20-06-2014، 7:39
[rtl]پیرمرد عاشق به زنشگفت : بیا یادی از گذشته های دور کنیم.[/rtl]
[rtl] من میرم تو کافهمنتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم[/rtl]
[rtl]پیرزن قبول کرد. [/rtl]
[rtl]فردا پیرمرد به کافهرفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.[/rtl]
[rtl]وقتی برگشت خونه،دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.[/rtl]
[rtl]ازش پرسید: چرا گریهمیکنی؟[/rtl]
[rtl]پیرزن اشکاشو پاککرد و گفت:[/rtl]
[rtl]بابام نذاشت بیام!!! [/rtl]
[rtl] من میرم تو کافهمنتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم[/rtl]
[rtl]پیرزن قبول کرد. [/rtl]
[rtl]فردا پیرمرد به کافهرفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.[/rtl]
[rtl]وقتی برگشت خونه،دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.[/rtl]
[rtl]ازش پرسید: چرا گریهمیکنی؟[/rtl]
[rtl]پیرزن اشکاشو پاککرد و گفت:[/rtl]
[rtl]بابام نذاشت بیام!!! [/rtl]