31-07-2015، 1:49
تولستوى (۱۸۲۸ ـ ۱۹۱۰) از نامدارترین مردان جهان و از بزرگترین هنرمندان غرب است. داستانهاى او آناکارنینا و مرگ ایوان ایلیچ و بویژه جنگو صلح از شاهکارهاى خلاقیت آدمى و از جمله مواریث جاودان بشرى است. او نه فیلسوف بود و نه مورخ، اما از آنجا که خاطرش پیوسته بهسرگذشت و سرنوشت بشر مشغول بود و تاریخ آینه غم و شادى و شکستها و پیروزیها و سعادت و شقاوت آدمى است، جاى جاى در جنگ و صلحصفحاتى وقف تأملاتى درباره تاریخ شده است. تولستوى در این مواقع بینشهاى ژرف و آگاهى عمیق از مشکلات تحقیق تاریخى و باریک اندیشیهاىانتقادى شگفتانگیز درباره تاریخنگارى به ظهور مىرساند که، به عقیده ما، مطالعه آنها براى علاقهمندان به فلسفه تاریخ ضرورى است.
ع. ف.
تاریخ جدید اعتقادات روزگار باستان را رد کرده است بىآنکه برداشتى نو به جاى آن بیاورد، و مورخان پس از رد اقتدار ایزدىپادشاهان و ایمان قدما به «تقدیر»، ناچار شدهاند از راهى دیگر باز به همان نتیجه برسند، یعنى بپذیرند که (۱) ملتها را افراد هدایتمىکنند، و (۲) هدفى شناخته شده وجود دارد که ملتها و عموماً بشریت به آن مىگرایند.
جمیع مورخان جدید، از گیبن(۲) تا باکل(۳)، بهرغم اختلافهاى ظاهرى و دیدگاههاى بظاهر نوپدید، بنیاد کارشان همان دو فرضدیرین و پرهیزناپذیر است.
مورخ نخست به شرح فعالیتهاى افرادى مىپردازد که، به عقیده وى، بشریت را هدایت کردهاند. (یکى فقط شاهان و سرداران و وزیرانرا چنین مردانى مىشناسد، و دیگرى سخنوران و دانشمندان و اصلاحگران و فیلسوفان و شاعران را نیز از آن جمله به حساب مىآورد).دوم، فرض بر این قرار مىگیرد که هدفى که بشریت به سوى آن هدایت مىشود به مورخان شناخته است. این هدف در چشم یکى،عظمت مملکت روم یا اسپانیا یا فرانسه است؛ و به نظر دیگرى، آزادى و برابرى و گونهاى تمدن متعلق به گوشهاى کوچک از جهان به ناماروپا.
در ۱۷۸۹ جوش و خروشى در پاریس در مىگیرد و بزرگتر مىشود و گسترش مىیابد که جلوه آن، حرکت مردم از غرب به شرقاست، و در حین حرکت به شرق چند بار با ضد حرکتى از شرق به غرب در تصادم مىآید، تا سرانجام در ۱۸۱۲ در مسکو به حد نهایىمىرسد. آنگاه قرینهاى شگفت، یعنى حرکتى در جهت مخالف، از شرق به غرب پدید مىآید و، مانند حرکت پیشین، ملتهاى اروپاىمیانه را به خود جلب مىکند. اما این حرکت نیز همینکه به نقطه آغاز حرکت نخست در غرب، یعنى پاریس، مىرسد، فرو مىنشیند.
در آن دوره بیست ساله، شمار عظیمى مزرعهها شخم نزده رها شدند، خانهها به آتش سوختند، بازرگانى تغییر جهت داد، میلیونهاانسان راه مهاجرت در پیش گرفتند، فقیر یا ثروتمند شدند، و میلیونها مسیحى که به قانون محبت به همنوع ابراز ایمان مىکردند،یکدیگر را کشتند.
اینها همه چه معنا مىدهد؟ چرا اتفاق افتاد؟ چه چیز آن مردمان را به سوختن خانهها و کشتن همنوعان برانگیخت؟ علل اینرویدادها چه بود؟ چه نیرویى آدمیان را به چنین کارهایى واداشت؟ اینها پرسشهاى غریزى و ساده و بغایت موجهى است که بشر بههنگام برخورد با یادمانها و سنتهاى آن دوره در نزد خویش طرح مىکند.
براى یافتن پاسخ به این پرسشها، آدمى به حکم عقل سلیم به علم تاریخ روى مىآورد که بر طبق هدفى که دارد، مىخواهد ملتها و ابناى بشر خویشتن را بشناسند.
اگر تاریخ تصور اهل روزگار باستان را حفظ کرده بود، پاسخ مىداد خداوند براى پاداش یا کیفر مردم به ناپلئون قدرت داد و اراده او رابه منظور متحقق ساختن غایات ایزدى هدایت کرد، و این جواب واضح و کامل مىبود. ممکن است به مأموریت الاهى ناپلئون معتقدباشیم یا نباشیم، اما هر کس به آن اعتقاد ورزد، هیچ نکته نامهفوم یا هیچ تناقضى در تاریخ آن دوره نمىبیند.
اما تاریخ جدید نمىتواند چنین پاسخى دهد. تصورات قدما را دایر بر مداخله مستقیم خداوند در امور بشر، علم به دیده تصدیقنمىنگرد، و، بنابراین، باید جوابهاى دیگرى بدهد.
تاریخ جدید در پاسخ به این پرسشها خواهد گفت: مىخواهید بدانید آن حرکت به چه معناست، علت آن چه بود، و چه نیروهایىرویدادهاى مذکور را پدید آوردند؟ پس گوش کنید:
«لویى چهاردهم مردى بسیار مغرور و متکى به نفس بود؛ فلان و بهمان معشوقهها و فلان و بهمان وزیران را داشت و به طرز بدى برفرانسه فرمان راند. اسلافش افرادى ضعیف بودند و آنان نیز طرز حکومتشان بر فرانسه بد بود. چنین و چنان نورچشمیها و چنین و چنانمعشوقههایى داشتند. از این گذشته، برخى کسان در آن زمان کتابهایى نوشتند. در اواخر قرن هجدهم، ده دوازده تن کمکم در پاریس از اینسخن مىگفتند که همه آدمیان آزاد و برابرند. این سبب شد که مردم در سراسر فرانسه رفته رفته یکدیگر را بکوبند و غرق کنند. شاه وبسیارى از افراد دیگر را کشتند. در آن هنگام در فرانسه نابغهاى به نام ناپلئون بود. او بر همه کس در همه جا پیروز شد ـ به عبارت دیگر،بسیارى را کشت زیرا نابغهاى بزرگ بود. و معلوم نیست به چه دلیل، عازم کشتن آفریقاییان شد، و آنچنان آنان را خوب کشت و آنقدرزیرک و خردمند بود که پس از بازگشت به فرانسه، فرمان داد همه از او اطاعت کنند، و همه از او اطاعت کردند. بعد از آنکه امپراتور شد،باز براى کشتن مردم به ایتالیا و اتریش و پروس رفت. و در آن سرزمینها نیز بسیارى را کشت. در روسیه امپراتورى به نام آلکساندر بود کهتصمیم گرفت نظم را به اروپا باز گرداند و، بنابراین، به جنگ ناپلئون رفت. در ۱۸۰۷ بناگاه با او از در دوستى درآمد، ولى در ۱۸۱۱ آن دوبا یکدیگر به مشاجره برخاستند و باز کشتن بسیارى از مردم را آغاز کردند. ناپلئون به سرکردگى ششصد هزار مرد جنگى به روسیه حملهبرد و مسکو را به تصرف در آورد، سپس ناگهان از مسکو گریخت، و آلکساندر امپراتور روسیه به یارى اشتاین(۴) و دیگران، اروپا را برضد برهم زننده آرامش آن قاره متحد و مسلح ساخت. همه متحدان ناپلئون یکباره با او دشمن شدند و نیروهایشان به پیشباز قواى تازهنفسى رفتند که او فراهم آورده بود. متحدان، ناپلئون را شکست دادند، وارد پاریس شدند و او را مجبور به استعفا کردند و به جزیره اِلبافرستادند، ولى از عنوان امپراتور محروم نساختند، و گرچه پنج سال پیش و یک سال بعد وى را به چشم یاغى و راهزن مىنگریستند، درآن زمان از هیچ احترامى به او دریغ نورزیدند. آنگاه نوبت پادشاهى لویى هجدهم رسید که تا آن هنگام، هم فرانسویان و هم متحدان به اومىخندیدند. ناپلئون در جمع کهنه سربازان گارد امپراتورى اشک ریخت، از تاج و تخت دست شست و به تبعید رفت. سپس دولتمردانکارآزموده و دیپلماتهاى زبردست (بویژه تالِران(۵) که همیشه با مهارتى خاص پیش از دیگران بر صندلى مخصوصى مىنشست و از اینراه توانسته بود مرزهاى فرانسه را گسترش دهد) در وین به صحبت نشستند و با این گفت و گوها بعضى از ملتها را شاد و برخى را غمگینکردند. اما ناگهان، درست هنگامى که نزدیک بود دیپلماتها و شاهان منازعه آغاز کنند و به ارتشهایشان فرمان کشتن یکدیگر را بدهند،ناپلئون با یک گردان وارد فرانسه شد، و فرانسویان که تا آن زمان از او بیزار بودند، بلافاصله همگى در برابر او سر فرود آوردند. سرانتاجدار متحد از این امر به خشم آمدند و بار دیگر عازم جنگ با فرانسویان شدند و ناپلئون، آن نابغه بزرگ را شکست دادند و بناگاه او راراهزن خواندند و به تبعید به جزیره سنت هلن فرستادند. مرد تبعیدى که از فرانسه عزیزش که در قلب او جاى داشت جدا شده بود، در آنجزیره صخرهاى آهسته آهسته راه مرگ پیمود و کارهاى بزرگش را براى نسلهاى آینده به ارث گذاشت. ولى در اروپا واکنشى به وقوعپیوست و پادشاهان بار دیگر دست به سرکوب اتباع خویش زدند.»
خطاست اگر فکر کنیم آنچه گفته شد بر سبیل استهزا و کاریکاتورى از گزارشهاى تاریخى بود. بعکس، این سخنان، بیان بسیار ملایمپاسخهاى ضد و نقیض همه تاریخنگاران بود، اعم از خاطرهنویسان و نویسندگان تاریخهاى جداگانه دولتهاى مختلف یا نگارندگانتاریخهاى عمومى و تاریخهاى جدید فرهنگ دوره مذکور، که هیچ یک در واقع جوابى به آن سؤالها نیست.
