16-03-2014، 15:00
روبا ه وخروس
روزی یک زن وشوهر که تازه یک ماه بود که باهم ازدواج کرده بودند،رفتند خرید.
زن روبه شوهرش کردو گفت{همسرم میدانی خیلی خوش تیپ و جذاب هستی؟
همسر که از این تعریف بی مقدمه یکه خورده بود گفت{چطور شد عزیزم؟
خانم روبه آقا کرد و ادامه داد که همسر مهربان،تو اساسا وقتی کتت را میدهی دست من و چشم هایت را می بندی،از نیم رخ خیلی جذاب و تو دل برو می شوی.
شوهر عزیز هم کت را داد دست خانم چشم هایش را بست ونیم رخ ایستاد.
لحظاتی بعد که چشم های آقا باز شد،وارد مغازه شده بودند.
خانم شش دست لباس برداشت وچند تراول که از جیب کت آقا برداشته بود گذاشت روی میز
شوهر گفت { عزیزم گلویت خشک شده ،این بغل یک آبمیوه بخور تا من این هارا بریت بیاورم.
خانم هم رفت و آبمیوه خورد .آقا هم لباس ها را برایش آورد.
وقتی زوج عزیز در عین مفاهمه به خانه رسیدند،خانم دید توی کیسه ی فروشگاه، تنها یک دست لباس است. تعجب کردوخطاب به شوهرش گفت{این چرا فقط یک دست لباسه؟
شوهر گفت{بعد از اینکه فهمیدم تو تراول ها را از جیبم محبت کردی وبرداشتی،من هم وقتی رتی آبمیوه بخوری پنج دست لباس را پس دادم.
این زوج عزیز به این مرحله که رسیدندبرای پایان داستان گفتند"لعنت به چشمی که بی موقع بسته شود لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود".اما بعد از آنکه خیالشان از پایان داستان راحت شد حرف های دیگری زدند.
خانم گفت{مردشور ترکیب گداتو ببرن.شماها همتون فامیلی گداصفتین.
شوهر گفت{ من خودمو بیچاره کردم که توی ایکبیری رو گرفتم،تازه به دوران رسیده ، سبک مغز......و.... گفتد وگفتند وگفتند وبه این شکل سال ها به خوبی خوشی زندگی کردند پایان
نظر و سپاس یادتون نره

روزی یک زن وشوهر که تازه یک ماه بود که باهم ازدواج کرده بودند،رفتند خرید.
زن روبه شوهرش کردو گفت{همسرم میدانی خیلی خوش تیپ و جذاب هستی؟
همسر که از این تعریف بی مقدمه یکه خورده بود گفت{چطور شد عزیزم؟
خانم روبه آقا کرد و ادامه داد که همسر مهربان،تو اساسا وقتی کتت را میدهی دست من و چشم هایت را می بندی،از نیم رخ خیلی جذاب و تو دل برو می شوی.
شوهر عزیز هم کت را داد دست خانم چشم هایش را بست ونیم رخ ایستاد.
لحظاتی بعد که چشم های آقا باز شد،وارد مغازه شده بودند.
خانم شش دست لباس برداشت وچند تراول که از جیب کت آقا برداشته بود گذاشت روی میز

شوهر گفت { عزیزم گلویت خشک شده ،این بغل یک آبمیوه بخور تا من این هارا بریت بیاورم.
خانم هم رفت و آبمیوه خورد .آقا هم لباس ها را برایش آورد.
وقتی زوج عزیز در عین مفاهمه به خانه رسیدند،خانم دید توی کیسه ی فروشگاه، تنها یک دست لباس است. تعجب کردوخطاب به شوهرش گفت{این چرا فقط یک دست لباسه؟
شوهر گفت{بعد از اینکه فهمیدم تو تراول ها را از جیبم محبت کردی وبرداشتی،من هم وقتی رتی آبمیوه بخوری پنج دست لباس را پس دادم.
این زوج عزیز به این مرحله که رسیدندبرای پایان داستان گفتند"لعنت به چشمی که بی موقع بسته شود لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود".اما بعد از آنکه خیالشان از پایان داستان راحت شد حرف های دیگری زدند.
خانم گفت{مردشور ترکیب گداتو ببرن.شماها همتون فامیلی گداصفتین.
شوهر گفت{ من خودمو بیچاره کردم که توی ایکبیری رو گرفتم،تازه به دوران رسیده ، سبک مغز......و.... گفتد وگفتند وگفتند وبه این شکل سال ها به خوبی خوشی زندگی کردند پایان
نظر و سپاس یادتون نره
