امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عمارت نفرین شده

#1
اسم شما سینا فرازمند است.در تهران زندگی می کنید و دانش آموز سوم دبیرستان هستید و یک خواهر کوچک تر به اسم سمیرا دارید.پدر شما حسابدار یکی از ادرات بزرگ دولتی است و مادرتان هم در یک آموزشگاه کنکور تدریس می کند.امروز در راه بازگشت از مدرسه در داخل سرویس نشسته اید و به سمت خانه تان می روید. رادیو روشن است و دارد اخبار می گوید. ناگهان گوینده می گوید:"به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده است توجه کنید. تمام مدارس و ادارات دولتی از فردا به مدت پنج روز به دلیل آلودگی هوا تعطیل می شوند."با دوستانتان در سرویس از خوشحالی هورا می کشید و اینکه چگونه از این پنج روز استفاده کنید صحبت می کنید.یکی از آن ها می گوید این پنج رو تو خانه می مونم و فقط بخور بخواب! دیگری هم می گوید:به احتمال زیاد می ریم شمال ویلامون این چند روز رو اونجا می گذرونیم. شما هم می گویید:منم می مونم خونه بازی اسلیپینگ داگز رو تموم می کنم.تو رویا هایتان فرو رفته ای که راننده با عصبانیت می گوید بشینید خونه درساتونو بخونید و دنبال یللی تللی نرید. پس فردا بزرگ می شید مثل من بدبخت می شید ها! شما و دوستانتان هم با خنده می گویید: بابا زندگی همین دو روزه.بشین لذتشو ببر! بالاخره می رسید خونتون و از سرویس پیاده می شید. کلید میندازید در خانه رو باز می کنید. با خوشحالی فریاد می زنید: دولت مدارس و ادارات رو تعطیل کرده!

پدرتون هم می گوید: چه خبره اینقدر داد می زنی؟ خودمون خبر داریم.

شما هم میگید: پس میمونیم خونه و...

پدرتان حرفتان را قطع می کند و می گوید:فکر خونه رو از ذهنت بیرون کن!از اداره کلید ویلای یکی از بچه هارو گرفتم و این پنج روزو بیرون تهران سپری می کنیم.

شما هم هاج و واج می گید چرا؟!

اونم می گه :حرف نباشه! می خوای بمونی تهران دود بخوری مریض شی؟ فردا حرکت می کنیم.

شما هم با عصبانیت می رید تو اتاقتون و درو محکم می بندید و روی تختتان دراز می کشید.یه کم فکر می کنید و می گید خیلی هم بد نیست چند روز هم بریم بیرون تو خونه یک نفر دیگه. یه تجربه جدید و جالب هستش. پس لباساتونو عوض می کنید و دست صورتتون را می شورید و می روید تا ناهار بخورید تا بعد از آن وسایلتونو برای سفر آماده کنید.

روز بعد...

وسایلتون را با کمک پدرتون بزور تو صندق عقب ماشینتان می چپونید.پدرتان با دلخوری از مادرتان می پرسد این همه خرت و پرت چیه با خودت اوردی؟ نمیخوایم بریم تو یه خونه وسط صحرا که؟! مادرتان هم با قیافه حق به جانب می گوید خب شاید اونجا وسیله زندگی نباشه! پدرتان هم کوتاه می آید می گوید خیلی خب.بریم داره دیر میشه. همگی سوار ماشین می شوید و راه می افتید. کمی میگذره و حوصلتان سر می رود. پس psvita تان را در می آورید تا یکم سرگرم شید.خواهرتان سمیرا هم با صدای بلند دارد تعریف می کند که دیروز تو مدرسه چه خبر بود.شما هم به سمیرا میگویید یکم آروم تر صحبت کند و او هم بدتر لج می کند و بلند تر صحبت می کند.شما هم تصمیمی می گیرید گوشی تو گوش هاتون بگذارید و کمی چرت بزنید. تو عالم خواب دارید سیر می کنید که یکدفعه...

_ سینا...سینا... سینا با تو ام! پاشو رسیدییم...