کیفیت عجیب و بطلان این پاسخها ناشى از آن است که تاریخ جدید فىالواقع مانند انسانى ناشنوا، به سؤالاتى جواب مىدهد کههیچ کس مطرح نکرده است.
اگر هدف تاریخ شرح و وصف حرکتهاى بشر و اقوام باشد، نخستین پرسش (که اگر پاسخ نگیرد، بقیه همه نامفهوم خواهد ماند) ایناست که: چه قدرتى مردمان را به حرکت در مىآورد؟ تاریخ جدید با اغلاق و زحمت فراوان به این سؤال پاسخ مىدهد که ناپلئوننابغهاى بزرگ، یا لویى چهاردهم بسیار مغرور بود، یا بعضى از نویسندگان بعضى کتابها نوشتند.
اینها همه ممکن است درست باشد و آدمى حاضر به پذیرفتن آنهاست، ولى سؤال اصلاً این نبود. همه آن تفاصیل جالب توجهمىبود اگر به وجود قدرت ایزدىِ به خود ایستادهاى اذعان مىکردیم که همواره ملل و اقوام را به وسیله ناپلئونها و لویىها و نویسندگانهدایت مىکند؛ ولى ما به وجود چنین قدرتى اقرار نداریم، و، بنابراین، پیش از آنکه سخن از ناپلئونها و لویىها و نویسندگان به میانآید، باید به ما نشان دهند که میان آن مردان و حرکت ملل و اقوام چه رابطهاى وجود دارد.
اگر بهجاى قدرت ایزدى، نیروى دیگرى پدید آمده است، باید توضیح داده شود که این نیروى جدید چیست، زیرا محل توجه وعلاقه تاریخ دقیقاً همین نیرو است.
فرض در تاریخ بظاهر این است که این نیرو خودآشکار و به همه شناخته است. اما بهرغم تمایل عمومى به معلوم تلقى کردن آن، هرکس آثار تاریخى را بخواند، بىاختیار شک مىکند که آیا این نیروى جدید که مورخان هر یک فهم دیگرى از آن دارند، بواقع آنچنان بههمگان شناخته است؟
چه نیرویى ملتها را به حرکت در مىآورد؟
مورخان زندگینامه نویس و نگارندگان تاریخهاى ملل مختلف این نیرو را قدرتى در ذات قهرمانان و فرمانروایان مىدانند، و درروایاتشان رویدادها صرفاً به اراده کسى مانند ناپلئون، آلکساندر یا عموماً اشخاص مورد نظر آنان به وقوع مىپیوندند. پاسخهاى مورخىاز این قبیل به این پرسش که چه نیرویى علت وقوع رویدادهاست فقط تا هنگامى رضایتبخش است که هر رویدادى تنها یک مورخداشته باشد. به محض اینکه مورخان متعلق به ملیتهاى مختلف و داراى گرایشهاى متفاوت شروع به شرح و وصف رویداد واحدى کنند،پاسخها فوراً بىمعنا مىشوند، زیرا آنان تعبیرهایى نه تنها مختلف، بلکه غالباً متناقض از آن نیرو دارند. یک مورخ مىگوید قدرتناپلئون فلان رویداد را به وجود آورد، دومى مىگوید قدرت آلکساندر، و سومى مىگوید قدرت فلان شخص دیگر. بعلاوه، این قسممورخان حتى در بیان اینکه اقتدار فلان کس بر چه نیرویى استوار بود اظهارات ضد و نقیض مىکنند. تىیر(۶)، یکى از بناپارتیستها،مىگوید اساس قدرت ناپلئون فضیلت و نبوغ او بود. لانْفره(۷)، یکى از جمهوریخواهان، مىگوید پایه قدرت وى حیلهگرى و فریبمردم بود. بدین ترتیب، این طبقه از مورخان چون مواضع یکدیگر را تخریب مىکنند، فهم نیروى پدید آورنده رویدادها را نیز از بینمىبرند و هیچ پاسخى به پرسش اساسى تاریخ نمىدهند.
نویسندگان تاریخهاى عمومى که با همه ملتها سر و کار دارند، ظاهراً مىپذیرند که نظر مورخان تخصصى درباره نیروى پدید آورندهرویدادها چقدر نادرست است. آنان نیروى مذکور را نه در ذات قهرمانان و فرمانروایان، بلکه برآیند نیروهاى متعدد در جهات مختلفمىدانند. مورخ عمومى در شرح و وصف فلان جنگ یا انقیاد فلان قوم، علت آن رویداد را نه در قدرت یک شخص بتنهایى، بلکه درکنش و واکنش بسیارى اشخاص مرتبط با رویداد مزبور مىجوید.
برطبق این نظر، قدرت شخصیتهاى تاریخى محصول بسیارى نیروها معرفى مىشود، و بظاهر نمىتوان آن را نیرویى تلقى کرد کهرأساً رویدادها را پدید مىآورد. ولى باز در اغلب موارد، مورخان عمومى قدرت را نیرویى تصور مىکنند که خود موجد رویدادهاست واز آن به عنوان علت رویدادها سخن مىگویند. در گزارشها و توضیحاتشان، فلان شخصیت تاریخى نخست محصول زمان خویش وقدرتش صرفاً برآیند نیروهاى مختلف معرفى مىشود، و بعد مىگویند قدرت او خودش نیرویى پدید آورنده رویدادها بوده است. مثلاًگروینوس(۸) و اشلوسر(۹) و دیگران یکبار ثابت مىکنند که ناپلئون محصول انقلاب کبیر و اندیشههاى سال ۱۷۸۹ و امثال آن بوده است، و بار دیگر بوضوح مىگویند سلسله نبردهاى ۱۸۱۲ و امور دیگرى که باب پسندشان نیست چیزى نبودهمگر محصول اراده گمراه ناپلئون، و بلهوسى ناپلئون سیر تکاملى اندیشههاى ۱۷۸۹ را متوقف کرد. قدرت ناپلئون محصول اندیشههاىزاییده انقلاب کبیر و روح عمومى زمانه بود، ولى اندیشههاى زاییده انقلاب کبیر و روح عمومى زمانه را سرکوب کرد.
این تناقض عجیب، تصادفى نیست. نه تنها در هر قدم رخ مىدهد، بلکه گزارشهاى مورخان عمومى از سلسلهاى از آنها تشکیلمىشود. دلیل وقوع تناقض آن است که مورخان عمومى پس از ورود به حوزه تحلیل، در نیمه راه توقف مىکنند.
براى اینکه مؤلفهها مساوى با برآیند نیروها از کار در آیند، جمع مؤلفهها باید مساوى با برآیند باشد. مورخان عمومى هرگز اینشرط را رعایت نمىکنند و، بنابراین، به منظور تبیین برآیند نیروها ناچارند علاوه بر مؤلفههاى ناکافى، نیروى تبیین نشده دیگرى را بهحساب بگیرند که در نتیجه کار تأثیر داشته باشد.
سومین دسته از مورخان ـ یا مورخانِ معروف به فرهنگى ـ نیز در همان راهى گام مىزنند که مورخان عمومى معین کردهاند.مورخان عمومى گاهى نویسندگان و بانوان را به عنوان نیروهاى موجد رویدادها مىپذیرند. اما مورخان فرهنگى آن نیرو را چیزى بکلىمتفاوت مىدانند، یعنى آنچه فرهنگ یا فعالیت ذهنى خوانده مىشود.
مورخان فرهنگى تا جایى که قضیه به اسلاف و پیشگامانشان، یعنى نویسندگان تاریخهاى عمومى، مربوط مىشود، بدون برخوردبا تضاد و تناقض پیش مىروند، زیرا اگر رویدادهاى تاریخى را بتوان با توسل به این واقعیت تبیین کرد که بعضى اشخاص به فلان شیوهبا یکدیگر رفتار کردند، چرا نتوان در تبیین رویدادها به این واقعیت متوسل شد که فلان اشخاص فلان کتابها را نوشتند؟ از میان شمارعظیم شاخصهاى همراه با هر پدیدار حیاتى، این مورخان شاخص فعالیتهاى فکرى را برمىگزینند و مىگویند علت همین است. امابهرغم مساعى این مورخان در اثبات اینکه فعالیت فکرى علت رویدادهاست، باید بسیار به قضیه کش داد تا بتوان پذیرفت که میانفعالیت فکرى و حرکت مردمان رابطهاى وجود دارد، و در هیچ موردى نمىتوان تصدیق کرد که حرکتهاى مردم را فعالیت فکرى کنترلمىکند، زیرا در تأئید این رأى نمىتوان گفت که آدمکشیهاى بىرحمانه انقلاب کبیر ناشى از آموزه برابرى انسانها بود، یا جنگهاىقساوتآمیز و اعدامهاى سنگدلانه از تبلیغ محبت نتیجه مىشد.
ولى حتى اگر بپذیریم که همه استدلالهاى زیرکانهاى که اینگونه تاریخها سرشار از آنهاست درست و بجا بوده ـ یعنى تصدیق کنیم کهنیرویى نامشخص موسوم به ایده حاکم بر ملتهاست ـ باز سؤال اساسى تاریخ همچنان بىجواب مىماند، و به قدرت پادشاهان و نفوذرایزنان و دیگران که در تاریخهاى عمومى وارد بحث شده بود فقط نیروى تازهاى به نام ایده افزوده مىشود که رابطه آن با تودهها خود بهتوضیح و تبیین نیاز دارد. البته امکان فهم این امر وجود دارد که چون ناپلئون قدرت داشت، رویدادها به وقوع پیوستند؛ یا حتى با قدرىکوشش ممکن است تصور کرد که ناپلئون به علاوه تأثیرات دیگر علت فلان رویداد بود؛ ولى اینکه چگونه کتابى به نام قرار داد اجتماعى]ژان ژاک روسو[ داراى این تأثیرات بود که فرانسویان شروع به کشتن یکدیگر کنند، بدون توضیحى درباره پیوند علّى این نیروى جدید بارویداد مزبور قابل فهم نیست.
