انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! (/showthread.php?tid=268645)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9


رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 11-02-2018

سلام سلام
ميخام يه رمان طنز و عاشقانه و يه ذره تراژدي بنويسم
كه فوق العادست به اسم (حصار بين منوتو)
كه درباره ي دوتا اجي دوقلو شيطونه به اسماي سارا و سايه
كه مامان بابا هاشون با بازيگر شدنشون مخالفن
ولي اونا تو تست بازيگري دوقلو ها شركت ميكننو...
شخصيتاي اصلي مؤنث:سارا سايه نفس
شخصتاي اصلي مذكر:آرمان آراد سانيار
ژانر:عاشقانه طنز يه كوچولو غمگين
نويسنده:تهسا رايان يعني خودم

اين رمان قرار عااالي بشه

قسمت اول
از زبون سارا
وووووييييييي!يني حتي سر كنكورم هم انقد استرس نداشتم
مامانو بابا كه خداروشكر سركارن.فقط ميمونه سانيار كه اونم مثل عقاب تيزه
حالا چه غلطي بكنيم؟اگه بفهمه ميره ميزاره كف دسته بابا
اونموقعست كه به باد فنا ميريم
از ترس داشتم جان به جان افرين تسليم ميكردم
سايه هم كه بدتر از من بود گفت:
-ساراااااا!بيا بيخيال شيم
+بيخيال؟سااايههه!انقدر زحمت كشيديم.شبي سه ساعت خوابيدن كم چيزي نيس
بايد انجامش بديم
كفشامونو گرفتيم دستمون كه صدا ندن
رو نوك پا راه ميرفتيم،حتي نفسامونم حبص كرده بوديم
درو اروم بستمو سريع كفشامونو پوشيديم
ماشينو يه جاي دور پارك كرده بودم كه صداش به خونه نرسه
تا اونجا دوييديم و سريع گازشو گرفتيم و فلنگو بستيم



RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 12-02-2018

جدي جدي داشتم تو اون افتاب سگي با اون كفشاي پاشنه بيست سانتي كه به اجبار سايه پوشيده بودم هلاك ميشدم
با اه و ناله گفتم:اييييييييي مُردم!اصن من غلط كردم خواستم بازيگر شم.پس اين صف لعنتي كِي تموم ميشه؟؟؟
سايه گفت-هيييييسسسسس يواشتر ابرومونو بردي،بعدشم،كي بود ميگفت "اينهمه زحمت كشيديم،بايد انجامش بديم؟"
حرفش منطقي بود پس ساكت شدم
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بلااااااااااخره نوبتمون شد .از خوشحالي داشتم بال در مياوردم!


RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 12-02-2018

از الان با يه استراتژي جديد رمانو ادامه ميدم!هرچي نظرات و سپاس ها بيشتر باشه
بيشتر مينويسم!!!انتخاب با خودتونه كه چقدر بنويسم!
بلاخره وقتم كه مفت ني!



RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 13-02-2018

وارد شركت شديم.شركت بزرگي بود (چيدمانش با خودتون!)
اييييييييييييش!يه زن پلاستيكي هم پشت يه ميز بود.وااااقعاااا پلاستيكي بوداااادماغش مثه خوك بود
لباش شتري!چشماشو كرده بود مثه جغغغد!پوستش انقدر برنزه بود كه انگار دو سه ماه لب دريا چتر پهن كرده بود!
ابروهاش جوري بود كه ميديديش ميگرخيدي!
گونه هاشم كه اندازه كل هيكل من بود!
با صداي چرت جيغجيغوي تو دماغيش به خودم اومدم
-خاااانووووم،تا كي ميخاي زل بزني بهم؟
سايه گفت-ببخشيد،با اقاي محبي كار داريم.هستن؟
جواب داد-گيريم كه باشن.چيكارشون داري؟
ديگه داشت واقعااا ميرفت رو مُخم
جاي سايه جواب دادم-خانوم پلاستيكي!حوصله ي جرو بحث با هاتو ندارم.ميشه بگي واقعيت بياد؟؟



RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 14-02-2018

پلاستيك از سرجاش بلند شد و با صداي چرتش گفت:
-ااصن كي شماهارو راه داده؟مگه نگفته بوديم تست برا اااااااادمااااس؟
ديگه وااقعااا جوش اورده بودم.خواستم ببندمش به رگبار فحش كه با صداي يه پسر تقريبا ٢٥-٢٦ساله حرفم قطع شد
پسره -ببخشيد،با اقاي محبي كار داريم،تو اتاقشونن؟
دختره با عشوه شتري مخصوص خودش گفت-بله بفرماييد داخل
اين لاستيك پنچر شديم.پسرا هم با يه پوزخند رفتن داخل
اين يه متر پلاستيك چه رووويييي داره!


RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 15-02-2018

سلام!
يه سوال....وقتي نظر نميديد و سپاس نميكنيد
انتظار كه نداريد تند تند پست بزارم؟؟



RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 15-02-2018

داشتم از حرص ميمردم
با عصبانيت رفتم سمت همون دري كه پسرا رفتن و
درو محكمم باز كردم،جوري كه در محكم خورد به ديوار
پلاستيك هم همون ديالوگه ماندگار منشيا رو گفت
همون پسر خوشتيپا و يه مرد مسن كه صد در صد اقاي محبي بود تو اتاق بودن
با صداي نسبتا بلند گفتم:
-اقاي محبي ،اين چه وعضشه؟اين پلاستيك رو از كجا پيدا كرديد،به عنوان مثلا منشي گذاشتينش اينجا؟
اين كي باشه كه با من اينطوري حرف بزنه؟
اقاي محبي با ارامش خاصي گفت
-بفرماييد بشينيد ،يكم اروم شيد تا صحبت كنيم
رو مبل چرم دو نفره ي اتاق نشستيم



RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 17-02-2018

يكم ارومتر كه شديم اقاي محبي پرسيد:
-خب خانوما،چي شده كه انقدر عصباني شديد
دوباره داغ دلم تازه شد و با عصبانيت همه چيو تعريف كردم
اقاي محبي هم گفت كه به اين مسئله رسيدگي ميكنه بعد گفت:
-شما بايد داوطلبامون براي تست باشيد .درسته؟
من+بله،من سارا رادمهر و ايشون(به سايه اشاره كردم)خواهرم سايه رادمهر هستن.
اقاي محبي به يكي از پسرا اشاره كرد و گفت:ايشون سهام دار اينجا و يكي از داوطلبا هستن،اراد تهراني و برادرشون آرمان تهراني
سايه به رسم ادب بهشون سلام كرد ولي من نيم نگاه هم بهشون ننداختم.يادم نرفته بود بهمون پوزخند زدن!


RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 18-02-2018

اقاي محبي ادامه داد :
خب خب خب،شانستون گرفته چون اينجوري كه پيداست هر چهارتاييتون پارتنر براي تست هم دارين
ارمان جان تو با سارا خانوم تست ميدي
و اراد جان شما هم با سايه خانوميد....
نننننننههههههههههه!ينيييي چييييييي؟من؟؟؟؟اين گولاخ؟؟؟تست؟؟؟؟؟اونم با هم؟؟؟؟؟؟؟
امكان نداااره!
با ناراحتي محسوسي گفتم:
-امممم...آقاي...محبي...شما مطمئنيد؟؟؟؟
محبي+البته!چرا نبايد باشم؟؟؟؟خب حالا بريد تو اتاق تمرين يه مروري بكنيد .ديالوگاتون هم رو ميز جلوتونه،موفق باشيد
ديالوگامونو برداشتيم و رفتيم اتاق بغلي كه مخصوص تمرين بود....
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
(از زبون سايه)
نگاه توروخدا!از اسمون داره برامون ميباااره
اه اه اه !پسره ي مزخرف!جووووورييي كلاس ميزاره انگاري سلبريتي اي چيزيه.باااشه بابا ،فهميديم تو هم بازيگري سرت ميشه!
ديگه داشت اشكم درميومد،هي تا يه كلمه ميگم ميگه خوب نبود از اول.زهرررر مااااررروووو از اول!!!
حقشه بزنم اون قيافه ي خوشگلشو با ديوار پشت سرش يكي كنم!


RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 09-03-2018

بلاخره زمان تمرينمون تموم شد.اخخخخخيييي

از شرش راحت شدم
رفتيم تو اتاق اقاي محبي براي اجرا
قرار بود نقش دختريو اجرا كنم كه سرطان داره و يه ماه فرصت داره و ميخاد عشقش كه بلانسبت بايد اراد باشه رو از خودش بِرَنجونه تا بتونه راحت تر تركش كنه
براي اينكه بتونم گريه كنم تمام خاطرات بد زندگيمو مرور كردم
مرگ اجي كوچولوم سانا كه زندگيم بود...
سرطان بابابزرگم ....
تصادف قُل كوچيكم،سارا...
همينا كافي بود كه عين ابر بهاار شروع كنم به گريه كردن
اراد كه انتظار گريمو نداشت از تعجب چشماش گرد شده بود
از يه طرف داشتم گريه ميكردم از يه طرف قيافه اراد اونقدر مسخره شده بود كه به زور جلوي خندمو گرفته بودم
اراد هم بلاخره از شوك درومد و رفت تو نقشش
اراد-يعني چي؟چي داري ميگي؟فكر ميكني بعد از اين همه وقت ولت ميكنم
من-چرا نميفهي؟نميخامت،هرچي بينمون بود تموم شد،رابطه ي ما اشتباه محض بود
اراد-هه!چه جالب !تا ديروز عاشق و معشوق بوديم
الان رابطمون شد اشتباه؟؟!!
من-تا ديروز من احمق بودم،بچه بودم،كلّم باد داشت
-پس اگه انقد مطمئني گريت واسه چيه؟
صدامو بردم بالا و گفتم -واسه حماقتم گريه ميكنم
واسه روزايي كه هدر دادم،امير(اسم اراد تو فيلم)دست از سرم بر دار،نميخامت ميفهمييي؟؟؟؟
همون لحظه محبي كات داد...سارا يه دستمال داد بهم تا اشكامو پاك كنم...از سارا پرسيدم:
چطور بود؟
سارا:عااااليييي دمت گرم!