صدای مادرتونه ، از خواب پا میشید. دور و ورتان را نگاه می کنید و می فهمید داخل یک جاده خاکی هستید که دورش را درختان مثل دیواری سبز پوشانده اند. صدای آوازه پرندگاه هم به گوش می رسد.به آسمان نگاه می کنید و تا ببینید چه زمانی از روز است. ولی شاخه های درختان مانع از دیده شدن آسمان می شدند. پدرتان پیشنهاد می دهد قبل از اینکه جلو تر بریم یکم چایی بخوریم و استراحت کنیم.مادرتان هم فلاکس و استکان ها و قندان را می آورد و شروع به ریختن چایی ها می کند. مشغول نوشیدن چایتان هستید که ...

گرررر ... هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ ...

صدای پارس وحشیانه سگی به گوش می رسد.پارس های سگ بعد از چند دقیقه با زوزه ی دلخراشی پایان میابد. یکم نگران شدید و به آرامی چای را بالا می آورید که بنوشید...

خِشش... خِششش... خِشششش...

بوته های اطراف شروع به تکان خوردن می کنند. جوری که انگار چند نفر در حال دویدن میان آن ها هستند. پدرتان با نگرانی می رود و قفل فرمان را از ماشین در می آورد. و می گوید می رم ببینم چه خبره. کسی دنبالم نیاد تا وقتی که برگشتم.بعد با احتیاط و آرامی جلو می رود و راهش را از بین درختان تناور و پهن باغ باز می کند.چند دقیقه نفس گیر می گذرد.ناگهان صدای فریادی بلند می شود و صدای درگیری به گوش می رسد و بعد همه جا را سکوتی غیر طبیعی فرا می گیرید.سمیرا خواهرتان از ترس چند قدم به عقب بر می دارد و کمی دور می شود.

ها ها ها ها ها ها... ها ها ها ها ها ها... ها ها ها ها ها ...

صدای خنده چندش آوری به گوش می رسد.مادرتان فریاد می زند سمیرا برگرد! شما سرتان را به سمت منبع صدا بر می گردانید و موجودی سیاه و کریحی نزدیک سمیرا ایستاده بود و داشت آرام آرام خود را برای پرشی بلند به سمت او آماده می کرد. به نظر می رسید مادرتان هم از قصد او آگاه شده است چون فریادی کشید و به سمت سمیرا شروع به دویدن کرد. موجود سیاه رنگ هم که این صحنه را دید پرشی بلند به سمت سمیرا کرد.ولی مادرتان در این کار موفق تر بود و توانست به عنوان سپری جلوی سمیرا بایستد و موجود سیاه روی سر مادر افتاد و شروع به زخمی کردن او با چنگال های خود کرد. شما توی شُک وحشتناکی هستید و حتی نمی توانید از جایتان حرکت کنید. سمیرا جیغی کشید و فرار کرد. موجود سیاه سرش را بلند کرد و لبخنی وحشتناک به شما زد.پیش خودتان گفتید حتما کارم تمومه. ولی موجود سیاه برگشت و دنبال سمیرا رفت.وقتی موجود دور می شد . بدنتان از خشکی در آمد به نظر می رسید موجود شما را طلسم کرده بود.به سمت مادرتان می دوید.خون زیادی از او رفته بود.خواستید کمکشان کنید که با صدای بریده بریده و لرزانی گفت: من می تونم کاری برای خودم بکنم. تو برو دنبال سمیرا و اون رو نجات بده.

بغض گلوتون رو می فشاره و میگید: نه صبر کن الآن میرم کمک میارم. فقط بیدار بمون مامان... مامان... نه...! صدای مامان لرزید و نفس هاش به شماره افتاد... زمین از خونش سرخگون شده بود... مامان به سختی گفت: سمیرا... اونو...اونو نجات بده...

و این آخرین حرفی بود که از مامان می شنیدید...

برای آخرین بار به مامان نگاه می کنید. از جایتان بلند می شوید و به سمتی که سمیرا رفته بود می دوید.پیچی را رد می کنید و با حیرت به عمارت بزرگ و قدیمی که جلوتان بود خیره می شوید. ارتفاع عمارت بیش از بیست متر بود و نمایی سیاه رنگ داشت و می شد لایه ی جرمی را که آن را فرا گرفته بود از دور تشخیص داد. یک آن سمیرا را می بینید که به زور داشت در بزرگ عمارت را باز می کرد.فریاد می زنید: سمیرا نرو داخل! برگرد! ولی او به حرف شما گوش نمی دهد و داخل عمارت می شود.شما هم به سرعت خود را به در ورودی می رسانید. در دوباره بسته شده بود. سعی می کنید در را باز کنید ولی در بسیار سنگین بود و حرکت نمی کرد.تعجب می کنید که سمیرا چگونه با کوچکی جسه اش دری به آن بزرگی را باز کرده بود؟!دنبال راه دیگری برای وارد شدن به عمارت می گردید.پنجره شکسته ای را می بینید که فاصله چندانی با زمین ندارد.پس با پرشی بلند لبه های پنجره را می گیرید و به سختی خود را بالا می کشید و وارد می شوید.عمارت بسیار تاریک است و جایی را نمی بینید.کمی صبر می کنید تا چشمانتان به تاریکی عادت کند. به نظر می رسد که داخل یک سرسرای بزرگ هستید که در آن یک میز طویل و بزرگ بود که صندلی های بسیاری دورش چیده شده بودند. شمعدانی هایی روی میز خاک گرفته بودند که هنوز ته مانده ای از پارافین در آن ها مانده بود.