بدون شک بین همه کسانى که همزمان زندگى مى کنند رابطهاى وجود دارد، و، بنابراین، مىتوان بین فعالیت فکرى آدمیان وحرکتهاى تاریخى ایشان نیز نوعى بستگى یافت، همچنانکه ممکن است میان حرکتهاى بشر از یک سو و هر چیز دیگرى مانند بازرگانىیا صنایع دستى یا باغبانى از سوى دیگر ارتباطى پیدا کرد. ولى فهم اینکه چرا مورخان فرهنگى فعالیت فکرى را علت یا جلوه کل حرکتتاریخ مىشمارند، دشوار است. فقط ممکن است ملاحظات زیر مورخان را به چنین نتیجهاى رسانده باشد: (۱) تاریخ را دانشورانمىنویسند، و، بنابراین، براى آنان طبیعى و دلپسند است که فکر کنند فعالیت صنف ایشان اساس حرکت کل نوع بشر است، همانگونهکه نظیر چنین عقیدهاى براى بازرگانان و کشاورزان و نظامیان طبیعى و دلپسند است (و اگر چنین عقیدهاى ابراز نمىشود، تنها به این دلیلاست که بازرگانان و کشاورزان و نظامیان تاریخ نمىنویسند)؛ و (۲) فعالیت روحى و فکرى، روشنگرى، تمدن، فرهنگ، ایده همهتصوراتى مبهم و نامشخص است که بسیار آسان مىتوان زیر لواى آنها از الفاظى داراى معانى حتى نامشخصتر استفاده کرد که آوردنشاندر هر تاریخى بسیار سهل است....
نویسندگان تاریخهاى عمومى و تاریخ فرهنگ مانند کسانىاند که پس از تشخیص معایب پول کاغذى، تصمیم مىگیرند پول ساختهشده از فلزى را جانشین آن کنند که چگالى نسبى طلا را نداشته باشد. این فلز ممکن است در ساختن سکههایى به کار رود که جرینگجرینگ کنند، اما کارى بیش از این از آن ساخته نیست. پول کاغذى ممکن است افراد نادان را فریب دهد، ولى هیچ کس فریب سکههاىساخته شده از فلز کم بهایى را نخواهد خورد که بىارزش است و فقط جرینگ جرینگ مىکند. طلا تنها به شرطى طلاست که نه تنها درمبادله به درد بخورد، بلکه موارد استفاده دیگرى نیز داشته باشد؛ به همین وجه، مورخان عمومى نیز فقط هنگامى ارزش دارند که قادر بهپاسخ گفتن به سؤال اساسى تاریخ باشند، یعنى بگویند قدرت چیست؟ مورخان عمومى پاسخهاى ضد و نقیض به این پرسش مىدهند،و مورخان فرهنگى طفره مىروند و در جواب، چیز دیگرى مىگویند، ولى همانطور که سکه طلا نما فقط ممکن است در میان کسانىکاربرد داشته باشد که توافق کنند آن را به عنوان طلا بپذیرند، یا در میان کسانى که از ماهیت طلا بىخبر باشند، مورخان عمومى ومورخان فرهنگى نیز که به سؤال اساسى بشر پاسخ نمىدهند، فقط به درد کار خاصى مىخورند، یعنى فقط در دانشگاهها و در میانخوانندگان داراى ذوق خواندن چیزهایى که به «مطالب جدى» معروف است...
]تولستوى عقیده دارد که فرایند تاریخ پیوستار یا متصلهاى است متشکل از کارها و رویدادهایى بىنهایت خُرد؛ بنابراین، هر کوششىبه منظور تقسیم آن به بخشهاى دلخواه، یا سعى در انتزاع و تعمیم و شِماسازى، قهراً به کژنمایى خصلت حقیقتى آن مىانجامد. همهدشواریهایى که مورخان در تعبیر و تفسیر گذشته به آن برخوردهاند از همین مایه مىگیرد. پس درباره «قدرت» که مورخان و نظریهپردازاناجتماعى آنهمه به آن اتکا دارند ولى فهمشان از آن اینچنین ناچیز است، چه مىتوان گفت؟ اگر رابطه فرماندهان و رهبران تاریخ را باکسانى که سرسرى گفته مىشود بر آنان قدرت «رانده شد» در نظر بگیریم، به نظر تولستوى خواهیم دید که این رابطه با آنچه معمولاًگمان رفته بسیار تفاوت دارد.[
حرکت بشر از ارادههاى انسانى دلبخواه بىشمار برمىخیزد و، بنابراین، حرکتى مداوم و پیوسته است.
هدف تاریخ فهم قوانین حاکم بر این حرکت پیوسته است. ذهن بشر براى رسیدن به این قوانینِ برآمده از حاصل جمع تمام آنارادههاى انسانى، بهطور دلبخواه واحدهایى منفصل و ناپیوسته را مفروض مىگیرد. نخستین روش تاریخ این است که سلسلهاى ازرویدادهاى پیوسته به یکدیگر را به شیوه دلبخواه بگیرد و آن را جدا از بقیه بررسى کند، هرچند هیچ آغازى براى هیچ رویدادى وجودندارد و نمىتواند داشته باشد، زیرا هر رویداد بدون وقفه و گسستگى از رویدادى دیگر سرچشمه مىگیرد.
روش دوم این است که کارهاى یک تن بتنهایى، یعنى فلان پادشاه یا سردار، را معادل حاصل جمع بسیارى ارادههاى فردى بشمارند،حال آنکه فعالیت فقط یک شخصیت تاریخى هرگز بیانگر سر جمع ارادههاى فردى نیست.
علم تاریخ در کوشش به منظور نزدیکتر شدن به حقیقت، اتصالاً واحدهایى کوچکتر و کوچکتر را براى بررسى برمىگزیند. ولى اینواحدها هر قدر هم که کوچک باشند، احساس مىکنیم که گزینش هر واحد جدا و منفصل از بقیه، یا آغازى براى هر پدیده فرض کردن، یاگفتن اینکه کارهاى هر شخصیت تاریخى بتنهایى بیانگر اراده بسیارى از افراد است، ذاتاً نادرست است.
به هیچ زحمت انتقادى نیاز نیست تا بتوان هر استنتاج تاریخى را با خاک یکسان ساخت. با توجه به اینکه هر واحدى را که تاریخمورد مشاهده قرار دهد دلبخواهى برگزیده است، منتقد فقط لازم است ـ و کاملاً حق دارد ـ هر واحد کوچکتر یا بزرگتر را به عنوانموضوع مشاهده برگزیند .
تنها امید ما به رسیدن به قوانین تاریخ این است که واحدهاى بىنهایت خُرد را بگیریم و هنر ادغام آنها را کسب کنیم.
*
پانزده سال اول قرن نوزدهم در اروپا، زمان حرکت استثنایى میلیونها تن از مردم است. افراد از اشتغالات معمول خویش دستمىشویند، از یک سوى اروپا بشتاب روانه سوى دیگر مىشوند، یکدیگر را غارت مىکنند و مىکشند، و پیروز مىشوند یا به اعماقناامیدى فرومىروند. به مدت چند سال، مسیر زندگى یکسره تغییر مىکند و حرکت شدیدى دیده مىشود که نخست افزایش و سپسکاهش مىیابد. آدمى مىپرسد: علت این حرکت چه بود؟ چه قوانینى بر آن حاکم بود؟
مورخان در پاسخ این سؤال، گفتار و کردار عدهاى از افراد را در ساختمانى در شهر پاریس به ما ارائه مىدهند، و اسم این افعال و اقوالرا «انقلاب» مىگذارند، و سپس زندگینامههاى تفصیلى ناپلئون و برخى دوستان یا دشمنان او را مىآورند، و از نفوذ بعضى از این کساندر دیگران صحبت مىکنند، و سرانجام مىگویند آن حرکت به این دلایل رخ داد، و اینهاست قوانین حاکم بر آن.
اما ذهن آدمى نه تنها از باور کردن این تبیین سرباز مىزند، بلکه بوضوح مىگوید که این روش تبیین سفسطهآمیز است، زیرا پدیدهضعیفتر را علت پدیده قویتر معرفى مىکند. سر جمع ارادههاى انسانى انقلاب کبیر و ناپلئون را به وجود آورد، و همان سر جمع ارادههانخست آنها را تحمل و بعد نابود کرد.
تاریخ مىگوید: «ولى هر وقت کشورگشاییهایى بوده، کشورگشایانى بودهاند؛ هر وقت در هر کشورى انقلابى بوده، مردان بزرگىبودهاند.» اما باز عقل آدمى پاسخ مىدهد: درست است که هر وقت کشورگشایانى بودهاند، جنگ هم بوده، لیکن این ثابت نمىکند کهکشورگشایان علت جنگ بودهاند و قوانین جنگ را مىتوان در فعالیتهاى شخصى یک تن بتنهایى یافت. فرض کنید هرگاه من به ساعتمنگاه کنم و ببینم عقربهها ساعت ده را نشان مىدهند، زنگ کلیساى مجاور به صدا در آید؛ ولى چون وقتى عقربهها به ساعت ده مىرسندزنگ کلیسا شروع به نواختن مىکند، من حق ندارم فرض کنم که علت حرکت زنگ کلیسا موقعیت عقربههاى ساعت من است.
یا فرض کنید هر گاه شاهد حرکت لکوموتیو باشم، صداى سوت به گوشم بخورد و ببینم دریچهها باز مىشوند و چرخها به گردش درمىآیند؛ اما حق ندارم نتیجه بگیرم که علت حرکت لکوموتیو، صداى سوت و گردش چرخهاست.
روستاییان مىگویند در اواخر بهار باد سرد مىوزد زیرا درختان بلوط جوانه مىزنند، و در واقع چنین هم هست که هر بهار به وقتجوانه زدن درختان بلوط، باد سرد مىآید. اما گرچه من نمىدانم علت چیست که به هنگام باز شدن جوانههاى بلوط، باد سرد مىآید،نمىتوانم با روستاییان همعقیده باشم که باز شدن جوانههاى بلوط علت وزش بادهاى سرد است، زیرا نیروى باد خارج از حوزه تأثیرجوانههاست. تنها چیزى که مىبینم مقارن شدن رویدادهاست چنانکه در تمام پدیدههاى زندگى پیش مىآید، و مىبینم که هر قدر بهعقربههاى ساعت یا به دریچهها و چرخهاى لکوموتیو یا به درختان بلوط بیشتر و بدقت نگاه کنم، موفق به کشف علت نواختن زنگها یاحرکت لکوموتیو یا بادهاى بهارى نخواهم شد. براى این کار، باید دیدگاهم را یکسره تغییر دهم و قوانین حرکت بخار و زنگها و باد رامطالعه کنم. تاریخ هم باید به همین کار بپردازد. و تا کنون کوششهایى نیز در این جهت صورت گرفته است.
