سلام به دوستان عزیز سایت ، روزتون بخیر !
امروز یکی از دوستان سایت که خواستن به اسم “نازی” معرفیشون کنم ، چندتا دلنوشته که از کارهای خودشون بود رو به شماره سایت ارسال کردن و دوست داشتن نظر بقیه رو در مورد نوشته هاشون بدونن …
منم تصمیم گرفتم نوشته هاشونو توی یه مطلب جدا بزارم چون اگه با مطالب دیگه قاطی میشدن ممکن بود خیلی توی دید نباشن و اونجوری که باید در موردشون نظر ارسال نشه !
در ضمن میتونید نوشته هارو نقد هم بکنید و اگه به نظرتون اشکالی دارن بگید ! البته علامتها و ویرایش کار من بوده و اگه اشکالی دارن مقصرش منم ؛ پس پیشاپیش و محض احتیاط به خاطر اشتباهات احتمالی معذرت خواهی میکنم !
و آخر اینکه اگه کسی نویسندگی میکنه یا شعر میگه یا هر مطلبی که کار خودش باشه رو میتونه به همین سبک در معرض دید/نقد قرار بده !!!
از همه و مخصوصا نویسنده مطالب تشکر میکنم ؛ وقت خوش !
.
.
در میان بی کسی هایم ، آنکه تنهایم نگذاشت تنهایی بود
بنازم وفایش را که تنها او وفا کرد
هرکه را شریک خانه اش کردم رهایم نکرد ، آنقدر که همه رفتند ؛ دیگر خیالش راحت است !
آنقدر ماند که تمام زندگی ام را فرا گرفت !
تنهایی میداند که دیگر هیچکس شریک زندگی من نخواهد شد…
“نازی”
.
.
شب از نیمه گذشته است و نمی دانم کدام سو بروم ؛ هراسان است چشمان خیس و سوزناکم ، صدایی می آید ، دگر بار برمی خیزم و ناهشیار به این طرف و آن طرف کوچه ی سرد و تاریک سر میزنم !
پلک هایم را کمی سنگینتر بر هم میگذارم ، اشک هایم آرام و داغ غلت میخورند…
حالا بهتر میبینم جای پای کهنه ی تو را که هنوز رنگ تازه ای بر خود دارند…
جای پایی که فقط می رفت و فکر برگشتن نداشت !
“نازی”
.
.
دلتنگ تمام خاطرات تلخ و شیرین آن روزهای همیشه بهاریمان هستم
خاطراتی که با یادآوریشان قلب ترک خورده و بی جانم باز میشکند و من مثل همیشه مجبورم با چشمانی گریان تکه های خرد شده ی قلب تنهایم را به یکدیگر بچسبانم تا دوباره فرصتی داشته باشم تا چشمانم را به در بدوزم و فقط به یاد آن لحظه ای که گفتی : “بازخواهم گشت” بمانم !
خیلی گذشته است ، هنوز نیامده ای !
چاره ای نیست ، باز هم میمانم !
من به این “معجزه” ایمان دارم ! آری… تو بازخواهی گشت…
“نازی”
.
.
بهانه هایت تکراری بود و دیگر چیزی از ماندن نسرودی
من اما ماندنی ، با یاد تو در گوشه ای میخواندم : تو عشق منی ، بی تو من خواهم مرد…
وقتی به خود بازآمدم افسوس ، رفته بودی بی خداحافظ !
بی تو دیگر هیچم ، پوچ و نابود و ضعیف…
کاش می ماندی ولی ، رفتی و با رفتنت ویرانه کردی هستی ام را…
“نازی”
.
.
خاطره های تلخت همچون همنفسی کهنه برای قلب تنهایم به جامانده است !
حالا که نیستی دیگر صدای تپش قلبم را احساس نمیکنم ؛ شاید… شاید دیریست این حقیقت تلخ را پذیرفته است که دیگر برای یاد او چشمانت را بارانی نخواهی کرد !
تسلیت قلب صبورم ! ای که تمام هستی ات را به فدای وجودی کردی که از وجودت هیچ نفهمید و تو را همچون نیلوفری تنها در میان دنیای مرداب زندگی رها کرد…
آرامتر ناله کن ای دل… آرام…
آنکه مرا به قصدِ کشتِ رویاهای ترک خورده ام رها کرد ، از تو صدایی نمی شنود !
“نازی”
.
.
بر دیوار ناباوری هایم تکیه گاهی ساخته ام سخت عمیق ،
تا جایی که دیگر بی وفایی ها بر قلب خسته ام نشان بر جای نمی گذارند و دردها گدازه های آتش را بر زبانم نمی نهند !
من دیگر نایی ندارم ، نه برای عاشقی و نه برای هیچ چیز دیگر…
کاش میشد در قلب دلم زبانی داشتم تا ناباوری هایم را فریاد کند !
کاش میشد پرنده ی رویاهایم در قفس تنهایی نمی پوسید و تک ستاره ی آسمان شبهای زندگی ام مرا به امید خورشید سوزان فردا رها نمیکرد !
چه بیایی و چه نیایی دیگر مهم نیست !
من تو را برای قلبم صدا میزدم ، قلبی که از نبودنت سالهاست ایست کرده است…
“نازی”
.
.
به گذشته که برمیگردم غرق میشوم ، غرق روزهایی که آنقدر تلخ بودند که هرچه بود تباهی بود و بس !
هرکه آمد و نشست ، شکست و رفت !
ای روزگار !!! کسی تکه های شکسته ام را جمع نکرد ، هیچکس اشکهایم را پاک نکرد !
آه ای سرنوشت شوم !!! زخم ها زدی ، دردها دادی ، چه ها که نگرفتی ؛ زخم هایت هنوز سرِ باز دارند ! چرخی میزنی و نمکدان به دست نمک میپاشی و من هربار چه عاجزانه به خود میپیچم ؛ به خود که می آیم به دستان خالی ام زل میزنم ، دستانی که روزی برای دستهایش آرامش بودند…
“نازی”
امروز یکی از دوستان سایت که خواستن به اسم “نازی” معرفیشون کنم ، چندتا دلنوشته که از کارهای خودشون بود رو به شماره سایت ارسال کردن و دوست داشتن نظر بقیه رو در مورد نوشته هاشون بدونن …
منم تصمیم گرفتم نوشته هاشونو توی یه مطلب جدا بزارم چون اگه با مطالب دیگه قاطی میشدن ممکن بود خیلی توی دید نباشن و اونجوری که باید در موردشون نظر ارسال نشه !
در ضمن میتونید نوشته هارو نقد هم بکنید و اگه به نظرتون اشکالی دارن بگید ! البته علامتها و ویرایش کار من بوده و اگه اشکالی دارن مقصرش منم ؛ پس پیشاپیش و محض احتیاط به خاطر اشتباهات احتمالی معذرت خواهی میکنم !
و آخر اینکه اگه کسی نویسندگی میکنه یا شعر میگه یا هر مطلبی که کار خودش باشه رو میتونه به همین سبک در معرض دید/نقد قرار بده !!!
از همه و مخصوصا نویسنده مطالب تشکر میکنم ؛ وقت خوش !
.
.
در میان بی کسی هایم ، آنکه تنهایم نگذاشت تنهایی بود
بنازم وفایش را که تنها او وفا کرد
هرکه را شریک خانه اش کردم رهایم نکرد ، آنقدر که همه رفتند ؛ دیگر خیالش راحت است !
آنقدر ماند که تمام زندگی ام را فرا گرفت !
تنهایی میداند که دیگر هیچکس شریک زندگی من نخواهد شد…
“نازی”
.
.
شب از نیمه گذشته است و نمی دانم کدام سو بروم ؛ هراسان است چشمان خیس و سوزناکم ، صدایی می آید ، دگر بار برمی خیزم و ناهشیار به این طرف و آن طرف کوچه ی سرد و تاریک سر میزنم !
