05-10-2012، 15:44
عشق های خنده دار
روزی روزگاری در جزیره ای کوچک پسرکی زندگی میکرد که تنها دوستش یک پرنده کوچولوی آبی رنگ بود... پرنده تمام مدت پشت پنجره اطاق پسرک می نشست .. گاهی باهم به جنگل میرفتند و وقتی پسرک به مدرسه میرفت پرنده همراهش بود و پشت پنجره کلاس منتظر مینشست تا باهم برگردند به خانه. توی جزیره دختر بسیار زیبا و مغروری زندگی میکرد که پسرک این قصه هم مثل بقیه جوانهای جزیره دلش میخواست بااو دوست بشه ولی دختر به همه گفته بود فقط با کسی دوست میشه که یک شاخه گل رز قرمز آتشین براش هدیه بیاره، چون در اون جزیره گلهای رز همه سفید بودند و رز قرمز اصلا" پیدا نمی شد ... پسرک خیلی غمگین بود و با پرنده درد دل میکرد که از کجا میتونه یک شاخه گل رز قرمز پیداکنه. پرنده که تحمل دیدن غم و اندوه پسرک را نداشت تصمیم گرفت هرجور شده براش یک شاخه گل رز قرمز تهیه کنه .. روبروی خانه پسرک باغچه ای بود با چند تا بوته گل رز سفید. پرنده بالای سر بوته های گل پرواز کرد تا اونی روکه تیغ هاش از همه بیشتر و تیزتر بود پیدا کنه بعد خودش رو انداخت رو بوته گل رز طوری که بدن کوچکش از بالا تا پائین پاره شد خون فوران زد و ریخت روی یکی از شاخه های گل رز سفید و اونو تبدیل کرد به گل رز قرمز آتشین.. پرنده افتاد رو زمین و مرد. پسر وقتی آمد بیرون گل رز قرمز و زیبا رو از دور دید.. دوید و شاخه را کند و باخوشحالی رفت طرف خانه دختر و اصلا متوجه بدن بیجان پرنده نشد که زیر بوته گل افتاده بود.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://images.google.com/imgres?imgurl=http://www.rayhardcastleart.com/otheri/beach%2520bride.jpg&imgrefurl=http://www.rayhardcastleart.com/other2.htm&h=350&w=312&sz=13&hl=en&start=66&tbnid=ClGK75XiqB--QM:&tbnh=120&tbnw=107&prev=/images%3Fq%3Dthe%2Bbride%26start%3D60%26gbv%3D2%26ndsp%3D20%26hl%3Den%26newwindow%3D1%26safe%3Doff%26sa%3DN
یادش بخیر ..مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه میگفت .. گوش کن دختر خدا اولش چند تا آدم ناجور سر راه همه قرار میده تا وقتی که اون آدم درست و حسابی آمد تو زندگی قدرش رو بیشتر بدونیم…. پس سعی کن قوی باشی اگر کسی دلت رو شکست غصه نخور… بقول معروف خدا گر زحکمت ببندد دری.. زرحمت گشاید در دیگری.. ولی انقدر به اون دری که بسته شده نگاه نکن که دری رو که پشت سرت باز شده نبینی .. یکی میاد تو زندگیت خودش رو دوست صمیمی تو میدونه.. روزها و شاید سالهای خوشی رو با اومیگذرونی ولی یک حادثه یا حتی حرف همه چیز رو بهم میریزه.. دیگه اینکه هر دختر جوانی از وقتی که به سن بلوغ میرسه منتظره تا بقول معروف شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد و اونو با خودش ببره.. آرزوی هر دختریه که خودش رو تو لباس سفید عروسی ببینه. مادر بزرگ درست میگفت من هم مثل همه زنها دوست داشتم یک مردی باشه که از من حمایت کنه به او اتکا کنم و در کنارش احساس قدرت !!!!! عاقبت لباس سفید معروف رو هم به تن کردم طرف آدم بدی هم نبود ولی خوب بقول معروف نشد که بشه.. حالاسالها گذشته و عاقبت من هم از فکر عشق و عاشقی و این حرفها درآمدم. بعد از جدائی از همسرم فامیل و آشنایان چند نفری رو معرفی کردند بلکه دوباره ازدواجی اینبار موفقیت آمیز صورت بگیره.. ولی هرکدوم یک عیبی داشتند.. مثلا یکی انقدر چاخان کرد که نگو.. میگفت من مهندس آرشیتکت فرح پهلوی بودم یک ویلای بزرگ هم طرف آوشان فشم ساخته ام که کف سالن و اطاق ها از جنس شیشه است و رودخانه که از زیرش رد میشه معلومه.. اولش هرچی میگفت باور میکردم بعد دیدم نه دیگه حرفهاش خیلی داره عجیب غریب میشه.. منم که یکبار طعم خوش ازدواج رو چشیده بودم و بقول معروف لباس سفید عروسی رو تنم کرده بودم و از این آرزوی جوانی آمده بودم بیرون دیگه اصرار زیادی نداشتم دوباره ازدواج کنم.. از جوانی کار میکردم خرج خودم رو در میاوردم یه خانه کوچکی هم که دارم .. آقا بالاسر رو ولش.. بی خیال...