26-01-2018، 15:21
این رمانو خودم نوشتم..هرروز یه قسمت از این رمانو می ذارم براتون...امیدوارم دوس داشته باشید...
خلاصه داستان:داستان راجع به دختری به اسم عاطفه اس که خواسته یا ناخواسته سرنوشت اونو درمسیری قرار میده که زندگیش 180 درجه تغییر میکنه واونو از دختر شیطون و لجباز تبدیل میکنه به کسی که هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد...
اینم از قسمت اول رمان...امیدوارم خوشتون بیاد
پووووف!!!پوکیدم از گرما باو...چرا چراغ سبز نمیشه؟!!لامصب اعصابمو خردکرده بود!!!کلافه دستمو بردم سمت ضبط و روشنش کردم...ی اهنگ خیلی مسخره و البته مزخرف از سعید اسایش،خیلی ازش بدم میومد...مرتیکه ی لوس!زدم اهنگ بعدی و همون لحظه چراغ سبز شد!سریع گازدادم و ماشین با یه حرکت از جا پرید...صدای ضبطو کم کردم چون حس میکردم همه برگشتن دارن نگام میکنن...!!!خلاصه بعد 10 مین بالاخره رسیدم و زنگ درو زدم...بعدچند ثانیه در باصدای تیکی بازشد...به سمت اسانسور رفتم و دکمه ی طبقه2رو زدم...بعدلحظاتی رسیدم و از اسانسور خارج شدم..چهره شادو خندون عارفه روتو چارچوب دردیدم...باخوشحالی رفتم سمتشو بغلش کردم و ماچش کردم
عارفه:اووووو...خوبابا..لهم کردی!!!بچم افتاد...!!!ایییش،همه سروصورتمو تفی کرد،دختره ی لوس...!!
بعدم دستشو به صورتش کشیدو تفای منو بادستش پاک کرد
منکه تااون لحظه ساکت داشتم به حرکات عارفه و صورت جمع شدش مینگریستم دوباره پریدم بغلش و گفتم:
وااای عاری خیلی بیشعووری،کثافت کثیف دلم برات تنگولیده بود...
عارفه خندید و گفت:اینکه چیز عجیبی نیست!!همه دلشون برامن تنگ میشه..!
اونکه بله،حالا میخوای منو همینطوری سرپانگه داری؟؟؟پام دردگرفت باو-
اونم لبخندی زدوگفت:دیوونه!بس که زرمیزنی یادم رفت،لش بیارتو...!
خندیدمو کفشمودراوردم...همینکه پاموگذاشتم توخونه یهودیدم یه چی عین بوزینه افتاد تو بغلم،دونفری پرت شدیم روزمین و به معنای واقعی کلمه کمرم گوزید!!
چشاموکه تااون لحظه ازشدت ترس بسته بودم بازکردم و بایه جفت چشم درشت مشکی روبه رو شدم...ناخوداگاه لبخندی زدم و به خودم فشارش دادم.
-واااای عشق خاله چطوری تو؟؟؟این مامان نامردت که نمیارتت ببینیمت،دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
سهیل خندید و بالحن بچگونش گفت:خاله شون منم دلم بلات تند شده بود.به مامانم دفدم منو بیاله هل دفه یه بهونه ای میاولد نمیذاشت بیام پیش تو
خندیدمو بوسیدمش.ازخودم جداش کردم و گفتم:قربون اون چشای خوشگلت بشم من،خودم مامانتو ادبش میکنم
به دنبال این حرف ازجام بلند شدم و به سمت هال رفتم.رومبل نشستم همون لحظه سهیل گفت:خاله عاطی؟!میای باهم بازی تنیم؟؟؟
لبخندمهربونی بهش زدم.اومدم جوابشو بدم ک عارفه عین گودزیلا گندزدبه هیکلم:نه سهیل جان!خاله تازه اومده خستس بذاریکم استراحت کنه
سهیلم که حسابی دپ شده بود ماشینشو ازرومیز برداشت و رفت سمت اتاقش
روبه عارفه گفتم:خب؟خواهرماچه میکنه؟تامانیایم اینجاکه شمانمیاین..میدونی الان چن وقته هموم ندیدیم؟؟؟
عاطی توکه میدونی چقددرگیرم؟؟بعدشم مامگه همین یکی دوروز پیش باهم نبودیم؟؟-
-اره میدونم...ولی این دلیل نمیشه ماروازدیدن عشقمون منع کنی!حداقل صبحاکه مانی داره میره شرکت بگو سهیلو بیاره پیش من!هم سهیل حوصلش سرنمیره هم خیال توراحتتره..ضمنادلتنگی منم رفع میشه!
اتفاقا سهیل وقتی پیش تو باشه من بدتردلم شورمیزنه-
وااا...خیلیم دلت بخواد...پییییش-
خندیدوگفت:باشه بابا،حالا نمیخواد ناراحت شی!شربت میخوری؟؟؟
اخ عاری عاشق این کاراتم دیگه...مانی فدات بشه-
کدوم کارا؟-
همینکه میخوای شربت به خوردم بدی-
اها اونو میگی؟؟؟باید ازخودت تشکرکنی جیگر-
چی؟چرامن؟-
-چون تو قراره الان مثه یه بچه ی خوب 2تاشربت درست کنی بیاری!افرین دخترخوب...پاشوبینم چه میکنی!!درضمن ازجون خودت مایه بذار...به مانی من چیکارداری؟؟؟
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم تواشپزخونه!دوتالیوان برداشتمو مشغول درست کردن شربت شدم ودرهمون حین به رفتارای عارفه هم فکر کردم.به اینکه هنوزم بعد 27سال همون عارفه ایه که قبلابود وهنوزم ادم نشده.. عارفه و مانی دامادگلمون 5سال بودکه باهم زوجین اختیار کرده بودن و سهیلم ثمره ی عشق این دوتا کُلکافیس عاشق بود.. انتظارداشتم مانی تواین 5سال عاریو ادم کنه ولی مثه اینکه این جزومحالاته.همینطور غرق درخیالات خودم بودم که صدای زنگ درمنو به خودم اورد...عارفه رفت درو بازکرد وبعداز چند دقیقه درباز شد و مانی وارد شد و تقریبا داد زد:
مانی-سلام براهل منزل،جیگرم بیا دل مانیت واسه بغلت تنگ شده
عارفه هم رفت سلام کرد
مانی-اخ عشقم...بیابغلم بینم خوشگل خانوم!
عارفه:....
مانی:واااا...جیگرم ازدوری من خل شدی؟؟چراهی لبو لوچتو کج و لوج میکنی؟؟؟اهان فهمیدم بوس میخوای؟؟؟
عارفه-...
دیگه دلم نیومد مانی بدبخت بیشترازاین سوتی بده و عارفه حرص بخوره!بخاطرهمین تک سرفه ای کردم تامتوجه من بشه!
به چشای مانی که بادیدن من درشت ترازحدمعمول شده بود زل زدم و گفتم:
سلام داش مانی گل خودمان!چطوری؟خوبی؟-
مانی سرشو انداخت پایینو گفت:سلام عاطی،مرسی گلم...توچطوری؟
خوووووب...حالاچراخجالت میکشی؟؟بابابیخی...قول میدم یادم بره-
خندید اومدسمتمو اروم زد به شونم ودرهمون حال که به سمت اتاق خوابشون میرفت گفت:الحق که خواهرعارفه ای
لبخندی زدم و چیزی نگفتم...یه شربت دیگه هم درست کردم ورفتم نشستم رومبل...بعدازحدودا یه ربع بالاخره اقا مانی رضایت دادن ازاتاق دل بکنن و محفل مارو مستفیض کردن...
نشست کنارمو زد به پام وگفت:خب،عاطفه خانوم!ازدرساچخبر؟
هیچی...خبری نیست...سلام دارن خدمتتون-
تک خنده ای کردوچیزی نگفت..وااا،این چرااینجوری شده؟قبلاماشالله میومد خونه شروع میکرد به فک زدن تاخود صبحم حرفاش تموم نمیشد!بچه رو چشم زدن...نگاش کردم دیدم زل زده به یه نقطه ی نامعلوم توفکره!اومدم یچی بگم ازفکر دربیارمش که عارفه زحمت کشیدوبرانهار صدامون کرد...منم رفتم تواتاق سهیل صداش کنم که دیدم بچم داره خواب هفت پادشاهو میبینه...دلم نیومد بیدارش کنم و بدون اینکه صدایی تولید شه ازاتاقش اومدم بیرون و به سمت میز رفتم...
برگشتم سمت عارفه ومانی
-بروبچز..نظرتون درمورد این چیه؟
وبعدم بادست به اون لباسه اشاره کردم
عارفه:عه..اتفاقا همین الان داشتم به مانی میگفتم اون خیلی قشنگه...ایول
وبعدم دست مانیو گرفت و رفتن داخل..منو سهیلم عین جوجه اردکا دنبالشون راه افتادیم و بعد از خریدنش اومدیم بیرون
تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم برمی گشتیم خونه،از شیشه ماشین به منظره ی بیرون خیره شده بودم که یهو یاد کادوم افتادم وبا تصور قیافه ی عرفانه بعدازدیدن کادوش خندم گرفت و فقط داشتم دعا دعا می کردم زودتر تولدش برسه..
باصدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم..یه نگا به ساعت انداختم..6بود..امروز پنجشنبه بود و قراربود برای عرفانه تولد بگیریم که البته تو این جشن فقط جوونا حضورداشتن و همین باعث میشد که یکم کارم راحتتر باشه
بعد از شستن دست و صورتم رفتم سمت اشپزخونه و برا خودم چای ریختم..اومدم اولین لقمه رو بذارم تو دهنم که دستم با صدای زنگ در رو هوا موند...همینکه درو باز کردم سهیل باگفتن سلام خاله عاطیییییی پرید تو بغلمو من چون انتظارشو نداشتم افتادم زمین و اون لحظه بود که کلی فحش نثار روح مادر عزیزش کردم با این بچه تربیت کردنش.. چشامو یبار بازو بسته کردمو برخلاف عصبانیت درونم به این پسر جوگیر لبخندزدمو سلام گفتم..باعارفه هم سلام احوالپرسی کردیمو من رفتم تا صبحونمو بخورم...
*****
یه نگاه به خونه که حالا پرشده بود از بادکنکای رنگی انداختم..ناخودآگاه خندم گرفت..هرکی نمیدونست فکرمی کرد تولد یه دختربچه ی 3-4سالس..مرده شورتزیین کردنمونو ببرن..البته درکل خونه بد نشده بود..به عرفانه می خورد.چون اگه بخوایم از نظر عقلی سنشو حساب کنیم اندازه همون دختربچه سه چهار سالس
تو همین فکرا بودم که زنگ درو زدن..عارفه به سمت در رفت و منم به اتاقم رفتم تا اماده شم
یه کت شلوار کرم پوشیدم..موهای لختمو ساده دادم بالا و دم اسبی بستم.زیاد اهل ارایش نیسم..نیس خودم جذابم ولی حالا تولد خواهرمه دیگه،چه کنیم که خراب خواهریم...
ی رژ صورتی و یکم ریمل زدم وبعد رفتم سراغ کفشای کرمم و پوشیدمشون
یه نگاه تو آینه قدی اتاقم به خودم انداختم..به به!خداجون چه کردی!یه بوس برا خودم تو اینه فرستادم و رفتم پایین..
رفتم پیش عارفه که داشت با پسرعموهام سلام علیک می کرد..منم به گرمی ازشون استقبال کردم..ابوالفضل 26سالشه و مدیر عامل کارخونه باباشه،علی هم 23سالشه و همسن عرفانه اس و تو شرکت مهندسی بابام کار میکنه..یجورایی دست راست بابامه...
یه خواهرم دارن به اسم شراره که همسن عارفس و برخلاف شوهرش خیلی دختر شوخ و مهربونیه و شوهرش اقامهدی 30سالشه و نظامیه..البته شراره و شوهرش امشب تو جمعمون نبودن چون برای ماموریت اقامهدی رفته بودن شیراز...
گرم احواپرسی بودم که یه نفر زد پس کلمو من دو متر رفتم جلو.برگشتم طرف اون بوزینۀ احمق فحشش بدم که با دوتا چشم عسلی روبرو شدم.عه!اینکه عرفی خودمونه باو..بالبخند گفتم:به به! سلام داش عرفی،چطورمطوری؟
عرفان: سلام مرسی،خوبم تو خوبی؟چطوری؟چخبر؟
-آره عالی 20پرفکت،هیچ باو،خبرخاصی ندارم..الی کوش؟نمیبینمش؟؟
-اونم همین دوروبراس،میادالان
-آها باشه پس،تامن میرم بابقیه سلام علیک کنم توهم برو ازخودت پذیرایی کن
سری تکون داد.منم بهش لبخندی زدمو رفتم سمت بقیه..عرفان پسرداییم یابهتره بگم تنها پسرداییم بود...یه سال از من بزرگتر بود و پزشکی میخوند.خیلی بچه ی باحالی بود و من واقعا خیلی دوسش داشتم...
یه نگاه به ساعت انداختم..حدودا7ونیم بود...عرفانه حدودا8می رسید خونه...تقریبا همه ی مهمونا اومده بودن...رفتم سمت دوستامو یکم باهاشون چرت و پرت گفتم و خندیدیم... محو حرفای دنیا دربارۀ دوس پسرش یابهتره بگم نامزدش سعید بودم که صدای در خونه و بعدش صدای عرفانه که با صدای خیلی بلندی تقریبا میشه گفت داد می زد:اونی که واسش رگ می زنید اومد،هع منو به خودم اورد...برگشتم سمت در که دیدم عرفانه با یه نگاه متعجب زل زده بود به جمعیت که داشتن براش happy birthday می خوندن..رفتم عرفانه رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم و ازونجایی که میدونستم عرفانه ازاینکه یکی بوسش کنه خیلی بدش میاد ترجیح دادم حداقل فعلا نزنم تو ذوق بچه ام.
عرفانه باکلی تشکرازهمه بابت سوپرایز کردنش رفت به اتاقش و بعداز چند دقیقه درحالیکه یه پیرهن دکلته قرمز باکفشای مشکی پوشیده بود اومد پایین...
ناخوآگاه نگام کشیده شد سمت عرفان که بانگاه خیره اش به عرفانه روبروشدم... سنگینی نگامو حس کرد و برگشت سمت منو باهم چشم توچشم شدیم...منم چون از قضیه علاقه اش به عرفانه خبرداشتم یه چشمک بهش زدموبیخیال بلندشدم ضبطو روشن کردمو دست دوستامو گرفتم و رفتیم وسط...
*******
با صدای عارفه که داشت همه رو به شام دعوت می کرد دست از چرت و پرت گفتن برداشتیم و با ساینا(دخترعمم)به سمت میزشام رفتیم.بشقابمو برداشتمو رفتم کنار مهسا(دوستم)نشستم که یه صدای اشنا از پشت سرم شنیدم.
