گرفته بود...چقدصداش شبیم شده بود..ولی از موضعم پایین نیومدم وگفتم:صداخودتو مسخره کن گودزیلا...به جای این شیرین کاریا برو بلیت پاندول بگیر
عرفان پررویی زیرلب گفت ودست ارادو گرفت ورفت...بعدچن دیقه باچهارتابلیت برگشت...پاندولم بامسخره بازیای منو عرفانه تموم شد...تو فکر بودیم که دیگه چی سوارشیم که نگام افتاد سمت ترن...دلم خواست روبه بچه هاگفتم:بریم ترن سوارشیم...هوم؟نظرتون؟
عرفان همزمان بامن گفت:من میگم بریم ماشین برقی
منوعرفان اول همونگاه کردیم بعدبه بچه ها...عرفنه گفت:اول میریم ماشین برقی یکم هیجانمون فروکش کنه بعد میریم ترن...خوبه؟
همه موافقتمونو اعلام کردیم و چهارتابلیت ماشین برقی گرفتیم وسوارشدیم...این اراد بیشعور ولم نمیکرد همش پشت سرمن بود انقد زده بود به من کمرم دردگرفته بود...ازدست این فرار میکردم عرفان وعرفانه میومدن سراغم..ارامش نداشتم اصن...بعد ماشین رفتیم ترن سوارشدیم..منو اراد کنارهم نشستیم عرفانه وعرفانم کنارهم...وقتی به نقطه ی اوجش رسید منو عرفانه اهنگ ای دل توخریداری نداری افسون شدی و یاری نداری و خوندیم...منم می رقصیدم ومسخره بازی درمیاوردم...ترن که خاموش شد باهم پیاده شدیم که ارادو عرفان با دو رفتن سمت سطل اشغال وبالا اوردن...منوعرفانه متعجب داشتیم نگاشون می کردیم...ایناچرااینجوری کردن؟؟؟؟دوتایی رفتیم زدیم پشتشون...بعدچنددیقه که خالی شدن دوتایی رفتن سمت سرویس دست وصورتشونو بشورن..پس بگو چرااولش نمیخواستن بیان شهربازی...اه اینجوری که به دردنمیخوره اخه...بعداینکه اومدن پیشمون خیلی شیک ومغرورانه نگامون کردن وعرفان گفت:خب؟چطوربود؟خوش گذشت
منوعرفانه باتعجب نگاشون کردیم و باهم گفتیم:خوبین شما؟؟؟
ارادعرفانو نگاکردوگفت:مگه قراره بدباشیم؟؟؟چی میگن این دوتا؟
-ینی الان خوب خوبین؟
عرفان:اره دیگه...چرابدباشیم؟
اراد:بیخیال این حرفا..بایه بستنی چطورین؟
یکم فکر کردم وگفتم:نمیشه یخ دربهشت بخوریم؟
عرفان بالبخندموذیانه ای گفت:هرچی عشقت میکشه بخور عزیـــــــــزم...
منو عرفانه دیگه داشتیم شاخ درمیاوردیم...این دوتا یه مرگیشون بود...ولی رونمیکردن...اصن ازاون عزیزم کشیده ای که عرفان گفت معلوم بود...خدابه خیر بگذرونه...منوعرفانه نشستیم رویه صندلی ومنتظراین دوتا بودیم که بیان...بعدچن دیقه بادوتابستنی و دوتا یخ دربهشت اومدن...عرفان یکی از بستنیارو داددست عرفانه ارادم یکی ازیخ دربهشتارو داددست من...نگاه مشکوکم بین ارادو عرفان و یخ دربهشتم درگردش بود...مونده بودم بخورم یانخورم...بالاخره دلو زدم به دریا وگفتم:هرچه پیش اید خوش اید...یکم از یخ دربهشتو خوردم...خب خداروشکر هیچ اتفاقی نیفتاد...تا تهشو خوردم اومدم تشکر کنم که اراد به عرفان گفت:اه حواسم نبود اونی که توش مسهل ریخته بودم و دادم به عاطفه
چشام چهارتاشده بود...به لیوان تودستم نگاکردم و گفتم:مسهللللل؟؟؟؟؟؟؟
عرفانه هم باتعجب داشت نگام میکرد...به عرفان واراد نگا کردم که دیدم دارن ریزریز میخندن...اخه چرا؟؟؟؟چرا من فقط؟؟باید یه بلایی سرعرفانه هم میاوردن دیگ....اومدم برم سمت اراد بزنم تیکه تیکش کنم که یهو دل پیچه گرفتم...بدوبدو رفتم سمت دستشویی...ای بمیرین جفتتون...من اینکارتونو تلافی نکنم عاطی نیستم...ای عرفان موذی منو بگو که بخاطراشتی کردن توبا عرفانه کلی زجرکشیدم...حالا دیگه کارت به جایی رسیده که بااراد علیه من دست به یکی میکنین...نکبتا...مگراینکه دستم بهتون نرسه...توذهنم برااین دوتا نقشه میکشیدم که دوباره دلم درد گرفت...تف تو روتوووون عوضیا..حلالتون نمیکنم...
سه روز ازماجرای شهربازی میگذشت و تواین سه روز نه عرفان ودیدم نه ارادو که بخوام کارشونو تلافی کنم...البته تااطلاع ثانوی نمیتونستم تلافی کنم چون اولا من نقشه ای نکشیده بودم برا نفله کردنشون دومااینکه چن روزدیگه امتحانای پایان ترم شروع میشد ومن باید میشستم خر میزدم تابتونم پاس شم...
توسلف باسوگند نشسته بودیم...نازی طبق معمول باحسام بود...ینی حتی ازیه ثانیه هم نمیگذشت...تاکلاس تموم میشد زود باحسام میرفتن بیرون...ادم نیستن که..خودموسوگندوعشقه...والا بخدا..سینگل باش و یه عمرزندگی کن...
صدای سوگند رشته افکارمو پاره کردوباعث شد نگاش کنم
-عاطی یادته اونروز ی پسره داشت هی بروبر نگات میکرد؟
-اووف سوگند...کدوم پسره کدوم روز؟
-اه خنگ...ولش کن حالا...اون پسررو ببین اونجا وایساده
ردنگاهشو گرفتم ورسیدم بهش...بادیدنش تازه دوزاریم افتاد قضیه چیه..چرااین انقداشنامیزد ولی؟؟؟
-سوگی این خیلی اشناس قیافش؟کیه این؟
-نشناختیش؟؟؟؟
-بایدبشناسم مگه؟من فک وفامیلمو به زورمیشناسم این که دیگه جای خودداره
پوفی کردوگفت:حالااینا مهم نیس...دیروز اومدباهام حرف زد...گفت ازتوخوشش میاد ولی نمیتونه بیاد رودررو صحبت کنه باهات
به درکی گفتم و دست سوگندوگرفتم وگفتم:پاشو بابا دلم پوسیدانقداینجانشستم...
سوگنددستمو کشیدوگفت:اه بتمرگ بذا حرفمو بزنم...این منتظر جوابه الا...چی جوابشوبدم؟؟؟
-خوبه خودت جواب منومیدونی...من حالاحالاها به ازدواج فکرم نمیکنم...
-اوهوم..خب پس..خودمم بهش گفتم جوابت منفیه ولی اصرارکردباهات حرف بزنم
زدم پس کلشو گفتم:توبیخود میکنی ازطرف من جواب میدی..ی وقت دیدی خواستم ازدواج کنم توبایداینجوری گندبزنی به زندگیم؟؟؟همینکارارو کردین که من تاالان سینگل موندم دیگه
-عاطی درگیریا...چته تو؟چیزی زدی؟
-پاشو چرت نگو..زود باش بریم
دیگه چیزی نگفت ووسایلشو جم کرد ورفتیم...
پشت میز نشسته بودم...یکی ازدانش اموزام یسری برگه اورده بودبرام که ترجمه اشون کنم براش...داشتم تندتند ترجمه می کردم که خانم قاضیانی اومدداخل وگفت:خانم فرح بخش؟
سرموگرفتم بالا ولبخندزدم وگفتم:جانم خانم قاضیانی کاری داشتیدبامن؟
-من که نه..ولی یه اقایی اومدن به اسم اقای کیانفر باشماکاردارن...
کیانفر؟؟چقداسمش اشناست...ترجیح دادم مغزمعیوبمو خسته نکنم و به خانم قاضیانی گفتم بفرستتش داخل..اونم چشمی گفت ورفت..دوباره سرموانداختم توبرگه ها و به ترجمه کردنم رسیدم...درزد وبااجازه ورود من داخل شد..چشم به دربود ببینم این اقای کیانفر کیه که بادیدن اراد متعجب شدم...
اراد لبخندی زدوگفت:سلام خوبی؟چیشده چراخشکت زد؟
-سلام...ممنون...تواینجا چیکارمیکنی؟
-اومدم تورو ببینم دیگه
باتعجب گفتم منو؟؟؟؟واسه چی؟
-کارت داشتم خب..
اهانی گفتم و ادامه دادم:خب؟چه کمکی ازمن برمیاد
چن ثانیه مکث کرد..اومد جلوی میزم وایساد یه مشت برگه گذاشت رومیزم وگفت:ترجمه اش کن...
یه نگاه به برگه هاانداختم...فک کنم یه هزارصفحه ای بود...باتعجب نگاش کردم و گفتم:من اینارو چجوری ترجمه کنم؟؟؟؟
نشست روصندلی...پاشوانداخت روپاشو گفت:خودت گفتی مترجمی میخونم...بالاخره باید یه جاخودتو ثابت کنی دیگه..نه؟
من غلط بکنم بخوام خودمو ثابت کنم...باحرص گفتم:اولا دلیلی نداره من خودمو به تو ثابت کنم ...تورویکم باتاکیدگفتم وادامه دادم:درضمن الان بهترین مترجمم بیاری نمیتونه اینارو انقد سریع ترجمه کنه...فک کنم هزارصفحه ای باشه
-2000تاس
باتعجب گفتم:چیییییی؟؟؟؟2000تاااا؟؟؟
لبخندموذیانه ای زدوگفت:اره...چیه نمیتونی ازپسش بربیای؟؟؟اگه نمیتونی مشکلی نداره میبرم پیش یکی دیگه
خب توکه ازاول یکی دیگه روداشتی میمردی ببری پیش همون؟خواستم بگم باش ببر بده یکی دیگه ولی بعدپشیمون شدم وگفتم:باشه..ترجمه میکنم...تاکی بایداماده باشه؟
پاشد یه کارت گذاشت رو میزم وگفت:فعلا عجله ای ندارم...ولی حداکثرتا دوهفته دیگه بایداماده باشه
تودلم بیشعوری گفتم بهش..کارتو ازدستش گرفتم و گفتم:واین کارت؟
-یه شماره روشه تموم که شدبااین شماره تماس بگیر
سری تکون دادم و گفتم:باشه پس...چیزی میخوری بگم بیارن برات؟
کیفشو برداشت وگفت:نه ممنون من دیگه برم...یادت نره چی گفتم بهت حداکثرتا دوهفته
اییش نکبت گمشو...2000صفحه رومیخواد تودوهفته ترجمه کنم..انگاربیکارم من...البته زیادم چیزخاصی نبود اگه چن روز بکوب روش کارمیکردم زود تموم میشد...من موندم این 2000صفحه رو میخواد واسه چی؟؟به کارت تودستم نگاهی انداختم...بی تفاوت انداختمش تو کیفم...یه نگاه به ساعت انداختم کم کم کلاس بعدیم شروع میشد..کیفمو برداشتم و رفتم....

