امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زود قضاوت نکنیم

#1
Heart 
سلام به دوستان انجمن

این نه یه داستان اینترنتیه نه رمانه این یه واقعیته که دوروز پیش برام اتفاق افتاده

عشق من رفته سربازی
دوروز پیش اومد مرخصی دلم براش خیلی تنگ شده بود سرکاربودم
منتظر بودم بیاد پیشم سربزنه اما نیومد وزنگ زد و گفت هواسرده
شب میبینمت
ناراحت شدم باخودم گفتم حتما اونقدر دلش برات تنگ نشده که دیدارمون رو به شب انداخته
شب دیدمش ازم پرسید چرا ناراحتی گفتم هیچی خسته ام .میدونید چی بهم گفت ؟
گفت که عصری خیلی سرد بوده ومن سرما خورده بودم بهت نگفتم که ناراحت نشی تب داشتم مامانت بهم دارو داد بهتر شدم اما امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود هر وقت به ساعت رو دیوار نگاه میکردم خیلی کند میگذشت که دقیقه هاش رفته بود رو اعصابم
بااینکه باداداشت پلی استیشن بازی میکردم اما این چند ساعت برام خیلی بیشتر از این چندروزی گذشت که ازت دور بودم
راستش تاحالا اینقدری که به تووابسته شدم به کسی وابسته نشده بودم
راستش خیلی کم اوردم باخودم گفتم خوبه که بهش نگفتم چرا ناراحتم
این اتفاق باعث شد که دیگر زود قضاوت نکنم .

[/font][/size][size=medium][font=Times New Roman]
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور...



SadSad
پاسخ
آگهی
#2
هههههههههههههه چه جالب
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان