امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جشن پتو

#1
"بسم الله الرحمن الرحیم"

امان‌ از دست‌ بچه‌های‌ دستة‌ شهید بهشتی‌! در گروهان‌ و گردان‌ و شایدهم‌ لشكر، یك‌ نفر پیدا نمی‌شد كه‌ گذرش‌ به‌ چادر آنها افتاده‌ و بعد با بدنی‌درب‌ و داغون‌، قیافه‌ای‌ وحشتزده‌ و موهای‌ ژولیده‌ از آنجا فرار نكرده‌ باشد!

اگر بچه‌های‌ آن‌ دسته‌ را می‌دیدی‌، باورت‌ نمی‌شد كه‌ اینقدر شر و شلوغ‌باشند. به‌ جز حاج‌ محمدی‌ همه‌ زیر بیست‌ و دو سال‌ بودند. كافی‌ بود كه‌ از دم‌در چادر آنها بگذری‌ تا همگی‌ با لحنی‌ صمیمی‌ و چرب‌ و نرم‌ صدایت‌ كرده‌ وبه‌ داخل‌ چادرشان‌ دعوتت‌ كنند. اگر با تجربه‌ بودی‌، یعنی‌ دفعه‌ قبل‌ در آنجاپذیرایی‌ شده‌ بودی‌! سریع‌ آیة‌الكرسی‌ می‌خواندی‌ و فلنگ‌ را می‌بستی‌! اماوای‌ به‌ آن‌ روزی‌ كه‌ تازه‌ وارد بوده‌ باشی‌ و به‌ چادرها آنها بروی‌. دیگر بایدغزل‌ خداحافظی‌ را می‌خواندی‌ و برای‌ شادی‌ روحت‌ فاتحه‌ می‌فرستادی‌ ودوستانت‌ باید برای‌ بردنت‌ با‌ اورژانس‌ می‌آمدند.

فرض‌ كن‌ تو یك‌ نیروی‌ جدید بودی‌ كه‌ تازه‌ به‌ گردان‌ آمده‌ بودی‌. آنها به‌چادرشان‌ دعوتت‌ می‌كردند. با كمال‌ میل‌ می‌پذیرفتی‌ و می‌رفتی‌. اول‌ از تو باچایی‌ و شربت‌ پذیرایی‌ درست‌ و حسابی‌ می‌كردند. بعد برای‌ اینكه‌ با توخیلی‌ دوست‌ شوند چند حقه‌ و كلك‌ سوار می‌كردند. مثلاً یكی‌ از آنها پیراهن‌فرمش‌ را می‌آورد. و می‌گفت‌: «تا حالا از آستین‌ پیراهن‌ من‌ ابرها را دیدی‌؟نمی‌دانی‌ كه‌ چقدر قشنگ‌ و زیبا نشان‌ می‌دهد. می‌خواهی‌ نگاه‌ كنی‌؟» و توقبول‌ می‌كردی‌. پیراهن‌ فرم‌ را می‌انداختند سرت‌ و تو از توی‌ آستین‌ پیراهن‌ به‌گوشة‌ آسمان‌ كه‌ ابرها در آنجا جمع‌ شده‌اند نگاه‌ می‌كنی‌. اما چیزی‌دستگیرت‌ نمی‌شود كه‌ یهو از توی‌ آستین‌، یك‌ پارچ‌ آب‌ روانة‌ صورتت‌می‌شد و همه‌ سر و بدنت‌ خیس‌ آب‌ می‌شد. با وحشت‌ كه‌ پیراهن‌ را كنارمی‌زدی‌، یكی‌ از بچه‌ها را می‌دیدی‌ كه‌ ایستاده‌ و هر هر می‌خندد.


اینها را كه‌ گفتم‌ یاد خاطره‌ای‌ از چند ماه‌ قبل‌ افتادم‌ كه‌ ذكرش‌ بیجا نیست‌.در پادگان‌ «دو كوهه‌» بودیم‌ كه‌ خبر آمد می‌خواهیم‌ به‌ منطقه‌ عملیاتی‌ «مهران‌»برویم‌. همه‌ بچه‌ها كه‌ از بیكاری‌ و كسلی‌ خسته‌ شده‌ بودند. سریع‌ به‌ بستن‌ بارو بندیل‌ مشغول‌ شدند كه‌ یكی‌ از بچه‌ها با شیطنت‌ خندید و گفت‌: «بچه‌هابیایید به‌ میمنت‌ این‌ خبر، برای‌ اولین‌ كسیکه‌ وارد اتاق‌ شد جشن‌ پتو بگیریم‌.چطوره‌؟» خب‌ كور از خدا چه‌ می‌خواهد؟ یك‌ تلویزیون‌ رنگی‌! با جان‌ و دل ‌پذیرفتیم‌. خودمان‌ را زدیم‌ به‌ خواب‌ و یك‌ نفر با پتو دم‌ در كمین‌ كرد. چندلحظة‌ بعدتقه‌ای‌ به‌ در خورد و صدایی‌ بلند شد كه‌: «یا الله‌ هیچ‌ كس‌ نیست‌،برادرا من‌...»و همین‌ كه‌ وارد اتاق‌ شد پتو رویش‌ افتاد و باران‌ مشت‌ و لگدبرسرش‌ باریدن‌ گرفت‌.خوب‌ كه‌ حالش‌ را جا آوردیم‌ خسته‌ و نفس‌ زنان‌ رفتیم‌ وكنار نشستیم‌. بندة‌ خدا همین‌ طور زیر پتو دراز كشیده‌ و چیزی‌ نمی‌گفت‌.اصلاً برای‌ نجات‌ خودش‌ تقلایی‌ نكرد. پتو كه‌ كنار رفت‌، رنگ‌ همه‌ پرید.حاج‌ حسین‌، معاون‌ گردان‌ بود. همان‌ طور كه‌ می‌خندید، گفت‌: «بابا ای‌ والله‌،این‌ طوری‌ از مهمان‌ پذیرایی‌ می‌كنند؟ گردنم‌ داشت‌ می‌شكست‌. خواستم‌بگم‌ كه‌ اگر از لحاظ‌ تداركات‌ كم‌ وكسر...» و من‌ از خجالت‌ رفتم‌ زیر پتو.

حالا، هر وقت‌ كه‌ به‌ بهشت‌ زهرا می‌روم‌ سر قبر بعضی‌ از بچه‌های‌ دسته‌شهید بهشتی‌ می‌روم‌. بچه‌هایی‌ كه‌ در عین‌ شلوغی‌، خداوند خواستشان‌ وآنهابا بال‌ و پر خونین‌ به‌ دیدارش‌ رفتند و ما را جا گذاشتند.

"سرباز"
جشن پتو 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان