02-09-2013، 21:43
هيچ كس گرگ را دوست نداشت. هيچ كس او را دوست نداشت. همه او را بچه گرگ مي ناميدند. همه از ابتدا وقتي او را در عكسي كنار يك گرگ ديدند متهمش كردند به درنده بودن. همه او را كه مي ديدند زير لب مي غريدند و آرام از او دور مي شدند. هيچ كس از دلش براي او حرف نمي زد. همه او را تهی از احساس مي ديدند و رحم و ملاطفتشان را از او دریغ می کردند. بچه هايشان را از نزديك شدن به او ترسانده بودند. فقط براي وقتي كه احتمال حمله گرگ ها نزديك بود و نياز به دفاع داشتند از او كمك مي خواستند. همه او را سپر بلاي خود كرده بودند و مي گفتند با يك گرگ فقط گرگ مي تواند دربيفتد. يك شب سرد زمستاني كه او را هيچ كس پناه نداده بود سوسوي فانوسي بر او تابيد. دختري آرام به او نزديك شد. مدتي درنگ كرد. در عمق چشمان خسته و بي رمق گرگ چيزي خواند. او را با خود برد. حالا گرگ ها هر روز حمله مي كنند و همه سرگردان در بيابان ها به دنبال او مي گردند.