28-05-2014، 8:04
میخواهم و می خواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشقتو بسم بود.
عشق تو بَسَم بود، که این شعله بیدار
روشنگرِ شب های بلند قفسم بود.
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود.
دستِ من و آغوش تو،هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود.
بالله، که بجز یاد تو،گرهیچ کسم هست
حاشا،که بجز عشق تو،گر هیچ کسم بود.
سیمای مسیحاییِ اندوه تو، ای عشق
درغربت این مهلکه فریاد رسم بود.
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود،بَسَم بود.
فریدون مشیری
میسوختم از حسرت و عشقتو بسم بود.
عشق تو بَسَم بود، که این شعله بیدار
روشنگرِ شب های بلند قفسم بود.
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود.
دستِ من و آغوش تو،هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود.
بالله، که بجز یاد تو،گرهیچ کسم هست
حاشا،که بجز عشق تو،گر هیچ کسم بود.
سیمای مسیحاییِ اندوه تو، ای عشق
درغربت این مهلکه فریاد رسم بود.
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود،بَسَم بود.
فریدون مشیری