اَ اَ اَ اَ... کمکم کنیـــــــــــد... جیــــــــــــــغ...

صدای جیغ سمیرا را می شنوید و به خود می آیید. به سمت در سرسرا حرکت می کنید تا از آن خارج شوید. همین طور کنار میز بزرگ که به نظر می رسید تمامی ندارد حرکت می کنید که ناگهان تمام شمع ها روشن می شوند! در جایتان میخکوب می شوید با استرس به اطرافتان نگاه می کنید.صدای قیژ قیژ بلندی می آید و در سرسرا به آرامی باز می شود.پیکر سفید رنگ شبه واری وارد می شود. شبح به نظر می رسید که یک مرد میانسال باشد. او خرخر بلندی می کند و با سرعت به سمت شما می دود...

هل شده اید... سریع به دور اطرافتان نگاه می کنید که یک وسیله برای دفاع از خودتون پیدا کنید. یکی از صندلی های کنار میز را ور می دارید و آماده ضربه زدن با آن می شوید. ولی با کمال تعجب پیکره سفید رنگ تغییر مسیر داده و به یک شبح سفید رنگی که به زنی پیر شباهت داشت و کنار پنجره ایستاده بود حمله کرده و اورا از پنجره به بیرون می اندازد. صدا خورد شدن شیشه به گوش می رسد و پیکره سفید پس از چند لحظه ناپدید می شود. با تعجبی بسیار نزدیک پنجره می شوید و به بیرون نگاه می کنید. نه از شبحی خبری است و نه از شیشه خورده ای. از پنجره دور می شوید. به سمت در می روید و به آرامی آن را باز می کنید. داخل سرسرای بزرگی می شوید و که روی تمام وسایل آن پارچه های سفید خاک گرفته ای کشیده اند. سرسرا به وسیله شمع هایی کم سو روشن شده است. کنار یکی از مبل های آنجا چاقو جرم گرفته ای افتاده است. اون را بر می دارید و بررسی اش می کنید. به نظر می رسید که دسته آن از جنس عاج باشد. و حکاکی های عجیبی هم روی آن بود. لکه خون های خشکیده روی تیغه توجه شما را جلب می کند. صدایی را می شنوید و سرتان را بالا میاورید. با کمال تعجب مشاهده می کنید که مرد رنگ پریده ای روی مبل خوابیده است. پسر بچه ای به آرامی از پشت به مبل نزدیک می شود و از ترس و هیجان می لرزید و چیزی در دست داشت. به بالای سر مرد رسید و دستش را بالا برد. یک لحظه در دستش چاقو دسته سفیدی را دیدید که آن را به شدت پایین آورد و وارد قلب مرد خفته کرد. مرد دست پایی زد و در سکوت جان داد. پسرک آرام آرام عقب رفت. خیلی ترسیده بود و ناگهان به زمین افتاد. چاقو از دستش افتاد و خود پای به فرار گذاشت. یکدفعه صدای جیغی بلند شد و شما به سمت منبع صدا که پشتتان بود برگشتید و کسی آنجا نبود. دوباره رو به رو تان را نگاه کردید و دیدید که همه چیز به حالت اولیه خودش در آمده است. به چاقو ی در دستتان نگاه می کنید و آن را در جیبتان می گذارید و به آرامی به مبل نزدیک می شوید. روکش آن را کنار می زنید و مشاهده می کنید که لکه های متعددی از خون مبل جرم گرفته را فرا گرفته اند. دوباره صدای جیغ... و اینبار از طبقه بالا. به سمت راه پله می دوید. راه پله طولانی است و پله ها به نظر سست و پوسیده هستند. شروع به بالا رفتن میکنید. به نیمه راه رسیدی که که ناگهان پله زیر پایتان می شکند و در آن فرو می روید. کل پایین تنه تان در حفره به وجود آمده کشیده می شود و شما با دستانتان به سختی نرده های چوبی راه پله را می گیرید. نرده ها زیر دستانتان می لرزند و توان تحمل وزن شما را ندارند. نرده ها با صدایی بلند می شکنند و شما به پایین سقوط می کنید. به کف چوبی می خورید و آن را هم می شکنید و به کف سنگی طبقه زیرین به شدت برخورد می کنید. و از شدت ضربه بی هوش می شوید...

