11-08-2014، 8:55

به بهانه سالگرد شهادت سردار شهید علی شفیعی درس هایی از زندگی آن بزرگوار را تمرین می کنیم هر چند تکرار باشد:
هیچ گاه جنگ و جبهه را رها نکرد و سختی های آن را با جان و دل پذیرفت. در عملیات والفجر 8 در کارخانه نمک فاو آن قدر مانده بود که یک لایه نمک بر پوستش نشسته بود و با شوخی به بچه ها می گفت "اگر نمک می خواهید من دارم "دستی بر موها و صورتش می کشید و نمک می ریخت، از بس با آب شور کارخانه وضو گرفته بود، تمام دست و صورتش شوره بسته بود .
او با این وضع مشکل هم حاضر نبود وظیفه خود را زیر پا بگذارد و برای آسایش خودش کار جبهه و جنگ را رها کند .
راوی:علی اکبر خوشی همرزم شهید
*****************************
باید از کار او سر در می آوردم. آن شب تا نماز تمام شد،سریع بلند شدم ولی ازاو خبری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود. قضیه را باید می فهمیدم. کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بود، که غیبش زد. شب دیگر از راه رسید نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می رود. طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد. با سلام نماز بلند شد، من هم بلند شدم. به بیرون از مسجد رفت .
در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم ….. تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونی می بینم از کجا آورده بود، نفهمیدم. کوچه ها را در تاریکی یکی پس از دیگری طی می کند. هنوز متوجه من نشده بود .
درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت.در باز شد. زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت .
من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل، سومین منزل و ….. وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم. زودتر از او رسیدم. منتظرش ماندم، علی وارد مسجد شد. جلو رفتم، سلام کردم جواب داد. گفتم جایی رفته بودی؟
: نه …
مثل اینکه جایی رفته بودی؟ با نگاهش مرا به سکوت وا داشت .
من جایی نبودم، همین اطراف بودم.
فایده ای نداشت. به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم. کاری که بعضی شب ها تکرار می کرد، می خواست همچنان مخفی بماند .
راوی: مادر شهید
×××××××××××××××××××××××××××××
پدر یکی از بچه بسیجی هایی که تازه به جبهه آمده بود و دیپلم هم داشت و اتفاقا دانشگاه هم قبول شده بود به اهواز آمده بود که پسرش را به خانه برگرداند .
عصبانی بود. اتفاقا علی متوجه شد، به سراغ پدرش رفت، او را متقاعد کرد که یک شب آنجا بماند تا پسرش را برای برگشتن راضی کند. آ ن شب علی با پدر آن بسیجی ساعت ها حرف زد به طوری که روز بعد نه تنها او مایل به برگرداندن پسرش نبود، بلکه خودش هم تقاضا کرد در جبهه بماند .
راوی: احمد نخعی همرزم شهید
××××××××××××××××××××××××××××××
علی شفیعی در 18 آبان1345 در شهر کرمان و در خانواده ای فقیر پا به عرصه هستی گذاشت. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذراند .
در این زمان پدر را به خاطر ابتلا به بیماری سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجدیده خود با دست و پنجه نرم کردن با فقر،به زندگی ادامه داد.
در سال 1356 که یازده سال داشت، کم و بیش در فعالیت های انقلابی علیه رژیم مانند پخش اعلامیه، نوار و کتاب های امام در مسجد جامع شرکت کرد .
در سال 1357 به دلیل شلوغی اوضاع مملکت ترک تحصیل کرد و فعالیت های خود را با ورود به بسیج مسجد، گسترش داد .
با شروع جنگ تحمیلی، همراه با هدایای مردمی که به جبهه فرستاده می شد، پا به جبهه گذاشت و کم کم جزء رزمندگان اسلام در جبهه حضور پیدا کرد .
در سال 1362 وارد سپاه شد و علاوه بر حضور در عرصه جنگ، در فعالیت های سیاسی – مذهبی از جمله شرکت در گروه امر به معروف و نهی از منکر هم شرکت داشت .
با حضور در جنگ با آن سن کم و بروز خصلت های بارزی چون مدیریت، تدبیر، مخلص و عاشق بودن، شجاعت و روحیه دادن به بچه های رزمنده، نفوذ کلام و جذابیت و بسیاری از خصلت های دیگر توانست خیلی زود جزء فرماندهان فعال جبهه جنگ شود .
در عملیات بدر، والفجر 8 و کربلای چهار حضوری فعال و نقش آفرین داشت .
علی سرانجام در عملیات کربلای چهار 5 دی ماه سال 1365 پس از منهدم کردن سنگر دشمن در حالی که 20 سال سن بیشتر نداشت و تازه چهار ماه از ازدواجش می گذشت، در محورعملیاتی جزیره ام الرصاص بر اثر برخورد ترکش خمپاره به بالای ابروی چپش یکی از مسافران بهشت گردید.