براى بررسى قوانین تاریخ، باید موضوع مشاهداتمان را بکل تغییر دهیم، باید شاهان و وزیران و سرداران را کنار بگذاریم، و بهمطالعه عناصرى عاد و بىنهایت خُردى بپردازیم که تودهها را به حرکت در مىآورند. هیچ کس نمىتواند بگوید آدمى تا چه حد ممکناست در جهت فهم قوانین تاریخ به این شیوه پیش رود؛ اما واضح است که امکان کشف آن قوانین تنها از این راه وجود دارد، و مورخانتاکنون حتى یک میلیونیم کوشش فکرى و ذهنى مصروف شرح و وصف کارهاى شاهان و فرماندهان و وزیران و بیان تأملات خودشاندرباره آن کارها را در این جهت صرف نکردهاند….
*
تصور نادرست ما دایر بر اینکه فلان رویداد معلول فرمان مقدم بر آن است، از این ناشى مىشود که وقتى رویداد به وقوع مىپیوندد،و از میان هزاران فرمان فقط آن چند فرمانى که منطبق با رویداد بودهاند به اجرا در آمدهاند، سایر فرمانهایى را که اجرا نشدهاند چون ممکننبود اجرا شوند، از یاد مىبریم. بعلاوه، اشتباه ما ناشى از این است که در گزارشهاى تاریخى، به سلسلهاى از رویدادهاى ناچیز و گوناگونبىشمار، مثلاً از قبیل رویدادهاى منتهى به حمله ارتش فرانسه به روسیه، بر وفق نتیجه حاصله از آن سلسله رویدادها به صورت یکرویداد بزرگ کلیت داده مىشود، و مطابق با این کار، سراسر سلسله فرمانها نیز در قالب جلوه یک اراده کلیت پیدا مىکند.
مىگوییم ناپلئون خواست به روسیه تجاوز کند و تجاوز کرد. ولى در واقع در تمام فعالیتهاى ناپلئون هیچ چیزى شبیه به جلوه آنخواست نمىیابیم، بلکه برمىخوریم به سلسلهاى از فرمانها، یا جلوههاى اراده او که در جهتهاى بسیار مختلف و نامعین سیر کردهاند. ازمیان سلسلهاى دراز از فرمانهاى اجرا نشده ناپلئون، فقط یکى در مورد نبردهاى ۱۸۱۲ به اجرا در آمد ـ نه به دلیل اینکه کوچکترینتفاوتى با بقیه داشت، بلکه به جهت مقارنه آن با جریان رویدادهایى که به حمله ارتش فرانسه به روسیه انجامید، درست همانگونه که درکار کردن با استنسیل، فلان شکل در مىآید نه به دلیل اینکه رنگ از این طرف یا آن طرف مالیده شد، بلکه به این جهت که از هر طرفروى آن شکل به کار رفت….
با توجه به شکلهاى پیچیده و متکثر حیات سیاسى و اجتماعى در اروپا، آیا مىتوان تصور کرد که هیچ رویدادى به تجویز یا حکم یافرمان شاهان یا وزیران یا پارلمانها یا روزنامهها روى نداده باشد؟ آیا هیچ عمل جمعى هست که توجیه آن در وحدت سیاسى یامیهنپرستى یا توازن قدرتها یا تمدن پیدا نشود؟ پس هر رویدادى ناگزیر مقارنه پیدا مىکند با فلان خواست ابراز شده، و بعد از توجیه،به عنوان حاصل اراده یک تن با چند تن به صحنه مىآید.
کشتى در هر جهتى که حرکت کند، جریان امواجى که کشتى سینه آنها را مىشکافد همیشه پیشاپیش آن دیده مىشود. در نظرسرنشینان کشتى، حرکت امواج یگانه حرکت محسوس است.
فقط اگر لحظه به لحظه جریان امواج را بدقت بنگریم و با حرکت کشتى مقایسه کنیم، متقاعد مىشویم که سبب حتى کوچکترینبخش آن، حرکت کشتى است، و آنچه ما را به اشتباه انداخت این بود که خود نیز به طور نامحسوس در حرکت بودیم.
اگر لحظه به لحظه حرکت شخصیتهاى تاریخى را بنگریم (به عبارت دیگر، شرایط اجتنابناپذیر همه رویدادها، یعنى تداوم یاپیوستگى حرکت زمانى را از نو برقرار سازیم)، و از رابطه ذاتى شخصیتهاى تاریخى با تودهها غافل نشویم، عین همان امر را خواهیم دید.
وقتى کشتى در فلان جهت حرکت مىکند، همان موج پیشاپیش آن است، و هر قدر به دفعات تغییر جهت دهد، بههمان دفعات موجنیز تغییر جهت مىدهد. ولى کشتى به هر سو که بچرخد، همیشه موج حرکت آن را پیشبینى مىکند.
هر چه اتفاق بیفتد، همیشه به نظر مىرسد که آن رویداد پیشبینى شده و مقدر بود. کشتى هر جا برود، آب خروشانى که نه جهت آنرا تعیین مىکند و نه به حرکتش مىافزاید، کف آلود پیشاپیش آن است، و از فاصلههاى دور چنین مىنماید که نه تنها خود بخود درحرکت است، بلکه حرکت کشتى را نیز هدایت مىکند.
مورخان وقتى جلوههاى اراده شخصیتهاى تاریخى را به صورت فرمانهاى مرتبط با رویدادها از نظر گذرانیدهاند، چنین فرض کردهاندکه رویدادها وابسته به آن فرمانها بودهاند. ولى ما با تحقیق در خود رویدادها و رابطه شخصیتهاى تاریخى با مردم، به این نتیجه رسیدهایمکه فرمانهاى ایشان وابسته به رویدادها بوده است. آنچه این استنتاج را بىچون و چرا ثابت مىکند این است که هرقدر هم فرمانهاىپرشمار صادر شده باشند، رویداد مورد نظر به وقوع نمىپیوندد مگر علتهاى دیگرى براى آن وجود داشته باشند؛ ولى به محض وقوعرویداد (از هر قسم که باشد)، از میان خواستهایى که افراد مختلف اتصالاً ابراز مىکنند، همواره بعضى خواستها به دلیل معنا و زمانابرازشان، رابطهاى مانند رابطه فرمان با رویداد پیدا مىکنند.
با این نتیجهگیرى، اکنون مىتوانیم مستقیماً و ایجاباً به این دو سؤال اساسى تاریخ پاسخ دهیم:
(۱) قدرت چیست؟
(۲) چه نیرویى باعث حرکت ملتها مىشود؟
(۱) قدرت رابطه شخص معینى با سایر افراد است که در آن، در خصوص عملى که باید جمعاً صورت گیرد هرچه آن شخص عقاید وپیشبینىها و توجیهات بیشترى ابراز کند، مشارکت وى در آن عمل کمتر است.
(۲) حرکت ملتها نه معلول قدرت است، نه فعالیت فکرى، و نه حتى مجموع این دو چنانکه مورخان خیال کردهاند، بلکه معلولفعالیت همه مردمى است که در رویدادها مشارکت دارند و همواره به نحوى دست به دست هم مىدهند که کسان داراى بزرگترین سهم دررویداد، کمترین مسؤولیت را بر عهده مىگیرند، و بعکس.
از حیث معنوى، کسى که قدرت را در دست دارد به نظر مىرسد که علت رویداد است؛ و از جهت مادى، کسانى که به قدرت گردنمىنهند. ولى از آنجا که فعالیت معنوى بدون فعالیت مادى تصورپذیر نیست، علت رویداد نه اولى است و نه دومى، بلکه در جمعآنهاست.
یا، به سخن دیگر، تصور علت در مورد پدیدههاى موضوع تحقیق ما مصداق ندارد.
در تحلیل نهایى، مىرسیم به یک دور بىنهایت ـ یعنى آن حد نهایى که عقل آدمى در هر قلمرو فکرى به آن مىرسد اگر موضوع رابازیچه قرار ندهد. برق حرارت تولید مىکند، و حرارت برق تولید مىکند. اتمها یکدیگر را جذب مىکنند، و اتمها یکدیگر را دفعمىکنند.
وقتى درباره کنش و واکنش حرارت و برق یا اتمها صحبت مىکنیم، نمىتوانیم بگوییم چرا چنین اتفاق مىافتد، بلکه مىگوییم اینطور است زیرا در غیر این صورت تصورپذیر نیست؛ زیرا باید این طور باشد و این قانون است. همین حکم در مورد رویدادهاى تاریخىنیز صدق مىکند ما نمىدانیم چرا جنگها و انقلابها به وقوع مىپیوندند. فقط مىدانیم که براى وقوع فلان عمل، مردم باید در تشکلىخاص که همه در آن شرکت دارند دست به دست هم دهند، و مىگوییم اینچنین است زیرا در غیر این صورت قابل تصور نیست یا، بهسخن دیگر، این قانون است.
————————————————� �—————————–
۱) From Leo Tolstoy, War and Peace, tr. Louise and Aylmer Maude, in Patrick Gardiner (ed.) Theories of History (Glencoe,Illinois: The Free Press, 1959), pp. 168 ـ ۱۷۷٫
۲) Edward Gibbon (49 ـ ۷۳۷۱). مورخ انگلیسى و مؤلف تاریخ انحطاط و سقوط امپراتورى روم. (مترجم)
۳) H. T. Buckle (26 ـ ۱۲۸۱). مورخ انگلیسى و مؤلف تاریخ تمدن در انگلستان. (مترجم)
۴) H. F. K. Stein (1381 ـ ۷۵۷۱). وزیر امور خارجه پروس که زیر فشار و ناپلئون مجبور به استعفا شد، به اتریش و سپس به دعوت تزار به روسیهرفت و به مقام رایزنى او رسید. (مترجم)
۵) C. M. Talleyrand (8381 ـ ۴۵۱). سیاستمدار فرانسوى، وزیر امور خارجه ناپلئون و سپس لویى هجدهم. (مترجم)
۶) L. A. Thiers (7781 ـ ۷۹۷۱). سیاستمدار و مورخ فرانسوى. (مترجم)
۷) Pierre Lanfrey (77 ـ ۸۲۸۱). نویسنده فرانسوى که کتاب او، تاریخ ناپلئون اول، هنگامى که جنگ و صلح تولستوى به پایان مىرسید، انتشاریافت. (یادداشت مترجم انگلیسى)
۸) G. G. Gervinus (17 ـ ۵۰۸۱). مورخ آلمانى و شارح آثار شکسپیر که تولستوى با آراى او مخالف بود. (یادداشت مترجم انگلیسى)
۹) F. C. Schlosser (1681 ـ ۶۷۷۱). استاد تاریخ دانشگاه هایدلبرگ و مولف یک دوره تاریخ ۱۹ جلدى جهان. (یادداشت مترجم انگلیسى)
ع. ف.
تاریخ جدید اعتقادات روزگار باستان را رد کرده است بىآنکه برداشتى نو به جاى آن بیاورد، و مورخان پس از رد اقتدار ایزدىپادشاهان و ایمان قدما به «تقدیر»، ناچار شدهاند از راهى دیگر باز به همان نتیجه برسند، یعنى بپذیرند که (۱) ملتها را افراد هدایتمىکنند، و (۲) هدفى شناخته شده وجود دارد که ملتها و عموماً بشریت به آن مىگرایند.
جمیع مورخان جدید، از گیبن(۲) تا باکل(۳)، بهرغم اختلافهاى ظاهرى و دیدگاههاى بظاهر نوپدید، بنیاد کارشان همان دو فرضدیرین و پرهیزناپذیر است.
مورخ نخست به شرح فعالیتهاى افرادى مىپردازد که، به عقیده وى، بشریت را هدایت کردهاند. (یکى فقط شاهان و سرداران و وزیرانرا چنین مردانى مىشناسد، و دیگرى سخنوران و دانشمندان و اصلاحگران و فیلسوفان و شاعران را نیز از آن جمله به حساب مىآورد).دوم، فرض بر این قرار مىگیرد که هدفى که بشریت به سوى آن هدایت مىشود به مورخان شناخته است. این هدف در چشم یکى،عظمت مملکت روم یا اسپانیا یا فرانسه است؛ و به نظر دیگرى، آزادى و برابرى و گونهاى تمدن متعلق به گوشهاى کوچک از جهان به ناماروپا.
در ۱۷۸۹ جوش و خروشى در پاریس در مىگیرد و بزرگتر مىشود و گسترش مىیابد که جلوه آن، حرکت مردم از غرب به شرقاست، و در حین حرکت به شرق چند بار با ضد حرکتى از شرق به غرب در تصادم مىآید، تا سرانجام در ۱۸۱۲ در مسکو به حد نهایىمىرسد. آنگاه قرینهاى شگفت، یعنى حرکتى در جهت مخالف، از شرق به غرب پدید مىآید و، مانند حرکت پیشین، ملتهاى اروپاىمیانه را به خود جلب مىکند. اما این حرکت نیز همینکه به نقطه آغاز حرکت نخست در غرب، یعنى پاریس، مىرسد، فرو مىنشیند.
در آن دوره بیست ساله، شمار عظیمى مزرعهها شخم نزده رها شدند، خانهها به آتش سوختند، بازرگانى تغییر جهت داد، میلیونهاانسان راه مهاجرت در پیش گرفتند، فقیر یا ثروتمند شدند، و میلیونها مسیحى که به قانون محبت به همنوع ابراز ایمان مىکردند،یکدیگر را کشتند.
اینها همه چه معنا مىدهد؟ چرا اتفاق افتاد؟ چه چیز آن مردمان را به سوختن خانهها و کشتن همنوعان برانگیخت؟ علل اینرویدادها چه بود؟ چه نیرویى آدمیان را به چنین کارهایى واداشت؟ اینها پرسشهاى غریزى و ساده و بغایت موجهى است که بشر بههنگام برخورد با یادمانها و سنتهاى آن دوره در نزد خویش طرح مىکند.
براى یافتن پاسخ به این پرسشها، آدمى به حکم عقل سلیم به علم تاریخ روى مىآورد که بر طبق هدفى که دارد، مىخواهد ملتها و ابناى بشر خویشتن را بشناسند.
اگر تاریخ تصور اهل روزگار باستان را حفظ کرده بود، پاسخ مىداد خداوند براى پاداش یا کیفر مردم به ناپلئون قدرت داد و اراده او رابه منظور متحقق ساختن غایات ایزدى هدایت کرد، و این جواب واضح و کامل مىبود. ممکن است به مأموریت الاهى ناپلئون معتقدباشیم یا نباشیم، اما هر کس به آن اعتقاد ورزد، هیچ نکته نامهفوم یا هیچ تناقضى در تاریخ آن دوره نمىبیند.
اما تاریخ جدید نمىتواند چنین پاسخى دهد. تصورات قدما را دایر بر مداخله مستقیم خداوند در امور بشر، علم به دیده تصدیقنمىنگرد، و، بنابراین، باید جوابهاى دیگرى بدهد.
تاریخ جدید در پاسخ به این پرسشها خواهد گفت: مىخواهید بدانید آن حرکت به چه معناست، علت آن چه بود، و چه نیروهایىرویدادهاى مذکور را پدید آوردند؟ پس گوش کنید:
«لویى چهاردهم مردى بسیار مغرور و متکى به نفس بود؛ فلان و بهمان معشوقهها و فلان و بهمان وزیران را داشت و به طرز بدى برفرانسه فرمان راند. اسلافش افرادى ضعیف بودند و آنان نیز طرز حکومتشان بر فرانسه بد بود. چنین و چنان نورچشمیها و چنین و چنانمعشوقههایى داشتند. از این گذشته، برخى کسان در آن زمان کتابهایى نوشتند. در اواخر قرن هجدهم، ده دوازده تن کمکم در پاریس از اینسخن مىگفتند که همه آدمیان آزاد و برابرند. این سبب شد که مردم در سراسر فرانسه رفته رفته یکدیگر را بکوبند و غرق کنند. شاه وبسیارى از افراد دیگر را کشتند. در آن هنگام در فرانسه نابغهاى به نام ناپلئون بود. او بر همه کس در همه جا پیروز شد ـ به عبارت دیگر،بسیارى را کشت زیرا نابغهاى بزرگ بود. و معلوم نیست به چه دلیل، عازم کشتن آفریقاییان شد، و آنچنان آنان را خوب کشت و آنقدرزیرک و خردمند بود که پس از بازگشت به فرانسه، فرمان داد همه از او اطاعت کنند، و همه از او اطاعت کردند. بعد از آنکه امپراتور شد،باز براى کشتن مردم به ایتالیا و اتریش و پروس رفت. و در آن سرزمینها نیز بسیارى را کشت. در روسیه امپراتورى به نام آلکساندر بود کهتصمیم گرفت نظم را به اروپا باز گرداند و، بنابراین، به جنگ ناپلئون رفت. در ۱۸۰۷ بناگاه با او از در دوستى درآمد، ولى در ۱۸۱۱ آن دوبا یکدیگر به مشاجره برخاستند و باز کشتن بسیارى از مردم را آغاز کردند. ناپلئون به سرکردگى ششصد هزار مرد جنگى به روسیه حملهبرد و مسکو را به تصرف در آورد، سپس ناگهان از مسکو گریخت، و آلکساندر امپراتور روسیه به یارى اشتاین(۴) و دیگران، اروپا را برضد برهم زننده آرامش آن قاره متحد و مسلح ساخت. همه متحدان ناپلئون یکباره با او دشمن شدند و نیروهایشان به پیشباز قواى تازهنفسى رفتند که او فراهم آورده بود. متحدان، ناپلئون را شکست دادند، وارد پاریس شدند و او را مجبور به استعفا کردند و به جزیره اِلبافرستادند، ولى از عنوان امپراتور محروم نساختند، و گرچه پنج سال پیش و یک سال بعد وى را به چشم یاغى و راهزن مىنگریستند، درآن زمان از هیچ احترامى به او دریغ نورزیدند. آنگاه نوبت پادشاهى لویى هجدهم رسید که تا آن هنگام، هم فرانسویان و هم متحدان به اومىخندیدند. ناپلئون در جمع کهنه سربازان گارد امپراتورى اشک ریخت، از تاج و تخت دست شست و به تبعید رفت. سپس دولتمردانکارآزموده و دیپلماتهاى زبردست (بویژه تالِران(۵) که همیشه با مهارتى خاص پیش از دیگران بر صندلى مخصوصى مىنشست و از اینراه توانسته بود مرزهاى فرانسه را گسترش دهد) در وین به صحبت نشستند و با این گفت و گوها بعضى از ملتها را شاد و برخى را غمگینکردند. اما ناگهان، درست هنگامى که نزدیک بود دیپلماتها و شاهان منازعه آغاز کنند و به ارتشهایشان فرمان کشتن یکدیگر را بدهند،ناپلئون با یک گردان وارد فرانسه شد، و فرانسویان که تا آن زمان از او بیزار بودند، بلافاصله همگى در برابر او سر فرود آوردند. سرانتاجدار متحد از این امر به خشم آمدند و بار دیگر عازم جنگ با فرانسویان شدند و ناپلئون، آن نابغه بزرگ را شکست دادند و بناگاه او راراهزن خواندند و به تبعید به جزیره سنت هلن فرستادند. مرد تبعیدى که از فرانسه عزیزش که در قلب او جاى داشت جدا شده بود، در آنجزیره صخرهاى آهسته آهسته راه مرگ پیمود و کارهاى بزرگش را براى نسلهاى آینده به ارث گذاشت. ولى در اروپا واکنشى به وقوعپیوست و پادشاهان بار دیگر دست به سرکوب اتباع خویش زدند.»
خطاست اگر فکر کنیم آنچه گفته شد بر سبیل استهزا و کاریکاتورى از گزارشهاى تاریخى بود. بعکس، این سخنان، بیان بسیار ملایمپاسخهاى ضد و نقیض همه تاریخنگاران بود، اعم از خاطرهنویسان و نویسندگان تاریخهاى جداگانه دولتهاى مختلف یا نگارندگانتاریخهاى عمومى و تاریخهاى جدید فرهنگ دوره مذکور، که هیچ یک در واقع جوابى به آن سؤالها نیست.
کیفیت عجیب و بطلان این پاسخها ناشى از آن است که تاریخ جدید فىالواقع مانند انسانى ناشنوا، به سؤالاتى جواب مىدهد کههیچ کس مطرح نکرده است.