-سلام
برگشتم سمت صدا که بادیدن آرمین دهنم از تعجب 2متربازموند.واا...این اینجا چیکارمی کنه؟کی اینو دعوت کرده اصن؟؟؟
فک کنم حدود نیم ساعت همونجوری زل زده بودم بهش و هیچی نمی گفتم ..یهوبه خودم اومدم..اخمی کردمو رومو برگردوندم...
مهسا زیرگوشم گفت:خاک برسرت عاطی،این چه طرز برخورد بود؟الان بیچاره باخودش میگه این دختره چه اسکلیه!چهار ساعت زل زده به من اخرشم اخم کرده رفته....
دیگه به غرغرای مهسا گوش نکردم..پوفی کشیدم
اولش که اومدم خیلی گشنم بود ولی الان بادیدن ارمین اشتهام کورشده بود..
هنوزم نفهمیدم اینجاچیکارداشت؟؟احتمال میدادم مانی دعوتش کرده باشه..بالاخره هرچی باشه رفیق صمیمیش بود..
کلافه شدم بود..دیگه اون مهمونیو دوس نداشتم..انگار دوباره خاطره ها داشت واسم مرور می شد.اگربخاطر عرفانه نبود همون لحظه می رفتم تواتاقم درم قفل می کردم پایین نمیومدم...
پاشدم رفتم یه اب به صورتم بزنم شاید حالم بهترشه..یکی دودقیقه تودسشویی موندم..چن تا نفس عمیق کشیدم و درو بازکردم..
همینکه خواسم برم بیرون همون لحظه ارمینم ازون طرف اومد سمتم...اه...لعنتی..این چراامشب دست ازسرمن بر نمیداره؟؟تودسشوییم ولم نمیکنه...هرجامیرم مثه جن ظاهر میشه..
ببخشیدی گفتمو خواسم ازکنارش ردشم که دیدم دستاشو گرفته جلوم نمیذاره...عصبی نگاش کردم...دیدم همونجوری وایساده داره نگام میکنه...یلحظه یاددنیا افتادم...همیشه بهم میگف وقتی اینجوری عصبی نگاش میکنم خیلی ترسناک میشم..بایاداوری این حرف دنیا ناخوداگاه لبخندی زدم..یهومتوجه ارمین شدم که همونجوری که لبخندش عمیقتر میشد می گفت:
این لبخندت ینی اینکه قبول کردی پیشنهادمو؟؟!
یاخدااااا....یاابرفرزززز....این چی میگف دیگه؟؟؟پیشنهاد؟؟کدوم پیشنهاد..نکنه پیشنهاد...استغفرالله...خاک برسرت عاطی که دودیقه نمیتونی جلوی دهنتو بگیری هی دم به دم لبخند ژکوند تحویل پسرمردم ندی..هیچوقت ادم نمیشی تو..
همینطوری باوجدانم درگیر بودم که آرمین دوباره گفت:بریم تواتاقت؟؟
دیگه اینبار واقعا چشام ازتعجب داشت می زد بیرون...
این چی داشت می گفت واسه خودش؟؟فک کنم ازحالتم فهمید که چی تو ذهنمه،بخاطر همین لبخندی زدو گفت:برای حرف زدن..یه سری چیزاهس که باید بهت بگم...باید حتما همین امشب باهات حرف بزنم..
نفسمو ازسراسودگی باصدادادم بیرون و بعدم باهمون اخم همیشگی بهش گفتم من حرفی ندارم باشما...
-چه عجب...کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که موش اومده خونتون...
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:آخه دیدم حرف نمی زنی،گفتم شاید موش زبونتو خورده
وبعدم هر هر زد زیرخنده..یجوری نگاش کردم ینی جم کن خودتو مسخره..اونم سریع خودشو جاروکرد و دوباره گفت:داشتم می گفتم،می خوام باهات حرف بزنم..
-منم گفتم هیچ حرفی باشما ندارم
پوزخندی زدمو رومو کردم اونورو رفتم و به صداکردناش توجه نکردم
سریع رفتم تواتاقم...نشستم روتختم و سرمو بین دستام گرفتم..بعدچن لحظه حالم بهترشد بلندشدم برم..قبل رفتن یه نگاه از تواینه به خودم انداختم...رژم پاک شده بود...تمدیدش کردم دوباره یه نگاه انداختم و زدم بیرون..
برای اینکه دوباره باآرمین روبرو نشم سریع رفتم سمت ساحل و نشستم کنارش.بیشتربچه ها وسط بودن داشتن می رقصیدن...اهنگ عوض شدو اهنگ somebody's me ازانریکه پخش شد.همه نشستن و زوجا رفتن وسط..داشتم به مهسا که داشت توبغل علی می رقصید نگاه میکردم که دستی اومدجلوی صورتم و به دنبالش صدای عرفانو کنار گوشم شنیدم:خانوم افتخار میدید؟؟؟
برگشتم سمتش..بهش لبخندی زدمو دستموگذاشتم تودستش و باهم رفتیم وسط
You,do you remember me
Like I remember you
Do you spend your life
Going back in your mind to that time
BeCause I,I walk the streets alone
I hate being on my own
And everyone can see that,I refill
And i'm going through hell
Think about you with somebody else
Somebody wants you somebody needs you
Somebody dreams about you every single night
Somebody can't breath without you,it's lonly
Somebody hopes that someday you will see
That somebody's me,that somebody's me,yeah
-چیشد بالاخره؟؟؟تونستی راضیش کنی؟
عرفان پوفی کشیدوگفت:نه بابا،اگه راضی می شد که من الان باتونمی رقصیدم
چش غره ای بهش رفتم و گفتم:عه!بیشعور بی لیاقت،خیلیم دلت بخواد!
خندیدو گفت:اونکه بله
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
How,how could we go wrong?
It was so good and now it's gone
And I pray at night that our paths soon will cross
And what we had isn't lost
Cause you're always right here in my thouts
Somebody wants you,somebody needs you
Somebody dreams about you every single night
Somebody can't breath,without you,it's lonely
Somebody hopes that somedays you will see
That somebody's me,oh yaeh
you're always be in my life
even if i'm not in you're life
because you're in my memory
you,will you remember me
and before you set me free
oh listen please
-عاطی دارم کلافه میشم...توروخدا یه کاری کن این خواهرت عاشق من شه
-توکه خودت عرفانرو میشناسی!خیلی سخت به یکی دل میبنده..ولی بازم باشه،سعیمو می کنم ببینم چی میشه؟!
Somebody wants you
Somebody needs you
Somebody dreams about you every single night
باچشام دنبال ارمین گشتم که دیدم بااخم زل زده به منو عرفان..منم واس اینکه حرصشو دربیارم بیشتر به عرفان نزدیک شدم...
Somebody can't breath without you,it's lonely
Somebody hopes that someday you will see
somebody's me,that somebody's me
somebody's me,that somebody's me,oh yeah
اهنگ تموم شد و همه نشستیم...پام داشت می ترکید...از صبح تاحالا سرپام..ولی بیخی..یه شب که هزارشب نمیشه.بخاطر عرفانه باید تحمل کنم
صدای عرفان منو ازفکر بیرون اورد:
-خب!نوبتیم که باشه الان نوبت
-ترکوندنهههه
همه برگشتیم سمت عرفانه..خدایا خداوندا!اخه این دختراسکل کی بود اخرعمری؟!
نه نه!من ازشمامی پرسم..این بهش میخوره 23سالش باشه؟!
