10-09-2013، 7:51
روزي روزگاري دو زن همسايه ديوار به ديوار هم بودند. يكي از آنها خوب و مهربان بود ولي خداوند به او فرزندي نداده بود و زن ديگر زني حسود و كوردلي بود كه چشم نداشت سگ همسايه دوقلو بزايد چه برسد به اينكه او صاحب فرزندي شود و به آرزوي دلش برسد.
يك شب زن حسود خواب عجيبي ديد. او خواب ديد كه پسري به دنيا ميآورد و ناف بچه لحظه به لحظه كش ميآيد و بزرگ ميشود. به طوري كه دورتا دور خانهها را فرا ميگيرد. زن حسود از خوابي كه ديده بود ترس به دلش افتاد كه نكند بلايي به سرش بيايد. هرچه فكر كرد كه خوابش را تعبير كند راه به جايي نبرد و دوست هم نداشت آن را به كسي بگويد و كسي از خوابش باخبر شود.
او با فكر كردن زياد به اين نتيجه رسيد كه پيش خوابگزار پير برود و به دروغ خواب خودش را به عنوان خواب همسايه به خوابگزار گفت تا به اين وسيله بتواند تعبير خوابش را بداند.
او با اين نيت پيش خوابگزار رفت و گفت: اي خوابگزار! همسايهام زن تنهايي است. او خواب عجيبي ديده است، مرا به دنبال شما فرستاد تا خواب او را تعبير كني، تا من جوابش را براي او ببرم.
خوابگزار پير پرسيد: پس چرا خودش نيامد؟
زن حسود به دروغ گفت: چون خواب عجيب و ترسناكي ديده بود، خجالت ميكشيد كه آن را براي كسي تعريف كند و شب و روز ميترسد كه نكند بلايي منتظرش است.
خوابگزار گفت: مگر چه خوابي ديده كه به وحشت افتاده است؟
زن حسود گفت: او خواب ديده پسري به دنيا ميآورد. ناف پسر لحظه به لحظه كش ميآيد و بزرگ ميشود و دور تا دور خانه را مثل يك كمربند فرا ميگيرد.
خوابگزار لحظهاي فكر كرد و گفت: خواب ترسناك ديدن كه ترسي ندارد. خواب را هر طور تعبيرش كني همان نتيجه را ميدهد و اگر بد تعبيرش كني نتيجه بد ميدهد.
خوابگزار ادامه داد: حالا من خواب همسايه شما را خوب تعبير ميكنم تا هم ترسش بريزد و هم عاقبت به خير شود.
زن حسود كه دل توي دلش نبود و عجله ميكرد كه هرچه زودتر تعبير خوابش را بداند و به سعادت و خوشبختي برسد، گفت:
زود خواب را تعبير كن كه زن همسايه منتظر من است.
خوابگزار گفت: به همسايه ات بگو خبرهاي خوبي دارم. خوابي كه ديده نه تنها بد نميباشد بلكه خيلي خوب و پربركت است.
زن حسود طاقت نياورد و پرسيد: چطوري؟
خوابگزار ادامه داد: همسايهات صاحب پسري ميشود و او در آينده پادشاه اين سرزمين ميشود. چون ناف نشانه بزرگي و
سعادت است. حالا بدو برو و اين خبر خوش را به او برسان.
زن حسود كه از حسادت مثل سنگ سياه شده و آتش حسادتش گل كرده بود، رو به خوابگزار گفت: اي خوابگزار! اگر ناراحت نشوي، ميخواهم رازي را براي شما فاش كنم.
خوابگزار پرسيد: چه رازي؟
زن حسود گفت: من به دروغ خواب خودم را به نام خواب همسايه براي شما تعريف كردم. چون فكر ميكردم خوابي كه ديده ام عاقبت خوشي نداشته باشد. بعد گفت: حالا من صاحب پسري ميشوم و او واقعا به پادشاهي ميرسد؟
خوابگزار خنديد و گفت: اي زن! ديگر خيلي دير شده و كاري نميتوان كرد.
زن حسود با نگراني پرسيد: يعني چه؟
خوابگزار گفت: خوابها را به نيت هركس تعبير كني، خوب و بدش هم عايد همان شخص ميشود و آن پسر در آينده به پادشاهي ميرسد.
زن حسود غصهدار و غمگين به خانه اش برگشت.
روزها به زودي سپري شد و زن همسايه پسري به دنيا آورد و ماهها و سالها در يك چشم به هم زدن گذشتند، تا اينكه پسر بزرگ و بزرگ تر شد و به خاطر مهرباني و شجاعتش به پادشاهي رسيد و سالهاي سال به عدالت و مهرباني پادشاهي كرد.
