30-06-2012، 7:04
احتشامالسلطنه به روایت اهل تاریخ، مردی بود بی باک و جسور که با اینکه تباری قاجاری داشت، ازدیر باز ساز مخالفت با « ائیل » می زد . او در این قسمت چگونگی تاسیس دانشگاه در ایران را ذکر کرده است.
به منظور جوابگویی به تقاضای پیدرپی مردم ولایات و تعمیم و توسعه مدارس و کلاسهای اکابر و تأسیس شعب کتابخانه در ایالات و ولایات، به این فکر افتادم که یک شرکت عمومی که اسهام آن برای فروش در دسترس تمام ملت ایران قرار گیرد، تأسیس کنیم و اسهام آن شرکت را از قرار هر سهمی ده تومان به فروش برسانیم و مدارسی که تشکیل شده و کتابخانه و چاپخانه و ساختمانهایی که وقف آن بود با اثاثیه موجود را تقویم نماییم و ارزش حقیقی تأسیسات فعلی را به عنوان سرمایه اولیه شرکت عمومی تخصیص دهیم و هنگام تنظیم مقررات تأسیس شرکت عمومی این سرمایه اولیه بنام عامة ملت ایران منتقل و وقف شده و اختیار آن موقتاً به دست اعضاء اولیة انجمن معارف که منتخب جمع بودند، باشد و اسهام جدید برای فروش بعامه منتشر گردد و در پایان هر شش ماه، معادل قیمت اسهام فروخته شده به سرمایه «شرکت عمومی ملی معارف» علاوه گردد یا در آخر دو سال و هر دو سال یکبار، مالکین اسهام هیأت روساء شرکت عمومی ملی معارف را به میل و تشخیص خود تعیین و انتخاب نمایند.
اسهام شرکت به طبع رسید و برای فروش آماده بود و من بدون آنکه جرأت اظهار مطلب را به نزدیکترین کسان خود داشته باشم، خوشحال بودم که چند سال نمیگذرد که علاوه از منافع کلی تعمیم مدارس و معارف و باسوادشدن اطفال و جوانان و آماده شدن افکار عمومی از راه انتشار روزنامه و طبع نشر کتب مفید، ملت با مشارکت در ادارة شرکت ملی معارف و دخالت مستقیم در تعیین هیأت رئیسه انجمن و رؤسا مدارس و کتابخانهها و غیره در سراسر مملکت، طعم و لذت دخالت در تعیین سرنوشت خود را خواهند چشید و با منافع مادی و معنوی که از این همکاری ملی عایدشان خواهد شد، به آسانی و با یک نهیب آماده دخالت در امور عمومی و حکومتی و اجتماعی خود میگردند و با بصیرت و شایستگی کامل و با یک جهش عمومی نظام پوسیده و فاسد حکومت فعلی را سرنگون خواهند ساخت و اختیار اداره مملکت را به دست نمایندگان برگزیده و شایسته خویش خواهند سپرد. این افکار و آرزوهای طلایی مربوط به هشت تا نه سال قبل از صدور فرمان مشروطیت بود.
توسعه و پیشرفت کار مدارس و استقبال حیرتآور محصلین و تشویق و مساعدت مردم و معاضدت و همکاریهای بیدریغ و ذیقیمتی که در این راه مینمودند و از یاد روزمره مشترکین و خریداران روزنامه و مراجعه سالمندان برای کلاس اکابر به صورتی که در ظرف سه تا چهار ماه چندهزار محصل و مشترک خریدار روزنامه و معلم کلاس اکابر بعلاوه طبقه متعین و ثروتمند که برای اعطاء کمک به امر معارف بر یکدیگر سبقت میگرفتند، مرا مطمئن ساخته بود که دیری نمیگذرد که ما از طریق انجمن معارف با یک طبقه کثیرالعده و عالم و با ایمان از مردم راه پیدا میکنیم و اگر بتوانیم دامنة فعالیتهای خود را به ولایات تسری دهیم و همین ارتباط و نفوذ را در مردم ایالات و ولایات پیدا نماییم صاحب چنان اقتدار و نفوذ ملی خواهیم شد که نه شاه و نه دولت و قوای دولتی، قدرت مقابله و مقاومت با آن را ندارند.
اما بدبختانه، این اساس عالی و این مؤسسه ملی و سالم، چنانکه ذکر خواهم کرد، به واسطه خارج کردن من از تهران، تغییر مسیر داد و به سراشیب سقوط و انهدام افتاد و بعد تماماً به هم خورد و از میان رفت و حتی محل انجمن و ساختمان چاپخانه و دارالترجمه هم که شخضاً از مال خود منتقل کرده و خریداری نموده بودم، به فروش رسانیدند، بدون آنکه از حراج چاپخانه و کتابخانه و حتی محل ملکی انجمن معارف اطلاع حاصل کنم...
با کمال تأسف حضراتی که با نیت پاک آمده بودند و این کارها را پیش برده بودیم، رفته رفته به خیال دخل افتادند! اعضاء انجمن معارف در آغاز کار عموماً و باستثناء کسانی که ممر و عایدی دیگر نداشتند و تمام اوقات خود را صرف معارف مینمودند دیناری حقوق از انجمن نمیگرفتند. چند نفری که حقوق و عایدی دیوانی و شخصی نداشتند، مختصر مواجبی که معمولاً «پنج تا ده تومان» در ماه بود و استثنائاً بیست تومان و یکنفر ذکاءالملک که چهل تومان حقوق میگرفت، بقیة ما بدون حقوق و مجاناً خدمت میکردیم و بالاخص اعضاء هیأت رئیسه انجمن که یا مواجب کافی دولتی داشتیم یا تمکن مالی و برای خدمت به همنوعان کار میکردیم.
رفقا شروع کردند قوم و خویشان خود را داخل کار نموده و برای ایشان مواجب و شهریه بیقاعده مطالبه داشتند و بعد از چندی، برای خودشان هم توقع حقالزحمه کردند!