عرفان:نخیر،وقت کادوئه!جم کن خودتو باو
بعدشم روکرد به ماو گفت:خب دیگه خواهران گل برادران خل پاشید برید کادوهاتونو بیارید که کلی کارداریم..چن تامجلس دیگ هم دعوتیم باید به اوناهم برسیم
همه خندیدیم...بچه هارفتن کادوشونو بیارن واین وسط فقط من بودم که بالبخند خبیث داشتم به عرفانه نگاه میکردم که رومبل نشسته بود
سنگینی نگاهمو حس کرد. سرشو برگردوند سمت من..باحالت سوالی نگام کردمنم شونه ای بالاانداختمو رفتم رومبل روبروییش نشستم
اول ازهمه عارفه ومانی رفتن کادوشونو دادن وعرفانه هم بادیدن لباس داخل جعبه کلی ذوق کرد..
عرفان روبه من گفت:خب دیگه عاطی!پاشو بروکادوتو بیار،زودتند سریع
-کادوچیه باو؟من خوردم کادوم!
ساینا:اعتماد به سقفت تو پانکراسم(اسم دیگه ی لوزالمعده) گیر کرده بیرون نمیاد
برگشتم سمتش جواب بدم که عرفان دوباره گفت:خوحالا!نمیخواد الان باهم کلکل کنید،بروکادوتو بیار
بالبخند پلیدوارانه عرفانه رو نگا کردمو گفتم:کادوی من یکم خاصه،بذاریدش برابعد
عرفان چن ثانیه مشکوکانه نگام کردو بعدش گفت:اوکی،پس اول خودم کادومو میدم
به دنبال این حرف دستشو برد سمت جیبش و یه جعبه ی کوچیک اورد بیرون..بالبخند خاص خودش جلوپای عرفانه زانو زد و گفت:بفرما..قابل تورونداره
اینکارش باعث شد صدای دست و جیغ همه بلند شه...عرفانه باشک و تردید جعبه رو ازدست عرفی گرفت و بازش کرد که با دیدن جاسوییچی به شکل خرگوش یه نگاه به عرفان انداخت و دادزد:عرفااااان می کشمتتتتتت
صدای قهقهه ی عرفان باعث شد عرفانه حرصی شه و بیفته دنبالش...
عرفی یکم دویید بعدش که خسته شد دستاشو به نشونه ی تسلیم اورد بالاوگفت:اوکی باشه هرچی توبگی..ودرحالی که داشت زورمی زد تاخندشو کنترل کنه رفت یه جانشست..عرفانه هم چشم غره ای بهش رفتو دوباره نشست سرجاش
عرفی دوباره یه جعبه دیگه ازجیبش دراورد و گرفت جلوی عرفانه و گفت:بفرما،اینم ازکادوی اصلیم خانوم خوشگله
عرفان:گمشو عرفان تا نکشتمت،من دیگه گول تورو نمیخورم پلید
عرفی:وااا،بابابخدا جون خودم این دیگه سرکاری نیس
عرفانه مشکوک نگاش کردوگفت:چه تضمینی هس که اینم مثه قبلیه نباشه؟؟؟
-جون عزیزترین کسم قسم راست میگم،سرکاری نیس
منظورش ازعزیزترین کسم عرفانه بود..عرفانه یکم دیگه نگاش کردو جعبه رو گرفت ازدستش..همینکه درجعبه رو باز کرد با یه گردنبند ظریف و البته خیلی خوشگل روبه رو شد..
عرفانه:وااای عرفان خیلی خوشگله،چراانقدر زحمت کشیدی؟؟؟راضی نبودم
همه باتعجب داشتیم به این دختر پررو نگاه می کردیم نه به اون قبلش که داشت عرفانو درسته قورت می داد نه به الان که...هعیییی خدایا،شفا بده این بندتو...نه نه شفانده بذار بخندیم بهش
همه تک تک رفتن کادوشونو دادن و طولی نکشید که میز پراز جعبه ها و کادوهای رنگارنگ شد..داشتم به کادوهای روی میزنگاه میکردم که سنگینی نگاه بقیه رو حس کردم
-چیه؟چرااونجوری نگاه می کنید؟؟تموم شدم باو
علی بایه نگاه بی تفاوت:دوس داشتی کادوتو بیار
عرفانه خیلی وحشیانه:برو کادوی منو بیار بینم
مانی:برو دیگ،میخوایم کیک بخوریم
خلاصه هرکی یه چیزی می پروند..روبه اعتراض جمع گفتم:اه باشه دیگه،کشتین منو،الان خودش باپای خودش میاد
ابوالفضل:کی؟
-شوهرش
همه باهم:چیییییییییییییی؟؟؟؟
عرفانه:کو؟عشقم کجاس؟چرانمیاد؟؟
-یه دیقه بصبرمیاد الان..شوهرندیده ی بدبخت
بعدم رفتم سمت درو گفتم:خب اینم ازکادوی من
همینکه درو بازکردم متوجه نگاه متعجب همه و یه صدای اشنا شدم..
سرموبرگردوندم سمت صداکه باچشمای خندون نیما برادر مانی روبروشدم..دهنم از تعجب 2متر بازمونده بود
عرفانه:عاطی بترکککک....بگو که داری شوخی میکنی؟؟؟!!!
-نه...عاقا اشتب شده،اینجوری نیس
-چجوریه پس؟؟؟
-خب یه دیقه بصبر...توضیح میدم براتون..کادویی که من ازش حرف می زدم این نیست بادست به نیما اشاره کردم و دوباره پشت سرشو نشون دادم و گفتم:اینه
نیما که ازاول همونجوری وایساده بود به پشت سرش نگاکردجعبه رو هل داد داخل و روبه من گفت:قضیه چیه؟؟
-هیچی میفهمی حالا
سری تکون داد و چیزی نگفت
عرفانه باذوق درجعبه رو بازکرد و داخلشو نگاه کرد...خواست ی چیزی بگه که یه صدایی ازداخل جعبه اومد:
-وااای..نفسم بند اومده بودا...اخیشش...
همه متعجب زل زده بودن به جعبه...
عرفانه:واااییی عزیزمم...چه خوشگله...اخیییی..مرسی عاطی
-عه...پس این زن منه؟؟جووون..چه خوشگله..بیا بریم تو اتاق عشقم..کارت دارم
عرفانه یلحظه متعجب زل زد تو چش من..منم فقط داشتم میخندیدم...بقیه هم که ندیده بودن داخل جعبه چه خبره داشتن بروبر منو عرفیو نگامیکردن
عرفانه:این چی داره میگه؟؟؟؟
ساینا:اون چیه خب؟؟؟
عرفانه: طوطی
ابوالفضل:جانم؟چیشد؟این طوطی بود الان؟؟
همه برگشتن منو نگاکردن...منم لبخندی زدمو سری به نشونه مثبت تکون دادم.. ساینا قفس طوطی رو ازداخل جعبه آورد بیرون.درقفسو بازکرد و انگشتشو بردجلو که طوطیه بیادرو دستش..یهو طوطیه گفت:دستتو بکش کنار عوضی.من خودم زن دارم.
عرفانه دوباره منو نگاه کرد...لپام سرخ شده بود از بس خندمو نگه داشته بودم..آخرش دیگه طاقت نیوردم پاچیدم ازخنده که طوطیه دوباره گفت:روآب بخندی،به زن من نخند غیرتی میشما..
بااین جملش همه دوباره ترکیدن ازخنده... سرمو آوردم بالا که دیدم عرفانه خشمگین نگام میکنه..منم بیخیال شونه ای بالاانداختم و چشمک زدم..
خلاصه داستان:داستان راجع به دختری به اسم عاطفه اس که خواسته یا ناخواسته سرنوشت اونو درمسیری قرار میده که زندگیش 180 درجه تغییر میکنه واونو از دختر شیطون و لجباز تبدیل میکنه به کسی که هیچوقت حتی فکرشم نمیکرد...