اگر هدف تاریخ شرح و وصف حرکتهاى بشر و اقوام باشد، نخستین پرسش (که اگر پاسخ نگیرد، بقیه همه نامفهوم خواهد ماند) ایناست که: چه قدرتى مردمان را به حرکت در مىآورد؟ تاریخ جدید با اغلاق و زحمت فراوان به این سؤال پاسخ مىدهد که ناپلئوننابغهاى بزرگ، یا لویى چهاردهم بسیار مغرور بود، یا بعضى از نویسندگان بعضى کتابها نوشتند.
اینها همه ممکن است درست باشد و آدمى حاضر به پذیرفتن آنهاست، ولى سؤال اصلاً این نبود. همه آن تفاصیل جالب توجهمىبود اگر به وجود قدرت ایزدىِ به خود ایستادهاى اذعان مىکردیم که همواره ملل و اقوام را به وسیله ناپلئونها و لویىها و نویسندگانهدایت مىکند؛ ولى ما به وجود چنین قدرتى اقرار نداریم، و، بنابراین، پیش از آنکه سخن از ناپلئونها و لویىها و نویسندگان به میانآید، باید به ما نشان دهند که میان آن مردان و حرکت ملل و اقوام چه رابطهاى وجود دارد.
اگر بهجاى قدرت ایزدى، نیروى دیگرى پدید آمده است، باید توضیح داده شود که این نیروى جدید چیست، زیرا محل توجه وعلاقه تاریخ دقیقاً همین نیرو است.
فرض در تاریخ بظاهر این است که این نیرو خودآشکار و به همه شناخته است. اما بهرغم تمایل عمومى به معلوم تلقى کردن آن، هرکس آثار تاریخى را بخواند، بىاختیار شک مىکند که آیا این نیروى جدید که مورخان هر یک فهم دیگرى از آن دارند، بواقع آنچنان بههمگان شناخته است؟
چه نیرویى ملتها را به حرکت در مىآورد؟
مورخان زندگینامه نویس و نگارندگان تاریخهاى ملل مختلف این نیرو را قدرتى در ذات قهرمانان و فرمانروایان مىدانند، و درروایاتشان رویدادها صرفاً به اراده کسى مانند ناپلئون، آلکساندر یا عموماً اشخاص مورد نظر آنان به وقوع مىپیوندند. پاسخهاى مورخىاز این قبیل به این پرسش که چه نیرویى علت وقوع رویدادهاست فقط تا هنگامى رضایتبخش است که هر رویدادى تنها یک مورخداشته باشد. به محض اینکه مورخان متعلق به ملیتهاى مختلف و داراى گرایشهاى متفاوت شروع به شرح و وصف رویداد واحدى کنند،پاسخها فوراً بىمعنا مىشوند، زیرا آنان تعبیرهایى نه تنها مختلف، بلکه غالباً متناقض از آن نیرو دارند. یک مورخ مىگوید قدرتناپلئون فلان رویداد را به وجود آورد، دومى مىگوید قدرت آلکساندر، و سومى مىگوید قدرت فلان شخص دیگر. بعلاوه، این قسممورخان حتى در بیان اینکه اقتدار فلان کس بر چه نیرویى استوار بود اظهارات ضد و نقیض مىکنند. تىیر(۶)، یکى از بناپارتیستها،مىگوید اساس قدرت ناپلئون فضیلت و نبوغ او بود. لانْفره(۷)، یکى از جمهوریخواهان، مىگوید پایه قدرت وى حیلهگرى و فریبمردم بود. بدین ترتیب، این طبقه از مورخان چون مواضع یکدیگر را تخریب مىکنند، فهم نیروى پدید آورنده رویدادها را نیز از بینمىبرند و هیچ پاسخى به پرسش اساسى تاریخ نمىدهند.
نویسندگان تاریخهاى عمومى که با همه ملتها سر و کار دارند، ظاهراً مىپذیرند که نظر مورخان تخصصى درباره نیروى پدید آورندهرویدادها چقدر نادرست است. آنان نیروى مذکور را نه در ذات قهرمانان و فرمانروایان، بلکه برآیند نیروهاى متعدد در جهات مختلفمىدانند. مورخ عمومى در شرح و وصف فلان جنگ یا انقیاد فلان قوم، علت آن رویداد را نه در قدرت یک شخص بتنهایى، بلکه درکنش و واکنش بسیارى اشخاص مرتبط با رویداد مزبور مىجوید.
برطبق این نظر، قدرت شخصیتهاى تاریخى محصول بسیارى نیروها معرفى مىشود، و بظاهر نمىتوان آن را نیرویى تلقى کرد کهرأساً رویدادها را پدید مىآورد. ولى باز در اغلب موارد، مورخان عمومى قدرت را نیرویى تصور مىکنند که خود موجد رویدادهاست واز آن به عنوان علت رویدادها سخن مىگویند. در گزارشها و توضیحاتشان، فلان شخصیت تاریخى نخست محصول زمان خویش وقدرتش صرفاً برآیند نیروهاى مختلف معرفى مىشود، و بعد مىگویند قدرت او خودش نیرویى پدید آورنده رویدادها بوده است. مثلاًگروینوس(۸) و اشلوسر(۹) و دیگران یکبار ثابت مىکنند که ناپلئون محصول انقلاب کبیر و اندیشههاى سال ۱۷۸۹ و امثال آن بوده است، و بار دیگر بوضوح مىگویند سلسله نبردهاى ۱۸۱۲ و امور دیگرى که باب پسندشان نیست چیزى نبودهمگر محصول اراده گمراه ناپلئون، و بلهوسى ناپلئون سیر تکاملى اندیشههاى ۱۷۸۹ را متوقف کرد. قدرت ناپلئون محصول اندیشههاىزاییده انقلاب کبیر و روح عمومى زمانه بود، ولى اندیشههاى زاییده انقلاب کبیر و روح عمومى زمانه را سرکوب کرد.
این تناقض عجیب، تصادفى نیست. نه تنها در هر قدم رخ مىدهد، بلکه گزارشهاى مورخان عمومى از سلسلهاى از آنها تشکیلمىشود. دلیل وقوع تناقض آن است که مورخان عمومى پس از ورود به حوزه تحلیل، در نیمه راه توقف مىکنند.
براى اینکه مؤلفهها مساوى با برآیند نیروها از کار در آیند، جمع مؤلفهها باید مساوى با برآیند باشد. مورخان عمومى هرگز اینشرط را رعایت نمىکنند و، بنابراین، به منظور تبیین برآیند نیروها ناچارند علاوه بر مؤلفههاى ناکافى، نیروى تبیین نشده دیگرى را بهحساب بگیرند که در نتیجه کار تأثیر داشته باشد.
سومین دسته از مورخان ـ یا مورخانِ معروف به فرهنگى ـ نیز در همان راهى گام مىزنند که مورخان عمومى معین کردهاند.مورخان عمومى گاهى نویسندگان و بانوان را به عنوان نیروهاى موجد رویدادها مىپذیرند. اما مورخان فرهنگى آن نیرو را چیزى بکلىمتفاوت مىدانند، یعنى آنچه فرهنگ یا فعالیت ذهنى خوانده مىشود.
مورخان فرهنگى تا جایى که قضیه به اسلاف و پیشگامانشان، یعنى نویسندگان تاریخهاى عمومى، مربوط مىشود، بدون برخوردبا تضاد و تناقض پیش مىروند، زیرا اگر رویدادهاى تاریخى را بتوان با توسل به این واقعیت تبیین کرد که بعضى اشخاص به فلان شیوهبا یکدیگر رفتار کردند، چرا نتوان در تبیین رویدادها به این واقعیت متوسل شد که فلان اشخاص فلان کتابها را نوشتند؟ از میان شمارعظیم شاخصهاى همراه با هر پدیدار حیاتى، این مورخان شاخص فعالیتهاى فکرى را برمىگزینند و مىگویند علت همین است. امابهرغم مساعى این مورخان در اثبات اینکه فعالیت فکرى علت رویدادهاست، باید بسیار به قضیه کش داد تا بتوان پذیرفت که میانفعالیت فکرى و حرکت مردمان رابطهاى وجود دارد، و در هیچ موردى نمىتوان تصدیق کرد که حرکتهاى مردم را فعالیت فکرى کنترلمىکند، زیرا در تأئید این رأى نمىتوان گفت که آدمکشیهاى بىرحمانه انقلاب کبیر ناشى از آموزه برابرى انسانها بود، یا جنگهاىقساوتآمیز و اعدامهاى سنگدلانه از تبلیغ محبت نتیجه مىشد.
ولى حتى اگر بپذیریم که همه استدلالهاى زیرکانهاى که اینگونه تاریخها سرشار از آنهاست درست و بجا بوده ـ یعنى تصدیق کنیم کهنیرویى نامشخص موسوم به ایده حاکم بر ملتهاست ـ باز سؤال اساسى تاریخ همچنان بىجواب مىماند، و به قدرت پادشاهان و نفوذرایزنان و دیگران که در تاریخهاى عمومى وارد بحث شده بود فقط نیروى تازهاى به نام ایده افزوده مىشود که رابطه آن با تودهها خود بهتوضیح و تبیین نیاز دارد. البته امکان فهم این امر وجود دارد که چون ناپلئون قدرت داشت، رویدادها به وقوع پیوستند؛ یا حتى با قدرىکوشش ممکن است تصور کرد که ناپلئون به علاوه تأثیرات دیگر علت فلان رویداد بود؛ ولى اینکه چگونه کتابى به نام قرار داد اجتماعى]ژان ژاک روسو[ داراى این تأثیرات بود که فرانسویان شروع به کشتن یکدیگر کنند، بدون توضیحى درباره پیوند علّى این نیروى جدید بارویداد مزبور قابل فهم نیست.
بدون شک بین همه کسانى که همزمان زندگى مى کنند رابطهاى وجود دارد، و، بنابراین، مىتوان بین فعالیت فکرى آدمیان وحرکتهاى تاریخى ایشان نیز نوعى بستگى یافت، همچنانکه ممکن است میان حرکتهاى بشر از یک سو و هر چیز دیگرى مانند بازرگانىیا صنایع دستى یا باغبانى از سوى دیگر ارتباطى پیدا کرد. ولى فهم اینکه چرا مورخان فرهنگى فعالیت فکرى را علت یا جلوه کل حرکتتاریخ مىشمارند، دشوار است. فقط ممکن است ملاحظات زیر مورخان را به چنین نتیجهاى رسانده باشد: (۱) تاریخ را دانشورانمىنویسند، و، بنابراین، براى آنان طبیعى و دلپسند است که فکر کنند فعالیت صنف ایشان اساس حرکت کل نوع بشر است، همانگونهکه نظیر چنین عقیدهاى براى بازرگانان و کشاورزان و نظامیان طبیعى و دلپسند است (و اگر چنین عقیدهاى ابراز نمىشود، تنها به این دلیلاست که بازرگانان و کشاورزان و نظامیان تاریخ نمىنویسند)؛ و (۲) فعالیت روحى و فکرى، روشنگرى، تمدن، فرهنگ، ایده همهتصوراتى مبهم و نامشخص است که بسیار آسان مىتوان زیر لواى آنها از الفاظى داراى معانى حتى نامشخصتر استفاده کرد که آوردنشاندر هر تاریخى بسیار سهل است....