راستش از آدما میترسم نمیتونم بهشون اعتماد کنم .. مخصوصا بعد از اتفاقی که برای آهو خانم افتاد. آهو خانم تنها دوست صمیمی که از دوران دبیرستان برام بجا مانده .. روحیه و رفتار و طرز فکرش مثل خود منه او هم زیاد با آدم۲پاها کاری نداره و ترجیح داده با چند تا گربه زندگی کنه ..سرنوشتش هم تقریبا" مثل خودم بوده.. با این تفاوت که چند سال قبل با یک آدم عجیب و غریب تر از همه آدمهای دنیا برخورد میکنه اونم از طریق اینترنت ... اولش فقط مکاتبه بود.. طرف چه نامه های دلگرم کننده ای میفرستاد و چه شعرهائی میسرود برای آهو که بمن میگفت خدا چقدر منو دوست داشت که همچین آدم با احساس و راستگو و درستکار و نجیب و شریفی را بالاخره در نیمه راه دوم زندگی سر راه من قرار داد. رابطه آنچنانی نداشتند... دیدار خیلی کم ولی خوب تلفن و نامه نگاری بسیار.... آهو خانم هم که انتظار زیادی از کسی نداشت همین که کسی پیدا شده بود و با نوشته هاش قوت قلبی بهش میداد براش کافی بود و بقول معروف با خواندن این نامه ها کیف میکرد. من گاهی باخودم که راجع به این شخص فکر میکردم بعضی اعمال یا گفته هاش برام عجیب بود... تااینکه درطول مدت 3 سال تلفن ها و نامه ها هرروز کم و کمتر شد...تا ناغافل به بهانه ای خنده دار آهو خانم را کلا" گذاشت کنار .... آهو خانم غمگین شد.. دلش برای این شخص میسوخت وهنوز هم فکر میکرد این آدم خیلی مظلوم واقع شده.. اسمش رو گذاشته بود آقا گنجیشکه (خبر نداشت که بجای گنجشک با یک رطیل پرنده آشنا شده)... .. فکر میکرد طرف داره زجر میکشه ناراحته..مشکل داره.. و بعنوان یک دوست میخواست یه جوری کمکش کنه ... من فهمیده بودم این ماجرا یک کم بو دار شده و آهو با یکی از این آدمهای عجیب و غریب و در عین حال بسیار بسیار زیرک روبرو شده و احتمالا این نامه نگاری ها فقط برای آهو خانم نبوده و شکردیست که برای خیلی های دیگه هم بکار میبره پس حقیقت رو بهش گفتم.. ولی باز راضی نمیشد... یک کلاسور شعر و نامه جمع کرده بود چندتائی از آنها را هم داد من خواندم.. راست میگفت واقعا نمیشد باورکرد این نوشته ها همه چاخان باشه !!!! بالاخره هرجور بود توانستم آهو را هم متقاعد کنم که بابا غصه نخور طرف حالش خوبه و فقط تو رو گذاشته بوده سر کار حالا هم رفته دنبال یکی دیگه ...آهو متعجب بود که چرا بین این همه زن جوانتر و باحالتر اونو انتخاب کرده .. بهش گفتم خوب دوست داره بره دنبال نجیب تر ها.. بیگناه تر ها و دراصل کسانی که میدونه براش مشکلی بوجود نخواهند آورد.. آخه میدونی زن ذبل و زیرک هم این روزها زیاد شده و این آدم هم نمیخواد دم به تله بده ....
حالا گاهی یاد رفتار این شخص میافتم هم متاثر میشم و هم خنده ام میگیره.. چرا آدمها از رفتار خودشان خجالت نمیکشند مخصوصا آنهائی که سن و سالی ازشون گذشته..خانه و خانواده ای دارند.. چرا به دیگران بی احترامی میکنند..احتمالا از یکی بدی میبینند و تلافی اش رو میخواهند سر انسانهای بیگناه در بیاورند.. عچب روزگاری شده ... آیا فکر میکنید آب خوش از گلوی اینگونه افراد پائین میره؟!!!من که فکر نمیکنم..