پلک هایم را کمی سنگینتر بر هم میگذارم ، اشک هایم آرام و داغ غلت میخورند…
حالا بهتر میبینم جای پای کهنه ی تو را که هنوز رنگ تازه ای بر خود دارند…
جای پایی که فقط می رفت و فکر برگشتن نداشت !
“نازی”
.
.
دلتنگ تمام خاطرات تلخ و شیرین آن روزهای همیشه بهاریمان هستم
خاطراتی که با یادآوریشان قلب ترک خورده و بی جانم باز میشکند و من مثل همیشه مجبورم با چشمانی گریان تکه های خرد شده ی قلب تنهایم را به یکدیگر بچسبانم تا دوباره فرصتی داشته باشم تا چشمانم را به در بدوزم و فقط به یاد آن لحظه ای که گفتی : “بازخواهم گشت” بمانم !
خیلی گذشته است ، هنوز نیامده ای !
چاره ای نیست ، باز هم میمانم !
من به این “معجزه” ایمان دارم ! آری… تو بازخواهی گشت…
“نازی”
.
.
بهانه هایت تکراری بود و دیگر چیزی از ماندن نسرودی
من اما ماندنی ، با یاد تو در گوشه ای میخواندم : تو عشق منی ، بی تو من خواهم مرد…
وقتی به خود بازآمدم افسوس ، رفته بودی بی خداحافظ !
بی تو دیگر هیچم ، پوچ و نابود و ضعیف…
کاش می ماندی ولی ، رفتی و با رفتنت ویرانه کردی هستی ام را…
“نازی”
.
.
خاطره های تلخت همچون همنفسی کهنه برای قلب تنهایم به جامانده است !
حالا که نیستی دیگر صدای تپش قلبم را احساس نمیکنم ؛ شاید… شاید دیریست این حقیقت تلخ را پذیرفته است که دیگر برای یاد او چشمانت را بارانی نخواهی کرد !
تسلیت قلب صبورم ! ای که تمام هستی ات را به فدای وجودی کردی که از وجودت هیچ نفهمید و تو را همچون نیلوفری تنها در میان دنیای مرداب زندگی رها کرد…
آرامتر ناله کن ای دل… آرام…
آنکه مرا به قصدِ کشتِ رویاهای ترک خورده ام رها کرد ، از تو صدایی نمی شنود !
“نازی”
.
.
بر دیوار ناباوری هایم تکیه گاهی ساخته ام سخت عمیق ،
تا جایی که دیگر بی وفایی ها بر قلب خسته ام نشان بر جای نمی گذارند و دردها گدازه های آتش را بر زبانم نمی نهند !
من دیگر نایی ندارم ، نه برای عاشقی و نه برای هیچ چیز دیگر…
کاش میشد در قلب دلم زبانی داشتم تا ناباوری هایم را فریاد کند !
کاش میشد پرنده ی رویاهایم در قفس تنهایی نمی پوسید و تک ستاره ی آسمان شبهای زندگی ام مرا به امید خورشید سوزان فردا رها نمیکرد !
چه بیایی و چه نیایی دیگر مهم نیست !
من تو را برای قلبم صدا میزدم ، قلبی که از نبودنت سالهاست ایست کرده است…
“نازی”
.
.
به گذشته که برمیگردم غرق میشوم ، غرق روزهایی که آنقدر تلخ بودند که هرچه بود تباهی بود و بس !
هرکه آمد و نشست ، شکست و رفت !
ای روزگار !!! کسی تکه های شکسته ام را جمع نکرد ، هیچکس اشکهایم را پاک نکرد !
آه ای سرنوشت شوم !!! زخم ها زدی ، دردها دادی ، چه ها که نگرفتی ؛ زخم هایت هنوز سرِ باز دارند ! چرخی میزنی و نمکدان به دست نمک میپاشی و من هربار چه عاجزانه به خود میپیچم ؛ به خود که می آیم به دستان خالی ام زل میزنم ، دستانی که روزی برای دستهایش آرامش بودند…
“نازی”