اوایل حالش خوب بود نمیدونم چرا یهو زد به سرش.حالش اصلا طبیعی نبود.همش بهم نگاه میکرد و میخندید.به خودم گفتم:عجب غلطی کردم قبول کردم ها....اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود.باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورایی اونا
هم حق داشتن که اونو با خوودشون نبرن اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر نزدیک بشم و باش صحبت کنم.بعضی
وقتا خوب بود ولی آگاهی دوباره به هم میریخت.یه بار بی مقدمه گفت:تو هم از اون قرصها
داری؟قبل از اینکه چیزی بگم گفت:وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه.انگار دارم
رو ابرا راه میرم.....روی ابراکسی بهم نیگه دیوونه....!بعد با بغض پرسید:تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟.... اما اون از من دیوونه تره.بعد بلند خندید و گفت:آخه میگفت دوستت دارم.اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت:امشبم عروسیشه
هم حق داشتن که اونو با خوودشون نبرن اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر نزدیک بشم و باش صحبت کنم.بعضی
وقتا خوب بود ولی آگاهی دوباره به هم میریخت.یه بار بی مقدمه گفت:تو هم از اون قرصها
داری؟قبل از اینکه چیزی بگم گفت:وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه.انگار دارم
رو ابرا راه میرم.....روی ابراکسی بهم نیگه دیوونه....!بعد با بغض پرسید:تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟.... اما اون از من دیوونه تره.بعد بلند خندید و گفت:آخه میگفت دوستت دارم.اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت:امشبم عروسیشه