19-12-2013، 14:08
سه چيز رابا احتياط بردار:قدم،قلم،قسم
چيز را پاک نگهدار:جسم،لباس،خيالات
3 چيز را بکار بگير:عقل،همت،صبر
از 3 چيز پرهيز کن:گناه،افسوس،فريادبلند!
3 چيز را آلوده نکن:قلب،زبان،چشم!
اما 3 چيز را هيچگاه وهيچوقت فراموش نکن:
"خدا"
"مرگ"
"دوست بامعرفت"
------------------------------
هستن دخترایی که نگران پاک شدن آرایششون نیستن چون آرایش ندارن
و صورتشون بی آرایش زیباست
با روسرشون گنبد امام زاده درست نمیکنن
دخترایی که وقتی یه پسر. پولدار میبینن دلشون نمی لرزه ...چون دلشون دله نه ژله
هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسرا کف نمیکنن ....چون اینا دخترن نه دلستر
عشق براشون مقدسه ...اگه بهش دچار بشن همه کار برای عشقشون انجام میدن
سلامتی همشون
و صورتشون بی آرایش زیباست
با روسرشون گنبد امام زاده درست نمیکنن
دخترایی که وقتی یه پسر. پولدار میبینن دلشون نمی لرزه ...چون دلشون دله نه ژله
هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسرا کف نمیکنن ....چون اینا دخترن نه دلستر
عشق براشون مقدسه ...اگه بهش دچار بشن همه کار برای عشقشون انجام میدن
سلامتی همشون
----------------------------------------
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه
اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!
انسان مدرنـــی باشم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه
اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!
---------------------------------------
شک نکن...!
آینده ای خواهم ساخت که
"گذشته ام" جلویش زانو بزند...!
قرار نیست من هم دل کس دیگری را بسوزانم...!
برعکس کسی که وارد زندگیم میشود را
آنقدر خوشبخت میکنم که
به هر روزی که جای "او" نیستی به خودت "لعنت" بفرستی!
------------------------------------------
ساعت آخر بود، ...
دخترک گوشه کلاس تنها و آرام نشسته و به چهره مهربان معلم ؛چشم دوخته. یکی از بچه ها می خواهد چیزی بخورد که معلم می فهمد. با مهربانی می گوید : بچّه هازنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخورین نمی تونین توی خونه غذای خوشمزه مامانتون رو بخورین! چند نفر با خنده و شوخی می گویند اگه غذا نداشتیم چی؟
دخترک در گوشه کلاس آرام زمزمه می کند: اگه مامان نداشتیم چی ... ؟!!!
-------------------------------------------------
گفتم: خدایا سوالی دارم!
چرا وقتی شادم همه با من میخندند.
ولی ، وقتی ناراحتم کسی با من نمیگرید؟!
جواب داد: شادی را برای جمع کردن دوست، آفریده ام
ولی ، غم را برای انتخاب بهترین دوست ...
----------------------------------------
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی
می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به
سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد
شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!
آینده ای خواهم ساخت که
"گذشته ام" جلویش زانو بزند...!
قرار نیست من هم دل کس دیگری را بسوزانم...!
برعکس کسی که وارد زندگیم میشود را
آنقدر خوشبخت میکنم که
به هر روزی که جای "او" نیستی به خودت "لعنت" بفرستی!
------------------------------------------
ساعت آخر بود، ...
دخترک گوشه کلاس تنها و آرام نشسته و به چهره مهربان معلم ؛چشم دوخته. یکی از بچه ها می خواهد چیزی بخورد که معلم می فهمد. با مهربانی می گوید : بچّه هازنگ آخره! اگه سر کلاس چیزی بخورین نمی تونین توی خونه غذای خوشمزه مامانتون رو بخورین! چند نفر با خنده و شوخی می گویند اگه غذا نداشتیم چی؟
دخترک در گوشه کلاس آرام زمزمه می کند: اگه مامان نداشتیم چی ... ؟!!!
-------------------------------------------------
گفتم: خدایا سوالی دارم!
چرا وقتی شادم همه با من میخندند.
ولی ، وقتی ناراحتم کسی با من نمیگرید؟!
جواب داد: شادی را برای جمع کردن دوست، آفریده ام
ولی ، غم را برای انتخاب بهترین دوست ...
----------------------------------------
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی
می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به
سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد
شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!