02-09-2013، 21:44
براي اولين بار بود كه فقط براي گرفتن ی هديه تولد به بازار مي رفتم و خودم را براي خرج كردن پول يك كادوي درست و حسابي راضي كرده بودم.
ويترين يك مغازه عروسك فروشي مرا به داخل مغازه كشاند. تا آن موقع براي خريدن عروسك كه نهايتا مي توانست يك كالاي فانتزي باشد حاضر نبودم پولي بپردازم. ولي نمي دانم چطور شده بود كه به فكر انتخاب عروسك افتادم. بالاخره عروسكي كه دوست داشتم انتخاب كردم. يك عروسك پشمالو كه چشم هايش به سختي معلوم بود. سرتاسر تنش سپيد بود. همچون مخمل نرم. يك لحظه خواستم آن را به صورتم بچسبانم و لطافت دوست داشتني اش را با تمام وجود حس كنم. دوست داشتم همان لحظه بغلش مي گرفتم و مانند يك ادميزاد جانانه محبتم را نثارش مي كردم. اما ديدن آن خيلي طول نكشيد. وقتي براي اينكه كادو شود آن را به دست فروشنده سپردم آخرين لحظاتي بود كه مي توانستم ببينمش.
با احساسي كه تنها يك آدم مي تواند نسبت به كسي كه دوستش دارد داشته باشد آن را با مراقبت تا خانه حمل كردم.
اما آن ديگر در كادو بود و من نمي توانستم ببينمش و فقط مي توانستم نرمي دلچسبش را وقتي براي اولين بار با دست لمس كرده بودم حس كنم و فقط همين.
نمي دانم چرا به عروسكي كه تا آن زمان برايم ارزشي نداشت چنين حسي پيدا كرده بودم. انگار برايم نقش يك آدم را بازي مي كرد كه خيلي زود دوستدارش شده بودم.
تازه فهميدم آنچه در فيلم ها از عشق يك نفر نسبت به يك عروسك بي جان نشان مي دهند خيلي هم خنده دار نيست. چون براي اولين بار اين احساس در من ايجاد شده بود و من آن را درك مي كردم.
كادو آماده بود و من فقط مي بايست خود را براي رفتن آماده مي كردم.
***
نرگس در را باز كرد. براي اولين بار بود كه در يك جمع مختلط حاضر مي شدم.
بعد از اينكه كادو را روي ميز گذاشتم خيلي رسمي روي صندلي نشستم. شايد چشم هايم تنها عضو بدنم بودند كه آزادانه حركت مي كردند. بدون اينكه صورتم را بچرخانم ساكت و آرام روي صندلي ميخكوب شده بودم. تصويري كه از يك ميهماني مختلط در ذهنم ساخته بودم با واقعيت زمين تا آسمان فرق داشت. يك ميهماني آرام و بي سر و صدا كه همين خيالم را راحت مي كرد.
يك پسر جوان با لودگي بادكنك ها را از هر جايي كه پيدا مي كرد برمي داشت و مي تركاند. جمع خوششان مي آمد و آن را به عنوان يك شوخي خنده آور پذيرفته بودند.
نمي دانم چندمين بادكنك بود كه صداي تركانده شدنش خشمم را برانگيخت و نگاهم را به طرف صدا برگرداند. خواستم با نگاه چپ به او بفهمانم كه از كاري كه مي كند خوشم نمي آيد. اما نگاهم روي شخص ديگري متوقف شد.
چقدر چهره اش آشنا بود. نمي دانم كجا ديده بودمش. اصلا ديده بودمش يا نه. فقط مطمئن بودم حسي كه از ديدنش دلم را ناآرام كرد يك تجربه آشنا بود. نمي دانم چه حسي بود كه دلم را لرزاند و فشاري به وجودم ريخت. مي خواستم دوباره نگاهش كنم اما قبل از اينكه به خودم اجازه بدهم نگاهم را برگرداندم.
بالاخره نوبت باز كردن كادو ها شد. آن عروسك دوست داشتني ديگر مال من نبود. وقتي آن را در دست يكي ديگر ديدم ناخواسته دردي در قلبم احساس كردم. انگار يك عمر دوستش داشته ام و حالا قرار است از من جدا شود. وقتي به من به نشانه صاحب آن كادو اشاره شد انگار هيچ كس حواسش نبود. اما حس كردم يك نفر به من خيره مانده. انگار فقط او توانسته بود از چهره من، درونم را بخواند. صورتم را به آرامي چرخاندم. همان مرد جوان بود. نگاهم به چشمانش كه افتاد فهميدم بين او و آن عروسك حس مشتركي دارم.