چون تا حدودی آشنا به حالت و روحیات خودمان بودم، ابداً اسم و عنوان ریاست برای هیچکس معین نشد. حتی خود بنده که به اصطلاح تعزیه گردان بودم و عراده انجمن و مدارس را میگرداندم و پول جمعآوری مینمودم و اسباب میفروختم و دفاع میکردم و در همه جا سپر بلا میشدم، در جلسات انجمن پایین مجلس مینشستم و نمیگذاشتم سایر اعضاء یا مراجعین مرا رئیس بخوانند، معذلک حس خودخواهی و کوچکبینی و ملاحظات شخصی و بخل و حسد کمکم مثل آتشی که در زیر خاکستر باشد، خود را به معرض جلوه درآورد.
فکر تشکیل کالج عالی و دانشگاه
شبی، به مرحوم نیرالملک وزیر علوم گفتم: آقای وزیر علوم! ملاحظه میفرمائید که ماها، تماماً با نیت پاک قدم به این خدمت و کار زدیم و اگرچه حدود یکسال است که مشغول کار شدهایم این همه ترقیات در زمینه تأسیس مدارس نصیب گردیده است. اما اکنون متجاوز از پانزده مدرسه و کتابخانه ملی عمومی و چاپخانه و روزنامه روزانه داریم و تعداد شاگردان مدارس ما به چهار هزار نفر رسیده است. اجازه فرمایید که ما برای آینده این مدارس و کلاسهای بالاتر، مدرسه دارالفنون را که متأسفانه امروز وجود خارجی ندارد و اطاقهای آن به صورت حجرات مساجد متروکه که طلاب درسنخوان در آن سکونت دارند، درآمده است، با تشکیلات و ترتیبات و پرگرام صحیح در دست بگیریم و معلمین و اساتید لایق از فرنگ بخواهیم و در رشتههای مختلف پرگرام دروس آن را مطابق مدارس عالی و کالجهای اروپایی تعیین کنیم و چه و چه و مخصوصاً برای رعایت خودخواهی ایشان گفتم که این درخواست به آن معنی که دارالفنون از تحت اداره و ریاست عالیه جنابعالی خارج گردد نیست بلکه آن مدرسه و حتی مدارسی که ما تأسیس کردهایم، از خود شما خواهد بود و ریاست عالیه شما محفوظ خواهد ماند و کسی قصد و نظری ندارد.
بدبختانه، علیرغم این توضیحات، اظهارات من، آقای وزیر علوم را بدتر از آنچه بود کرد و کوتاه ساختن دست من از معارف را مسئله حیاتی فرض کرده و کمر قتل مرا که بیشتر از دیگران در کار مدارس سعی کرده و جنبشی راه انداخته بودم، بست.
آقای نیرالملک به اتفاق دو سه نفر از اجزاء فعال انجمن از قبیل مفتاحالملک و سروش و وجود نامقدس ممتحنالدوله که نمیخواهم ذکر رذائل این مجسمه بداخلاقی و مظهر عیوب و مفاسد و خودخواهی را بنمایم، متحد شدند و خاطر نامبارک شاه ضعیف و حواریون معلومالحالش را به این که رشته مدارس و انجمن بازی و غیره سر دراز دارد و قریباً زمزمههای دیگر آغاز خواهند کرد، به وحشت انداخته و نگران ساختند!
از طرف دیگر، اعضاء فاسد و مغرض در وزارتخارجه که مرا سنگ راه خود میدیدند و مانع کار ایشان بودم، با نیرالملک همداستان شده، یک سلسله عرایض محرمانه به شاه نوشتند.
مهندس الممالک و میرزا محمودخان حکیم الملک که در مزاج شاه نفوذ و رسوخ کامل داشتند، چنین وانمود کردند که من در مقام ایجاد شورش و بلوا بر ضد سلطنت و به خیال تبدیل و تغییر رژیم به جمهوری میباشم!
عوامل و عناصر عجیب و غریب متعددی هم در آنروزها به این مطالب تصادف کرده و ماده را غلیظتر و نگرانی شاه و دولت را بیشتر نمود، از جمله من ناظمالملک را.
برای کارپردازی اول بغداد را در نظر گرفتم و برای انتخاب او خیلی سنگ به سینه زدم، زیرا، از طرفی سابقة مأموریت خودم در بغداد تا حدودی مرا نسبت به صلاحیت کسی که به آن مأموریت اعزام میشد علاقمند ساخته بود و از طرف دیگر ناظم الملک را درستکار و امین و متشرع و مناسب با کارپردازی بغداد که اختیار جان و مال صدها هزار ایرانی و زوار و مجاور و مقیم را در دست داشت، میدانستم.
باری، فرمان ناظمالملک صادر شد و با اینکه خودم پول نداشتم، دوهزار تومان قرض کرده و خرج راه و پول رسمی و تدارک وسائل عزیمت او را دادم.
علاءالملک، سفیر کبیر ایران در اسلامبول، از این انتخاب تحاشی داشت و در صورتیکه ناظمالملک به کرمانشاهان رسیده بود، علاءالملک با کمک برادرش وکیلالملک وزیر خلوت و منشی خاص و محرم اسرار و نوکر قدیمی شاه او را در همان شهر متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشغال منصب کارپردازی بغداد را به او نمیدادند.
علاءالملک، در آن سالها، عضو یکی از بزرگترین و مقتدرترین خانوادههای ایران و متنفذترین خانواده آذربایجان و شهر تبریز بود که در مزاج شاه علیل و دربار ذلیل و فاسد و دولت او رخنه و نفوذ فراوان داشتند. برادرش وکیلالملک در حقیقت همنفس مظفرالدینشاه بود و برادر بزرگترش میرزا رفیع نظامالعلماء تبریز، موسس و رئیس این طایفه و نقشه ترقیات عموم برادران و برادرزادگان از او بود و با اینکه دو گوشش کر بود، معذلک بسیار باهوش و زیرک بود و توانست برادران و اقوام خود را تا مقام ایرانمداری ترقی دهد که اگر عمری باقی باشد شرح حال کامل افراد این خاندان را در کتاب مخصوصی که از شرح حال اشخاص معاصر در دست تهیه دارم، خواهم نگاشت.
