18-07-2013، 10:42

پس خدا کو؟کجاست....؟
آسمان داغ و دلش یخ زده بود
دخترک خسته و افسرده
از پس خش خش برگ ها گذشت
باخودش زمزمه کرد:پس خدا کو؟کجاست؟
لب حوض نشسته بود
ماهی کوچک حوض با لبی تشنه به او زل زده بود
سنگی را برداشت
به کنار ماهی حوض انداخت
سنگ فریاد کشید
قطره ای از جا پرید....
دخترک قطره را گوشه ی چشمان ترش دید
دخترک باز هم زمزمه داشت ...از خدایی خداوند گله داشت
کاش ماهی بودم
کاش اقاقی بودم
کاش حتی گل قالی بودم
فانوس دلش را سراسیمه کبریت کشید
تا خدا پیدا شود
فانوس سوخت وسوخت
اما باز هم او خدا را ندید.....اشک ماهی را ندید
درد گل های قالی را ندید..!
دخترک فریاد زد پس خدا کو؟کجاست؟
خود را ماهی ساخت .......... در درون حوضچه ی آب انداخت
دخترک غافل بود......او نفهمید که آن آب،آب نیست......اشک های ماهیست!!
او نفهمید که اشک گوشه ی چشمش چیست!
اشک از عمق دلش بود....
و خدا در دلش بود.....
و خدا فانوس بود....!!
و برای بار آخر باز هم زمزمه کرد:
پس خدا کو؟کجاست؟!!
آسمان داغ و دلش یخ زده بود
دخترک خسته و افسرده
از پس خش خش برگ ها گذشت
باخودش زمزمه کرد:پس خدا کو؟کجاست؟
لب حوض نشسته بود
ماهی کوچک حوض با لبی تشنه به او زل زده بود
سنگی را برداشت
به کنار ماهی حوض انداخت
سنگ فریاد کشید
قطره ای از جا پرید....
دخترک قطره را گوشه ی چشمان ترش دید
دخترک باز هم زمزمه داشت ...از خدایی خداوند گله داشت
کاش ماهی بودم
کاش اقاقی بودم
کاش حتی گل قالی بودم
فانوس دلش را سراسیمه کبریت کشید
تا خدا پیدا شود
فانوس سوخت وسوخت
اما باز هم او خدا را ندید.....اشک ماهی را ندید
درد گل های قالی را ندید..!
دخترک فریاد زد پس خدا کو؟کجاست؟
خود را ماهی ساخت .......... در درون حوضچه ی آب انداخت
دخترک غافل بود......او نفهمید که آن آب،آب نیست......اشک های ماهیست!!
او نفهمید که اشک گوشه ی چشمش چیست!
اشک از عمق دلش بود....
و خدا در دلش بود.....
و خدا فانوس بود....!!
و برای بار آخر باز هم زمزمه کرد:
پس خدا کو؟کجاست؟!!