روزی روزگاری در جزیره ای کوچک پسرکی زندگی میکرد که تنها دوستش یک پرنده کوچولوی آبی رنگ بود... پرنده تمام مدت پشت پنجره اطاق پسرک می نشست .. گاهی باهم به جنگل میرفتند و وقتی پسرک به مدرسه میرفت پرنده همراهش بود و پشت پنجره کلاس منتظر مینشست تا باهم برگردند به خانه. توی جزیره دختر بسیار زیبا و مغروری زندگی میکرد که پسرک این قصه هم مثل بقیه جوانهای جزیره دلش میخواست بااو دوست بشه ولی دختر به همه گفته بود فقط با کسی دوست میشه که یک شاخه گل رز قرمز آتشین براش هدیه بیاره، چون در اون جزیره گلهای رز همه سفید بودند و رز قرمز اصلا" پیدا نمی شد ... پسرک خیلی غمگین بود و با پرنده درد دل میکرد که از کجا میتونه یک شاخه گل رز قرمز پیداکنه. پرنده که تحمل دیدن غم و اندوه پسرک را نداشت تصمیم گرفت هرجور شده براش یک شاخه گل رز قرمز تهیه کنه .. روبروی خانه پسرک باغچه ای بود با چند تا بوته گل رز سفید. پرنده بالای سر بوته های گل پرواز کرد تا اونی روکه تیغ هاش از همه بیشتر و تیزتر بود پیدا کنه بعد خودش رو انداخت رو بوته گل رز طوری که بدن کوچکش از بالا تا پائین پاره شد خون فوران زد و ریخت روی یکی از شاخه های گل رز سفید و اونو تبدیل کرد به گل رز قرمز آتشین.. پرنده افتاد رو زمین و مرد. پسر وقتی آمد بیرون گل رز قرمز و زیبا رو از دور دید.. دوید و شاخه را کند و باخوشحالی رفت طرف خانه دختر و اصلا متوجه بدن بیجان پرنده نشد که زیر بوته گل افتاده بود.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://images.google.com/imgres?imgurl=http://www.rayhardcastleart.com/otheri/beach%2520bride.jpg&imgrefurl=http://www.rayhardcastleart.com/other2.htm&h=350&w=312&sz=13&hl=en&start=66&tbnid=ClGK75XiqB--QM:&tbnh=120&tbnw=107&prev=/images%3Fq%3Dthe%2Bbride%26start%3D60%26gbv%3D2%26ndsp%3D20%26hl%3Den%26newwindow%3D1%26safe%3Doff%26sa%3DN
یادش بخیر ..مادر بزرگ خدا بیامرزم همیشه میگفت .. گوش کن دختر خدا اولش چند تا آدم ناجور سر راه همه قرار میده تا وقتی که اون آدم درست و حسابی آمد تو زندگی قدرش رو بیشتر بدونیم…. پس سعی کن قوی باشی اگر کسی دلت رو شکست غصه نخور… بقول معروف خدا گر زحکمت ببندد دری.. زرحمت گشاید در دیگری.. ولی انقدر به اون دری که بسته شده نگاه نکن که دری رو که پشت سرت باز شده نبینی .. یکی میاد تو زندگیت خودش رو دوست صمیمی تو میدونه.. روزها و شاید سالهای خوشی رو با اومیگذرونی ولی یک حادثه یا حتی حرف همه چیز رو بهم میریزه.. دیگه اینکه هر دختر جوانی از وقتی که به سن بلوغ میرسه منتظره تا بقول معروف شاهزاده سوار بر اسب سفید بیاد و اونو با خودش ببره.. آرزوی هر دختریه که خودش رو تو لباس سفید عروسی ببینه. مادر بزرگ درست میگفت من هم مثل همه زنها دوست داشتم یک مردی باشه که از من حمایت کنه به او اتکا کنم و در کنارش احساس قدرت !!!!! عاقبت لباس سفید معروف رو هم به تن کردم طرف آدم بدی هم نبود ولی خوب بقول معروف نشد که بشه.. حالاسالها گذشته و عاقبت من هم از فکر عشق و عاشقی و این حرفها درآمدم. بعد از جدائی از همسرم فامیل و آشنایان چند نفری رو معرفی کردند بلکه دوباره ازدواجی اینبار موفقیت آمیز صورت بگیره.. ولی هرکدوم یک عیبی داشتند.. مثلا یکی انقدر چاخان کرد که نگو.. میگفت من مهندس آرشیتکت فرح پهلوی بودم یک ویلای بزرگ هم طرف آوشان فشم ساخته ام که کف سالن و اطاق ها از جنس شیشه است و رودخانه که از زیرش رد میشه معلومه.. اولش هرچی میگفت باور میکردم بعد دیدم نه دیگه حرفهاش خیلی داره عجیب غریب میشه.. منم که یکبار طعم خوش ازدواج رو چشیده بودم و بقول معروف لباس سفید عروسی رو تنم کرده بودم و از این آرزوی جوانی آمده بودم بیرون دیگه اصرار زیادی نداشتم دوباره ازدواج کنم.. از جوانی کار میکردم خرج خودم رو در میاوردم یه خانه کوچکی هم که دارم .. آقا بالاسر رو ولش.. بی خیال...