21-04-2014، 18:46
امشب میتوانم غمگینترین شعرها را بسرایم.
مثلا بسرایم: «شب، پر ستاره است،
و ستارهها، آبی، در دور دستها، از سرما میلرزند.»
باد در آسمان میگردد و میخواند.
امشب میتوانم غمگینترین شعرها را بسرایم.
او را میخواستم، و او هم مرا میخواست، گاهی.
در شبهائی مثل این، در آغوش میداشتمش.
در زیر آسمانِ بیانتها، بارها و بارها میبوسیدمش.
او مرا میخواست، و من هم میخواستمش، گاهی.
چطور میشد به آن چشمان درشتش عاشق نمیشدم!
امشب میتوانم غمگینترین شعرها را بسرایم.
با این فکر که ندارمش، که گُمش کردهام.
شبِ دراز را میشنوم، درازترین شبِ بی او را.
و شعر از روحم میچکد، مثل شبنم از علف.
چه غم، که عشقم نتوانست حفظش کند!
شب پر ستاره است و او با من نیست.
همه همین است. در دور دستها کسی میخواند. در دوردستها.
روحم از گم کردنش راضی نیست.
نگاهم، گوئی برای نزدیک کردنش، میجویدش.
دلم میجویدش، و او با من نیست.
همین شبی که بر همان درختان، رنگ سپید میزند.
ما، ما دوتایِ آن روزها، همان که بودیم نیستیم.
حالا دیگر نمیخواهمش، شک ندارم، اما وقتی میخواستمش،
صدایم باد را میجُست تا خود را به گوش او برساند.
فرق است، فرق خواهد کرد، مثل بوسههای قبلیام
صدایش، اندام موزونش. چشمان بیانتهایش.
حالا دیگر نمیخواهمش، شک ندارم، اما میخواهمش، گاهی.
عشق چه کوتاه، و فراموشی چه طولانی است!
چون در شبهائی این چنین، در آغوش داشتمش،
روحم از گم کردنش راضی نیست.
با این همه، شاید این آخرین رنج او برای من باشد،
و این، آخرین شعری که برایش میسرایم.
"پابلو نرودا"
مثلا بسرایم: «شب، پر ستاره است،
و ستارهها، آبی، در دور دستها، از سرما میلرزند.»
باد در آسمان میگردد و میخواند.
امشب میتوانم غمگینترین شعرها را بسرایم.
او را میخواستم، و او هم مرا میخواست، گاهی.
در شبهائی مثل این، در آغوش میداشتمش.
در زیر آسمانِ بیانتها، بارها و بارها میبوسیدمش.
او مرا میخواست، و من هم میخواستمش، گاهی.
چطور میشد به آن چشمان درشتش عاشق نمیشدم!
امشب میتوانم غمگینترین شعرها را بسرایم.
با این فکر که ندارمش، که گُمش کردهام.
شبِ دراز را میشنوم، درازترین شبِ بی او را.
و شعر از روحم میچکد، مثل شبنم از علف.
چه غم، که عشقم نتوانست حفظش کند!
شب پر ستاره است و او با من نیست.
همه همین است. در دور دستها کسی میخواند. در دوردستها.
روحم از گم کردنش راضی نیست.
نگاهم، گوئی برای نزدیک کردنش، میجویدش.
دلم میجویدش، و او با من نیست.
همین شبی که بر همان درختان، رنگ سپید میزند.
ما، ما دوتایِ آن روزها، همان که بودیم نیستیم.
حالا دیگر نمیخواهمش، شک ندارم، اما وقتی میخواستمش،
صدایم باد را میجُست تا خود را به گوش او برساند.
فرق است، فرق خواهد کرد، مثل بوسههای قبلیام
صدایش، اندام موزونش. چشمان بیانتهایش.
حالا دیگر نمیخواهمش، شک ندارم، اما میخواهمش، گاهی.
عشق چه کوتاه، و فراموشی چه طولانی است!
چون در شبهائی این چنین، در آغوش داشتمش،
روحم از گم کردنش راضی نیست.
با این همه، شاید این آخرین رنج او برای من باشد،
و این، آخرین شعری که برایش میسرایم.
"پابلو نرودا"