*****
امتحانامون شروع شده بود وهمین باعث شده بودکه بیشتر وقتم پای درس خوندن بره..تواین سه چهارروز میشه گفت 60-70صفحه ازاون2000صفحه روترجمه کرده بودم...ای بترکی اراد..بترکی من بیام ترکیدتو جم کنم...حالاازونور تواین هیری ویری خالمم هوس مهمونی گرفتن کرده بود...باکلی زوروزحمت مامانمو راضی کردم که خونه بمونم وخودشون برن...هی میگفت خالت ناراحت میشه فلان میشه...بابا اخه کدوم ناراحتی؟الان این وسط درس من مهم تره یانارحتی خالم؟؟؟ای بابا..ببین باادم چیکارمیکنن اخه...
تمرکزمو ازدست داده بودم نمیتونستم دیگه درس بخونم...رفتم واسه خودم چایی ریختم و بایه بیسکوییت بردم تواتاقم...پنجره رو بازکردم ولبه پنجره نشستم..دستمو بردم بیرون...قطره های بارون که میشست رودستم حس خوبی بهم می داد..یه حسی برابر باخوردن ته دیگ سیب زمینی...
همونجوری که چاییمو میخوردم به اتفاقای این چندوقته هم فکر کردم...به صمیمی شدن یهوییمون بااراد ورفیق شدنش باعرفان...ازدواج حسام و نازی ...خوب شدن خاله مریم وبرگشتنش وخیلی چیزای دیگه...نمیدونم چقدبه این چیزا فک کردم که همونجا لبه ی پنجره چشام رفت روهم وخوابم برد...
باحس حرکت کردن یه چیزی روی پیشونیم ناخوداگاه چشاموازترس باز کردم...جیغ زدمو کلمو تکون دادم که دیدم یه سوسک گنده از روپیشونیم افتاد رو زمین...اییش بخاطراین انقد ترسیده بودم؟؟؟سری رفتم با پشت دمپایی زدم توسرش ولهش کردم...
نشستم روتخت کتاب و جزوه هامو دراوردمو بکوب درس خوندم...
****
ماشینو جلوی شرکت پارک کردم..دیروز به شماره ای که اراد داده بود بهم زنگ زدم..خود اراد جواب دادو گفت بیار برگه هارو به همون ادرسی که رو کارتس...بچه پررو..انگار نه انگار اون کارش گیره‌...
وارد ساختمون شرکت شدم...یه ساختمون سه طبقه بود که طبقه ی سوم شرکت اراد اینا بود...وارد اسانسور شدم و دکمه طبقه سومو فشاردادم...بعد چند لحظه اسانسور ایستاد و من پیاده شدم و وارد شرکت شدم...ینی اگه بگم فکم افتاد کف زمین دروغ نگفتم...یه سالن تقریبا بزرگ که خیلی شیک و تمیز چیده شده بود که باعث میشد سالن بزرگتر جلوه بده...اتاق روبه رویی من اتاق مدیر بود که یکم اونورترش یه خانومی پشت یه میز نشسته بود‌..رفتم جلوی میزشو گفتم:
سلام خانم خسته نباشید ببخشید من بااقای کیانفر کارداشتم...تشریف دارن؟
لبخند باوقاری زد و گفت:سلام ممنونم بله هستن...یه چند لحظه اجازه بدین
وبعد گوشیو برداشت و یه شماره ای گرفت..
-ببخشید اقای کیانفر یه خانومی اومدن میگن باشما کار دارن
-...
روبه من گفت:اسمتون؟
-فرح بخش
ادامه داد:خانم فرح بخش
-...
-بله چشم
گوشیو گذاشت سرجاش و گفت:بفرمایید ایشون منتظرن
وبعدبادستش منو به سمت اتاق مدیر راهنمایی کرد
وارد اتاق شدم...اراد بلند شدو بالبخند گفت:سلام عاطفه خانوم گل...خوبی شما؟
لبخند زدم وگفتم:ممنون شما بهتری
روکرد به همون دختره که اونجا دم دروایساده بود وگفت:به اقا قاسم بگید دوفنجون قهوه برامون بیارن
-نه ممنون من چیزی نمیخورم
-خب اینجوری که زشته
-اراد گفتم نمیخواد چیزی...ممنون
اراد باشه گفت و یه چیزی به اون دختره گفت اونم رفت بیرونو درو بست‌..
نشست رو مبل روبروییمو گفت:خب؟ترجمه ات درچه حاله؟
برگه هارو از کیفم دراوردم و گذاشتم رومیز وگفتم:بفرما...پدرم درومد تاترجمشون کردم‌..نمیدونستم باید بشینم درس بخونم یااینارو ترجمه کنم
خندیدوگفت:وظیفه ات بود
چش غره ای رفتم و گفتم:من در قبال تو وظیفه ای ندارم
اومد جواب بده که گوشیم زنگ خورد...نگاه کردم...شماره ناشناس بود ولی انگار قبلا دیدمش...فک کردم همون مزاحمس که تو دوران حضرت یوسف زندگی میکرد ولی بعد یهو یادم افتاد اون ۹۱۲ بود ولی این ۹۱۹
خواستم جواب بدم که قطع شدمنم بیخیال گوشیو گذاشتم رومیز...
اراد:کی بود؟
-نمیدونم شماره ناشناس بود
-اها...حالا هرکی باشه اگه کارش مهم باشه زنگ میزنه دوباره
شونه ای بالاانداختم و چیزی نگفتم...توچشای هم زل زده بودیم و هیچکدوم چیزی نمیگفتیم...این غم تو چشش دیوونم کرده بود...هربار میومدم ازش بپرسم ولی می ترسیدم ضایم کنه مثه اونبار...توهمین فکرابودم که گوشیم زنگ خورد اینبار بدون فکر جواب دادم که یه صدای اشنا پیچید توگوشم...
-سلام عاطفه خوبی؟
چن ثانیه مکث کردم و خیلی جدی و درعین حال بی خیال جواب دادم:سلام منمون امرتون؟
-شناختی؟
پوزخند صداداری زدم و گفتم:اره متاسفانه
-چرا متاسفانه؟
عصبی گفتم:میشه کارتو بگی؟
پوفی کشیدوگفت:میخوام ببینمت
بالحنیکه انگار دارم مسخرش میکنم گفتم:چششم امردیگه؟
-نه همین فقط
-رودل نکنی یه وقت
-نگران نباش حواسم هس
ایشی گفتم وادامه دادم:اگه کارمهمی نداری قطع کنم؟
-الان جواب منو بده چیکار میکنی؟
-چیو چیکار میکنم؟؟؟
-میای ببینمت؟
-ارمین میشه ببندی؟؟من واس چی باید بیام یکی مثه تورو ببینم؟
-چون باید بااات حرف بزنم
-من هیچ حرفی باتو ندارم..ماخیلی وقته دیگه کاری باهم نداریم..
باحرص گفت:عاطی میگم باید باهات حرف بزنم
-اولا عاطی نه و عاطفه خانم...چه زودم پسرخاله میشی...دوما حرفات اونقدری برام اهمیت نداره که بخوام بخاطرش وقت بذارم و بیام بیرون باهات...الانم اگه کار دیگه ای نداری قطع کنم چون کارای مهمتراز تودارم که باید بهشون رسیدگی کنم..
حرصش درومده بود..نفساش به شماره افتاده بود...چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:باشه عاطفه خانم ینی حرف اخرت اینه دیگ؟
عاطفه خانومو باحرص گفت...اخییش دلم خنک شد...یکم حرص بخوره به جایی برنمیخوره که..میخوره؟
خیلی بی تفاوت جواب دادم:بله .‌.حرف اول و اخرم همین بود
-باشه پس مراقب خودت باش خدافظ
وقطع کرد...به درک
گوشیمو پرت کردم تو کیفم..تازه متوجه شدم اراد داره برو بر منو نگا میکنه...نامفهوم نگاش کردم..کلافه دستی کشید توموهاش..بلندشد برگه هارو برداشت و گفت:دستت درد نکنه بابت اینا
انگار یه حرصی تو صداش بود..نمیدونم شایدم من اینجوری فکر میکنم...بهرحال...خواهش میکنمی گفتم و کیفمو برداشتم و بلند شدم...
-کجا؟بودی حالا؟
-نه دیگه باید برم کاری نداری؟
چند ثانیه نگام کرد وگفت:نه برو بسلامت..شرت کم
خودکاری که رومیز بود و برداشتم و پرت کردم سمتش وگفتم:روت زیاد نشه...بی ادب..سن خر بابابزرگمو داره هنوز بلد نیس بایه خانم متشخص چجوری باید حرف بزنه
خندید وگفت:اتفاقاخیلیم خوب بلدم فقط اون خانوم متشخصی که گفتی رو هنوز پیدا نکردم
دوس داشتم با همین دستام خفش کنم...ولی به جاش خیلی خونسرد گفتم:اگه اون چش کورتو باز کنی میبینی
وبعدم بهش اجازه حرف زدن ندادم و باگفتن خدافظ درو باز کردم و رفتم‌ که رفتم‌....
از شرکت زدم بیرون و سمت خونه روندم..توراه همش داشتم به این فک می کردم ینی ارمین چی میخواد بهم بگه که اینهمه اصرارداره همو ببینیم...راجع به چی میخواد حرف بزنه باهام؟؟هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...اینکه یهو بعداینهمه مدت تو تولد عرفانه پیداش شده میگه میخوام باهات حرف بزنم الانم زنگ زده که باهم بریم بیرون حرف بزنم باهات خیلی عجیبه...اه لعنتی...باید باعرفانه حرف بزنم ببینم چیکارباید بکنم...اره همینه امشب باهاش حرف میزنم حتما...
وقتی رسیدم خونه مامانم داشت باتلفن حرف میزد...وااای نههه...بازمعلوم نیس داره باکی حرف میزنه...به حرفاش گوش دادم..
-والا چی بگم؟دیگه این جوونا باید خودشون تصمیم نهاییو بگیرن..
کدوم جوونا؟داره باکی حرف میزنه؟؟؟؟تصمیم چی؟؟؟
-من باعرفانه صحبت میکنم ببینم نظرش چیه بهتون خبر میدم
قراره راجع به چی صحبت کنه؟اه....قضیه جالب به نظرمیومد ...نشستم رومبل کنارمامانم تاحرفش تموم شه...چند دقیقه بعد مامانم گوشیو قطع کرد...سریع گفتم:کی بود مامان؟
مامانم برگشت سمتموگفت:علیک سلام...توکی اومدی؟
-سلام..همین الان اومدم..کی بود چی میگفت؟
بلندشدوهمینطوری که میخندید گفت:بذار دودیقه ازاومدنت بگذره بعد سوال پیچم کن دختر
پاشدم دنبال مامانم رفتم تو اشپزخونه و گفتم:عه مامان اذیت نکن دیگه بگو چیشده
همونجوری که داشت کارشو انجام میداد گفت:برو لباستو عوض کن بیا بهت میگم
باحرص پاموکوبیدم روزمین و راه اتاقمو درپیش گرفتم...تند تند لباسمو عوض کردم و رفتم پایین...دستمو زدم زیر چونم..ارنجموگذاشتم رو اپن و گفتم:خب من حاضرم بگو
مامانم باتعجب نگام کردوگفت:چه زود لباستو عوض کردی..معلومه حسابی فوضولیت گل کرده ها
-فوضولی نه کنجکاوی بیش ازحد..ازتو بعیده مامان
-بله بله معذرت خانم کنجکاو بیش ازحد
خندیدموگفتم:حالامیخوای بگی یاقصدداری منو دق مرگ کنی؟
زیرگازو کم کردیکم..رویه صندلی نشست وگفت:مامان یکی ازهمکلاسیای عرفانه بود..میخواست اجازه بگیره بیاد خواستگاری
دادزدم:چیییییی؟؟
گوششوگرفت و گفت:چته؟چراداد میزنی؟
رفتم نشستم روبروشو گفتم:خب؟توچی گفتی؟
-گفتم باعرفانه حرف میزنم نظرشو میپرسم
اهانی زیر لب گفتم...اوه اوه..عرفان بفهمه چه قشقرقی به پاکنه...از اشپزخونه رفتم بیرون..نشستم رومبل و مشغول تماشای تلویزیون شدم...