برادر دیگر علاءالملک، نظامالدوله است که او نیز مدتی سفیر کبیر اسلامبول بود و بعد والی فارس و حاکم طهران شد. ناصرالسلطنه و سعیدالسلطنه پسران نظامالعلماء و غیره و غیره همه از این خاندان هستند.
علاءالملک با استظهار به قدرت و نفوذ برادران و برادرزادگان متنفذ ـ که عموماً از تمول زیاد هم برخوردار بودند ـ هنگامیکه سفیر کبیر ایران در اسلامبول بود، مخصوصاً در سالهای سلطنت مظفرالدینشاه، خود را مستقل و نظرات شخصی خویش را مقدم بر رأی و دستورات وزارتخارجه میدانست و فیالواقع در راپورتهایی که گاه گاه و بهندرت به عنوان وزارتخارجه میفرستاد، امر میکرد و دستور میداد، نه اینکه اجازه بخواهد و درخواست کند و در چنین موقعیتی، بر سر مسئله مأموریت ناظمالملک به کارپردازی اول بغداد، فیمابین سفارت کبرای اسلامبول و وزارت خارجه یا به زبان دیگر فیمابین بنده و ایشان کشمکش و اختلاف خیلی سخت بالا گرفت.
ناظمالملک بیچاره، بلاتکلیف و کله خورده در کرمانشاه متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشتغال به مأموریت و وظایف محوله به او داده نمیشد و وزارتخارجه بر سر این قضیه در انظار عامه، علیالخصوص، در چشم وزراء و اعضاء و اجزاء فضول و مزاحم خود، کموقع و بیاهمیت شده بود. حاج شیخ محسن خان مشیرالدوله وزیر خارجه هم نزدیک بود از میدان دربرود تنها من سختی و پافشاری میکردم.
روزی شنیدم وکیلالملک به شاه عرض کرده است که این سروصداها در وزارتخارجه تماماً افساد و انتریک احتشامالسلطنه است که وزارتخارجه را به سفارت اسلامبول به هم انداخته و باب عالی درصدد استفاده از این موقعیت میباشد.
به وکیلالملک پیغام دادم: حالا که شما جنگ را آغاز کردید، منتظر ضربت مستقیم و عکسالعمل بنده هم باشید. چو چغلی و وز و وز در خلوت را خلاف مردانگی میدانم و به شیوه خانوادگی و روال پدر و برادرانم اهل مجامله و دورویی و ریاکاری نیستم خواستم بدینوسیله مطلعتان کنم تا مراقب دوروبر خود باشید.
بلافاصله، با آگاهی وآشنایی کامل به خصلت طمعورزی و منفعتطلبی شاه که از پدر تاجدار مرحومش به ارث برده بود، و چون از احتیاج مبرم دربار به تحصیل پول مطلع بودم و حراج اثاثیه سلطنت و استقراض ننگین چندهزار تونانی امینالدوله از انگلیسها از آثار بود عریضهای در چند سطر به حضور شاه عرض کردم و «تذکره آذربایجان» را که محل دخل وکیلالملک بود، که به نام نان خانه در مقابل سالیانه هفتهزار تومان از شاه فرمان گرفته بود و پنجاه هزار تومان مداخل از آن ممر بهدست میآورد، استدعا کردم به من رجوع فرمایند و در مقابل هفت هزار تومان فعلی، پنجاه هزار تومان بگیرند. چون تفاوت زیاد بود، میدانستم که مرحمت شاه به اطرافیان تا آنجاست که دیناری به منافع خودش لطمه نزند.
مظفرالدینشاه پیشنهادم را قبول کرد و فرمان صادر نمود.وکیلالملک، به معذرتخواهی آمد، اما دیر بود و تیر از کمان رها شده بود و من آدمی که حرف خود را پس بگیرم نبودم.
اداره تذکره آذربایجان را به یمینالممالک واگذار کردم و او مشغول شد و علاوه از پنجاه هزار تومان سهم شاه، سالیانه ده بیست هزار تومان عاید خودش میشد مکرر آمد که این پول حق شماست. یا لااقل نصف آن به شما متعلق میباشد. دیناری از او قبول نکردم.
دیری نگذشت که خانة نظامالعلماء را در تبریز چاپیدند و بالطبع این طایفه هم با من خونی شدند. جالب آنکه از حمایت ناظمالملک دست برنداشتم. تا او را علیرغم تمام تشبثات علاءالملک، روانه بغداد کردم.
بالجمله، تمام طایفة نظامالعلمائی هم ضمیمه سایر مدعیان من شدند و به شاه تلقین کردند که من خیال دارم بر ضد سلطنت اقدامات نمایم. شاه خیلی متوحش شده بود و نقشههایی برای دفع شر من آغاز کرد. از جمله صدور دستور محرمانه قتل شبانه من به مختارالسلطنه مرحوم وزیر نظمیه که بر اثر شرف و جوانمردی آن مرد صمیمی و فداکاری و بزرگواری میرزا علیاصغرخان امینالسلطان، آن توطئه عقیم و شاه از دستورات صادره عدول کرد، ولی نقشههای شیطانی دیگر برای طرد و تبعید من از پایتخت، همچنان طرح و تعقیب میشد، منتهی شاه میخواست، به صورتی که به افسانة ترقیخواهی و معارفپروری او که خود من برای پیشبرد امور انجمن معارف و تأسیس مدارس ساخته و آن را شایع نموده و به افکار و نظرات عمومی تحمیل کرده بودم، لطمه وارد نیاید دفع شر مرا بکند.
به استثناء دستور قتل مخفیانه من (که از جزئیات و چگونگی نجات از آن توطئه که به وسیله مرحوم مختارالسلطنه و با کمک وساطت مردانة امینالسلطان صورت گرفت. چنانکه شرح آن را قبلاً نوشتهام و تا بعد از مرگ مختارالسلطنه و عزل و تبعید اتابک از کیفیت آن مطلع نشدم و نتوانستم حق حیاتی را که آن دو مرد، دریادل و شرافتمند بر من داشتند قبل از مرگ مختارالسلطنه به جا آورده وبه موقع خود سپاسگزاری کنم) سایر نقشهها و توطئه دشمنان که کمکم خیل عظیمی را تشکیل داده بودند. روز به روز توسعه پیدا میکرد و اخبارش همه روز به من میرسید.
دوستان یک جهت و یاران پاکنهاد، نصیحت میکردند که من کنارهگیری نموده و حتی از شهر و دسترسی شاه و سایر دشمنانم دور شوم، اما این قبیل نصایح خیرخواهانه در من بیاثر بود و من کسی نبودم که به پای خود از صحنه کارزار بگریزم.
عصر یکی از روزهای ماه رجب (سال 1316 ـ ق) شخص امینی، از طرف مرحوم حاجی میرزا ابوالقاسم که تازه قرابتی با ما پیدا کرده بود، و صمیمیتی با هم داشتیم، پیغام آورد که من هرطور هست فوراً مخفی شوم یا از شهر خارج گردم و یا به یکی از اماکن و سفارتخانهها تحصن جسته و پناه ببرم، زیرا که ترتیبات بدی برای من فراهم شده است.
استخاره
از مخفی شدن یا خروج از شهر که در حکم فرار از میدان و گریختن در وقت معرکه بود خوشم نمیآمد. تحصن در اماکن متبرکه و مقدسه را حربة مقصرین و اشرار و ضعفا میدانستم و پناهندگی به سفارت را خیانت و دور از وطنپرستی دیدم و چارهجویی را به خداوند قادر، قهار واگذار و به کلامالله مجید متوسل شده و پناه به استخاره از قرآن بردم و این آیة وافی هدایه آمد: «الیس الله بکاف عبده و یخوفونک من دونالله». قلبم ساکن و خاطرم آسوده شد.
دستخط شاه
روزی دستخطی از شاه، خطاب بهوزیر علوم صادر شد و ایشان ما را یعنی انجمن معارف را حسبالامر همایونی برای استحضار از مضمون دستخط مبارک، دعوت کردند.
بهخانه نیرالملک رفتیم. دستخط بهخط وکیلالملک بود و اختیارات تام و استقلال مطلق به نیرالملک داده و مدارس و انجمن معارف و غیره را به او سپرده و مسئولیت آنرا از او خواسته و مقرر داشته بود، جرح و تعدیل و قرارهای جدید در کار مدارس و انجمن بدهد.
شنیدم نیرالملک بهشاه قول داده بود، رفته رفته انجمن معارف و مدارس و انجمن بازی و جریده نگاری را که اساس فتنه و فساد مملکت شده است، از میان ببرد. بعد از استماع مطلب و اطلاع از مضمون دستخط، گفتم: تا حالا هم البته رئیس واقعی شما بودهاید و بعد هم خواهید بود و به همین ملاحظه برای انجمن رئیس معلوم نکردهایم و مسند حضرتعالی را محفوظ داشتهابم.
روز یکشنبه هفته بعد، موافق معمول باید در محل کتابخانه و انجمن باشیم. همه اعضاء حاضر بودند و انجمن معارف تشکیل شد. ممتحن الدوله از جیب بغل خود کاغذ بدون عنوان و مخاطبی را در آورده، شروع بهخواندن کرد.
مندرجات نامه سراپا حمله به بنده بود، اما در جملة به من چه میتوانستند گفت و نوشت؟ در نتیجه اباطیل و مهملاتی بههم بافته بودند، از جمله اینکه، آیا لازم است انجمن درخانة متعلق به فلانی تشکیل شود و آیا چه؟ و آیا چه؟ معلوم شد تدارکی از پیش کردهاند. چون دیدم طرف مذاکره و خطاب بنده هستم، به حضرات گفتم:
آقایان! یک حس مقدسی ما را برآن داشت که در چنین مسئلة حیاتی. برای این ملت و مملکت اقدام نمائیم. با داشتن همه قسم نواقص و موانع، به اینجا رسیدهایم که در هر گوشه شهر مدرسة تازه و جدیدی تأسیس کردهایم و هر صبح چندین هزارتن از اطفال ما، از اقصی نقاط پایتخت به این مدارس هجوم میآورند و ظرف این مدت کوتاه، اینهمه پیشرفت و ترقی در اطفال ظاهر گردیده و مردم اینطور امیدوار شدهاند که عالم و جاهل، باسواد و عامی، نسبت به آینده خوشبین گردیده و با هر کس گفتگو کنید، میگوید: ایران، بجاده ترقی و تمدن و تجدید مجد و عظمت باستان قدم نهاده است و در همین مدت کوتاه، موفق به تأسیس کتابخانه ملی آبرومندی شده و دارالترجمه و مطبعه و روزنامه یومیه ایجاد کردهایم. انصاف نیست که از روی جهل و نادانی، یا از سر اغراض شخصی و الغاء و تحریک دشمنان، ما چند نفر همکار و همراه به جان یکدیگر افتاده و اسیر خودخواهی و زیاده طلبی شویم و با حبجاه و ریاست یا تحصیل منافع مادی بهدست خود وسایل تفرقه و از هم پاشیدن این اساس مقدس را فراهم کنیم...
من امیدوار بودم که اگر کارها به همین صورت فعلی پیش برود، در مدتی قلیل حق اشتراک فیمابین ملت ایران ایجاد و شروع در تأسیس شرکتهای عمومی، راهآهن وغیره بنمائیم.
در این هیئت همه بهطور برادری و برابری و تساوی رفتار کردهایم. رئیس یا مرئوسی در کار نداشتهایم. من بهقدر وسع خود، از دادن شهریه و تحمل مخارج از کیسه خویش و خرید خانه و اهداء کتابخانه و کتب خطی و چاپی و دوندگی و شب و روزگدایی و جلوگیری از حملات داخلی و خارجی، مضایقه نکردم ولی با کمال تأسف اینطور احساس میکنم که تحریکات دشمنان ترقی و تعالی ایران، مؤثر و تخم نفاق فیمابین کاشته شده است.
برای اینکه ما آلت خنده دیگران نشویم و اسباب یأس عمومی فراهم نشود، عقیده و رأی من این است که: همانطور که برادرانه و با صمیمیت داخل کار شدیم، حالا هم روی همدیگر را بوسیده از هم جدا شویم و در سرکار ملی سرو دست نشکنیم و اغراض خصوصی و شخصی را وسیله شکست و نابودی این نهضت بزرگ وطنی که آنرا با خون دل بنا کردهایم، نسازیم... .