دوباره به هوش می آیید. سرتان گیج می رود. سعی می کنید از جایتان بلند شید که دردی شدیدی را در پهلوتان حس می کنید. چاقو دسته عاجی به زیر قفسه سینه تان فرو رفته است و خون درحال خارج شدن از بدنتان می باشد. به سرعت دستته چاقو را گرفته آن را به بیرون می کشید. دردی وحشتناک در تمام بدنتان می پیچد... سراسیمه به اطرافتان نگاه می کنید. از حفره ایجاد شده در سقف نور به داخل می تابد. دور و برتان پر از پارچه های سفید است و بنظر می رسد که داخل اتاق رختشور خانه باشد. مقداری پارچه را با استفاده از چاقو می برید و با آن زخم خود را می بندید. پس از مطمئن شدن از اینکه خون ریزی قطع شد از رختشور خانه خارج می شوید. راهرویی طویل رو بروی شماست که در انتهای آن دری بسته است. از زیر در نور به سو سوی نوری به بیرون می تابد. لنگ لنگان به سمت در می روید. دستتان را روی دستگیره می گذارید که در را باز کنید که ناگهان صدای باز شدن در از اتاق می آید در پی آن صدای صحبت مردی با زبانی نا آشنا به گوش می رسید. از راه سوراخ کلید نگاهی به داخل می اندازید. پیکر مردی که عبای جرم گرفته و سرخ رنگیبه تن داشت به همراه سه موجود سیاه رنگ که در پی او بودند را مشاهده می کنید. پس از چند لحظه سکوت پیکره مرد سرخ پوش از دید شما خارج می شود. ناگهان چشمانی سرخ و خونی جلو سوراخ جا کلیدی ظاهر می شود. شما از ترس به عقب پرت می شوید. دستگیره در می چرخد. ولی در باز نشد. کسی چند بار به در تنه زد ولی در قفل بود. بعد از چند ثانیه صدای برخورد کلید های یک دسته کلید به هم آمد. شما هراسان به اطرافتان نگاه می کنید و به دنبال راه فراری هستید. در سمت چپتان دری وجود دارد. خوشبختانه باز بود. وارد می شوید ولی اتاق در تاریکی مطلق قرار داشت. دستتان را به دیوار می گیرید و با عجله به جلو می روید. ناگهان پایتان به چیزی می خورد و تعادلتان را از دست می دهید و می افتید. روی سطح شیب دار دندانه دار مانندی خود را نگهمی دارید و پس از آن متوجه می شوید که راه پله ای در جلوتان است. دوباره دست به دیوار می گیرید و آرام آرام از راه پله بالا می روید. صدای گریه ای به گوش می رسد و شما هر چه بالا تر می روید صدای گریه بیشتر می شود. کمی به سرعتتان می افزایید که به انتهای راه پله می رسید. صدای گریه از پشت دری به گوش می رسد. دستگیری را در دستتان می گیرید می چرخانید ولی در باز نمی شود. کمی عقب تر می روید و محکم به در تنه می زنید. ناگهان در از لولا در می آید و شما نیز همراه با آن به زمین می خورید. صدای جیغی بلند در پی آن دوباره صدای گریه به گوش می رسید. جلو تر می روید و در گوشه اتاق کسی نشسته و زانو های خود را در دست داشت. به بغض گریه داد زد: نه... تورا به خدا... خواهش می کنم با من کاری نداشته باشید... خواهش می کنم...!

صدای سمیرا بود! سریع گفتید نترس سمیرا... منم... سینا!پاشو باید از این خونه لعنتی سریع تر فرار کنیم... پاشو!

