یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ... - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ... (/showthread.php?tid=279800) |
یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ... - (ʂէεllმ(R - 14-03-2020 امروز خیلی خسته بودم .همینطور که تو کلاس نشسته بودم و حواسم پرت بود ، استاد صدام زد که برم پای تخته و هر چی که ایشون توضیح دادن رو من تکرار کنم. استاد : بفرما خانوم من: استاد ببخشید من امروز خیلی خستم و نتونستم به درس خوب گوش کنم اگه ممکنه...... استاد : کافیه! تو باید حواستو جمع کنی که این روزا درسمون رفته رفته جدی تر میشه من : اخه استاد..... استاد: کافیه !!حالا برای تنبیه الان میری و بیرون از کلاس میشینی و درسم که امروز بهت نمیدم .! - باشه استاد... رفتم و توی صندلی بیرون نشستم . دانشگاه خیلی ساکت بود _درحالی که خورشید غروب میکرد و رنگ نارنجی زیبایش روی صورتم افتاده بود. من از بچگی عاشق غروب کردن خورشید بودم . ناگهان صدای یکی رو شنیدم که گفت: توهم دیر رسیدی ؟! بالا سرمو نگاه کردم و پسری با چشای سبز و موهای زیتونی رنگ رو جلوم دیدم . اون بازم تکرار کرد : دیر رسیدی و تنبیه شدی ؟ من:نه بابا فقط حواسم تو کلاس نبود و استادم عصبانی شد و گفت امروز تو کلاس نمیشینی و... و میخواستم ادامه ی حرفمو بزنم که گفت : فهمیدم گفت : اسمت چیه؟؟؟ من: آگاتا . اسم تو ؟ گفت: اسم من آبل هست . _ از اشناییت خوشبختم آگاتا .. - منم _ اگه ممکنه بیشتر یکدیگرو بشناسیم - نمیدونم _ مطمئن باش پشیمون نمیشی - باشه _ فردا ساعت ... به این خانه بیا - من تنهایی بیام اون خانه!!امکان نداره _ بهم اعتماد کن ، همه منو میشناسن که ادم خوبیم -اخه چرا خونه؟؟ _ خونه امن تره - امکان نداره !!!!! _ بهم اعتماد کن . حتی میتونی به یکی از دوست بگی فردا خونه منی هستی . - مطمئن نیستم... _ خب دیگه قبول کردی من باید برم بای.... بدون اینکه چیزی بزاره چیزی بگم دوید و رفت خیلی استرس داشتم درسته خیلی خیلی پسر خوشگلی بود ولی میترسیدم . - ای بابا تا کی اخه بترسم از این طور چیزا . فردا میرم برمیگردم بالاخره فردا شد و من بهترین لباسمو یعنی پیراهن قرمز جیگریمو که کلفت و مخمل بود و کفش پاشنه بلند قرمز مخملی رو پوشیدم به ادرسی که داده بود رفتم . وقتی به ویلا رسیدم خودش جلو در ایستاده بود منتظر من بود . که منو دید . قبل اینکه من چیزی بگم اون گفت: _ عزیزم خیلی زیبا شدی - ممنون _بیا بریم داخل وارد ویلا شدیم . ویلا خیلی شیک بود وسایلاش گران بها . اهان الان فهمیدم چرا گفت بیام اینجا ! چون میخواست خودنمایی کنه! تو همین فکر بودم که گفت : میدونم داری فکر میکنی که چرا اینجا اوردمت . ولی اینطور نیست . اینجا اوردمت تا تنها باشیم . داخل اتاق رفتیم . ناگهان زود از اتاق بیرون رفت و درو بست . من فریاد زدمو گفتم چرا اینطوری میکنی ؟؟ درو باز کن ... باید میفهمیدم تو ادم خوبی نیستی داشتم گریه میکردم . یهو از پشت سرم صدا اومد . سرمو برگردوندم . خدایا این چیه!!!!!!!! ................................................ بقیشو میزارم سپاس بدین RE: یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ... - AsAsma ark - 15-07-2022 ببخس عزیزم سپاس برای رمان کامل تو که زحمتی به خود ندادی RE: یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ... - فاطمه 86 - 26-07-2022 لااقل يه چند پارت بزار بعد سپاس |