راستش از آدما میترسم نمیتونم بهشون اعتماد کنم .. مخصوصا بعد از اتفاقی که برای آهو خانم افتاد. آهو خانم تنها دوست صمیمی که از دوران دبیرستان برام بجا مانده .. روحیه و رفتار و طرز فکرش مثل خود منه او هم زیاد با آدم۲پاها کاری نداره و ترجیح داده با چند تا گربه زندگی کنه ..سرنوشتش هم تقریبا" مثل خودم بوده.. با این تفاوت که چند سال قبل با یک آدم عجیب و غریب تر از همه آدمهای دنیا برخورد میکنه اونم از طریق اینترنت ... اولش فقط مکاتبه بود.. طرف چه نامه های دلگرم کننده ای میفرستاد و چه شعرهائی میسرود برای آهو که بمن میگفت خدا چقدر منو دوست داشت که همچین آدم با احساس و راستگو و درستکار و نجیب و شریفی را بالاخره در نیمه راه دوم زندگی سر راه من قرار داد. رابطه آنچنانی نداشتند... دیدار خیلی کم ولی خوب تلفن و نامه نگاری بسیار.... آهو خانم هم که انتظار زیادی از کسی نداشت همین که کسی پیدا شده بود و با نوشته هاش قوت قلبی بهش میداد براش کافی بود و بقول معروف با خواندن این نامه ها کیف میکرد. من گاهی باخودم که راجع به این شخص فکر میکردم بعضی اعمال یا گفته هاش برام عجیب بود... تااینکه درطول مدت 3 سال تلفن ها و نامه ها هرروز کم و کمتر شد...تا ناغافل به بهانه ای خنده دار آهو خانم را کلا" گذاشت کنار .... آهو خانم غمگین شد.. دلش برای این شخص میسوخت وهنوز هم فکر میکرد این آدم خیلی مظلوم واقع شده.. اسمش رو گذاشته بود آقا گنجیشکه (خبر نداشت که بجای گنجشک با یک رطیل پرنده آشنا شده)... .. فکر میکرد طرف داره زجر میکشه ناراحته..مشکل داره.. و بعنوان یک دوست میخواست یه جوری کمکش کنه ... من فهمیده بودم این ماجرا یک کم بو دار شده و آهو با یکی از این آدمهای عجیب و غریب و در عین حال بسیار بسیار زیرک روبرو شده و احتمالا این نامه نگاری ها فقط برای آهو خانم نبوده و شکردیست که برای خیلی های دیگه هم بکار میبره پس حقیقت رو بهش گفتم.. ولی باز راضی نمیشد... یک کلاسور شعر و نامه جمع کرده بود چندتائی از آنها را هم داد من خواندم.. راست میگفت واقعا نمیشد باورکرد این نوشته ها همه چاخان باشه !!!! بالاخره هرجور بود توانستم آهو را هم متقاعد کنم که بابا غصه نخور طرف حالش خوبه و فقط تو رو گذاشته بوده سر کار حالا هم رفته دنبال یکی دیگه ...آهو متعجب بود که چرا بین این همه زن جوانتر و باحالتر اونو انتخاب کرده .. بهش گفتم خوب دوست داره بره دنبال نجیب تر ها.. بیگناه تر ها و دراصل کسانی که میدونه براش مشکلی بوجود نخواهند آورد.. آخه میدونی زن ذبل و زیرک هم این روزها زیاد شده و این آدم هم نمیخواد دم به تله بده ....
حالا گاهی یاد رفتار این شخص میافتم هم متاثر میشم و هم خنده ام میگیره.. چرا آدمها از رفتار خودشان خجالت نمیکشند مخصوصا آنهائی که سن و سالی ازشون گذشته..خانه و خانواده ای دارند.. چرا به دیگران بی احترامی میکنند..احتمالا از یکی بدی میبینند و تلافی اش رو میخواهند سر انسانهای بیگناه در بیاورند.. عچب روزگاری شده ... آیا فکر میکنید آب خوش از گلوی اینگونه افراد پائین میره؟!!!من که فکر نمیکنم..