داشتیم درارامش غذامونو میخوردیم که مامان سرصحبتوباز کردوگفت:امروز یه خانومی زنگ زد می گفت مامان یکی ازهم دانشگاهیای عرفانه اس
بابام جدی نگاش کرد..ادامه داد:خواست اجازه بگیره بیان خواستگاری
بابام:ازنظر من مشکلی نداره...روبه عرفانه گفت:نظرتوچیه دخترم؟
عرفانه که انگارمنتظر بود گفت:باباشماکه خودتون میدونین من الان حتی نمیخوام به این چیزا فک کنم...
تودلم گفتم:اره جون خودت...تودلت گیره چرابهونه بنی اسرائیلی میاری
صدای مامانم باعث شداین افکارمزاحمودوربریزم..
-خب مگه چه اشکالی داره بیان؟حتما نباید بهش جواب مثبت بدی...
-اخه مادرمن...من چرا الکی اینهمه ادمو جم کنم یه جا وقتی میدونم جوابم چیه؟
-مگه تومیشناسی شون؟مراسم خواستگاری بخاطرهمین چیزاس دیگه
عرفانه پاشدگفت:من دیگه نمیدونم...منکه هرچی بگم شماحرف خودتونو میزنین.. الانم هرکاری خودتون صلاح میدونید انجام بدین
به دنبال این حرف رفت سمت اتاقشو دروبست...بابام گفت:چراانقد اذیتش میکنی فرشیده؟
-من نمیدونم این دختر چش شده...حرف خواستگارو که میزنیم جلوش اعصابش خورد میشه زود
بعد به ظرف عرفانه نگاکردوگفت:غذاشم که نخورد...ای بابا...
بابا:چی بگم والا...من باهاش حرف میزنم ببینم حرف حسابش چیه
ظرف غذای خودمو عرفانه رو برداشتم که صدای بابام متوقفم کرد:توکجا دیگه؟
-هیچی میرم تواتاق عرفانه باهم غذابخوریم..
وبعدبه بشقابای تودستم اشاره کردم...باشه ای گفت و به ادامه بحث جذابشون بامامان ادامه دادن...تقه ای به درزدم..صدای خستش اومد:بیاتو
رفتم داخل و نشستم کنارش...غذارودادم دستش و گفتم:اگه هربار بخوای بخاطر یه خواستگاری اینجوری کنی دیگه چیزی ازت نمیمونه ها...
باغذاش بازی کردوگفت:ولم کن عاطی..اعصابم خورده
چندثانیه نگاش کردم وگفتم:منکه میدونم دردت چیه...ولی خب اینجوری که نمیشه...حداقل برو به مامان بگو اون بیچاره هم انقد حرص نخوره ازدست تو...گناه داره بخدا
-گفتنش واسه تو اسونه..ولی عمل کردنش خیلی سخته...بعدشم...توچشام نگاکردوگفت:من خودم هنوز مطمئن نیستم...
دستشو گرفتم تودستمو گفتم:ببین هم من میدونم هم تو میدونی که عرفان خیلی دوست داره...این یه چیزثابت شدست دیگه برامون...توهم درسته تاحالابه زبون نیاوردیش ولی معلومه تودلت چی میگذره..پس دیگه دردت چیه دیوونه؟
پوفی کردوگفت:من خودمم نمیدونم تودلم چی میگذره چی میگی دیگه تو؟
-ولی رفتارت که چیز دیگه ایو نشون میده
-ینی چی؟کدوم رفتارم؟
لبخندزدم وگفتم:همین باعشق نگا کردنات...وقتی میبینیش ذوق میکنی...تازه توهمایش براش اهنگ خوندی...اونم چه اهنگی..دوست دارم...اینا همشون نشونه اینه که عرفان گودزیلای ما دلتو برده...
خندیدوچیزی نگفت...انگارکه مچ گرفته باشم گفتم:دیدی؟؟انکارنکردی...این ینی توهم دلت گیره...وگرنه انکارمیکردی دیگ..نه؟
زدپس کلمو گفت:گمشو بینم دختره ی نکبت..چه برامن ادم شده
براش شکلکی دراوردم ودوتایی ازخنده منفجرشدیم..بعداینکه کلی خندیدیم گفت:ینی برم با مامان حرف بزنم؟
سرمو تکرن دادم وگفتم:اینطور فک میکنم..بازم خودت میدونی...هرکاری به نظرت درست تره همونو انجام بده
لبخندزدوچیزی نگفت دیگه...بعداینکه غذامونو خوردیم من واسش قضیه ارمینو تعریف کردم...دوتایی مشغول فک کردن شدیم که ببینیم باید بااین پسره چیکارکنیم...یهو بشکن زدوگفت:اها فهمیدم
باذوق نگاش کردم که گفت:به عرفان میگیم بره باهاش حرف بزنه ببینه قضیه چیه...هوم چطوره؟
ینی من موندم این چجوری دانشگا قبول شددد....نخود مغزش ازین بیشتره...باحالت مسخره ای گفتم:اره ایول همینه...تو این همه فک میکنی ترورت نکنن یه وقت...
باپررویی تمام گفت:اره واقعا...خودمم خیلی بهش فک کردم..
-اصن سقف اینجا برات کوتاهه...
-اره خب...ولی من ترجیح میدم توکشور خودم بمونم خدمت کنم
زدم توسرشوگفتم:بیشین بینم...بااین فک کردنش میخواد به کشورشم خدمت کنه
-وااا..مگه چیه؟فکر به این خوبی..
اداشو دراوردموگفتم:برو بابا کجای این خوبه اخه؟؟؟اصن گیرم عرفان بره باهاش حرف بزنه..فک کردی واقعا ارمین بهش میگ؟؟؟
خنگ وارانه نگام کردوگفت:چرا نگه؟
-چرابگه؟؟؟اولا اینکه ارمین فک میکنه عرفان منو دوس داره...بخاطرهمین سایشو باتیر میزنه...دوما ای...
پرید وسط حرفمو گفت:غلط میکنه بابا...مثلاواس چی همچین فکری میکنه؟
چش غره ای رفتم و گفتم:بخاطراینکه عرفان یبار بهش گفته بود من عاشق دخترعمم...وبعدگفت خواهرکوچیکتر عارفه...
-خب خواهرکوچیکترش منم هستم دخترعمشم هستم..چه ربطی داره؟
-اره هستی ولی خب الان به هرکی بگه همچین فکری میکنه چون عرفان ازتو کوچیکتره وهمین باعث میشه دورازذهن باشه که عرفان بخوادعاشق توبشه...understood?(فهمیدی؟)
پنچرشدوگفت:باشه بابا...کشتی منو
بعداون هرچقد فک کردیم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم..اخرشم اعصابمون خردشدو تصمیم گرفتیم صبرکنیم شاید خودش یباردیگه زنگ بزنه..اونموقع باهاش قرارمیذاریم میبینیمش

اگر میشه اونایی که این رمانو خوندین نظرتونو بگین...اگر جایی مشکل داشت یا خوشتون نیومد حالا هرچی...بگین که درستش کنم...ممنون میشم اگر نظرتونو بگین بهم


RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 30-12-2018

اخرین امتحانمونم دادیم و تموم شد رفت پی کارش...اخیییش دیگ باخیال راحت میتونم استراحت کنم...البته فقط یه هفته...چون بعداون ترم بعدی شروع میشه و دوباره روزازنو روزی ازنو...
امروز صبح عارفه زنگ زده بود به مامانم و واسه شام دعوتمون کرده بود...خیلی وقت بود ندیده بودمش..دلم واسش تنگ شده بود...
توهمین فکرابودم که بابام از پایین داد زد:بچه ها زود حاضر شین میخوایم حرکت کنیم
از روتخت پاشدم..درکمدو باز کردم و باذوق و شوق لباس پوشیدم..پنج دقیقه بعد حاضرو اماده بودم...البته هرچند فایده ای نداشت...چون الان باید دوساعت منتظر می موندم که این سه نفر بیان...
معلوم نیس دارن چیکار میکنن...حالا باز مامانمو عرفانه رو میشه یه جوری درک کرد..ولی بابام موندم داره چ میکنه دقیقااا...بعد به ما دخترا میگن چقد دیر اماده میشین...
داشتم تو دلم غر میزدم که بالاخره دل کندن ازون اتاق و تشریف اوردن...
در اسانسور کا باز شد چهره ی عارفه رو تو چارچوب در دیدم...تازه فهمیدم خیلی بیشتراز اون چیزی که فکرشو میکردم دلتنگشم...حتی دلم واسه سوالای مسخره ی سهیل و جوگیرشدناش یه ذره شده بود...حتی برای مانی که اینهمه سربه سرم میذاشت...
فک کنم یه پنج دیقه ای تو بغل عارفه بودم که باصدای مانی که از پشت سرمون میومد از بغلش اومدم بیرون...
-عاطی ولش کن زن منو...اینجوری که دیگه چیزی ازش نمیمونه واسه من
پشت چشمی براش نازک کردم عارفه هم بالبخند خجالتی به باباومامانم اشاره کرد...مانیم اومد بغلش کردوگفت:چیه مگه؟زنمی خب
همه خندیدیم مانی بعد احوالپرسی دعوتمون کرد داخل...
عجیب بود که سهیلو نمیدیدم..از عارفه پرسیدم:عارفه سهیل کجاس؟
-تو اتاقشه میاد الان
وبعدم یکم بلندتر گفت:سهیل مامان نمیای بیرون؟
همون لحظه درباز شدو سهیل اومد بیرون وگفت:چشم مامانی میام الان...
با دیدن ما اول تعجب کرد و یهو داد زد:مامان شووووووننننن
ودویید سمت مامان..مامانم نشست پایین مبل و سهیل خندون پرید توبغلش...مامان به خودش فشارش دادوگفت:ای جانم عزیزدلم..چقد دلم تنگ مامان شون گفتنت بود
سهیل:منم دلم بلاتون تند شده بود عشق سهیل
همه با تعجب و خنده داشتیم به این پسربچه روبه رومون نگا میکردیم
بابام بلندشد وگفت:ای وروجک..نیومده خانوم منو کردی عشق خودت...
سهیل شونه ای بالاانداخت و گفت:ازاولم عشق من بود..شما خودتونو قاطی ما نکنید
بعد رفت درگوش مامانم یچی گفت که صدای شلیک خنده ی مامانم بلند شد وبه دنبالش دوتایی زدن قدش و سهیل به مامانم چشمک زد...
همه داشتن به شیرین بازیای این پسربچه نگا میکردن...واقعا که عجوبه ای بود واس خودش..موندم یه پسربچه ی ۴ساله این حرفا وکارا رو ازکجا یاد گرفته...
معلومه نیما..خودم جواب خودمو دادم...نیما داداش کوچیکه مانی بود..۲۵ سالش بود و روانپزشکی میخوند...همیشه یه شیرینی خاصی داشت که وقتی تو یه جمعی بود خیلی راحت همه رو جذب خودش میکرد با مسخره بازیاش..از وقتی سهیل به دنیااومد هروقت نیما توجمعمون بود دیگه سهیل کسیو نمیدید وهمش پیش اون بود...بخاطر همین بیشترحرکاتش و حرفاشو ازنیما یاد گرفته...
به همین چیزا فک میکردم که عرفانه که کنارم نشسته بود زد توپهلومو گفت:پاشو بریم کمک عارفه میزو بچینیم دست تنهاس
سری تکون دادمو باعرفانه به سمت اشپزخونه حرکت کردیم...
بعدشام به پیشنهاد من و اصرارای بقیه قرار شد عرفانه گیتاربزنه‌...
یه دست کشید روسیمای گیتار و بعد چن ثانیه شروع کرد اهنگ باغ بارون زده سیاوش قمیشی و خوند...
واقعا هرلحظه که میگذشت بیشتر به استعداد این لعنتی پی میبردم...خیلی نرم دستاشو رو گیتار حرکت میداد و اروم و بااحساس میخوند...
دوسه تا اهنگ دیگه هم زد که اصرارای بقیه برای اینکه منم همراهیش کنم بلند شد...عرفانه چشمکی بهم زد..منم لبخندزدم و بلند شدم رفتم نشستم کنارش...
اهنگ همیشه باهمیم ۲۵ باندو خوندیم..تیکه اولش که دختره میخوند و عرفانه خوندو تیکه رپش که پسره میخوند نوبت من بود...
باتموم شدن اهنگ همه برامون دست زدن و من درمقابلشون فقط لبخند زدم...

****
صبح باحس برخورد یه چی به کمرم بلندشدم و سیخ روتخت نشستم که دیدم عرفانه بالبخندخبیث داره نگام میکنه...چشامو بستم و باحرص گفتم:وااااییی من چراتواین خونه اسایش ندارم اخه؟یه روز تعطیلم نمیذارن من کپه مرگمو بذارم...
به عرفانه نگا کردمو گفتم:باز چه مرگته اول صبح بیدارم کردی
-اولا اول صبح نیس ساعت ۱۲ه دو..
پریدم وسط حرفش وگفتم:ساعت ۱۲ براما اول صبحه...
چش غره ای رفت وگفت:داشتم میگفتم...اها برو یه نگا به بیرون بنداز میفهمی چرابه قول خودت اول صبح بیدارت کردم...
اول صبحو باتاکید گفت که باعث شد لبخند بزنم...
بیحس پاشدم رفتم از پنجره اتاق بیرونو نگا کردم که چشام چارتا شد...زمین پربرف بود...کلا سفید شده بود همه جا...با ذوق دستامو زدم بهم و رفتم عرفانه رو بغل کردم وگفتم:اخ جون برف...بریم برف بازی...توروخدا
عین بچه هایی که دارن به مامانشون اصرارمیکنن برن برف بازی..
عرفانه همونطور که میخندید به سمت درحرکت کردوگفت:بیشتر از ۵ دقیقه منتظر نمیمونم...
ورفت...منم باذوق رفتم توکمدم..
یه پالتوی بادمجونی پوشیدم با شلوار مشکی...کلاه مشکی وشال گردن مشکیمو برداشتم...دستکشای مشکیمم پوشیدم و رفتم...
رفتیم تو کوچه مون..همه اهل محل ریخته بودن وسط کوچه..پیر جوون کودک نوزاد همه بودن...
یه گلوله ی بزرگ درست کردم که پرت کنم سمت عرفانه ولی با برخورد یه گلوله از پشت سرم گلوله ازدستم افتاد...برگشتم سمت کسی که گلوله پرت کرده بود که بادیدنش باخنده رفتم سمتش که وسط راه بمب افتادم زمین‌...
همونطوری که رو برفا نشسته بودم اومد کنارم دستشو دراز کردوگفت:میگن چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی...
دستمو گرفت و بلندم کرد ادامه داد:دفعه بعد بخوای زن منو اذیت کنی انقد ملایم برخورد نمیکنم
شکلکی در اوردم براش و یه گلوله پرت کردم سمتش...واین بود اغاز برف بازی ما...
منو عرفان تقریبا داشتیم همو نفله می کردیم که یه صدای اشنا داد زد
-عاطیییییییییییی...پشت سرتتتت
برگشتم ببینم کی داره داد میزنه...ولی چشتون روز بد نبینه همین که برگشتم یه گلوله درست وسط مغزم خورد...
شانس اوردم نخورد تو دماغم وگرنه کی میخواست خون بینیمو بند بیاره...
اراد اومد سمتمو گفت:عاطی خوبی؟
واا این ازکجا پیداش شد؟بسم ربک...مثه جن میمونه پسره
با عرفان دستمو گرفتن نشوندنم یه گوشه...عرفانه هم اومد کنارم نشست دستمو گرفت گفت:خوبی عاطی؟چیزی نشد؟
دستشو کنارزدم و باخنده گفتم:بابا تیک ایت ایزی(اسون بگیر)یه گلوله برف بود دیگ...این سوسول بازیا چیه دیگ؟
و بعدم یه گلوله بزرگ درست کردم و پرت کردم سمت اراد...والا تااون باشه منو به این روز نندازه
عرفان و عرفانه هم بهمون ملحق شدن..یکم دیگ به این منگل بازیمون ادامه دادیم ...اراد داشت گلوله شو پرت می کرد سمت من که دستمو گرفتم جلوصورتمو گفتم:اقا وایسین یلحظه
دستش وسط راه متوقف شد...عرفان و عرفانه هم نگاشون به من بود...گفتم:تاکی میخوایم به این حرکتمون ادامه بدیم بریم یه ادم برفیی چیزی درست کنیم هوم؟نظرتون؟
بچه هام سرشونو تکون دادن که یعنی موافقیم...اینهمه درطول روز زر میزنن به این مسائل که میرسن سختیشون میاد دودیقه اون فک مبارکو تکون بدن موافقتشونو اعلام کنن...
حالا نکه خودت هیچوقت برااعلام موافقت سرتکون نمیدی...ازون جهت
توخفه وجدان بی تربیت...معلوم نیس به کی رفته انقد بیشعوره!!!نکبت خرچسونه
با بچه ها رفتیم که ادم برفی درست کنیم...قراربود کله اشو منو اراد درست کنیم بدنه اشو عرفانه وعرفان
اراد هی میومد برف هارو جم میکرد یه جا من خرابش می کردم...
اخرش عصبی شد گفت:ای بابا...برو اونور بشین همش کله اشو خراب میکنه
بامظلومیت گفتم:اخه گرد نمیشد اونطوری...بی ریخت بود
چند ثانیه نگام کرد گفت:خب حالا...لوس نشو..تو برف جمع کن من گردش میکنم
باذوق نگاش کردمو عین بچه ها بانیش باز رفتم سمت برفا...
چهارنفری بالبخند داشتیم به اثر هنری که خلق کرده بودیم نگا می کردیم...
بااینکه کله اش یکم ناقص بود بعضی جاهاش بیشتر شبیه مربع بود تا دایره...بدنه اشم که کلا عرفانه و عرفان گند زدن بهش معلوم نیس داشتن چیکار میکردن...ولی درکل بهترین ادم برفی بود که درست کرده بودم...هیچوقت مثه امروز از برف بازی لذت نبرده بودم...نمیدونم دلیلش چی بود ولی هرچی که بود دوسش داشتم...
به اراد که کنارم وایساده بود نگا کردم اونم برگشت نگام کردوچشمک زد...بالبخند جوابشو دادم...
عرفانه و عرفان که کلا وضعشون وخیم بود...داشتن باهم کل کل میکردن طبق معمول.. عرفانه می گفت اگه من نبودم نمیتونسین ادم برفی به این خوشگلی درست کنین عرفانم میگفت اگه من نبودم ادم برفیتون انقد بی نقص نمیشد...واون وسط من داشتم به این فک میکردم که ادم برفیمون نه خوشگل بود نه بی نقص..راجع به چی دارن حرف میزنن دقیقا...
داشتم بالبخند به ابن دوتا موجود عجیب الخلقه نگا می کردم که اراد زیر گوشم گفت:امروز خیلیبهم خوش گذشت ممنونم ازت
بالبخند نگاش کردم که بادیدن چشاش لبخند رولبم ماسید...این چراانقد چشاش غمگین بود...چراهمیشه اینطوریه؟سوالی که اینهمه مدت ذهنمو درگیر کرده بود ازش پرسیدم...سرشو انداخت پایین با پاش برفارو کنار زد...منتظر بهش چشم دوختم...بعد چند دقیقه بالاخره گفت:هیچی همینطوری...بریم پیش بچه ها
ینی اون لحظه دوس داشتم بگیرم خفه اش کنم نکبت گلابیووو...منو تو بهت گذاشت و باخنده رفت سمت بچه ها...
باحرص ضربه ایبه برفا زدم که بیشتر پای خودم درد گرفت...چند بار نفس عمیق کشیدم تا اروم شم... رفتم پیش بچه ها...حتی به اراد نگاهم نکردم..پسره ی خرخاکی...
چهارنفری رفتیم توخونه..مامانم بالبخند ازمون استقبال کرد...منو عرفانه رفتیم تواتاقمون که لباسمونو عوض کنیم...
یه تونیک صورتی باشلوار جین یخی پوشیدم...موهامو باز گذاشتم ...مونده بودم شال بذارم یا نه...خب من معمولا جلوی فک و فامیل شال نمیذاشتم ولی اراد که فک و فامیل حساب نمیشد...
بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن باخودم شال نخی سفیدمو گذاشتم روسرم و رفتم بیرون...
مامانم چایی ریخته بود برامون...اومدم بشینم که مامانم از تواشپزخونه صدام کرد
-دختر نازم؟عاطی خانوم..یلحظه میای عزیزم؟
منو عرفان و عرفانه که میدونستیم مامانم هیچوقت عادت نداره مارو اینجوری صدا کنه باتعجب همو نگا کردیم...البته اگه بگم هیچوقت صدانمیکرد دروغ گفتم ...چون وقتی کار داشت باهامون ازین القاب زیاد استفاده میکرد...هرچقد شدت تلفظش و تعداد کلمات محبت امیزش بیشتر بود ینی اینکه یه قدم نزدیکتر شدیم به بدبختی...والان دقیقا یکی ازاون موقعیتا بود...
عرفان باانگشت اشارش کشید زیر گردنش و لب زد:به فنا رفتی
عرفانه سرشو انداخت پایین و باحالت متاثری گفت:هعیییی دختر خوبی بود
عرفان گفت:عاطی دم اخری وصیتی چیزی ندادی؟
ادای گریه کردنو دراوردم و گفتم:به عارفه بگین خیلی دوسش داشتم ولی وقت نشد بگم بهش..عرفانه نذار کسی تو مراسم ختمم لباس سیاه تنش کنه دلم میگیره اون دنیا...به جای کباب و این مزخرفات تو مراسم ختمم پیتزا و لازانیا سفارش بدین...کسی حق نداره گریه کنه...لحظه تشییع جنازه ام یه اهنگ بامن میرقصی تهیو بذارین تو و ساینا دستمو بگیرین بلندم کنین دم اخری قر بدم یکم روحم شاد شه...به نازی بگو متاسفم که نمیتونم بیام جشن عروسیش...ولی بهش بگو بخاطر اینکه اون دنیا شاد باشم عروسیشو یکم بندازه عقب...
بااین حرفم هرسه تا برگشتن سمتم و باتعجب نگام کردن...البته اراد که ازاول باتعجب نگامون میکرد ولی الان دیگ عرفیاهم بهش اضافه شده بودن...
عرفانه:منظورت اینه که عروسیشو نندازه عقب دیگ...نه؟
باقاطعیت گفتم:نه...منظورم همین بود
بعد جدی ادامه دادم:بخاطر روزای خوبمون ینی حاضر نیس عروسیشو یه سال دیرتر برگذار کنه؟
سه تایی باهم گفتن:یه سااال؟؟؟
-واا...چتونه؟بالاخره تا سالگرد باید صبرکنه یا نه؟این دوستی به چه درد میخوره وقتی یه سال نمیتونه صبر کنه
عرفان:خیلی پررویی میدونستی
اومدم جواب بدم که صدای مامانم افکارمو خط خطی کرد:عاطفه خانوم؟خوشگل مامان...نفسم؟نمیخوای بیای عزیزم؟
گفتم:الان میام مامان
وبعد رو به جمع گفتم:رفتم که رفتم...دعا کنین برام...خدافظ
به سمت اشپزخونه حرکت کردم..صدای عرفان میومد که میخوند:میرن ادما ازاونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه...
لبخندی زدم و وارد اشپزخونه شدم و مامانو صدا زدم
برگشت سمتم یه کاغذ داد دستم گفت:برو اینارو بخر
باتعجب نگاش کردم که گفت:چیه؟چرااینجوری نگا میکنی؟
-مامان داری جدی میگی الان؟
بی تفاوت برگشت سمت گازوگفت:اره مگه شوخی دارم باهات؟
-مامااان
-عه درد..صداتو بیار پایین
-مامان من تواین برف کجا برم اخه؟؟؟
چش غره ای رفت و گفت:اگه میخوای باعرفان اینا باهم برین ولی فقط زود برگردین چون باید بیای سالاد درس کنی...
پوفی کشیدمو رفتم پیش بچه ها...کاغذ و جلوشون تکون دادم وگفتم:عرفی پاشو بریم خرید
عرفانه چش غره ای رفت و گفت:برو بابا من حال ندارم...مامان به خودت گفت خودتم برو
مظلوم نگاش کردم گفتم:عرفااانههه اذیت نکن دیگه...پاشو
-نمیام خودت برو
مظلوم عرفانو نگا کردم که گفت:منو وارد این بازیای کثیفتون نکنین..
چش غره ای رفتم به اراد نگا کردم...سرش پایین بود پوفی کشیدم و گفتم:به درک اصن...
ورفتم بالا اماده شدم...وقتی برگشتم بی توجه به بقیه رفتم سمت در...
از بین برفا میگذشتم که صدای ارادو شنیدم:سوار شو...
وبه ماشینش اشاره کرد..بی تفاوت گفتم:ممنون لازم نیس...خودم میرم
-حرف نزن سوارشو..خطرناکه بخوای تواین برف تنهایی بری
دیدم راست میگه...بخاطرهمین دیگ اصرار نگردم...البته ازخدامم بودا...کلاازاینکه تنهایی بخوام برم خرید یا جایی بدم میومد...سوار ماشین شدم و دوتایی به سمت فروشگاه حرکت کردیم...
سریع وسایلو خریدیم و برگشتیم خونه..دم در اراد منو پیاده کرد...داشت می رفت که اصرارکردم بمونه..اول یکم تعارف کرد ولی بعد که اصرارای منو دید موند...والا من که جونمو از سرراه نیاوردم..مامانم میفهمید همینطوری رفته کلمو میکند...
دوتایی رفتیم داخل خونه...صدامو انداختم پس کلم:سلام بر اهل منزل...دلیل زنده بودنتون اومد
رفتم داخل که دیدم بابامم اومده...سلام کردم که اونم جوابمو بالبخندداد...اراد پشت سرمن اومد...بابام که تازه متوجهش شده بود با تعجب نگاش کرد که اراد اومد جلو و دست داد بابابا و گفت:من ارادم...ازدوستان اقا عرفان
باباهم باهاش دست داد و ابراز خوشبختی کرد...بعدم تعارف کرد بهش که بشینه
منم بعداینکه وسایلارو گذاشتم تو اشپزخونه رفتم تواتاقمو بعد عوض کردن لباسم به بقیه ملحق شدم...بابا و اراد داشتن باهم حرف میزدن و حسابی سرگرم شده بودن...عرفان و عرفانه هم طبق معمول داشتن لاو میترکوندن...البته نه به این غلظت ولی داشتن کل کل می کردن که تو فرهنگ لغت خودشون لاو ترکوندن معنی میشه...
تازه داشتم میشستم که مامان صدام کرد:عاطفه خانوم؟عزیز دل مامان؟اگه کاری نداری میشه لطفا بیای اینجا یه لحظه؟
اووف این مامان مام مثه اینکه قرار نیس مارو ول کنه امروز...بلند شدم رفتم تو اشپزخونه که مامانم گفت:عاطی بیا سالاد درست کن
پوفی کردم و بعد برداشتن مواد لازم همونجا نشستم و مشغول شدم...
مامانمم یکم بعد کارش تموم شدو باگفتن اینکه حواست به غذا باشه نسوزه چارتا چایی ریخت و برد...ینی من نمیدونم هیچکی جز من تواین خونه نیس؟هروقت هرکاری داره به منه بدبخت میگه...اهه
انگار نه انگار عرفانه هم وجود داره...ایییش...همیشه از بچگیش خرشانس بود...
همینجوری داشتم باخودم زیر لب غر میزدم که صدای اراد و شنیدم
-حرص نخور پوستت خراب ترازین میشه دیگ نمیشه نگات کرد
چون انتظارشو نداشتم ترسیدم و دستمو گذاشتم روقلبمو تو همون حالت گفتم:واای ترسوندیم و...
بعدانگار تازه متوجه حرفش شدم یه تیکه خیار پرت کردم سمتشوباحرص گفتم:پوست خودت خرابه عوضی...منم محتاج نگا کردن تو نیستم...برو به عمت نگا کن
بعدم چش غره ای رفتم و به سالاد درست کردنم ادامه دادم...
خندیدوچیزی نگفت...نگاش کردم ارنجشو به اپن تکیه داده بود و داشت به سالاد درست کردن من نگا میکرد...پرسیدم:نکبت شماره دو چیزی میخواستی اومدی مزاحم خلوتم شدی اعصابمو بهم ریختی؟
لبخندی زدوگفت:اره یه لیوان اب میشه بدی؟
-مگه خودت چلاغی؟دست داری پام داری چشمم داری یه عقلم داشتی میفهمیدی الان باید بری لیوان برداری اب بخوری...
شونه ای بالاانداخت و گفت:مهمون داریت صفره...همه اینایی که گفتی و میدونم ولی خانوم عقل کل فک نمیکنی من اولین باره که اومدم خونتون و نمیدونم لیواناتون کجاس؟
ازموضعم پایین نیومدم و گفتم:حالااینبارو میبخشمت نه بخاطر اینکه حرفتو قبول کردم صرفا بخاطراینکه حوصله کل کل ندارم...
سری تکون داد و گفت:میفهمم
بلند شدم ازکابینت یه لیوان برداشتم و اب ریختم دادم دستش
تشکری زیر لب کرد...منم به لبخندی اکتفا کردمو دیگه ندیدم چیکار میکنه..به کارم ادامه دادم...
سالادو درست کردم و گذاشتم تو یخچال و باخیال راحت رفتم پیش بقیه نشستم تا مامانم دوباره هوس نکرده یه کاری بندازه گردن من...
داشتیم درارامش غذامونو میخوردیم که بابا گفت:راستی فرشیده جان قرارشد ازین به بعد ماو اراد خان باهم کار کنیم
غذا پرید تو گلوم...عرفانه که کنارم نشسته بود زد پشتم...بعد چن تا سرفه به خودم اومدم..یه لیوان اب ریختم برا خودم و بعد ببخشیدی به غذا خوردنم ادامه دادم...همینمون مونده بود این بیاد با بابام همکار شه...
مامان:مگه شغلتون چیه؟
اراد لبخند زدوگفت:شرکت مهندسی دارم...البته برا خودم نیست برا بابامه ولی خودم مدیرعاملشم...
مامانم لبخندی زدوگفت:افرین موفق باشی پسرم...
دیگه گوش نکردم به ادامه حرفشون و به غذا خوردنم ادامه دادم...
بعد شام سریع باعرفانه ظرفارو جمع کردیم و بعد شستن ظرفا رفتیم پیش بقیه...
****
تو اتاقم نشسته بودم داشتم کتاب ترجمه می کردم..بیکاریه و هزار تا دردسر...حسابی سرم گرم بود که گوشیم زنگ خورد...همونطور که داشتم معنی جمله رو تند تند مینوشتم بدون توجه به شماره و اسم طرف جواب دادم...باصدای نازی و سوگند به خودم اومدم
-تولدت مباااارککککک
جان؟چی می گفتن اینا؟مگه امروز چندمه؟گفتم:
-سلام نکبتای من...مگه امروز چندمه که میگین تولدت مبارک؟
نازی:سوگند امروز چندمه؟
سوگند:فک کنم نهمه
-خب چربطی داره به تولد من؟
سوگند:حالا خواستیم یکم جو بدیم بابا
نازی:اره بابا دلیل خاصی نداشت...همینجوری گفتیم تولدتو تبریک بگیم...
بادستم کوبوندم تو سرم و گفتم:بچه ها خف شید فقط
نازی خندید وگفت:وااا...لیاقت نداری اصن
سوگند:اره بابا این بیشور لیاقت حرف زدن باما رو نداره
وبعدم شروع کردن قربون صدقه هم رفتن
خندم گرفت...گفتم:دوستان میشه لطفا بگید واسه چی وقتمو گرفتین؟اصن شما کدوم گورین؟
سوگند:اهم اهم...نازی باتو بقیش...این گوریل میخوره منو
جیغ زدم:سوگند میام همونجا نفلت میکنما...بنال
سوگند:ای بابا..خیلی خب حالا چرا حرص میخوری عشقم...اتفاقی نیفتاده
اومدم جواب بدم که یه صدایی اومد ازونور..به دنبالشم صدای اخ سوگند اومد...
نازی:حقته..دودیقه زر نزن من بگم بهش چرا زنگ زدیم...
هعیی خوددرگیری دارن اینام...ترجیح دادم سکوت کنم که این منگلا حرفشونو بزنن...
نازی:عاطی منو سوگند اومدیم بیرون لباس بخریم...
پریدم وسط حرفشو گفتم:لباس واسه چی؟
سوگند:واسه مزدوج شدن رفیق منگلمون دیگ
با ذوق جیغ زدم چیییی؟؟؟
نازی:اووو حالا یجوری جیغ میزنه انگار نمیدونست تاالان...
راس میگ..چراانقد ذوق کردم..ازدواج نازی که خبر جدیدی نبود...چش غره ای به خودم رفتم و گفتم:حالا هرچی...ادامه حرفتوبنال
نازی:هیچی دیگ...لباس بپوش ما ده مین دیگ دم خونتونیم..الانم دیگ جای اعتراض نیس...منم داره شارژم تموم میشه باباییی
اومدم چیزی بگم که قطع کرد..بیشور نکبت
سریع اماده شدم و منتظر این دوتا اسکل شدم...
بعد پنج دقیقه یه ماشین جلو پام ترمز کرد...شیشه رو کشید پایین و گفت:جووون خانوم خوشگله شماره بدم پاره کنی؟
باخنده سوار شدم و بعد سلام احوالپرسی با سوگند و نازی رو به سوگند که پشت فرمون نشسته بود گفتم:الاغ ماشین گرفتی به من خبر ندادی؟
سوگند همونطور که ازتواینه نگام میکرد گفت:نبابا ماشین گرفتم چیه..ماشین سورن و کش رفتم...
-اوه اوه..چجوری راضی شد بده بهت ماشینشو؟؟
سوگند ابروشو باشیطنت انداخت بالاوگفت:دیگه دیگه..به من میگن سوگند خردست
نازی زد پس کله اشو گفت:چه ربطی داشت؟؟بازاین گلابی خواست حرف بزنه راه رفت
سوگند همونطور که بادستش سرشو میمالوند وحشی زیر لب گفت و ادامه نداد...لبخندی به این دوتا دیوونه زدم و به بیرون زل زدم...
سورن داداش سوگند بود که ۳سال ازش بزرگتر بود...و البته به شدت روماشینش حسااااس...ینی یه چی میگم یچی میشنوین...البته فقط در مقابل سوگند اینطوری بود...کلا به رانندگیش اعتباری نیود..الانم نمیدونم چجوری خرش کرده که رضایت داده...بعدا حتما باید از سوگند بپرسم ترفنداشو یاد بگیرم..به درد میخوره‌..والا
سوگند ماشینو یه جا پارک کرد و سه تایی مثه سه تفنگدار راه افتادیم...گفتم سه تفنگدار یاد اکیپمونو دوستام افتادم...چقد دلم برا دیوونه بازیامون تنگ شده بود...هعییی...
باقفل شدن دستم تو دست یه نفر برگشتم سمتش که دیدم سوگند با نیش باز بهم زل زده...تک خنده ای کردمو سرمو به نشانه تاسف تکون دادم...باهم وارد پاساژ شدیم و دونه دونه مغازه هارو گشتیم...سوگند ازونجایی که گشاد تشریف داره توهمین یکی دوتا مغازه اول هر چی میخواست خرید ولی من ازونجایی که یه کوچولو سخت پسندم ازچیزی خوشم نیومد و به گشتن ادامه دادم....
باکشیده شدن دستم توسط یه نفر و کوبیده شدن سرم تو شیشه ی مغازه ازفکر اومدم بیرون...ازدرد چشامو بستم...از شیشه فاصله گرفتم و گفتم:ای ننه...بچت معلول شد...
دستمو کشیدم رو دماغمو گفتم:دماغ خوشگلم...دلم برات تنگ میشه عزیزم...دوست داشتم
با صدای منفجرشدن دونفر از خنده چشامو بازکردم که به سوگند اینا یچی بگم دیدم اونا باعصبانیت دارن یه طرف دیگه رو نگا میکنن...همونطوری که دستم رو دماغ ازدست رفتم بود برگشتم که بادیدن دوتا پسر ازین خود شاخ پندارا که دستشونو کردن تو پریز برق اخم کردم...
یکی از پسرا اومد یچی بگه که قبل اینکه دهنشو بازکنه دست سوگندو نازیو گرفتم و کشیدم...
سوگند:اه عاطی ول کن دستمو شکست
دستشو ول کردم...همومطوری که مچ دستشو میمالوند گفت:اونطرف یه لباس خیلی خوشگل دیدم فک کنم خیلی توتنت خوشگل شه بریم پرو کنی؟
-کدوم مغازه بود؟
سوگند با من من گفت:خب...چیزه..همون مغازه‌...که خوردی تو شیشه اش...
با تصور اینکه دوباره اون دوتا پسرای چلغوزو میبینیم اخمی کردم و گفتم:ولش کن...اینهمه لباس خوشگلتر ازون...یه جادیگه میریم لباس میخریم
سوگندو نازی کلی اصرارکردن و ازون پیرهنه تعریف کردن..منم به ناچار باابنکه خودم دوس نداشتم ولی رفتم..خدارو شکر اون دوتا احمق نبودن و گم و گور شده بودن..سوگند لباسرو نشونم داد...واقعا خوشگل بود..یه پیرهن به رنگ قرمز...قدش تاروی زانو بود...یقه هفت بود و استینش تایکم بالاترازمچ دست بود..
ساده بود ولی شیک...
وارد مغازه شدم و گفتم:ببخشید اقا میشه لطفا اون پیرهن قرمزه رو برام بیارین؟
مرده سرشو اورد بالا که بادیدنش اخم کردم..اه این که همون شاخ پندارس...بایه لبخند چندشی زل زده بود به ماسه تا...شیطونه میگه یه لگد چرخشی نثارش کنما...خواستم برگردم برم ولی ازونجایی که خیلی از پیرهنه خوشم اومده بود بیخیال شدم...
پسره گفت:کدوم لباسه؟
سوگند باحرصی که سعی در کنترلش داشت گفت:همون لباس قرمزه
پسره یه نگاه از سرتا پا بهم انداخت و گفت:براخودتون میخواید؟
لبمو گاز گرفتم که ازحرصم کم شه نرم فکشو بیارم پایین..جواب دادم:بله...
پسره رفت و منم با حرص نفسمو دادم بیرون...سوگند باپاش رو زمین ضرب گرفته بود...اخی الهی بچم چ غیرتی بود نمیدونستم...البته کلا درمقابل همه پسرای خودشاخ پندار موسیخ سیخی چندش همینجوری بودا...ولی درکل...
خودشاخ پندار بعد چند دقیقه اومد و باهمون لبخند رومخش پیرهنو داد دستم و به اتاق پرو اشاره کرد..
بافکر اینکه تو اتاق دوربین کار گذاشته باشه ترس اومد سراغم ولی بعد به خودم نهیب زدم..اخه منگل مگه میشه تو اتاق پرو دوربین گذاشت؟غیرقانونیه...ولی بابه یاد اوردن چهره ی پسره به این فک کردم که این کلا قانون مانون سرش نمیشه...درضمن به قیافش میخورد ازش هرکاری بربیاد...والا بخدا
بیخیال این چرت و پرتا شدم...اصن غلطی نمیتونس بکنه..باپوشیدن لباس و دیدن خودم تواینه ازاین فکرااومدم بیرونو ذوق کردم...باذوق نازی اینارو صدازدم...اونام بادیدن من لبخند زدن...
سوگند زد پس کلمو گفت:کثافت خوشگل..لباستو درار تاهمینجا بی عفتت نکردم بیریخت...
ینی پارادوکس ازین بهتررر؟؟؟البته این پارادوکس نبود بیشتر خوددرگیری این گاوو نشون میده..خودشم نمیدونه خوشگلم یا بیریخت
لباسو دراوردم و گذاشتم رو پیشخوان مغازه...
پسره بادیدن من گفت:خب چطور بود؟خوشتون اومد؟
-بله همینو میبریم...چقد میشه؟
اومدم کارتمو درارم که گفت:قابلتونو نداره..مهمون من.
هه‌‌...این هنوز منو نشناخته ها...تشکری کردم و پلاستیکی که توش لباسه رو گذاشته بود برداشتم و به بچه ها چشمک زدم و درمقابل چشمای متعجب پسره رفتیم بیرون...حقته تاتو باشی دیگ برامن پررو بازی درنیاری...نکبت
یکم که از مغازه دورشدیم سه تایی خندیدیم و به حرکت ادامه دادیم..
یه کفش پاشنه ۱۰سانتی مشکی با یه کیف دستی مشکی که زنجیر طلایی داشت خریدم و بعد خوردن بستنی رفتیم خونه...
طبق گفته ی نازی عروسیشون دوهفته دیگه بود و من کلی ذوق داشتم واسه دوهفته دیگه...
شب با فکرای مختلف بالاخره خوابم برد
***
ساعت حدودا ۱۲بود که ازخواب بیدار شدم...اوه اوه..من چراانقد خوابیدم...
تو اینه نگاهی به خودم انداختم...ینی دقیقا هیچ تفاوتی با پفیلا نداشتم...رفتم یه ابی به صورتم زدم و موهامو بافتم و رفتم پایین...طبق معمول بابام سرکار بود و مامانم کجا؟؟پای تلفن..جای همیشگیش...عرفانه هم احتمالا یا دانشگاه بود یا موسسه...با یاداوری موسسه یاد اموزشگاه زبان خودمون افتادم...اوووف امروز واقعا حوصله نداشتم برم کلاس..ولی خب چ میشد کرد...اگه دانش اموز بودم حداقل میگفتم یه جلسه غیبت میکنم چیزی نمیشه...ولی متاسفانه نمیشد...
کلافه رفتم تواشپزخونه و چای ریختم براخودم...عین شکست خورده ها سرمو گذاشته بودم رومیز و به بخار چای خیره شده بودم...
مامان اومد تواشپزخونه بی توجه به من رفت سمت گاز..پوفی کردم که موهای جلوم که اومده بود رو صورتم رفت بالا...چایمو که سرد شده بود سرکشیدمو از پشت میز بلند شدم...داشتم میرفتم که مامانم گفت:عاطی امروز بیکاری؟
-نه..کلاس دارم...
-تا کی؟
یکم فک کردم و گفتم:تا ساعت ۶...چطور مگه؟
-هیچی خاله ات دعوت کرده
-کدوم؟
-خاله عظیمه
-اها باشه خب...ساعت چند قراره بریم؟
-ساعت ۷ میریم
همونطورکه میرفتم سمت اتاقم گفتم:باشه ۶ونیم خونه ام
رفتم تواتاقمو روتخت دراز کشیدم...گوشیمو برداشتم یکم بازی کردم...بعدبلندشدم لباس پوشیدم و رفتم کلاس
****
با مطهره نشسته بودیم حرف میزدیم...ازبین حرفاش متوجه شدم یه بوهایی میاد...از هر ۱۰کلمه ای که می گفت ۱۱تاش رهام بود...بچم عاشق شده بود فک کنم...بعدا باید برم تحقیق کنم ببینم این رهام کیه چیکارس...شاید این اسکلم مزدوج شه ادم بشه...البته عارفه که مزدوج شد ادم نشد ولی خب خداروچه دیدی شاید فرجی شد این دختره ی منگل عاقل شه...
البته من باازدواجش موافق نبودما...هنوز ۱۸سالش بیشتر نیس..چه معنی میده..ولی اگه این رهام مرد خوبی باشه شاید راضی شدم..بله بله...من ازون تیپانیستم جلو پای دوتا شترمرغ عاشق سنگ بندازم...
تازه برعکس استعداد خفنی در رسوندن دونفر به هم دارم...مثلا همین عرفان و عرفانه..اگه من نبودم تاالان ده بار همو طلاق داده بودن...یجوری میگم طلاق انگار ازدواج کردن که بخوان طلاق بگیرن...
بیخیال این حرفا شدم و دست مطهره رو گرفتم و رفتیم اتاقش...
روتخت نشوندمش و گفتم:خب؟بتعریف
مطهره با تعجب نگام کردوگفت:چیو بتعریفم؟
چشامو ریز کردمو گفتم:همین رهامو...چجوری باهم اشنا شدین؟اصن کیه؟چیه؟چیکارس؟
