05-05-2014، 23:15
حاج اکبر خنکدار (برادر شهید) می گوید: زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود
که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر
رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون
راه درستی را در پیش می گیره.
سید حبیب حسینی نودهي می گوید: شهید خنکدار در هنگام وداع، شهید بلباسی را در آغوش گرفته
بود و رهایش نمی کرد. در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود.

دقایقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها به
سمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! به
خدا سوگند من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شید کربلا را ببینید. از
حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش.
آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. به صورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و
خون موهایش را خضاب کرده بود...

(( پیکر سردار شهید علی اصغر خنکدار در گلزار شهدای مسجد امام جعفرصادق(ع) روستای" کلاگر
محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاک سپرده شد و در مراسم تدفين به سفارش شهيد از چهل
مومن امضا، گرفته شد و به همراه شهيد در قبر گذاشته شد. یک سال بعد در جریان عملیات کربلای
5 برادرش "جعفر خنکدار" هفده ساله به شهادت رسید.