نویسندگان تاریخهاى عمومى و تاریخ فرهنگ مانند کسانىاند که پس از تشخیص معایب پول کاغذى، تصمیم مىگیرند پول ساختهشده از فلزى را جانشین آن کنند که چگالى نسبى طلا را نداشته باشد. این فلز ممکن است در ساختن سکههایى به کار رود که جرینگجرینگ کنند، اما کارى بیش از این از آن ساخته نیست. پول کاغذى ممکن است افراد نادان را فریب دهد، ولى هیچ کس فریب سکههاىساخته شده از فلز کم بهایى را نخواهد خورد که بىارزش است و فقط جرینگ جرینگ مىکند. طلا تنها به شرطى طلاست که نه تنها درمبادله به درد بخورد، بلکه موارد استفاده دیگرى نیز داشته باشد؛ به همین وجه، مورخان عمومى نیز فقط هنگامى ارزش دارند که قادر بهپاسخ گفتن به سؤال اساسى تاریخ باشند، یعنى بگویند قدرت چیست؟ مورخان عمومى پاسخهاى ضد و نقیض به این پرسش مىدهند،و مورخان فرهنگى طفره مىروند و در جواب، چیز دیگرى مىگویند، ولى همانطور که سکه طلا نما فقط ممکن است در میان کسانىکاربرد داشته باشد که توافق کنند آن را به عنوان طلا بپذیرند، یا در میان کسانى که از ماهیت طلا بىخبر باشند، مورخان عمومى ومورخان فرهنگى نیز که به سؤال اساسى بشر پاسخ نمىدهند، فقط به درد کار خاصى مىخورند، یعنى فقط در دانشگاهها و در میانخوانندگان داراى ذوق خواندن چیزهایى که به «مطالب جدى» معروف است...
]تولستوى عقیده دارد که فرایند تاریخ پیوستار یا متصلهاى است متشکل از کارها و رویدادهایى بىنهایت خُرد؛ بنابراین، هر کوششىبه منظور تقسیم آن به بخشهاى دلخواه، یا سعى در انتزاع و تعمیم و شِماسازى، قهراً به کژنمایى خصلت حقیقتى آن مىانجامد. همهدشواریهایى که مورخان در تعبیر و تفسیر گذشته به آن برخوردهاند از همین مایه مىگیرد. پس درباره «قدرت» که مورخان و نظریهپردازاناجتماعى آنهمه به آن اتکا دارند ولى فهمشان از آن اینچنین ناچیز است، چه مىتوان گفت؟ اگر رابطه فرماندهان و رهبران تاریخ را باکسانى که سرسرى گفته مىشود بر آنان قدرت «رانده شد» در نظر بگیریم، به نظر تولستوى خواهیم دید که این رابطه با آنچه معمولاًگمان رفته بسیار تفاوت دارد.[
حرکت بشر از ارادههاى انسانى دلبخواه بىشمار برمىخیزد و، بنابراین، حرکتى مداوم و پیوسته است.
هدف تاریخ فهم قوانین حاکم بر این حرکت پیوسته است. ذهن بشر براى رسیدن به این قوانینِ برآمده از حاصل جمع تمام آنارادههاى انسانى، بهطور دلبخواه واحدهایى منفصل و ناپیوسته را مفروض مىگیرد. نخستین روش تاریخ این است که سلسلهاى ازرویدادهاى پیوسته به یکدیگر را به شیوه دلبخواه بگیرد و آن را جدا از بقیه بررسى کند، هرچند هیچ آغازى براى هیچ رویدادى وجودندارد و نمىتواند داشته باشد، زیرا هر رویداد بدون وقفه و گسستگى از رویدادى دیگر سرچشمه مىگیرد.
روش دوم این است که کارهاى یک تن بتنهایى، یعنى فلان پادشاه یا سردار، را معادل حاصل جمع بسیارى ارادههاى فردى بشمارند،حال آنکه فعالیت فقط یک شخصیت تاریخى هرگز بیانگر سر جمع ارادههاى فردى نیست.
علم تاریخ در کوشش به منظور نزدیکتر شدن به حقیقت، اتصالاً واحدهایى کوچکتر و کوچکتر را براى بررسى برمىگزیند. ولى اینواحدها هر قدر هم که کوچک باشند، احساس مىکنیم که گزینش هر واحد جدا و منفصل از بقیه، یا آغازى براى هر پدیده فرض کردن، یاگفتن اینکه کارهاى هر شخصیت تاریخى بتنهایى بیانگر اراده بسیارى از افراد است، ذاتاً نادرست است.
به هیچ زحمت انتقادى نیاز نیست تا بتوان هر استنتاج تاریخى را با خاک یکسان ساخت. با توجه به اینکه هر واحدى را که تاریخمورد مشاهده قرار دهد دلبخواهى برگزیده است، منتقد فقط لازم است ـ و کاملاً حق دارد ـ هر واحد کوچکتر یا بزرگتر را به عنوانموضوع مشاهده برگزیند .
تنها امید ما به رسیدن به قوانین تاریخ این است که واحدهاى بىنهایت خُرد را بگیریم و هنر ادغام آنها را کسب کنیم.
*
پانزده سال اول قرن نوزدهم در اروپا، زمان حرکت استثنایى میلیونها تن از مردم است. افراد از اشتغالات معمول خویش دستمىشویند، از یک سوى اروپا بشتاب روانه سوى دیگر مىشوند، یکدیگر را غارت مىکنند و مىکشند، و پیروز مىشوند یا به اعماقناامیدى فرومىروند. به مدت چند سال، مسیر زندگى یکسره تغییر مىکند و حرکت شدیدى دیده مىشود که نخست افزایش و سپسکاهش مىیابد. آدمى مىپرسد: علت این حرکت چه بود؟ چه قوانینى بر آن حاکم بود؟
مورخان در پاسخ این سؤال، گفتار و کردار عدهاى از افراد را در ساختمانى در شهر پاریس به ما ارائه مىدهند، و اسم این افعال و اقوالرا «انقلاب» مىگذارند، و سپس زندگینامههاى تفصیلى ناپلئون و برخى دوستان یا دشمنان او را مىآورند، و از نفوذ بعضى از این کساندر دیگران صحبت مىکنند، و سرانجام مىگویند آن حرکت به این دلایل رخ داد، و اینهاست قوانین حاکم بر آن.
اما ذهن آدمى نه تنها از باور کردن این تبیین سرباز مىزند، بلکه بوضوح مىگوید که این روش تبیین سفسطهآمیز است، زیرا پدیدهضعیفتر را علت پدیده قویتر معرفى مىکند. سر جمع ارادههاى انسانى انقلاب کبیر و ناپلئون را به وجود آورد، و همان سر جمع ارادههانخست آنها را تحمل و بعد نابود کرد.
تاریخ مىگوید: «ولى هر وقت کشورگشاییهایى بوده، کشورگشایانى بودهاند؛ هر وقت در هر کشورى انقلابى بوده، مردان بزرگىبودهاند.» اما باز عقل آدمى پاسخ مىدهد: درست است که هر وقت کشورگشایانى بودهاند، جنگ هم بوده، لیکن این ثابت نمىکند کهکشورگشایان علت جنگ بودهاند و قوانین جنگ را مىتوان در فعالیتهاى شخصى یک تن بتنهایى یافت. فرض کنید هرگاه من به ساعتمنگاه کنم و ببینم عقربهها ساعت ده را نشان مىدهند، زنگ کلیساى مجاور به صدا در آید؛ ولى چون وقتى عقربهها به ساعت ده مىرسندزنگ کلیسا شروع به نواختن مىکند، من حق ندارم فرض کنم که علت حرکت زنگ کلیسا موقعیت عقربههاى ساعت من است.
یا فرض کنید هر گاه شاهد حرکت لکوموتیو باشم، صداى سوت به گوشم بخورد و ببینم دریچهها باز مىشوند و چرخها به گردش درمىآیند؛ اما حق ندارم نتیجه بگیرم که علت حرکت لکوموتیو، صداى سوت و گردش چرخهاست.
روستاییان مىگویند در اواخر بهار باد سرد مىوزد زیرا درختان بلوط جوانه مىزنند، و در واقع چنین هم هست که هر بهار به وقتجوانه زدن درختان بلوط، باد سرد مىآید. اما گرچه من نمىدانم علت چیست که به هنگام باز شدن جوانههاى بلوط، باد سرد مىآید،نمىتوانم با روستاییان همعقیده باشم که باز شدن جوانههاى بلوط علت وزش بادهاى سرد است، زیرا نیروى باد خارج از حوزه تأثیرجوانههاست. تنها چیزى که مىبینم مقارن شدن رویدادهاست چنانکه در تمام پدیدههاى زندگى پیش مىآید، و مىبینم که هر قدر بهعقربههاى ساعت یا به دریچهها و چرخهاى لکوموتیو یا به درختان بلوط بیشتر و بدقت نگاه کنم، موفق به کشف علت نواختن زنگها یاحرکت لکوموتیو یا بادهاى بهارى نخواهم شد. براى این کار، باید دیدگاهم را یکسره تغییر دهم و قوانین حرکت بخار و زنگها و باد رامطالعه کنم. تاریخ هم باید به همین کار بپردازد. و تا کنون کوششهایى نیز در این جهت صورت گرفته است.