اینم از قسمت اول رمان...امیدوارم خوشتون بیاد
پووووف!!!پوکیدم از گرما باو...چرا چراغ سبز نمیشه؟!!لامصب اعصابمو خردکرده بود!!!کلافه دستمو بردم سمت ضبط و روشنش کردم...ی اهنگ خیلی مسخره و البته مزخرف از سعید اسایش،خیلی ازش بدم میومد...مرتیکه ی لوس!زدم اهنگ بعدی و همون لحظه چراغ سبز شد!سریع گازدادم و ماشین با یه حرکت از جا پرید...صدای ضبطو کم کردم چون حس میکردم همه برگشتن دارن نگام میکنن...!!!خلاصه بعد 10 مین بالاخره رسیدم و زنگ درو زدم...بعدچند ثانیه در باصدای تیکی بازشد...به سمت اسانسور رفتم و دکمه ی طبقه2رو زدم...بعدلحظاتی رسیدم و از اسانسور خارج شدم..چهره شادو خندون عارفه روتو چارچوب دردیدم...باخوشحالی رفتم سمتشو بغلش کردم و ماچش کردم
عارفه:اووووو...خوبابا..لهم کردی!!!بچم افتاد...!!!ایییش،همه سروصورتمو تفی کرد،دختره ی لوس...!!
بعدم دستشو به صورتش کشیدو تفای منو بادستش پاک کرد
منکه تااون لحظه ساکت داشتم به حرکات عارفه و صورت جمع شدش مینگریستم دوباره پریدم بغلش و گفتم:
وااای عاری خیلی بیشعووری،کثافت کثیف دلم برات تنگولیده بود...
عارفه خندید و گفت:اینکه چیز عجیبی نیست!!همه دلشون برامن تنگ میشه..!
اونکه بله،حالا میخوای منو همینطوری سرپانگه داری؟؟؟پام دردگرفت باو-
اونم لبخندی زدوگفت:دیوونه!بس که زرمیزنی یادم رفت،لش بیارتو...!
خندیدمو کفشمودراوردم...همینکه پاموگذاشتم توخونه یهودیدم یه چی عین بوزینه افتاد تو بغلم،دونفری پرت شدیم روزمین و به معنای واقعی کلمه کمرم گوزید!!
چشاموکه تااون لحظه ازشدت ترس بسته بودم بازکردم و بایه جفت چشم درشت مشکی روبه رو شدم...ناخوداگاه لبخندی زدم و به خودم فشارش دادم.
-واااای عشق خاله چطوری تو؟؟؟این مامان نامردت که نمیارتت ببینیمت،دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
سهیل خندید و بالحن بچگونش گفت:خاله شون منم دلم بلات تند شده بود.به مامانم دفدم منو بیاله هل دفه یه بهونه ای میاولد نمیذاشت بیام پیش تو
خندیدمو بوسیدمش.ازخودم جداش کردم و گفتم:قربون اون چشای خوشگلت بشم من،خودم مامانتو ادبش میکنم
به دنبال این حرف ازجام بلند شدم و به سمت هال رفتم.رومبل نشستم همون لحظه سهیل گفت:خاله عاطی؟!میای باهم بازی تنیم؟؟؟
لبخندمهربونی بهش زدم.اومدم جوابشو بدم ک عارفه عین گودزیلا گندزدبه هیکلم:نه سهیل جان!خاله تازه اومده خستس بذاریکم استراحت کنه
سهیلم که حسابی دپ شده بود ماشینشو ازرومیز برداشت و رفت سمت اتاقش
روبه عارفه گفتم:خب؟خواهرماچه میکنه؟تامانیایم اینجاکه شمانمیاین..میدونی الان چن وقته هموم ندیدیم؟؟؟
عاطی توکه میدونی چقددرگیرم؟؟بعدشم مامگه همین یکی دوروز پیش باهم نبودیم؟؟-
-اره میدونم...ولی این دلیل نمیشه ماروازدیدن عشقمون منع کنی!حداقل صبحاکه مانی داره میره شرکت بگو سهیلو بیاره پیش من!هم سهیل حوصلش سرنمیره هم خیال توراحتتره..ضمنادلتنگی منم رفع میشه!
اتفاقا سهیل وقتی پیش تو باشه من بدتردلم شورمیزنه-
وااا...خیلیم دلت بخواد...پییییش-
خندیدوگفت:باشه بابا،حالا نمیخواد ناراحت شی!شربت میخوری؟؟؟
اخ عاری عاشق این کاراتم دیگه...مانی فدات بشه-
کدوم کارا؟-
همینکه میخوای شربت به خوردم بدی-
اها اونو میگی؟؟؟باید ازخودت تشکرکنی جیگر-
چی؟چرامن؟-
-چون تو قراره الان مثه یه بچه ی خوب 2تاشربت درست کنی بیاری!افرین دخترخوب...پاشوبینم چه میکنی!!درضمن ازجون خودت مایه بذار...به مانی من چیکارداری؟؟؟
چشم غره ای بهش رفتم و رفتم تواشپزخونه!دوتالیوان برداشتمو مشغول درست کردن شربت شدم ودرهمون حین به رفتارای عارفه هم فکر کردم.به اینکه هنوزم بعد 27سال همون عارفه ایه که قبلابود وهنوزم ادم نشده.. عارفه و مانی دامادگلمون 5سال بودکه باهم زوجین اختیار کرده بودن و سهیلم ثمره ی عشق این دوتا کُلکافیس عاشق بود.. انتظارداشتم مانی تواین 5سال عاریو ادم کنه ولی مثه اینکه این جزومحالاته.همینطور غرق درخیالات خودم بودم که صدای زنگ درمنو به خودم اورد...عارفه رفت درو بازکرد وبعداز چند دقیقه درباز شد و مانی وارد شد و تقریبا داد زد:
مانی-سلام براهل منزل،جیگرم بیا دل مانیت واسه بغلت تنگ شده
عارفه هم رفت سلام کرد
مانی-اخ عشقم...بیابغلم بینم خوشگل خانوم!
عارفه:....
مانی:واااا...جیگرم ازدوری من خل شدی؟؟چراهی لبو لوچتو کج و لوج میکنی؟؟؟اهان فهمیدم بوس میخوای؟؟؟
عارفه-...
دیگه دلم نیومد مانی بدبخت بیشترازاین سوتی بده و عارفه حرص بخوره!بخاطرهمین تک سرفه ای کردم تامتوجه من بشه!
به چشای مانی که بادیدن من درشت ترازحدمعمول شده بود زل زدم و گفتم:
سلام داش مانی گل خودمان!چطوری؟خوبی؟-
مانی سرشو انداخت پایینو گفت:سلام عاطی،مرسی گلم...توچطوری؟
خوووووب...حالاچراخجالت میکشی؟؟بابابیخی...قول میدم یادم بره-
خندید اومدسمتمو اروم زد به شونم ودرهمون حال که به سمت اتاق خوابشون میرفت گفت:الحق که خواهرعارفه ای
لبخندی زدم و چیزی نگفتم...یه شربت دیگه هم درست کردم ورفتم نشستم رومبل...بعدازحدودا یه ربع بالاخره اقا مانی رضایت دادن ازاتاق دل بکنن و محفل مارو مستفیض کردن...
نشست کنارمو زد به پام وگفت:خب،عاطفه خانوم!ازدرساچخبر؟
هیچی...خبری نیست...سلام دارن خدمتتون-
تک خنده ای کردوچیزی نگفت..وااا،این چرااینجوری شده؟قبلاماشالله میومد خونه شروع میکرد به فک زدن تاخود صبحم حرفاش تموم نمیشد!بچه رو چشم زدن...نگاش کردم دیدم زل زده به یه نقطه ی نامعلوم توفکره!اومدم یچی بگم ازفکر دربیارمش که عارفه زحمت کشیدوبرانهار صدامون کرد...منم رفتم تواتاق سهیل صداش کنم که دیدم بچم داره خواب هفت پادشاهو میبینه...دلم نیومد بیدارش کنم و بدون اینکه صدایی تولید شه ازاتاقش اومدم بیرون و به سمت میز رفتم...
***
حدودا 2 ساعته داریم تو خیابونا چرخ میزنیم تاشاید چیزمناسبی برای عرفانه پیدا کنیم ولی تا الان هیچی چشممونو نگرفته.همینجوری ک دست تو دست سهیل داشتم مغازه ها رو دید می زدم،یهو چشمم افتاد به ی لباس مشکی رنگ که انصافا خیلی خوشگل بود.. یه تاپ یقه 7 بود که قدش تانوک پابود و از پایین سمت چپ چاک داشت..روی کمرش یه کمربند نازک داشت که باعث میشد کمرش تنگ تنگ باشه ولی روی قسمت سینه هاش گشادبود..با تصور عرفانه تو اون لباس لبخندی زدم چون عرفانه یکم ریزه میزه بود و تو اون لباس خیلی خوشگل میشد و یجورایی انگار برا عرفانه ساخته بودنش...برگشتم سمت عارفه ومانی
-بروبچز..نظرتون درمورد این چیه؟
وبعدم بادست به اون لباسه اشاره کردم
عارفه:عه..اتفاقا همین الان داشتم به مانی میگفتم اون خیلی قشنگه...ایول
وبعدم دست مانیو گرفت و رفتن داخل..منو سهیلم عین جوجه اردکا دنبالشون راه افتادیم و بعد از خریدنش اومدیم بیرون
تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم برمی گشتیم خونه،از شیشه ماشین به منظره ی بیرون خیره شده بودم که یهو یاد کادوم افتادم وبا تصور قیافه ی عرفانه بعدازدیدن کادوش خندم گرفت و فقط داشتم دعا دعا می کردم زودتر تولدش برسه..
باصدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم..یه نگا به ساعت انداختم..6بود..امروز پنجشنبه بود و قراربود برای عرفانه تولد بگیریم که البته تو این جشن فقط جوونا حضورداشتن و همین باعث میشد که یکم کارم راحتتر باشه
بعد از شستن دست و صورتم رفتم سمت اشپزخونه و برا خودم چای ریختم..اومدم اولین لقمه رو بذارم تو دهنم که دستم با صدای زنگ در رو هوا موند...همینکه درو باز کردم سهیل باگفتن سلام خاله عاطیییییی پرید تو بغلمو من چون انتظارشو نداشتم افتادم زمین و اون لحظه بود که کلی فحش نثار روح مادر عزیزش کردم با این بچه تربیت کردنش.. چشامو یبار بازو بسته کردمو برخلاف عصبانیت درونم به این پسر جوگیر لبخندزدمو سلام گفتم..باعارفه هم سلام احوالپرسی کردیمو من رفتم تا صبحونمو بخورم...
*****
یه نگاه به خونه که حالا پرشده بود از بادکنکای رنگی انداختم..ناخودآگاه خندم گرفت..هرکی نمیدونست فکرمی کرد تولد یه دختربچه ی 3-4سالس..مرده شورتزیین کردنمونو ببرن..البته درکل خونه بد نشده بود..به عرفانه می خورد.چون اگه بخوایم از نظر عقلی سنشو حساب کنیم اندازه همون دختربچه سه چهار سالس
تو همین فکرا بودم که زنگ درو زدن..عارفه به سمت در رفت و منم به اتاقم رفتم تا اماده شم
یه کت شلوار کرم پوشیدم..موهای لختمو ساده دادم بالا و دم اسبی بستم.زیاد اهل ارایش نیسم..نیس خودم جذابم ولی حالا تولد خواهرمه دیگه،چه کنیم که خراب خواهریم...
ی رژ صورتی و یکم ریمل زدم وبعد رفتم سراغ کفشای کرمم و پوشیدمشون
یه نگاه تو آینه قدی اتاقم به خودم انداختم..به به!خداجون چه کردی!یه بوس برا خودم تو اینه فرستادم و رفتم پایین..
رفتم پیش عارفه که داشت با پسرعموهام سلام علیک می کرد..منم به گرمی ازشون استقبال کردم..ابوالفضل 26سالشه و مدیر عامل کارخونه باباشه،علی هم 23سالشه و همسن عرفانه اس و تو شرکت مهندسی بابام کار میکنه..یجورایی دست راست بابامه...
یه خواهرم دارن به اسم شراره که همسن عارفس و برخلاف شوهرش خیلی دختر شوخ و مهربونیه و شوهرش اقامهدی 30سالشه و نظامیه..البته شراره و شوهرش امشب تو جمعمون نبودن چون برای ماموریت اقامهدی رفته بودن شیراز...
گرم احواپرسی بودم که یه نفر زد پس کلمو من دو متر رفتم جلو.برگشتم طرف اون بوزینۀ احمق فحشش بدم که با دوتا چشم عسلی روبرو شدم.عه!اینکه عرفی خودمونه باو..بالبخند گفتم:به به! سلام داش عرفی،چطورمطوری؟
عرفان: سلام مرسی،خوبم تو خوبی؟چطوری؟چخبر؟
-آره عالی 20پرفکت،هیچ باو،خبرخاصی ندارم..الی کوش؟نمیبینمش؟؟
-اونم همین دوروبراس،میادالان
-آها باشه پس،تامن میرم بابقیه سلام علیک کنم توهم برو ازخودت پذیرایی کن
سری تکون داد.منم بهش لبخندی زدمو رفتم سمت بقیه..عرفان پسرداییم یابهتره بگم تنها پسرداییم بود...یه سال از من بزرگتر بود و پزشکی میخوند.خیلی بچه ی باحالی بود و من واقعا خیلی دوسش داشتم...
یه نگاه به ساعت انداختم..حدودا7ونیم بود...عرفانه حدودا8می رسید خونه...تقریبا همه ی مهمونا اومده بودن...رفتم سمت دوستامو یکم باهاشون چرت و پرت گفتم و خندیدیم... محو حرفای دنیا دربارۀ دوس پسرش یابهتره بگم نامزدش سعید بودم که صدای در خونه و بعدش صدای عرفانه که با صدای خیلی بلندی تقریبا میشه گفت داد می زد:اونی که واسش رگ می زنید اومد،هع منو به خودم اورد...برگشتم سمت در که دیدم عرفانه با یه نگاه متعجب زل زده بود به جمعیت که داشتن براش happy birthday می خوندن..رفتم عرفانه رو بغل کردم و بهش تبریک گفتم و ازونجایی که میدونستم عرفانه ازاینکه یکی بوسش کنه خیلی بدش میاد ترجیح دادم حداقل فعلا نزنم تو ذوق بچه ام.
عرفانه باکلی تشکرازهمه بابت سوپرایز کردنش رفت به اتاقش و بعداز چند دقیقه درحالیکه یه پیرهن دکلته قرمز باکفشای مشکی پوشیده بود اومد پایین...
ناخوآگاه نگام کشیده شد سمت عرفان که بانگاه خیره اش به عرفانه روبروشدم... سنگینی نگامو حس کرد و برگشت سمت منو باهم چشم توچشم شدیم...منم چون از قضیه علاقه اش به عرفانه خبرداشتم یه چشمک بهش زدموبیخیال بلندشدم ضبطو روشن کردمو دست دوستامو گرفتم و رفتیم وسط...