باشنیدن اسم رهام نیشش تابناگوشش بازشدوگفت:اها..اونو میگی
من نگفتم یه بویی به مشامم میرسه..شما بگین نه
زدم پس کلشو گفتم:نیشو ببند...خجالتم خوب چیزیه..انگار نه انگار دوسال ازش بزرگترم...کوچیکتری گفتن بزرگتری گفتن شرمی و حیایی گفتن...
بااین حرفم خندش بیشتر و بیشترشدو درنهایت ترکید...
-چرا میخندی نکبت؟فک نکن بااین خنده ات از گناهت میگذرم...
همونطور که میخندید گفت:اخه...خی..خیلی با...حال...گفتی
واا بچم خل بود خل تر شد...چرا اینجوری شده؟مگه چی گفتم...
خنده اش تموم شد بالاخره...گفت:دیوونه رهام خوانندس
-اوووه..که اینطور...پس با اهنگاش دلتو برده...ای ای ای..ازاولشم معلوم بود مرد زندگی نیس...به خواننده جماعت نمیشه اعتماد کرد
-عاطی چی میگی؟میگم خواننده اس...من حتی تاحالا ندیدمش...باهاش حرفم نزدم...خواننده اس...منم طرفدارشم...
-ینی چی؟
-ینی همین...ماکان بندو میشناسی؟دونفرن...امیر و رهام...این رهامی که میگم همینه
اییش ینی اینهمه داشتم خودمو خسته میکردم الکی بود همش؟
زدم پس کلشو پاشدم وگفتم:ازاولشم میدونستم عرضه کوفتم نداری.گمشو بریم بیرون
اه اه نکبت...چارساعت مارو ایسگا کرده..منو بگو الکی دلمو صابون زده بودم...والاع...
بعدشام منو مطهره و عرفانه و امیررضا به اصرار امیر رفتیم تو اتاق و حکم بازی کردیم‌..منو مطهره یاربودیم و امیررضا و عرفانه...امیررضا بااینکه اولین بارش بود بازی میکرد ولی خدایی بهتراز مطهره بود...ینی قشنگ گند زده بود به اعصابم...هرچی من میومدم دست بگیرم اون خرابش میکرد...دیگه بزور تا اخربازی تحمل کردم و با برد عرفانه اینا اونم ۷-۳پاشدم زدم پس کله مطهره و گفتم:خاک توسرت کنن که یه حکمم بلد نیسی‌‌...من نمیفهمم دلیل زنده بودنت چیه اخه؟
مطهره هم زبون درازی کرد وچیزی نگفت
******
ترم جدیدمون شروع شده بود و دوباره کلاس پشت کلاس...اینبار به جای سه روز در هفته پنج روز انتخاب کرده بودم..ینی درکل فقط پنجشنبه جمعه کلاس نداشتم...به درک..زودتر تموم شه..خسته شدم بابا...
وقتی به این فک میکردم که بازم باید این استادای ضایع رو تحمل کنم و این تحمل کردن تا یه سال دیگه هم ادامه داره کهیر میزدم...
ولی خب خوبیش این بود که سوگند و نازیم باهام بودن..البته نازی چون دوهفته دیگه عروسیش بود و بعداون درگیر میشد بخاطر همین فقط یکی دوتا از کلاساش با ما یکی بود ولی ازونجایی که سوگند سیریش ترازین حرفاست همه کلاساش بامن یکی بود...البته بازم خوبه این منگل هست وگرنه افسردگی میگرفتم بخدا...
تو همین فکرا بودم که استاد وارد شدو بعد معرفی و سلام و احوالپرسی شروع کرد به زر زدن...
۱ساعت و نیم زر زد و بالاخره خسته نباشید اعلام کرد...با سوگند رفتیم سمت سلف که ازونطرف نازیو دیدیم که از یه ائودی خاکستری پیاده شد و برای اون ماشینه دست تکون داد...ینی برا کسی که توماشین نشسته بود دست تکون داد...وارد حیاط شد و بادیدن ما دست تکون داد و باخنده ای به سان خر اومد سمتمون..
وقتی اومد سوگندو بغل کرد که سوگند گفت:اولا لا...جوون بابا..ماشینووو
نازی زد پس کلشو گفت:هوی به ماشین شوی من چشم نداشته باش
سوگند چسبید به نازیو گفت:این داداشی پسرعمویی پسرخاله ای کوفتی زهرماری نداره واسه ما جور کنی؟
نازی دستشو زد زیر چونشو با ذوق گفت:چرا اتفاقا یه پسر عمو داره خیلی خفنه اسمش امیده...
وبعد شروع کرد از امید حرف زدن...یجوری بااب و تاب تعریف میکرد ادم ندیده عاشقش میشد...
سوگند دستشو گذاشته بود رو قلبش و میگفت:سوگند امید...چقد به هم میاد اسمامون...
تکیه داد به صندلی و گفت:من نیمه گمشدمو پیدا کردم دیگه...
همینجوری مسخره بازی درمیاورد ومام ترکیده بودیم ازخنده..دختره ی شوهر ندیده..ابرومونو برد..
باصدای نازی که گفت:بچه ها پاشید الان استاد میرسه...
بلندشدیم و سوگندو جم کردیم رفتیم...
این کلاسم به خوبی و خوشی تموم شد و ما به سلامت از در اومدیم بیرون...
سه تایی رفتیم سمت در دانشگاه...نازی داشت با چشم دنبال حسام میگشت...با شنیدن صدای یه نفر از پشت سه تایی برگشتیم سمتش...نازی نیشش تا بناگوش باز شد و رفت پیش پسره...بهش چیزی گفت که دیدم پسره بالبخند اومد سمتمون و گفت:سلام خانوما..خوب هستید؟
باخوشرویی جوابشو دادیم که نازی گفت:بچه ها حسام...حسام بچه ها...
حسام دستشو گرفت و گفت:بچه ها؟
نازی به ما اشاره کرد و گفت:عاطفه سوگند...
حسام اهانی زیر لب گفت و رو به ما یه کوچولو خم شد وگفت:خوشبختم...
منو سوگندم ابراز خوشبختی کردیم...نازی دست حسامو گرفت و گفت:خب دیگه بریم؟مامان اینا منتظرن
حسام:باشه عزیزم بریم...
لبخندی رو به ما زد و گفت:خدانگهدارتون
مام سری تکون دادیم‌..لحظه اخر نازی برگشت سوگند چشمکی زد بهش و رفتن...منم دست سوگی و گرفتم و رفتیم...
صبح با صدای الارم گوشی بیدار شدم...قبل اینکه غر بزنم و زمین و زمانو فحش کش کنم بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم و اماده شدم وبعد خوردن صبحونه به سمت دانشگاه حرکت کردم...
وارد کلاس شدم..بادیدن سوگند که سرشو گذاشته بود رومیزو خوابیده بود رفتم سمتش...
اول اروم و ملایم صداش کردم که بلند نشد...خیلی شیک رفتم کنار گوشش داد زدم:سووووگننننندددددد
سوگند باترس بلند شد گفت:چیه؟چیشده؟زلزله اومده؟
بادیدن نیش باز من و خنده بچه ها تازه فهمید قضیه چیه...بلند شد داد زد:عاطی میکشمتتتتتت
و بعد دویید سمتم...منم دوییدمو درهمون حین گفتم:سوگند درخواب بیند پنبه دانه
با حرص داد زد:من یه پنبه دانه ای نشون تو بدم...دختره ی چلغوز..جرات داری وایسا
منم همونطوری میخندیدمو میدوییدم...یلحظه برگشتم عقب ببینم سوگند داره میاد یا نه...یهو خیلی شیک رفتم تو بغل یه نفر...
چه عطر خوبی داشت لعنتی...دوس داشتم همونجا بمونم تاابد...ولی حیف این سوگند زندم نمیذاشت اونجوری..از بغلش اومدم بیرون..سرمو اوردم بالا که با دوتا تیله ی ابی مواجه شدم...موهای خرماییشو با ژل داده بود بالا...ابروهای پرپشت مشکی بینی متوسط و لبای متناسب با صورتش...اوه اوه چه تیکه ای بود
همونطوری محو لبخند جذاب این بشر شده بودم...با ضربه ی سوگند به خودم اومدم و چشم ازون یارو گرفتم و سوگندو نگا کردم که داشت با عصبانیت نگام میکرد...شبیه گاوای وحشی شده بود...
بادیدن قیافش خندم گرفت...چشاش از عصبانیت بود یا خواب نمیدونم ولی قرمز قرمز بود مقنعش کج و کوله شده بود و موهاش از مقنعش زده بود بیرون...کلا داغون شده بود بچه...
سوگند گوشمو از روی مقنعه کشیدو گفت:به چی میخندی؟ها؟منو ازخواب بیدار کردی میشینی میخندی بهم؟من یه پدری ازتو درارم...
همونطور که ریز ریز میخندیدم گفتم:باشه عزیزم حالا فعلا بیخیال ماشو این کلاسو بگذرونیم بعد اون هرغلطی دلت خواست بکن
-نمیخوام اصن...نمیذارم امروز ازین کلاس زنده بری بیرون
زبون درازی کردم و گفتم:زهی خیال باطلللل
اومد جواب بده که پسره گفت:ببخشید خانوما میشه دعواتونو بذارین برا بعد؟من کلاسم دیر شده الان
اخخخ صداششش...چ صدای جذابی داشت؟؟لعنتی ...ینی میشه این زن نداشته باشههه؟؟؟
سوگند:خب ما چیکار به شما داریم؟شما میتونین برین به کلاستون برسین...مگه ماشمارو اینجا نگه داشتیم؟
بیخیال صداش شدمو گفتم:منطقی بود‌..یه حرف درس تو زندگیت زده باشی همینه
سوگند که اول متوجه حرفم نشده بود گفت:بله بله شما درست میگی...بعد چن لحظه گفت:عاطی میمیری یا خودم بکشمت؟
خندیدمو گفتم:من تاحلوای تورو نخورم جایی نمیرم عشقم
چش غره ای رفت و دستمو گرفت و بی توجه به چشای متعجب و خندون پسره رفتیم کلاس...
نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم...ینی خوشم میاد دوستامم مثه خودم حافظشون ماهییه...انگار نه انگار تاچن دقیقه پیش به خونم تشنه بود...خیلی ریلکس نشسته بود کنارم داشت حرف میزد در ارامش کامل...البته کاریم نمیتونس بکنه ولی بهرحال...خیلی زود فراموش کرد دیگه...
دوتایی مشغول غیبت کردن بودیم که در باز شدو استاد وارد شد...همه بلند شدن ولی من فقط متعجب داشتم بهش نگا میکردم...لعنتی این استاد بود؟
به سوگند نگا کردم...اونم دقیقا حال منو داشت...دوتایی همو نگا کردیم و اروم گفتیم:این امکان نداارههه
با صدای بفرمایید بشینید استاد به خودم اومدم...همه نشستن و فقط منو سوگند وایساده بودیم...برای اینکه توجهشو جلب نکنیم سریع نشستیم...شانس اوردیم اون لحظه سرش تو کیفش بود..
جلومون یه پسره گوریل نشسته بود بخاطر همین دیده نمیشدیم خداروشکر...
ای خدا...اخه شانس نیس که...الان این باخودش فک میکنه اینا از امازون برگشتن اینجورین...البته دست کمی از وحشیای امازون گریخته نداشتیم ولی خب...
خودشو رادمهر معرفی کرد و بعد ارزوی موفقیت و این چرت و پرتا شروع کرد به درس دادن...ینی اگ بگم از درس چیزی نفهمیدم دروغ نگفتم...ازاول تااخر فقط داشتم به این فک میکردم مگه یه پسر چقد میتونه صداش قشنگ باشه...مثه اینکه واقعا باید دست به کار شم اینو تور کنم..
اهه اخه یعنی چی؟من یه ذره عشوه و ناز کردن دخترونه هم بلد نیستم...به بچه ها نگاه کردم دخترای کلاسمون دست کمی ازمن نداشتن...همه دستاشونو زده بودن زیر چونشون داشتن با عشق بهش نگاه میکردن...واقعنم خیلی خوب بود...مخصوصا چشای ابیش...
تااخر کلاس فقط با فک کردن به این چرت و پرتا گذروندم...شانس اوردم درس زیادمهمی نبود...البته از نظر من هیچ درسی زیاد مهم نبود...والا...یکی از فانتزیام اینه بدونم من چجوری این واحدامو پاس کردم..
بعد رفتن استاد از کلاس منو سوگندم وسایلمونو جم کردیم و رفتیم سمت سلف...
سوگند:لعنتی این استادرو دیدی؟؟؟؟
-اره لعنتی دوست داشتنی..دیدیش چه خفن بود؟تاحالا پسر به این خوشگلی ندیده بودم
-اره همه دخترا عاشقش شده بودن...
-اونا که عاشق همه ان باو...کوفت باشه پسر باشه
سوگند عاقل اندر سفیانه نگام کرد و گفت:باز تو خواستی ضرب المثل به کار ببری ریدی؟
شونه ای بالاانداختمو گفتم:حالا هرچی...
یکم دیگ با سوگند حرف زدیم و بعد رفتیم به کلاس دیگمون برسیم...
*****
باتموم شدن کار ارایشگر خودمو تو اینه نگاه کردم...بااینکه بهش گفتم ارایشم ملیح باشه ولی نکبت توجه نکرد کار خودشو کرد..ولی اشکال نداره چون خوب شده بودم از گناهش میگذرم...
موهامو به خواست خودم فر درشت کرده بودو یه تیکه از موهای جلومو از دوطرف صورتم بافت ساده زده بود و از پشت دوتا بافتارو به هم وصل کرده بود...
کار سوگندم تموم شد...اونم خیلی ناز شده بود...سوگندم موهاشو فر کرده بود و ریخته بود دور شونه اش...پیرهن بادمجونی تانوک پاش پوشیده بود..با کفش و کیف مشکی...جوون دافی شده بود واس خودش...
سوت زدم و گفتم:ای قشنگ تر از پریا..تنها عروسی نریا..بچه های اونجا دزدن سوگندمو می دزدن
و بعدم چشمکی زدم..سوگند خندیدو یه دور چرخید و گفت:چطور شدم؟
-خیلی خوب شدی..دم این ارایشگره گرم..از یه میمون چی ساخت
چش غره ای رفت و گفت:حیف امشب عروسی رفیقمه وگرنه میدونستم چی باید جوابتو بدم
قبل اینکه چیزی بگم نازی از اتاقکی که برای لباس عوض کردن و این چیزا بود اومد بیرون...بادیدنش تو لباس عروس پف پفیش دلم رفت براش...باسوگند رفتیم بغلش کردیم و کلی قربون صدقش رفتیم..اونم فقط میخندید و چیزی نمیگفت...
با سوگند یکم اذیتش کردیم که صدای زنه منو به خودم اورد...
-اقا داماد اومدن...
نازی با ذوق شنلشو سرش کرد که بره..مام سریع مانتومونو پوشیدیم..قرار بود منو سوگی با ماشین من بریم...
نازیو تا وسط پله ها همراهی کردیم و بادیدن حسام همونجا وایسادیم..نازی اروم و باناز میرفت پایین..
چند دقیقه ای مشغول فیلم و این چیزا بودن و بالاخره سوار ماشین شدن و حرکت کردن...مام به سمت باغ حرکت کردیم...
البته نازی اینا رفتن آتلیه ولی منو سوگند رفتیم باغ تا کارشون تموم شه و بیان‌.بابام ایناهم ک از قبل رفته بودن باغ...
وقتی رسیدیم بعد عوض کردن لباسامون سوگند رفت سمت میزی که مامان باباش و سورن نشسته بودن...میز کناریشم مامان باباو عرفانه نشسته بودن..رفتم پیششون و اظهار وجود کردم