منبع:http://www.ettelaat.com
به منظور جوابگویی به تقاضای پیدرپی مردم ولایات و تعمیم و توسعه مدارس و کلاسهای اکابر و تأسیس شعب کتابخانه در ایالات و ولایات، به این فکر افتادم که یک شرکت عمومی که اسهام آن برای فروش در دسترس تمام ملت ایران قرار گیرد، تأسیس کنیم و اسهام آن شرکت را از قرار هر سهمی ده تومان به فروش برسانیم و مدارسی که تشکیل شده و کتابخانه و چاپخانه و ساختمانهایی که وقف آن بود با اثاثیه موجود را تقویم نماییم و ارزش حقیقی تأسیسات فعلی را به عنوان سرمایه اولیه شرکت عمومی تخصیص دهیم و هنگام تنظیم مقررات تأسیس شرکت عمومی این سرمایه اولیه بنام عامة ملت ایران منتقل و وقف شده و اختیار آن موقتاً به دست اعضاء اولیة انجمن معارف که منتخب جمع بودند، باشد و اسهام جدید برای فروش بعامه منتشر گردد و در پایان هر شش ماه، معادل قیمت اسهام فروخته شده به سرمایه «شرکت عمومی ملی معارف» علاوه گردد یا در آخر دو سال و هر دو سال یکبار، مالکین اسهام هیأت روساء شرکت عمومی ملی معارف را به میل و تشخیص خود تعیین و انتخاب نمایند.
اسهام شرکت به طبع رسید و برای فروش آماده بود و من بدون آنکه جرأت اظهار مطلب را به نزدیکترین کسان خود داشته باشم، خوشحال بودم که چند سال نمیگذرد که علاوه از منافع کلی تعمیم مدارس و معارف و باسوادشدن اطفال و جوانان و آماده شدن افکار عمومی از راه انتشار روزنامه و طبع نشر کتب مفید، ملت با مشارکت در ادارة شرکت ملی معارف و دخالت مستقیم در تعیین هیأت رئیسه انجمن و رؤسا مدارس و کتابخانهها و غیره در سراسر مملکت، طعم و لذت دخالت در تعیین سرنوشت خود را خواهند چشید و با منافع مادی و معنوی که از این همکاری ملی عایدشان خواهد شد، به آسانی و با یک نهیب آماده دخالت در امور عمومی و حکومتی و اجتماعی خود میگردند و با بصیرت و شایستگی کامل و با یک جهش عمومی نظام پوسیده و فاسد حکومت فعلی را سرنگون خواهند ساخت و اختیار اداره مملکت را به دست نمایندگان برگزیده و شایسته خویش خواهند سپرد. این افکار و آرزوهای طلایی مربوط به هشت تا نه سال قبل از صدور فرمان مشروطیت بود.
توسعه و پیشرفت کار مدارس و استقبال حیرتآور محصلین و تشویق و مساعدت مردم و معاضدت و همکاریهای بیدریغ و ذیقیمتی که در این راه مینمودند و از یاد روزمره مشترکین و خریداران روزنامه و مراجعه سالمندان برای کلاس اکابر به صورتی که در ظرف سه تا چهار ماه چندهزار محصل و مشترک خریدار روزنامه و معلم کلاس اکابر بعلاوه طبقه متعین و ثروتمند که برای اعطاء کمک به امر معارف بر یکدیگر سبقت میگرفتند، مرا مطمئن ساخته بود که دیری نمیگذرد که ما از طریق انجمن معارف با یک طبقه کثیرالعده و عالم و با ایمان از مردم راه پیدا میکنیم و اگر بتوانیم دامنة فعالیتهای خود را به ولایات تسری دهیم و همین ارتباط و نفوذ را در مردم ایالات و ولایات پیدا نماییم صاحب چنان اقتدار و نفوذ ملی خواهیم شد که نه شاه و نه دولت و قوای دولتی، قدرت مقابله و مقاومت با آن را ندارند.
اما بدبختانه، این اساس عالی و این مؤسسه ملی و سالم، چنانکه ذکر خواهم کرد، به واسطه خارج کردن من از تهران، تغییر مسیر داد و به سراشیب سقوط و انهدام افتاد و بعد تماماً به هم خورد و از میان رفت و حتی محل انجمن و ساختمان چاپخانه و دارالترجمه هم که شخضاً از مال خود منتقل کرده و خریداری نموده بودم، به فروش رسانیدند، بدون آنکه از حراج چاپخانه و کتابخانه و حتی محل ملکی انجمن معارف اطلاع حاصل کنم...
با کمال تأسف حضراتی که با نیت پاک آمده بودند و این کارها را پیش برده بودیم، رفته رفته به خیال دخل افتادند! اعضاء انجمن معارف در آغاز کار عموماً و باستثناء کسانی که ممر و عایدی دیگر نداشتند و تمام اوقات خود را صرف معارف مینمودند دیناری حقوق از انجمن نمیگرفتند. چند نفری که حقوق و عایدی دیوانی و شخصی نداشتند، مختصر مواجبی که معمولاً «پنج تا ده تومان» در ماه بود و استثنائاً بیست تومان و یکنفر ذکاءالملک که چهل تومان حقوق میگرفت، بقیة ما بدون حقوق و مجاناً خدمت میکردیم و بالاخص اعضاء هیأت رئیسه انجمن که یا مواجب کافی دولتی داشتیم یا تمکن مالی و برای خدمت به همنوعان کار میکردیم.
رفقا شروع کردند قوم و خویشان خود را داخل کار نموده و برای ایشان مواجب و شهریه بیقاعده مطالبه داشتند و بعد از چندی، برای خودشان هم توقع حقالزحمه کردند!
چون تا حدودی آشنا به حالت و روحیات خودمان بودم، ابداً اسم و عنوان ریاست برای هیچکس معین نشد. حتی خود بنده که به اصطلاح تعزیه گردان بودم و عراده انجمن و مدارس را میگرداندم و پول جمعآوری مینمودم و اسباب میفروختم و دفاع میکردم و در همه جا سپر بلا میشدم، در جلسات انجمن پایین مجلس مینشستم و نمیگذاشتم سایر اعضاء یا مراجعین مرا رئیس بخوانند، معذلک حس خودخواهی و کوچکبینی و ملاحظات شخصی و بخل و حسد کمکم مثل آتشی که در زیر خاکستر باشد، خود را به معرض جلوه درآورد.