زن حسود هم به خاطر حسادت و كوردلي، دستي دستي همسايهاش را به نان و نوايي رسانده بود، سالهاي سال در آتش حسادت سوخت و رنج برد و هنوز هم كه هنوز است در آتشي كه خودش برافروخته بود ميسوزد و رنج ميبرد.
يك شب زن حسود خواب عجيبي ديد. او خواب ديد كه پسري به دنيا ميآورد و ناف بچه لحظه به لحظه كش ميآيد و بزرگ ميشود. به طوري كه دورتا دور خانهها را فرا ميگيرد. زن حسود از خوابي كه ديده بود ترس به دلش افتاد كه نكند بلايي به سرش بيايد. هرچه فكر كرد كه خوابش را تعبير كند راه به جايي نبرد و دوست هم نداشت آن را به كسي بگويد و كسي از خوابش باخبر شود.
او با فكر كردن زياد به اين نتيجه رسيد كه پيش خوابگزار پير برود و به دروغ خواب خودش را به عنوان خواب همسايه به خوابگزار گفت تا به اين وسيله بتواند تعبير خوابش را بداند.
او با اين نيت پيش خوابگزار رفت و گفت: اي خوابگزار! همسايهام زن تنهايي است. او خواب عجيبي ديده است، مرا به دنبال شما فرستاد تا خواب او را تعبير كني، تا من جوابش را براي او ببرم.
خوابگزار پير پرسيد: پس چرا خودش نيامد؟
زن حسود به دروغ گفت: چون خواب عجيب و ترسناكي ديده بود، خجالت ميكشيد كه آن را براي كسي تعريف كند و شب و روز ميترسد كه نكند بلايي منتظرش است.
خوابگزار گفت: مگر چه خوابي ديده كه به وحشت افتاده است؟
زن حسود گفت: او خواب ديده پسري به دنيا ميآورد. ناف پسر لحظه به لحظه كش ميآيد و بزرگ ميشود و دور تا دور خانه را مثل يك كمربند فرا ميگيرد.
خوابگزار لحظهاي فكر كرد و گفت: خواب ترسناك ديدن كه ترسي ندارد. خواب را هر طور تعبيرش كني همان نتيجه را ميدهد و اگر بد تعبيرش كني نتيجه بد ميدهد.
خوابگزار ادامه داد: حالا من خواب همسايه شما را خوب تعبير ميكنم تا هم ترسش بريزد و هم عاقبت به خير شود.
زن حسود كه دل توي دلش نبود و عجله ميكرد كه هرچه زودتر تعبير خوابش را بداند و به سعادت و خوشبختي برسد، گفت:
زود خواب را تعبير كن كه زن همسايه منتظر من است.
خوابگزار گفت: به همسايه ات بگو خبرهاي خوبي دارم. خوابي كه ديده نه تنها بد نميباشد بلكه خيلي خوب و پربركت است.
زن حسود طاقت نياورد و پرسيد: چطوري؟
خوابگزار ادامه داد: همسايهات صاحب پسري ميشود و او در آينده پادشاه اين سرزمين ميشود. چون ناف نشانه بزرگي و
سعادت است. حالا بدو برو و اين خبر خوش را به او برسان.
زن حسود كه از حسادت مثل سنگ سياه شده و آتش حسادتش گل كرده بود، رو به خوابگزار گفت: اي خوابگزار! اگر ناراحت نشوي، ميخواهم رازي را براي شما فاش كنم.
خوابگزار پرسيد: چه رازي؟
زن حسود گفت: من به دروغ خواب خودم را به نام خواب همسايه براي شما تعريف كردم. چون فكر ميكردم خوابي كه ديده ام عاقبت خوشي نداشته باشد. بعد گفت: حالا من صاحب پسري ميشوم و او واقعا به پادشاهي ميرسد؟
خوابگزار خنديد و گفت: اي زن! ديگر خيلي دير شده و كاري نميتوان كرد.
زن حسود با نگراني پرسيد: يعني چه؟
خوابگزار گفت: خوابها را به نيت هركس تعبير كني، خوب و بدش هم عايد همان شخص ميشود و آن پسر در آينده به پادشاهي ميرسد.
زن حسود غصهدار و غمگين به خانه اش برگشت.
روزها به زودي سپري شد و زن همسايه پسري به دنيا آورد و ماهها و سالها در يك چشم به هم زدن گذشتند، تا اينكه پسر بزرگ و بزرگ تر شد و به خاطر مهرباني و شجاعتش به پادشاهي رسيد و سالهاي سال به عدالت و مهرباني پادشاهي كرد.
زن حسود هم به خاطر حسادت و كوردلي، دستي دستي همسايهاش را به نان و نوايي رسانده بود، سالهاي سال در آتش حسادت سوخت و رنج برد و هنوز هم كه هنوز است در آتشي كه خودش برافروخته بود ميسوزد و رنج ميبرد.