کنار عرفانه نشسته بودم که سوگند اومد از پشت سرمو گفت:عاطی پاشو مثلا عروسی رفیقته ها

چش غره ای بهش رفتم و گفتم:اسکل اولا که نازی اینا هنوز نیومدن من پاشم کجا بیام؟دوما بذار یکم ازاومدنمون بگذره بعد شروع کن...هنوز کلی وقت هس بگیر بشین..

سوگند دوباره زد روشونه امو گفت:اه عاطی مسخره نشو دیگه...بعد بالحن لوسی رو به مامان گفت:خاله شما یه چیزی بهش بگید.

مامانم نه گذاشت نه برداشت خیلی شیک برگشت گفت:سوگند این دختره ی چندشو ولش کن..همش الکی ناز میکنه فکر میکنه چه شخصیت مهمیه..بعد رو به عرفانه گفت:عرفانه توبرو باهاش

عرفانه هم ک انگار تازه به خودش اومده بود گفت:ها؟چی؟اها باش

چند ثانیه مشکوک نگاش کردمو گفتم:نخیر لازم نیس تو بشین خودم میرم...

بعدم دست سوگندو گرفتمو رفتیم وسط یکم رقصیدیم..یکم بعد نازی و حسام اومدن و بقیه برای استقبال رفتن سمتشون..همین که نازی نشست دوتایی هجوم بردیم سمتش..بعد تبریک و بوس و بغل و این مسخره بازیا سوگند گفت:نازی کجاعه؟

نازی:کی کجاعه؟چی میگی سوگند؟

سوگند:امیدم

منو نازی باهم داد زدیم:چییی!!؟؟

سوگند:عه؟چتونه!آروم باشین‌...آبروم رفت

زدم پس کلشو گفتم:سوگی جانم با خف شدن چطوری؟

-اینهمه سکوت کردم به کجا رسیدم؟بذار یه بارم که شده حرف دلمو بزنم..د آخه من درددلمو به شما خل و چلا نگم به کی بگم؟!خوبه اینا عقده بشه تودلم بمونه؟

ازلحن متاثرش خندم گرفت..زدم پس کلشو گفتم:سوگند بخدا خفه نشی خودم خفه ات میکنم..

چش غره ای رفت و گفت:عه!توچی تو این کله پوک من دیدی اخه!!؟؟

بعد روبه نازی ادامه داد:به جان امید که میخوام دنیاش نباشه از صبح تاالان ۱۰۰ بار زده پس کلم

زبون درازی کردمو گفتم:من حق اب و گل دارم..هرچقدرم بزنمتون نباید چیزی بگین

حسام ک تااون لحظه ساکت داشت به مااسکلا نگا میکرد گفت:چرا مثلا؟

بالحن جدی گفتم:چون من صلاحشونو میخوام..این دوتا که هیچ درکی از زندگی ندارن..اگر حواسم بهشون نباشه میرینن به زندگیشون

حسام ریز ریز خندید و چیزی نگفت..مام خف شدیم و به بحث مهمو حیاتیمون ادامه ندادیم..داشتیم میرفتیم بشینیم سر جامون که نازی گفت:سوگند اومد..

سوگند بی تفاوت:کی؟

نازی:اه خر امیدو میگم

سوگند چشاش برق زدوگفت:کو؟کجاس؟

حالا انقد آبرو ریزی نکن الان میاد میبینیش-

همون لحظه صدای یه پسرو از پشت شنیدم:به داش حسام،تبریک اقا توعم رفتی قاطی مرغا؟

حسام باهاش دست دادو بغلش کردو توهمون حالت گفت:ممنون داداش اره دیگه ایشالله قسمت خودتم میشه

نه قربونت من همینجوری راحت ترم نیازی به نفرینای شما نیس-

بعداومد سمت نازی و گفت:زن داداش به شمام تبریک میگم ایشالله خوشبخت شین باهم

مام که کلا ادم نبودیم...به پسره دقت کردم..چشای عسلی،بینی معمولی داشت ولی به صورتش میومد..پوست گندمی بالبای قلوه ای...لنتی لباش جون میداد واسه...الله اکبر عاطی خجالت بکش شرم کن..این خبرش قراره بشه شوهر دوستت....مژه های بلند مشکی داشت.مژه هاش از مژه های دختراهم بلندتر و خوشگلتر بود..موهای فرشم که دیگه نگووو...یه تیکه از موهاش افتاده بود رو صورتش..اخ که من چقد عاشق مردای مو فرفری بودماگه سوگند نبود همین خودم مخشو میزدم

حیف که دورو برمون جز عرفان کسی موهاش فر نیس...البته ارادم موهاش فربودا ولی خب اون شعور اخلاقی نداره نمیشه مخشو زد..یعنی اصن مخ نداره که بخوام بزنم..همه این فکرا و انالیز کردنا شاید چند ثانیه هم طول نکشید..بالاخره این پسره نکبت بیشعور فهمید مام اونجاییم...باهاش سلام احوالپرسی کردیم

امید:شماازدوستای زن داداشین؟

خواستم جواب بدم ولی صدای سوگند باعث شد خف شم..همچین باناز گفت بله هرکی نمیدونست فکر میکرد همون لحظه ازش خواستگاری کردن اینم جواب مثبت داده...نیششم که دیگ نگو...میترسیدم یکم دیگ بازکنه فکش از هشت جهت جغرافیایی جر بخوره..والا بخداشانس نداریم که...قبل اینکه بیشترازین ابرومون بره زدم توپهلوی سوگندو یه چش غره ی توپ رفتم تا حساب کاردستش بیاد..سوگندم اخ ریزی گفت و نیشش بسته شد..ازونجایی که بااون کفشای مسخره دو ساعت سرپا وایساده بودم پام داشت میترکید..بی توجه به بحث این چهارتا مشنگ رفتم نشستم کنار مامان اینا..همون لحظه اعلام کردن عروس دوماد لش بیارن وسط قربدن...البته نه دقیقا باهمین جمله بندی ولی مخلص کلام همین بوددیگه

نازی باعشوه خرکی که چه عرض کنم بیشتر شبیه عشوه شترمرغی بود،دست حسی جون وگرفت واومدن وسط بااهنگ کی بهترازتو عارف قردادن...چقداین اهنگودوس داشتم ولی همیشه برایعروس دوماد میذارنش..نکبتای عوضی..انگار ما چلاقیم نمیتونیم بااین اهنگ برقصیم..فکر کردن همه مثه خودشونن..اه اه اه...اخر رقص به این قسمت مسخره رسید که داماد پول میده عروس قبول نمیکنه..واای خدا چقد ازین رسمای چندش بدم میاد..اخه واقعا اینا باکدوم عقلی پولو بایه شاخه گل که تازه مصنوعیم هس عوض میکنن؟نه واقعاباچه عقلی؟!اصن درک نمیکنم..باواون پولو بده من خودم برات گل درست میکنم..اصن خودم گلت میشم این چه کاریه..همینجوری داشتم تودلم ازین رسمای مسخره بدمیگفتم که اهنگ قطع شد و یه اهنگ ملایم پخش شد..طولی نکشید که پیست رقص پرشداز دخترپسرای جوون..فقط اون وسط تنها زوج سن بالایی که به چشم میخوردن یه پیرزن و پیرمرد حدودا 60-70ساله بودن که عشقولانه دست همو گرفته بودن می رقصیدن...کل جمعیت محو این دونفر شده بودن..تودلم کلی قربون صدقشون رفتم...فک کنم قشنگترین صحنه ای بود که تاالان دیده بودم..چقدخوبه بااینکه اینهمه سال گذشته ولی بازم دلشون جوونه انقدرم همو دوس دارن..خدایایکی ازین عشقا نصیبم کن...قول میدم بچه خوبی شم اصن..والا