فکر تشکیل کالج عالی و دانشگاه
شبی، به مرحوم نیرالملک وزیر علوم گفتم: آقای وزیر علوم! ملاحظه میفرمائید که ماها، تماماً با نیت پاک قدم به این خدمت و کار زدیم و اگرچه حدود یکسال است که مشغول کار شدهایم این همه ترقیات در زمینه تأسیس مدارس نصیب گردیده است. اما اکنون متجاوز از پانزده مدرسه و کتابخانه ملی عمومی و چاپخانه و روزنامه روزانه داریم و تعداد شاگردان مدارس ما به چهار هزار نفر رسیده است. اجازه فرمایید که ما برای آینده این مدارس و کلاسهای بالاتر، مدرسه دارالفنون را که متأسفانه امروز وجود خارجی ندارد و اطاقهای آن به صورت حجرات مساجد متروکه که طلاب درسنخوان در آن سکونت دارند، درآمده است، با تشکیلات و ترتیبات و پرگرام صحیح در دست بگیریم و معلمین و اساتید لایق از فرنگ بخواهیم و در رشتههای مختلف پرگرام دروس آن را مطابق مدارس عالی و کالجهای اروپایی تعیین کنیم و چه و چه و مخصوصاً برای رعایت خودخواهی ایشان گفتم که این درخواست به آن معنی که دارالفنون از تحت اداره و ریاست عالیه جنابعالی خارج گردد نیست بلکه آن مدرسه و حتی مدارسی که ما تأسیس کردهایم، از خود شما خواهد بود و ریاست عالیه شما محفوظ خواهد ماند و کسی قصد و نظری ندارد.
بدبختانه، علیرغم این توضیحات، اظهارات من، آقای وزیر علوم را بدتر از آنچه بود کرد و کوتاه ساختن دست من از معارف را مسئله حیاتی فرض کرده و کمر قتل مرا که بیشتر از دیگران در کار مدارس سعی کرده و جنبشی راه انداخته بودم، بست.
آقای نیرالملک به اتفاق دو سه نفر از اجزاء فعال انجمن از قبیل مفتاحالملک و سروش و وجود نامقدس ممتحنالدوله که نمیخواهم ذکر رذائل این مجسمه بداخلاقی و مظهر عیوب و مفاسد و خودخواهی را بنمایم، متحد شدند و خاطر نامبارک شاه ضعیف و حواریون معلومالحالش را به این که رشته مدارس و انجمن بازی و غیره سر دراز دارد و قریباً زمزمههای دیگر آغاز خواهند کرد، به وحشت انداخته و نگران ساختند!
از طرف دیگر، اعضاء فاسد و مغرض در وزارتخارجه که مرا سنگ راه خود میدیدند و مانع کار ایشان بودم، با نیرالملک همداستان شده، یک سلسله عرایض محرمانه به شاه نوشتند.
مهندس الممالک و میرزا محمودخان حکیم الملک که در مزاج شاه نفوذ و رسوخ کامل داشتند، چنین وانمود کردند که من در مقام ایجاد شورش و بلوا بر ضد سلطنت و به خیال تبدیل و تغییر رژیم به جمهوری میباشم!
عوامل و عناصر عجیب و غریب متعددی هم در آنروزها به این مطالب تصادف کرده و ماده را غلیظتر و نگرانی شاه و دولت را بیشتر نمود، از جمله من ناظمالملک را.
برای کارپردازی اول بغداد را در نظر گرفتم و برای انتخاب او خیلی سنگ به سینه زدم، زیرا، از طرفی سابقة مأموریت خودم در بغداد تا حدودی مرا نسبت به صلاحیت کسی که به آن مأموریت اعزام میشد علاقمند ساخته بود و از طرف دیگر ناظم الملک را درستکار و امین و متشرع و مناسب با کارپردازی بغداد که اختیار جان و مال صدها هزار ایرانی و زوار و مجاور و مقیم را در دست داشت، میدانستم.
باری، فرمان ناظمالملک صادر شد و با اینکه خودم پول نداشتم، دوهزار تومان قرض کرده و خرج راه و پول رسمی و تدارک وسائل عزیمت او را دادم.
علاءالملک، سفیر کبیر ایران در اسلامبول، از این انتخاب تحاشی داشت و در صورتیکه ناظمالملک به کرمانشاهان رسیده بود، علاءالملک با کمک برادرش وکیلالملک وزیر خلوت و منشی خاص و محرم اسرار و نوکر قدیمی شاه او را در همان شهر متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشغال منصب کارپردازی بغداد را به او نمیدادند.
علاءالملک، در آن سالها، عضو یکی از بزرگترین و مقتدرترین خانوادههای ایران و متنفذترین خانواده آذربایجان و شهر تبریز بود که در مزاج شاه علیل و دربار ذلیل و فاسد و دولت او رخنه و نفوذ فراوان داشتند. برادرش وکیلالملک در حقیقت همنفس مظفرالدینشاه بود و برادر بزرگترش میرزا رفیع نظامالعلماء تبریز، موسس و رئیس این طایفه و نقشه ترقیات عموم برادران و برادرزادگان از او بود و با اینکه دو گوشش کر بود، معذلک بسیار باهوش و زیرک بود و توانست برادران و اقوام خود را تا مقام ایرانمداری ترقی دهد که اگر عمری باقی باشد شرح حال کامل افراد این خاندان را در کتاب مخصوصی که از شرح حال اشخاص معاصر در دست تهیه دارم، خواهم نگاشت.
برادر دیگر علاءالملک، نظامالدوله است که او نیز مدتی سفیر کبیر اسلامبول بود و بعد والی فارس و حاکم طهران شد. ناصرالسلطنه و سعیدالسلطنه پسران نظامالعلماء و غیره و غیره همه از این خاندان هستند.