*******
با صدای عارفه که داشت همه رو به شام دعوت می کرد دست از چرت و پرت گفتن برداشتیم و با ساینا(دخترعمم)به سمت میزشام رفتیم.بشقابمو برداشتمو رفتم کنار مهسا(دوستم)نشستم که یه صدای اشنا از پشت سرم شنیدم.
-سلام
برگشتم سمت صدا که بادیدن آرمین دهنم از تعجب 2متربازموند.واا...این اینجا چیکارمی کنه؟کی اینو دعوت کرده اصن؟؟؟
فک کنم حدود نیم ساعت همونجوری زل زده بودم بهش و هیچی نمی گفتم ..یهوبه خودم اومدم..اخمی کردمو رومو برگردوندم...
مهسا زیرگوشم گفت:خاک برسرت عاطی،این چه طرز برخورد بود؟الان بیچاره باخودش میگه این دختره چه اسکلیه!چهار ساعت زل زده به من اخرشم اخم کرده رفته....
دیگه به غرغرای مهسا گوش نکردم..پوفی کشیدم
اولش که اومدم خیلی گشنم بود ولی الان بادیدن ارمین اشتهام کورشده بود..
هنوزم نفهمیدم اینجاچیکارداشت؟؟احتمال میدادم مانی دعوتش کرده باشه..بالاخره هرچی باشه رفیق صمیمیش بود..
کلافه شدم بود..دیگه اون مهمونیو دوس نداشتم..انگار دوباره خاطره ها داشت واسم مرور می شد.اگربخاطر عرفانه نبود همون لحظه می رفتم تواتاقم درم قفل می کردم پایین نمیومدم...
پاشدم رفتم یه اب به صورتم بزنم شاید حالم بهترشه..یکی دودقیقه تودسشویی موندم..چن تا نفس عمیق کشیدم و درو بازکردم..
همینکه خواسم برم بیرون همون لحظه ارمینم ازون طرف اومد سمتم...اه...لعنتی..این چراامشب دست ازسرمن بر نمیداره؟؟تودسشوییم ولم نمیکنه...هرجامیرم مثه جن ظاهر میشه..
ببخشیدی گفتمو خواسم ازکنارش ردشم که دیدم دستاشو گرفته جلوم نمیذاره...عصبی نگاش کردم...دیدم همونجوری وایساده داره نگام میکنه...یلحظه یاددنیا افتادم...همیشه بهم میگف وقتی اینجوری عصبی نگاش میکنم خیلی ترسناک میشم..بایاداوری این حرف دنیا ناخوداگاه لبخندی زدم..یهومتوجه ارمین شدم که همونجوری که لبخندش عمیقتر میشد می گفت:
این لبخندت ینی اینکه قبول کردی پیشنهادمو؟؟!
یاخدااااا....یاابرفرزززز....این چی میگف دیگه؟؟؟پیشنهاد؟؟کدوم پیشنهاد..نکنه پیشنهاد...استغفرالله...خاک برسرت عاطی که دودیقه نمیتونی جلوی دهنتو بگیری هی دم به دم لبخند ژکوند تحویل پسرمردم ندی..هیچوقت ادم نمیشی تو..
همینطوری باوجدانم درگیر بودم که آرمین دوباره گفت:بریم تواتاقت؟؟
دیگه اینبار واقعا چشام ازتعجب داشت می زد بیرون...
این چی داشت می گفت واسه خودش؟؟فک کنم ازحالتم فهمید که چی تو ذهنمه،بخاطر همین لبخندی زدو گفت:برای حرف زدن..یه سری چیزاهس که باید بهت بگم...باید حتما همین امشب باهات حرف بزنم..
نفسمو ازسراسودگی باصدادادم بیرون و بعدم باهمون اخم همیشگی بهش گفتم من حرفی ندارم باشما...
-چه عجب...کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که موش اومده خونتون...
سوالی نگاش کردم که ادامه داد:آخه دیدم حرف نمی زنی،گفتم شاید موش زبونتو خورده
وبعدم هر هر زد زیرخنده..یجوری نگاش کردم ینی جم کن خودتو مسخره..اونم سریع خودشو جاروکرد و دوباره گفت:داشتم می گفتم،می خوام باهات حرف بزنم..
-منم گفتم هیچ حرفی باشما ندارم
پوزخندی زدمو رومو کردم اونورو رفتم و به صداکردناش توجه نکردم
سریع رفتم تواتاقم...نشستم روتختم و سرمو بین دستام گرفتم..بعدچن لحظه حالم بهترشد بلندشدم برم..قبل رفتن یه نگاه از تواینه به خودم انداختم...رژم پاک شده بود...تمدیدش کردم دوباره یه نگاه انداختم و زدم بیرون..
برای اینکه دوباره باآرمین روبرو نشم سریع رفتم سمت ساحل و نشستم کنارش.بیشتربچه ها وسط بودن داشتن می رقصیدن...اهنگ عوض شدو اهنگ somebody's me ازانریکه پخش شد.همه نشستن و زوجا رفتن وسط..داشتم به مهسا که داشت توبغل علی می رقصید نگاه میکردم که دستی اومدجلوی صورتم و به دنبالش صدای عرفانو کنار گوشم شنیدم:خانوم افتخار میدید؟؟؟
برگشتم سمتش..بهش لبخندی زدمو دستموگذاشتم تودستش و باهم رفتیم وسط
You,do you remember me
Like I remember you
Do you spend your life
Going back in your mind to that time
BeCause I,I walk the streets alone
I hate being on my own
And everyone can see that,I refill
And i'm going through hell
Think about you with somebody else
Somebody wants you somebody needs you
Somebody dreams about you every single night
Somebody can't breath without you,it's lonly
Somebody hopes that someday you will see
That somebody's me,that somebody's me,yeah
-چیشد بالاخره؟؟؟تونستی راضیش کنی؟
عرفان پوفی کشیدوگفت:نه بابا،اگه راضی می شد که من الان باتونمی رقصیدم
چش غره ای بهش رفتم و گفتم:عه!بیشعور بی لیاقت،خیلیم دلت بخواد!
خندیدو گفت:اونکه بله
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
How,how could we go wrong?
It was so good and now it's gone
And I pray at night that our paths soon will cross
And what we had isn't lost
Cause you're always right here in my thouts
Somebody wants you,somebody needs you
Somebody dreams about you every single night
Somebody can't breath,without you,it's lonely
Somebody hopes that somedays you will see
That somebody's me,oh yaeh
you're always be in my life
even if i'm not in you're life
because you're in my memory
you,will you remember me
and before you set me free
oh listen please
-عاطی دارم کلافه میشم...توروخدا یه کاری کن این خواهرت عاشق من شه
-توکه خودت عرفانرو میشناسی!خیلی سخت به یکی دل میبنده..ولی بازم باشه،سعیمو می کنم ببینم چی میشه؟!
Somebody wants you
Somebody needs you
Somebody dreams about you every single night
باچشام دنبال ارمین گشتم که دیدم بااخم زل زده به منو عرفان..منم واس اینکه حرصشو دربیارم بیشتر به عرفان نزدیک شدم...
Somebody can't breath without you,it's lonely
Somebody hopes that someday you will see
somebody's me,that somebody's me
somebody's me,that somebody's me,oh yeah
اهنگ تموم شد و همه نشستیم...پام داشت می ترکید...از صبح تاحالا سرپام..ولی بیخی..یه شب که هزارشب نمیشه.بخاطر عرفانه باید تحمل کنم
صدای عرفان منو ازفکر بیرون اورد:
-خب!نوبتیم که باشه الان نوبت
-ترکوندنهههه
همه برگشتیم سمت عرفانه..خدایا خداوندا!اخه این دختراسکل کی بود اخرعمری؟!