بانشستن یکی بغل دستم چشممو از صحنه ی روبروم گرفتم و به سوگند که داشت از استرس می پاچید نگاکردم..بانگرانی گفتم:چته سوگند؟چیشده؟

عاطییییی؟؟؟-

-ها؟چیه؟بترک بگو چه مرگته؟؟-

بعدیکم تن صدامو اوردم پایین و گفتم:بهت تجاوزشده؟

همون لحظه اهنگ قطع شد وهمه به طرز عجیبی ساکت شدن..یعنی دیگه توعروسیم ادم راحت نیست..البته سکوتشون برای چند ثانیه یاحتی چندصدم ثانیه بود ولی خب همونم کلیه...بیخیال این مزخرفات شدم..دستای سرد سوگندوگرفتم تودستمو گفتم:سوگنداگه بهت تجاوزکردن به من بگو...من کمکت میکنم..احتمالا الان فک میکنی دنیا روسرت خراب شده یاحتی شاید خودتو مقصر میدونی..شاید دست به خودکشی بزنی..ولی هیچکدوم اینا درست نیست-

سوگند پوکرفیس نگام کردوگفت:دوس داری ببندی دهنتو عشقم؟

زدم پس کلشو گفتم:لیاقت نداری اصن..منوبگو به فکرت بودم..گمشو نبینمت..بذار انقد بهت تجاوزکنن بمیری ازدستت راحتشم

سوگندهمچنان پوکر فیس گفت:عاطی میزنم به دوتیکه نامساوی تقسیمت میکنما..میذاری من حرفمو بزنم؟؟هی دوساعت زرمفت میزنه واس من

بنال بینم چی میگی؟-

عاطی اگه بدونی چی شد؟؟؟-

عاقل اندرسفیانه نگاش کردم که گفت:باشه میگم الان هولم نکن

!تک سرفه ای کردوگفت:امیدازم خواست باهاش برقصم

جوری برگشتم سمتش که فک کنم گردنم ازچندناحیه ترک برداشت..ولی توجه نکردم وگفتم:خب،پس توالان اینجاچه غلطی میکنی؟؟

لبخندزدوگفت:اولا که رقص دیگه تموم شده،دومااینکه باید دست نیافتنی باشم دیگه،اینجوری نمیگفتی همش؟؟

لبخندی ازروی رضایت زدم..دستمو گذاشتم روشونشو گفتم:به جمع ترشیده هاخوش اومدی...بااینکارت ریدی به !زندگی نکبتیت ولی اشکالی نداره من همیشه باهات هستم اینو مطمِن باش

!متعجب نگام کردوگفت:یعنی برم ازش عذرخواهی کنم؟

پوکرشدم..همون لحظه ازجاش بلند شد وگفت:باید تادیر نشده برم بگم دارم ازعشقش می میرم

یعنی انتظار این یکیو نداشتم دیگه!دستشو گرفتم و گفتم:بشین بینم اسکل..چه جوگیرشده واسه من!!اداشو دراوردم:دارم ازعشقش میمیرم..بدبخت تو تا دوروز پیش نمیدونستی همچین کسی وجودخارجی داره..حالاچون کسیونداشته باهاش برقصه اومده بهت پیشنهاد داده اینکه چیزیو معلوم نمیکنه

متفکر نگام کردوگفت:هرچنداینجوری بنظر نمیاد ولی باشه حرفتو قبول میکنم

بیخیال جواب دادن شدم و به روبه رو نگاه کردم..بادیدن صحنه روبه رو نزدیک بود فکم بچسبه به زمین..برگشتم سمت سوگند دیدم اونم باتعجب داره نگاشون میکنه...امید کنار یه دختره نشسته بود تقریبا میشه گفت توحلق هم بودن

سوگند:عاطی؟خوب شد نرفتم برقصم باهاش!دوثانیه نگذشت خیانت کرد

-گمشو بابا..خیانت چی؟اون مال وقتیه که یه ابراز علاقه ای چیزی کرده باشه..این فقط یه رقص ازت خواست..ولی حالااشکال نداره بهش فک نکن

دستاشو گذاشت زیرچونش و ارنجشو گذاشت رو میز..بالحن متاثر همیشگیش گفت:هعیی..شت..حس میکنم شکست عشقی خوردم

برااینکه ازین حالو هوا دربیاد زدم پس کلشو گفتم:نخور عزیزم ضرر داره..به جای این خل وچل بازیا پاشو بریم برقصیم..حس میکنم یبوست گرفتم از بس اینجا نشستم..پاشو

سوگند خندیدو همونطوری که داشت سرشو میمالوند ونفرین میکرد بلندشد و باهم رفتیم وسط

*****

تقریبا یه هفته از عروسی نازی اینا میگذشت..تواین یه هفته زیاد ازش خبری نداشتم..فقط تودانشگاه میدیدمش یه چنددقیقه صحبت میکردیم بعدباحسی میرفت بیرون..شوهرذلیلی شده بود واس خودش

تنهااتفاق مهمی که تواین یه هفته افتاد خواستگاری استاد محمدی از سوگند بود که البته سوگند جواب ردداده بود و میگفت من امیدمو بادنیا عوض نمیکنم..البته اینو واس مسخره بازی میگفت ولی انقد جدی میگفت مااگه نمیشناختیمش فک میکردیم این چنتا بچه هم ازامید داره..توهمین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.جواب دادم:

به!سلام گودزیلا خان..حال شما؟مارو نمیبینی خوشی؟-

عرفان:سلام دختره،مسری توخوبی؟اره بابا خیلیم خوش میگذره جاتم خالی نیس

ای بیتربیت..حیف اونهمه عشق و علاقه ای که من خرجت کردم-

خندیدوگفت:زرنزن باوا..خواستم یه خبرخوش بدم بت

خبرخوش؟چه خبری؟-

یه صدایی ازون طرف اومد..پرسیدم:هوی نکبت..لش کجایی؟

هیچ جا..ای بابا..ادم ارامش نداره ها ازدستت-

غلط کردی..ارامشو بذا دم کوزه ابشو بخور..بگوببینم کدوم گوری رفتی؟ها؟به خواهرم خیانت کردی؟-

اه یه دیقه ساکت شو بابا..خیانت چی؟اسکل!بااراد اومدیم کافی شاپ صدای اون بود-

اها..خب میپوکی ازاول همینو بگی؟حالابنال بینم خبرخوشت چیه؟-

خب....راستش....چیزه...میگم-

کلافه دستمو کردم توموهامو گفتم:عرفان دارم دق میکنم..میگی یا بگم؟

چی بگی؟توبگو اول-

کلمو خاروندم و گفتم:من؟چیو بگم؟؟؟ازدهنم پرید چیزی نمیخواستم بگم..بنال عشقم

پوفی کردوگفت:خیلی خب...چندثانیه مکث کرد ونفس عمیق کشیدوگفت:عاطی باید بری دنبال لباس

عصبی نفسمو دادم بیرون وگفتم:عرفان یکی بیشتر نمیزنمت ولی یجوری میزنمت صدای خروگاووگوسفندوقاطرو باهم قاطی کنی..فهمیدی؟

ای بابا..دودیقه وایسا من کل ماجرارو بگم-

خفه شو اصن..الحق که گودزیلایی بیش نیستی..کثافت-

وبعدم دیگه منتظر جواب نموندم و قطع کردم..اییش پسره ی بیشعور..دوساعت منو گیراورده اخرش میگه باید بری دنبال لباس بگردی...برااینکه اعصابم اروم شه رفتم یه لیوان اب خوردم یکم اروم تر شده بودم..دیگه هرچقد زنگ زد اهمیت ندادم..انقد کنجکاو بودم بدونم چرا همچین حرفی زده ولی باید یکم ادب میشد تادیگه منواینجوری ایسگانکنه...حقشه اصن..اییش گلابی دوشاخ..گلابی مگه شاخ داره اصن؟!اه ولش کن بابا

توهمین فکرا بودم که درباز شدو عرفانه درحال صحبت با تلفن وارد شد..به حرفاش گوش دادم:

خیلی خب..باهاش حرف میزنم-

!خندیدودوباره گفت:ازدست شمادوتا..یکم ملایم تر رفتارکنید چی میشه مگه؟

نمیدونم اونی که پشت خط بودچی گفت که عرفانه بلند خندیدوگفت:خیلی خب حالابعد خودم بهت خبرمیدم..خیلی !هولیا

....-

اها بله بله درجریانم عزیزم-

...-

خیلی خب حالاروت زیادنشه!فعلا..مراقب خودت باش-

...-

کلافه گفت:باااشه..خودم میدونم..خدافظ

وبعدم قطع کرد..تازه متوجه من شده بود..همین که چشش به من افتاد یهو پاچیدازخنده..سرشو به چپ وراست تکون دادورفت سمت اتاقش...وااا..این چرااینجوری کرد؟!رفتم دنبالش...مانتوشو فقط دراورده بود وهمونجوری روتخت دراز کشیده بود و لبخند میزد...این اواخر ینی از یکی دوروز قبل از عروسی نازی و حسام خیلی مشکوک شده بود..هی به درو دیوار نگاه می کردلبخند ژکوند میزد...یامثلا صداش میزدی بعددوساعت متوجه میشد!اصن خیلی عجیب شده بود..الانم که منو دید خندید بعدشم رفت تو اتاق به دیوار لبخند زد..سرمو تکون دادم که این افکار ازذهنم خارج شه!رفتم کنار عرفانه رو تخت نشستم..منودید لبخندش عمیق تر شدوگفت:چیه؟چرااونجوری نگام میکنی؟

مگه چجوری نگات میکنم؟-

مثه کسی که مچ گرفته یا قراره بگیره-

اها که اینطور-

بله حالا بگو دردت چیه؟-

فک کنم این سوالیه که من باید ازت بپرسم..وبعدابرومودادم بالاو دوباره گفتم:چه مرگته؟جدیدا خیلی مشکوک میزنی-

نبابا مشکوک نیستم..وبعدسرشو انداخت پایین..من میدونم دیگه این داره یچیزیو ازمن پنهون میکنه-

خودمو پرت کردم روش و گفتم:چی رو ازمن مخفی میکنی نکبت؟هان؟اصن الان باکدوم گوربه گورشده ای حرف میزدی؟

چیزیو مخفی نمیکنم گوسفند..چته عین بختک افتادی روم پاسو بهت میگم-

نمیخوام تانگی ولت نمیکنم-

پس منم نمیگم کلا-

وبعدم زبون درازی کرد

نمیگی نه؟-

سرشو به نشونه نه تکون دادو روشو کرداونور..منم ازفرصت استفاده کردم دستشو گاز گرفتم..جیغش رفت هوا...همون لحظه گوشیش زنگ خورد..برای چندثانیه هردو خف شدیم وبه گوشی نگا کردیم..قبل اینکه گوشیو برداره جواب بده ازرومیزش برش داشتم و جواب دادم که عرفانه دویید سمتم..منم دوییدم سمت درو رفتم بیرون..درم بستم و محکم با دستم نگه داشتم...یه صدای اشنا ازون طرف خط پیچید توگوشم

چیکارمیکنین شمادوتا؟-

به توچه اصن؟-

عه عاطفه تویی؟-

بله بااجازت-

خانومم کجاست؟-

جااان؟این چی میگ عایا؟؟؟همون لحظه صدای عرفانه رو شنیدم که گفت:عاطی این در لعنتیو باز کن

گوش ندادم به حرفش..روبه عرفان گفتم:خانومتتت؟؟؟؟؟

اره دیگه خانومم..زنگ زده بودم همینو بگم بهت-

عرفان چی داری میگی؟ینی چی؟-

ینی همین..خنگ..از عرفانه خواستگاری کردم-

یهو ذوق کردم گفتم:راس میگی؟؟؟؟همزمان پریدم که کلم خورد به سقف و درد گرفت

عرفان گفت:خب حالا جون نده...تلفات میدی اونجا..من برم حالا بعد حرف میزنیم..خدافظ

همونجوری که داشتم سرمو میمالوندم گفتم:باش گمشو خدافظ

وقطع کردم..خواستم برم ببینم اونی که قبلش عرفانه داشت باهاش حرف میزد کی بود که دیدم عرفانه باموهای پریشون و اخم غلیظی داره نگام میکنه...لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:عه وااا عزیزم توچرا اینجوری شدی؟کی این بلارو سرت اورده؟دستمو بردم سمت موهاش که توهوا زدرو دستمو گفت:دستت به من بخوره همینجا دفنت میکنم..وبعد باپاش دوتا به زمین ضربه زد...اب دهنمو قورت دادم و گفتم:باشه حالا چرا عصبی میشی؟

به دستم اشاره کردوگفت:این چیه دستت؟

موبایل تودستمو تکون دادمو گفتم:این؟موبایل توعه دیگه...خودت دادی دستم گفتی عرفان زنگ زده جواب بده

یجوری نگام کرد که ینی اگه تمومش نکنی زندگیت به اف میره...بااین اوصاف فک کنم شماهم اگه جای من بودید گیر یه ادم وحشی امازون گریخته به نام عرفانه میفتادین فرارو برقرار ترجیح میدادین..پس خیلی شیک گوشیو دادم دستشو رفتم تو اتاقم و ترجیح دادم ذوق کردنمو بذارم برا بعدا که ارومتر شد