علاءالملک با استظهار به قدرت و نفوذ برادران و برادرزادگان متنفذ ـ که عموماً از تمول زیاد هم برخوردار بودند ـ هنگامیکه سفیر کبیر ایران در اسلامبول بود، مخصوصاً در سالهای سلطنت مظفرالدینشاه، خود را مستقل و نظرات شخصی خویش را مقدم بر رأی و دستورات وزارتخارجه میدانست و فیالواقع در راپورتهایی که گاه گاه و بهندرت به عنوان وزارتخارجه میفرستاد، امر میکرد و دستور میداد، نه اینکه اجازه بخواهد و درخواست کند و در چنین موقعیتی، بر سر مسئله مأموریت ناظمالملک به کارپردازی اول بغداد، فیمابین سفارت کبرای اسلامبول و وزارت خارجه یا به زبان دیگر فیمابین بنده و ایشان کشمکش و اختلاف خیلی سخت بالا گرفت.
ناظمالملک بیچاره، بلاتکلیف و کله خورده در کرمانشاه متوقف و اجازه رفتن به بغداد و اشتغال به مأموریت و وظایف محوله به او داده نمیشد و وزارتخارجه بر سر این قضیه در انظار عامه، علیالخصوص، در چشم وزراء و اعضاء و اجزاء فضول و مزاحم خود، کموقع و بیاهمیت شده بود. حاج شیخ محسن خان مشیرالدوله وزیر خارجه هم نزدیک بود از میدان دربرود تنها من سختی و پافشاری میکردم.
روزی شنیدم وکیلالملک به شاه عرض کرده است که این سروصداها در وزارتخارجه تماماً افساد و انتریک احتشامالسلطنه است که وزارتخارجه را به سفارت اسلامبول به هم انداخته و باب عالی درصدد استفاده از این موقعیت میباشد.
به وکیلالملک پیغام دادم: حالا که شما جنگ را آغاز کردید، منتظر ضربت مستقیم و عکسالعمل بنده هم باشید. چو چغلی و وز و وز در خلوت را خلاف مردانگی میدانم و به شیوه خانوادگی و روال پدر و برادرانم اهل مجامله و دورویی و ریاکاری نیستم خواستم بدینوسیله مطلعتان کنم تا مراقب دوروبر خود باشید.
بلافاصله، با آگاهی وآشنایی کامل به خصلت طمعورزی و منفعتطلبی شاه که از پدر تاجدار مرحومش به ارث برده بود، و چون از احتیاج مبرم دربار به تحصیل پول مطلع بودم و حراج اثاثیه سلطنت و استقراض ننگین چندهزار تونانی امینالدوله از انگلیسها از آثار بود عریضهای در چند سطر به حضور شاه عرض کردم و «تذکره آذربایجان» را که محل دخل وکیلالملک بود، که به نام نان خانه در مقابل سالیانه هفتهزار تومان از شاه فرمان گرفته بود و پنجاه هزار تومان مداخل از آن ممر بهدست میآورد، استدعا کردم به من رجوع فرمایند و در مقابل هفت هزار تومان فعلی، پنجاه هزار تومان بگیرند. چون تفاوت زیاد بود، میدانستم که مرحمت شاه به اطرافیان تا آنجاست که دیناری به منافع خودش لطمه نزند.
مظفرالدینشاه پیشنهادم را قبول کرد و فرمان صادر نمود.وکیلالملک، به معذرتخواهی آمد، اما دیر بود و تیر از کمان رها شده بود و من آدمی که حرف خود را پس بگیرم نبودم.
اداره تذکره آذربایجان را به یمینالممالک واگذار کردم و او مشغول شد و علاوه از پنجاه هزار تومان سهم شاه، سالیانه ده بیست هزار تومان عاید خودش میشد مکرر آمد که این پول حق شماست. یا لااقل نصف آن به شما متعلق میباشد. دیناری از او قبول نکردم.
دیری نگذشت که خانة نظامالعلماء را در تبریز چاپیدند و بالطبع این طایفه هم با من خونی شدند. جالب آنکه از حمایت ناظمالملک دست برنداشتم. تا او را علیرغم تمام تشبثات علاءالملک، روانه بغداد کردم.
بالجمله، تمام طایفة نظامالعلمائی هم ضمیمه سایر مدعیان من شدند و به شاه تلقین کردند که من خیال دارم بر ضد سلطنت اقدامات نمایم. شاه خیلی متوحش شده بود و نقشههایی برای دفع شر من آغاز کرد. از جمله صدور دستور محرمانه قتل شبانه من به مختارالسلطنه مرحوم وزیر نظمیه که بر اثر شرف و جوانمردی آن مرد صمیمی و فداکاری و بزرگواری میرزا علیاصغرخان امینالسلطان، آن توطئه عقیم و شاه از دستورات صادره عدول کرد، ولی نقشههای شیطانی دیگر برای طرد و تبعید من از پایتخت، همچنان طرح و تعقیب میشد، منتهی شاه میخواست، به صورتی که به افسانة ترقیخواهی و معارفپروری او که خود من برای پیشبرد امور انجمن معارف و تأسیس مدارس ساخته و آن را شایع نموده و به افکار و نظرات عمومی تحمیل کرده بودم، لطمه وارد نیاید دفع شر مرا بکند.
به استثناء دستور قتل مخفیانه من (که از جزئیات و چگونگی نجات از آن توطئه که به وسیله مرحوم مختارالسلطنه و با کمک وساطت مردانة امینالسلطان صورت گرفت. چنانکه شرح آن را قبلاً نوشتهام و تا بعد از مرگ مختارالسلطنه و عزل و تبعید اتابک از کیفیت آن مطلع نشدم و نتوانستم حق حیاتی را که آن دو مرد، دریادل و شرافتمند بر من داشتند قبل از مرگ مختارالسلطنه به جا آورده وبه موقع خود سپاسگزاری کنم) سایر نقشهها و توطئه دشمنان که کمکم خیل عظیمی را تشکیل داده بودند. روز به روز توسعه پیدا میکرد و اخبارش همه روز به من میرسید.