براى بررسى قوانین تاریخ، باید موضوع مشاهداتمان را بکل تغییر دهیم، باید شاهان و وزیران و سرداران را کنار بگذاریم، و بهمطالعه عناصرى عاد و بىنهایت خُردى بپردازیم که تودهها را به حرکت در مىآورند. هیچ کس نمىتواند بگوید آدمى تا چه حد ممکناست در جهت فهم قوانین تاریخ به این شیوه پیش رود؛ اما واضح است که امکان کشف آن قوانین تنها از این راه وجود دارد، و مورخانتاکنون حتى یک میلیونیم کوشش فکرى و ذهنى مصروف شرح و وصف کارهاى شاهان و فرماندهان و وزیران و بیان تأملات خودشاندرباره آن کارها را در این جهت صرف نکردهاند….
*
تصور نادرست ما دایر بر اینکه فلان رویداد معلول فرمان مقدم بر آن است، از این ناشى مىشود که وقتى رویداد به وقوع مىپیوندد،و از میان هزاران فرمان فقط آن چند فرمانى که منطبق با رویداد بودهاند به اجرا در آمدهاند، سایر فرمانهایى را که اجرا نشدهاند چون ممکننبود اجرا شوند، از یاد مىبریم. بعلاوه، اشتباه ما ناشى از این است که در گزارشهاى تاریخى، به سلسلهاى از رویدادهاى ناچیز و گوناگونبىشمار، مثلاً از قبیل رویدادهاى منتهى به حمله ارتش فرانسه به روسیه، بر وفق نتیجه حاصله از آن سلسله رویدادها به صورت یکرویداد بزرگ کلیت داده مىشود، و مطابق با این کار، سراسر سلسله فرمانها نیز در قالب جلوه یک اراده کلیت پیدا مىکند.
مىگوییم ناپلئون خواست به روسیه تجاوز کند و تجاوز کرد. ولى در واقع در تمام فعالیتهاى ناپلئون هیچ چیزى شبیه به جلوه آنخواست نمىیابیم، بلکه برمىخوریم به سلسلهاى از فرمانها، یا جلوههاى اراده او که در جهتهاى بسیار مختلف و نامعین سیر کردهاند. ازمیان سلسلهاى دراز از فرمانهاى اجرا نشده ناپلئون، فقط یکى در مورد نبردهاى ۱۸۱۲ به اجرا در آمد ـ نه به دلیل اینکه کوچکترینتفاوتى با بقیه داشت، بلکه به جهت مقارنه آن با جریان رویدادهایى که به حمله ارتش فرانسه به روسیه انجامید، درست همانگونه که درکار کردن با استنسیل، فلان شکل در مىآید نه به دلیل اینکه رنگ از این طرف یا آن طرف مالیده شد، بلکه به این جهت که از هر طرفروى آن شکل به کار رفت….
با توجه به شکلهاى پیچیده و متکثر حیات سیاسى و اجتماعى در اروپا، آیا مىتوان تصور کرد که هیچ رویدادى به تجویز یا حکم یافرمان شاهان یا وزیران یا پارلمانها یا روزنامهها روى نداده باشد؟ آیا هیچ عمل جمعى هست که توجیه آن در وحدت سیاسى یامیهنپرستى یا توازن قدرتها یا تمدن پیدا نشود؟ پس هر رویدادى ناگزیر مقارنه پیدا مىکند با فلان خواست ابراز شده، و بعد از توجیه،به عنوان حاصل اراده یک تن با چند تن به صحنه مىآید.
کشتى در هر جهتى که حرکت کند، جریان امواجى که کشتى سینه آنها را مىشکافد همیشه پیشاپیش آن دیده مىشود. در نظرسرنشینان کشتى، حرکت امواج یگانه حرکت محسوس است.
فقط اگر لحظه به لحظه جریان امواج را بدقت بنگریم و با حرکت کشتى مقایسه کنیم، متقاعد مىشویم که سبب حتى کوچکترینبخش آن، حرکت کشتى است، و آنچه ما را به اشتباه انداخت این بود که خود نیز به طور نامحسوس در حرکت بودیم.
اگر لحظه به لحظه حرکت شخصیتهاى تاریخى را بنگریم (به عبارت دیگر، شرایط اجتنابناپذیر همه رویدادها، یعنى تداوم یاپیوستگى حرکت زمانى را از نو برقرار سازیم)، و از رابطه ذاتى شخصیتهاى تاریخى با تودهها غافل نشویم، عین همان امر را خواهیم دید.
وقتى کشتى در فلان جهت حرکت مىکند، همان موج پیشاپیش آن است، و هر قدر به دفعات تغییر جهت دهد، بههمان دفعات موجنیز تغییر جهت مىدهد. ولى کشتى به هر سو که بچرخد، همیشه موج حرکت آن را پیشبینى مىکند.
هر چه اتفاق بیفتد، همیشه به نظر مىرسد که آن رویداد پیشبینى شده و مقدر بود. کشتى هر جا برود، آب خروشانى که نه جهت آنرا تعیین مىکند و نه به حرکتش مىافزاید، کف آلود پیشاپیش آن است، و از فاصلههاى دور چنین مىنماید که نه تنها خود بخود درحرکت است، بلکه حرکت کشتى را نیز هدایت مىکند.
مورخان وقتى جلوههاى اراده شخصیتهاى تاریخى را به صورت فرمانهاى مرتبط با رویدادها از نظر گذرانیدهاند، چنین فرض کردهاندکه رویدادها وابسته به آن فرمانها بودهاند. ولى ما با تحقیق در خود رویدادها و رابطه شخصیتهاى تاریخى با مردم، به این نتیجه رسیدهایمکه فرمانهاى ایشان وابسته به رویدادها بوده است. آنچه این استنتاج را بىچون و چرا ثابت مىکند این است که هرقدر هم فرمانهاىپرشمار صادر شده باشند، رویداد مورد نظر به وقوع نمىپیوندد مگر علتهاى دیگرى براى آن وجود داشته باشند؛ ولى به محض وقوعرویداد (از هر قسم که باشد)، از میان خواستهایى که افراد مختلف اتصالاً ابراز مىکنند، همواره بعضى خواستها به دلیل معنا و زمانابرازشان، رابطهاى مانند رابطه فرمان با رویداد پیدا مىکنند.
با این نتیجهگیرى، اکنون مىتوانیم مستقیماً و ایجاباً به این دو سؤال اساسى تاریخ پاسخ دهیم:
(۱) قدرت چیست؟
(۲) چه نیرویى باعث حرکت ملتها مىشود؟
(۱) قدرت رابطه شخص معینى با سایر افراد است که در آن، در خصوص عملى که باید جمعاً صورت گیرد هرچه آن شخص عقاید وپیشبینىها و توجیهات بیشترى ابراز کند، مشارکت وى در آن عمل کمتر است.
(۲) حرکت ملتها نه معلول قدرت است، نه فعالیت فکرى، و نه حتى مجموع این دو چنانکه مورخان خیال کردهاند، بلکه معلولفعالیت همه مردمى است که در رویدادها مشارکت دارند و همواره به نحوى دست به دست هم مىدهند که کسان داراى بزرگترین سهم دررویداد، کمترین مسؤولیت را بر عهده مىگیرند، و بعکس.
از حیث معنوى، کسى که قدرت را در دست دارد به نظر مىرسد که علت رویداد است؛ و از جهت مادى، کسانى که به قدرت گردنمىنهند. ولى از آنجا که فعالیت معنوى بدون فعالیت مادى تصورپذیر نیست، علت رویداد نه اولى است و نه دومى، بلکه در جمعآنهاست.
یا، به سخن دیگر، تصور علت در مورد پدیدههاى موضوع تحقیق ما مصداق ندارد.
در تحلیل نهایى، مىرسیم به یک دور بىنهایت ـ یعنى آن حد نهایى که عقل آدمى در هر قلمرو فکرى به آن مىرسد اگر موضوع رابازیچه قرار ندهد. برق حرارت تولید مىکند، و حرارت برق تولید مىکند. اتمها یکدیگر را جذب مىکنند، و اتمها یکدیگر را دفعمىکنند.
وقتى درباره کنش و واکنش حرارت و برق یا اتمها صحبت مىکنیم، نمىتوانیم بگوییم چرا چنین اتفاق مىافتد، بلکه مىگوییم اینطور است زیرا در غیر این صورت تصورپذیر نیست؛ زیرا باید این طور باشد و این قانون است. همین حکم در مورد رویدادهاى تاریخىنیز صدق مىکند ما نمىدانیم چرا جنگها و انقلابها به وقوع مىپیوندند. فقط مىدانیم که براى وقوع فلان عمل، مردم باید در تشکلىخاص که همه در آن شرکت دارند دست به دست هم دهند، و مىگوییم اینچنین است زیرا در غیر این صورت قابل تصور نیست یا، بهسخن دیگر، این قانون است.
————————————————� �—————————–
۱) From Leo Tolstoy, War and Peace, tr. Louise and Aylmer Maude, in Patrick Gardiner (ed.) Theories of History (Glencoe,Illinois: The Free Press, 1959), pp. 168 ـ ۱۷۷٫
۲) Edward Gibbon (49 ـ ۷۳۷۱). مورخ انگلیسى و مؤلف تاریخ انحطاط و سقوط امپراتورى روم. (مترجم)
۳) H. T. Buckle (26 ـ ۱۲۸۱). مورخ انگلیسى و مؤلف تاریخ تمدن در انگلستان. (مترجم)
۴) H. F. K. Stein (1381 ـ ۷۵۷۱). وزیر امور خارجه پروس که زیر فشار و ناپلئون مجبور به استعفا شد، به اتریش و سپس به دعوت تزار به روسیهرفت و به مقام رایزنى او رسید. (مترجم)
۵) C. M. Talleyrand (8381 ـ ۴۵۱). سیاستمدار فرانسوى، وزیر امور خارجه ناپلئون و سپس لویى هجدهم. (مترجم)
۶) L. A. Thiers (7781 ـ ۷۹۷۱). سیاستمدار و مورخ فرانسوى. (مترجم)
۷) Pierre Lanfrey (77 ـ ۸۲۸۱). نویسنده فرانسوى که کتاب او، تاریخ ناپلئون اول، هنگامى که جنگ و صلح تولستوى به پایان مىرسید، انتشاریافت. (یادداشت مترجم انگلیسى)
۸) G. G. Gervinus (17 ـ ۵۰۸۱). مورخ آلمانى و شارح آثار شکسپیر که تولستوى با آراى او مخالف بود. (یادداشت مترجم انگلیسى)
۹) F. C. Schlosser (1681 ـ ۶۷۷۱). استاد تاریخ دانشگاه هایدلبرگ و مولف یک دوره تاریخ ۱۹ جلدى جهان. (یادداشت مترجم انگلیسى)