غروب می شود باز....
بدون هیچ نگاه منتظری....
بدون هیچ دست گرمی که فنجانی چای تعارفت کند!
ومن تنهای تنها به دور دستهای این شهر سربی خیره میشوم
به تنهایی و غربت خود میان این همه چراغ های روشن مات میمانم
واز خود میپرسم چرا هیچ کسی انتظار کنار بودن با من را نمی کشد!!
چرا کسی مرا برای خودم از پک های مداوم به این سیگارلعنتی منع نمیکند...
و من میمانم و هزار سوال پی درپی در این غروب تکراری....
ومن میمانم و غروب هایی که میگذرند بدون یک همدم....
و من میمانم و عمری که غروب هارابا سیگار و فنجان چای نیم خورده ام زندگی کرده ام نه زندگی کردن نه!!!
مرگ تدریجی منو خاطرات وسیگاری که به پای تنهاییم میسوزد!!!!
بدون هیچ نگاه منتظری....
بدون هیچ دست گرمی که فنجانی چای تعارفت کند!
ومن تنهای تنها به دور دستهای این شهر سربی خیره میشوم
به تنهایی و غربت خود میان این همه چراغ های روشن مات میمانم
واز خود میپرسم چرا هیچ کسی انتظار کنار بودن با من را نمی کشد!!
چرا کسی مرا برای خودم از پک های مداوم به این سیگارلعنتی منع نمیکند...
و من میمانم و هزار سوال پی درپی در این غروب تکراری....
ومن میمانم و غروب هایی که میگذرند بدون یک همدم....
و من میمانم و عمری که غروب هارابا سیگار و فنجان چای نیم خورده ام زندگی کرده ام نه زندگی کردن نه!!!
مرگ تدریجی منو خاطرات وسیگاری که به پای تنهاییم میسوزد!!!!