نه نه!من ازشمامی پرسم..این بهش میخوره 23سالش باشه؟!
عرفان:نخیر،وقت کادوئه!جم کن خودتو باو
بعدشم روکرد به ماو گفت:خب دیگه خواهران گل برادران خل پاشید برید کادوهاتونو بیارید که کلی کارداریم..چن تامجلس دیگ هم دعوتیم باید به اوناهم برسیم
همه خندیدیم...بچه هارفتن کادوشونو بیارن واین وسط فقط من بودم که بالبخند خبیث داشتم به عرفانه نگاه میکردم که رومبل نشسته بود
سنگینی نگاهمو حس کرد. سرشو برگردوند سمت من..باحالت سوالی نگام کردمنم شونه ای بالاانداختمو رفتم رومبل روبروییش نشستم
اول ازهمه عارفه ومانی رفتن کادوشونو دادن وعرفانه هم بادیدن لباس داخل جعبه کلی ذوق کرد..
عرفان روبه من گفت:خب دیگه عاطی!پاشو بروکادوتو بیار،زودتند سریع
-کادوچیه باو؟من خوردم کادوم!
ساینا:اعتماد به سقفت تو پانکراسم(اسم دیگه ی لوزالمعده) گیر کرده بیرون نمیاد
برگشتم سمتش جواب بدم که عرفان دوباره گفت:خوحالا!نمیخواد الان باهم کلکل کنید،بروکادوتو بیار
بالبخند پلیدوارانه عرفانه رو نگا کردمو گفتم:کادوی من یکم خاصه،بذاریدش برابعد
عرفان چن ثانیه مشکوکانه نگام کردو بعدش گفت:اوکی،پس اول خودم کادومو میدم
به دنبال این حرف دستشو برد سمت جیبش و یه جعبه ی کوچیک اورد بیرون..بالبخند خاص خودش جلوپای عرفانه زانو زد و گفت:بفرما..قابل تورونداره
اینکارش باعث شد صدای دست و جیغ همه بلند شه...عرفانه باشک و تردید جعبه رو ازدست عرفی گرفت و بازش کرد که با دیدن جاسوییچی به شکل خرگوش یه نگاه به عرفان انداخت و دادزد:عرفااااان می کشمتتتتتت
صدای قهقهه ی عرفان باعث شد عرفانه حرصی شه و بیفته دنبالش...
عرفی یکم دویید بعدش که خسته شد دستاشو به نشونه ی تسلیم اورد بالاوگفت:اوکی باشه هرچی توبگی..ودرحالی که داشت زورمی زد تاخندشو کنترل کنه رفت یه جانشست..عرفانه هم چشم غره ای بهش رفتو دوباره نشست سرجاش
عرفی دوباره یه جعبه دیگه ازجیبش دراورد و گرفت جلوی عرفانه و گفت:بفرما،اینم ازکادوی اصلیم خانوم خوشگله
عرفان:گمشو عرفان تا نکشتمت،من دیگه گول تورو نمیخورم پلید
عرفی:وااا،بابابخدا جون خودم این دیگه سرکاری نیس
عرفانه مشکوک نگاش کردوگفت:چه تضمینی هس که اینم مثه قبلیه نباشه؟؟؟
-جون عزیزترین کسم قسم راست میگم،سرکاری نیس
منظورش ازعزیزترین کسم عرفانه بود..عرفانه یکم دیگه نگاش کردو جعبه رو گرفت ازدستش..همینکه درجعبه رو باز کرد با یه گردنبند ظریف و البته خیلی خوشگل روبه رو شد..
عرفانه:وااای عرفان خیلی خوشگله،چراانقدر زحمت کشیدی؟؟؟راضی نبودم
همه باتعجب داشتیم به این دختر پررو نگاه می کردیم نه به اون قبلش که داشت عرفانو درسته قورت می داد نه به الان که...هعیییی خدایا،شفا بده این بندتو...نه نه شفانده بذار بخندیم بهش
همه تک تک رفتن کادوشونو دادن و طولی نکشید که میز پراز جعبه ها و کادوهای رنگارنگ شد..داشتم به کادوهای روی میزنگاه میکردم که سنگینی نگاه بقیه رو حس کردم
-چیه؟چرااونجوری نگاه می کنید؟؟تموم شدم باو
علی بایه نگاه بی تفاوت:دوس داشتی کادوتو بیار
عرفانه خیلی وحشیانه:برو کادوی منو بیار بینم
مانی:برو دیگ،میخوایم کیک بخوریم
خلاصه هرکی یه چیزی می پروند..روبه اعتراض جمع گفتم:اه باشه دیگه،کشتین منو،الان خودش باپای خودش میاد
ابوالفضل:کی؟
-شوهرش
همه باهم:چیییییییییییییی؟؟؟؟
عرفانه:کو؟عشقم کجاس؟چرانمیاد؟؟
-یه دیقه بصبرمیاد الان..شوهرندیده ی بدبخت
بعدم رفتم سمت درو گفتم:خب اینم ازکادوی من
همینکه درو بازکردم متوجه نگاه متعجب همه و یه صدای اشنا شدم..
سرموبرگردوندم سمت صداکه باچشمای خندون نیما برادر مانی روبروشدم..دهنم از تعجب 2متر بازمونده بود
عرفانه:عاطی بترکککک....بگو که داری شوخی میکنی؟؟؟!!!
-نه...عاقا اشتب شده،اینجوری نیس
-چجوریه پس؟؟؟
-خب یه دیقه بصبر...توضیح میدم براتون..کادویی که من ازش حرف می زدم این نیست بادست به نیما اشاره کردم و دوباره پشت سرشو نشون دادم و گفتم:اینه
نیما که ازاول همونجوری وایساده بود به پشت سرش نگاکردجعبه رو هل داد داخل و روبه من گفت:قضیه چیه؟؟
-هیچی میفهمی حالا
سری تکون داد و چیزی نگفت
عرفانه باذوق درجعبه رو بازکرد و داخلشو نگاه کرد...خواست ی چیزی بگه که یه صدایی ازداخل جعبه اومد:
-وااای..نفسم بند اومده بودا...اخیشش...
همه متعجب زل زده بودن به جعبه...
عرفانه:واااییی عزیزمم...چه خوشگله...اخیییی..مرسی عاطی
-عه...پس این زن منه؟؟جووون..چه خوشگله..بیا بریم تو اتاق عشقم..کارت دارم
عرفانه یلحظه متعجب زل زد تو چش من..منم فقط داشتم میخندیدم...بقیه هم که ندیده بودن داخل جعبه چه خبره داشتن بروبر منو عرفیو نگامیکردن
عرفانه:این چی داره میگه؟؟؟؟
ساینا:اون چیه خب؟؟؟
عرفانه: طوطی
ابوالفضل:جانم؟چیشد؟این طوطی بود الان؟؟
همه برگشتن منو نگاکردن...منم لبخندی زدمو سری به نشونه مثبت تکون دادم.. ساینا قفس طوطی رو ازداخل جعبه آورد بیرون.درقفسو بازکرد و انگشتشو بردجلو که طوطیه بیادرو دستش..یهو طوطیه گفت:دستتو بکش کنار عوضی.من خودم زن دارم.
عرفانه دوباره منو نگاه کرد...لپام سرخ شده بود از بس خندمو نگه داشته بودم..آخرش دیگه طاقت نیوردم پاچیدم ازخنده که طوطیه دوباره گفت:روآب بخندی،به زن من نخند غیرتی میشما..
بااین جملش همه دوباره ترکیدن ازخنده... سرمو آوردم بالا که دیدم عرفانه خشمگین نگام میکنه..منم بیخیال شونه ای بالاانداختم و چشمک زدم..