دستش رو گرفتید و از جا بلندش کردید.با هق هق گفت: مامان...بابا...اونا کجان؟ شما هم گفتید: باید سریع تر بریم از اینجا...بعدا برات تعریف می کنم. در دیگری در اتاق بود و آن را باز کردید و وارد آن شدید. دوباره داخل سرسرای خاک گرفته شده بودید. به سمت در ورودی رفتید ولی آن را با تخته های چوبی به دیوار میخ کرده بودند. پیش خود فکر می کنید که: پس سمیرا... چه شکلی وارد شد و این در رو باز کرد...؟؟؟ که صدای خُر خُری از اتاق بقلی به گوش می رسید. به سرعت برگشتید و طول سرسرا را طی کردید و به آشپز خانه رسیدید. صدای نفس نفس زدن کسی از پشت به گوش می رسید ولی شما معطل نکردید تا برگردید ببینید کی پشت شماست. از در دیگر آشپز خانه به حیاط پشتی عمارت رفتین. هوا در حال تاریک شدن بود. حیاط پشتی نیز پر از درخت و بوته بود. هنگام دویدن در حالی که دست سمیرا در دستتان بود به گذر زود هنگام زمان فکر کردید که ناگهان بوته جلو رویتان شروع به تکان خوردن کرد. تصمیم می گیرید که بوته رو دور بزندید و از آن دور تر شوید که صدای ناله مانندی بلند می شود که می گفت: کم...کمک...کمکم کنید...

شما هم آرام آرام به یه سمت پشت بوته می روید. کیسه ای خونی روی زمین افتاده بود و کمی می لرزید. دستتان رو جلو می برید تا کمی در کسیه را شل کنید. در کیسه باز می شود و دست انسانی از آن به بیرون می افتد. چند قدم به عقب بر می گردید. قلبتان تند تند می زند. دست کمی تکان می خورد بعد چنگی به خاک می زند و سعی می کند خود را از کیسه بیرون بکشد. پکر انسان خونی و و کثیف از کیسه بیرون می آید. پشت او به شماست. تصمیم به فرار دارید که پیکره غلتی می زند و روی خود رو به سمت شما بر می گرداند. شکمش کاملا شکافته شده و بخشی از امئا و احشایش از شکمش آویزان شده بود و به زمین می کشید. از صورتش چیزی باقی نمانده بود و فقط یک سوراخ قابل تشخیص بود که آن دهنش بود. حالت تهوع به شما دست می دهد و بالا می آورید. پیکری کمی می لرزد و می گوید:سی...سینا... تویی...؟ صدای پدر بود! دیگر تحمل نمی کنید و فریاد می زنید: نه...نه.... همه اینا یه خوابه.... نه من باور نمی کنم....نه.... و چشمانتان را با دست می گیرید و همین طور که سمیرا را به دنبال خودتون می کشید از آنجا دور می شوید. اشک دیدتان را تار کرده و شما به دویدن ادامه می دهید. به انتهای باغ رسیدید . رو بروی شما دیوار نسبتا بلندی بود که شما را از فضای خارج باغ دور نگه داشته بود. سریع سمیرا را می گیرید و او را بلند کرده و از دیوار می گذرانید. از پشتتان صدای دویدن چندین نفر به گوش می رسید. به سمیرا نگاه می کنید. در چشمانش نمی شد زندگی را دید. و رنگش مانند روح خاکستری شده بود و به زمین زل زده بود. هیچ صدایی از اون نمیاد. سریع او را می گیرید و بلندش کرده و از دیوار می گذرانید. سمیرا از دیوار گذشته بود و خبر ازش نبود. خودتان سعی کردید با پرش خودتان را به لبه های دیوار برسانید ولی دیوار بلند تر از این حرف ها بود! نا امیدانه برگشتید. مرد سرخ پوش همراه سه موجود همدستش. در حال نزدیک شدن به شما بودند. چاقو دسته عاجی را برای دفاع از خودتون از جیبتون در میاورید و به چهره مرد سرخ پوش دقت می کنید. خیلی قیافه آشنایی داشت و به نظر می رسید که او را قبلا او را چندین بار دیده اید....کمی فکر می کنید... ناگهان یادتون آمد که او را کجا دیدی... او چهره همان پیکره سفید رنگی را داشت که شبح آن پیرزن را از پنجره به بیرون انداخته بود! مرد سرخ پوش با صدای عجیب به حرف در آمد و گفت: سینا سینا سینا ...! من چند بار به بابای فضولت گفتم که تو اداره تو کار های من فضولی نکنه و بهش اخطار دادم که درباره باغ من صحبتی نکنه... ولی اون باز هم به فضولیش ادامه داد... تا اینکه چند روز پیش بی اجازه دسته کلید من رو برداشت! من هم اونو به سزای کاراش رسوندم!