دوستان یک جهت و یاران پاکنهاد، نصیحت میکردند که من کنارهگیری نموده و حتی از شهر و دسترسی شاه و سایر دشمنانم دور شوم، اما این قبیل نصایح خیرخواهانه در من بیاثر بود و من کسی نبودم که به پای خود از صحنه کارزار بگریزم.
عصر یکی از روزهای ماه رجب (سال 1316 ـ ق) شخص امینی، از طرف مرحوم حاجی میرزا ابوالقاسم که تازه قرابتی با ما پیدا کرده بود، و صمیمیتی با هم داشتیم، پیغام آورد که من هرطور هست فوراً مخفی شوم یا از شهر خارج گردم و یا به یکی از اماکن و سفارتخانهها تحصن جسته و پناه ببرم، زیرا که ترتیبات بدی برای من فراهم شده است.
استخاره
از مخفی شدن یا خروج از شهر که در حکم فرار از میدان و گریختن در وقت معرکه بود خوشم نمیآمد. تحصن در اماکن متبرکه و مقدسه را حربة مقصرین و اشرار و ضعفا میدانستم و پناهندگی به سفارت را خیانت و دور از وطنپرستی دیدم و چارهجویی را به خداوند قادر، قهار واگذار و به کلامالله مجید متوسل شده و پناه به استخاره از قرآن بردم و این آیة وافی هدایه آمد: «الیس الله بکاف عبده و یخوفونک من دونالله». قلبم ساکن و خاطرم آسوده شد.
دستخط شاه
روزی دستخطی از شاه، خطاب بهوزیر علوم صادر شد و ایشان ما را یعنی انجمن معارف را حسبالامر همایونی برای استحضار از مضمون دستخط مبارک، دعوت کردند.
بهخانه نیرالملک رفتیم. دستخط بهخط وکیلالملک بود و اختیارات تام و استقلال مطلق به نیرالملک داده و مدارس و انجمن معارف و غیره را به او سپرده و مسئولیت آنرا از او خواسته و مقرر داشته بود، جرح و تعدیل و قرارهای جدید در کار مدارس و انجمن بدهد.
شنیدم نیرالملک بهشاه قول داده بود، رفته رفته انجمن معارف و مدارس و انجمن بازی و جریده نگاری را که اساس فتنه و فساد مملکت شده است، از میان ببرد. بعد از استماع مطلب و اطلاع از مضمون دستخط، گفتم: تا حالا هم البته رئیس واقعی شما بودهاید و بعد هم خواهید بود و به همین ملاحظه برای انجمن رئیس معلوم نکردهایم و مسند حضرتعالی را محفوظ داشتهابم.
روز یکشنبه هفته بعد، موافق معمول باید در محل کتابخانه و انجمن باشیم. همه اعضاء حاضر بودند و انجمن معارف تشکیل شد. ممتحن الدوله از جیب بغل خود کاغذ بدون عنوان و مخاطبی را در آورده، شروع بهخواندن کرد.
مندرجات نامه سراپا حمله به بنده بود، اما در جملة به من چه میتوانستند گفت و نوشت؟ در نتیجه اباطیل و مهملاتی بههم بافته بودند، از جمله اینکه، آیا لازم است انجمن درخانة متعلق به فلانی تشکیل شود و آیا چه؟ و آیا چه؟ معلوم شد تدارکی از پیش کردهاند. چون دیدم طرف مذاکره و خطاب بنده هستم، به حضرات گفتم:
آقایان! یک حس مقدسی ما را برآن داشت که در چنین مسئلة حیاتی. برای این ملت و مملکت اقدام نمائیم. با داشتن همه قسم نواقص و موانع، به اینجا رسیدهایم که در هر گوشه شهر مدرسة تازه و جدیدی تأسیس کردهایم و هر صبح چندین هزارتن از اطفال ما، از اقصی نقاط پایتخت به این مدارس هجوم میآورند و ظرف این مدت کوتاه، اینهمه پیشرفت و ترقی در اطفال ظاهر گردیده و مردم اینطور امیدوار شدهاند که عالم و جاهل، باسواد و عامی، نسبت به آینده خوشبین گردیده و با هر کس گفتگو کنید، میگوید: ایران، بجاده ترقی و تمدن و تجدید مجد و عظمت باستان قدم نهاده است و در همین مدت کوتاه، موفق به تأسیس کتابخانه ملی آبرومندی شده و دارالترجمه و مطبعه و روزنامه یومیه ایجاد کردهایم. انصاف نیست که از روی جهل و نادانی، یا از سر اغراض شخصی و الغاء و تحریک دشمنان، ما چند نفر همکار و همراه به جان یکدیگر افتاده و اسیر خودخواهی و زیاده طلبی شویم و با حبجاه و ریاست یا تحصیل منافع مادی بهدست خود وسایل تفرقه و از هم پاشیدن این اساس مقدس را فراهم کنیم...
من امیدوار بودم که اگر کارها به همین صورت فعلی پیش برود، در مدتی قلیل حق اشتراک فیمابین ملت ایران ایجاد و شروع در تأسیس شرکتهای عمومی، راهآهن وغیره بنمائیم.
در این هیئت همه بهطور برادری و برابری و تساوی رفتار کردهایم. رئیس یا مرئوسی در کار نداشتهایم. من بهقدر وسع خود، از دادن شهریه و تحمل مخارج از کیسه خویش و خرید خانه و اهداء کتابخانه و کتب خطی و چاپی و دوندگی و شب و روزگدایی و جلوگیری از حملات داخلی و خارجی، مضایقه نکردم ولی با کمال تأسف اینطور احساس میکنم که تحریکات دشمنان ترقی و تعالی ایران، مؤثر و تخم نفاق فیمابین کاشته شده است.
برای اینکه ما آلت خنده دیگران نشویم و اسباب یأس عمومی فراهم نشود، عقیده و رأی من این است که: همانطور که برادرانه و با صمیمیت داخل کار شدیم، حالا هم روی همدیگر را بوسیده از هم جدا شویم و در سرکار ملی سرو دست نشکنیم و اغراض خصوصی و شخصی را وسیله شکست و نابودی این نهضت بزرگ وطنی که آنرا با خون دل بنا کردهایم، نسازیم... .
منبع:http://www.ettelaat.com