اون همون همکار بابا بود. همون که بابا می گفت کلید باغ رو ازش گرفته!

مرد سرخ پوش با پوزخندی ادامه داد: تو هم مثل بابات آدم فضولی هستی که بی اجازه من وارد عمارتم شدی ولی تو برعکس بابای بزدلت آدم شجاعی هستی! بعد به چاقو دسته عاجی اشاره کرد و گفت تو نباید به وسایل من بی اجازه دست بزنی!

ناگهان چشمانش برقی زد و با لبخند به شما نگاه کرد. یکدفعه دستانت از کنترلت خارج شدند و چاقو را به سمت خودت برگردوندی و آن را آرام آرام به سمت قلب خودت نزدیک کردی. هیچ چیز در کنترل و اختیارت نبود و چاقو ذره ذره به بدنت نزدیک می شدو شما بسیار تلاش می کردید که آن را از بدنتان دور نگه دارید. چاقو نزدیک و نزدیک تر میشد که آرام آرام در قلبت فرو رفت و دردی جانسوز در سینه ات پیچید. به شدت احساس ضعف کردی به بی حال به روی زمین افتادی. تصاویر اطراف تار شدند. تنها صدای مرد سرخ پوش به گوش می رسید که با خنده می گفت: سینا... سینا کوچولو!... داری میمیری!؟ داری مرگو حس می کنی آره؟!... ها ها ها... سینا داره می میمیره! سینا...

تُن صدای مرد سرخ پوش داشت تغییر می کرد...

سینا... سینا جان...سینا...سینا پاشو رسیدیم!... سینا!!!

این صدای مادر بود. نه مرد سرخ پوش! داشت از خواب بیدات می کرد! چشماتو باز کردی و به اطراف نگاه کردی. در وردی باغ ماشین نگه داشته بود. پدر داشت برای خود چای می ریخت و سمیرا در حال در آوردن ساک خود از صندوق عقب بود. مادر هم با تعجب داشت بهت نگاه می کرد. با تعجب پرسید: چی شده سینا؟ جواب دادی هیچی فکر کنم...فکر کنم داشتم خواب می دیدم!؟!؟ از ماشین پیاده شدی و لیوان چای را که پدر داشت بهت تعارف می کرد را گرفتی. کمی از آن خوردی و داشتی به اتفاق هایی که برات افتاده بود فکر می کردی. ناگهان چیزی در جیبت حس کردی. دستت را داخل جیبت کردو شیئی سرد و فلزی در آن بود. آن را در آوردی... چاقو دسته عاجی با حکاکی های عجیبش در دستانت بود!!!
??☜ ﺁﺳِﻤﻮﻥْ ﺁﺑﻴِـــــﮧْ
?? ﺟﺎٓﯼِِ ↜ ﺍُﻭْﻥْ ↝ ْ ﺧﺎٓﻟﻴِـــــﮧْ??
?? ﮐِﻪ ﺑﺎٓﺷـــــِﮧ ﻭُ ﺑِﺒﻴﻨـــــﮧ ??
ﺍﻳﻨْﻘَﺪْ ☜ ﺣﺎٓﻟِﻤـﻮﻥ ☞ ْ ﻋﺎٓﻟﻴِــــ
پاسخ
 سپاس شده توسط DARK.H ، tara89 ، ashkyakhee ، لاله من ، اسرا2
آگهی
#2
عالی بود واییییی اولی منم
خدایا: دیدی ان را که توخواندی به جهان یارترین*چه دل ازار ترین شد چه دل ازار ترین
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2
#3
ایول خوشم اومد بازم چیزی داری مثل اینا بزارBlushBlush
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، لاله من
#4
ایول باحال بود مرسی کاش ادامه داشت
قلب من به تیغ کسانی زخم برداشت که از آنها انتظار محبت داشتم

عمارت نفرین  شده 1

پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، لاله من
#5
داستانات قشنگن.
ولی آخرش حال آدمو میگیرهBig Grin
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ،
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ
ﻋﺎﺩﺗﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ . . .
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نت هاي آشفته
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، لاله من


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان