سلــآم ..
ممنون مریم خیلی قشنگ بود ..
ببخشید دوسـتآن .. درسـآم خیلی یاده!
امتحانامم شورو شدع :| زودی برآتون میذارمـو میرم تا اواسط اذر برمیگردم ..
خب .. داستان اونجور شد که شیوا و رُزی میفتـن تو یه چاله ای .. منو میبرن زندون تو طبقه پایین سیاه چال .. ماکان فریدو آوا و پویا رو پیدا کرده .. ولی اقا صابرو پریا نیستن .. صبا هم نیس ..
وختی رزی و شیوا به هوش اومدن , دیدن رویه یه تختین که کلی غذا جلشونه .. یه دختره سیاه پوش اونجا بود ؛ لاغر و خوشگل که بهشون گفت : بخورین ..
شیوا گفت : تو کی ای ؟ ما کجاییم ؟ بقیه چی شدن ؟
- آروم باش .. گفتم بخورید ..
-چرا مآرو نجات دادی ؟
این سوال رزی بود .. جوابی نگرفت ..

دختر گفت : تا حالا نشنیدین کسی به اسم جنگجوی افسانه ای ؟
شیوا : میگن تو جاهای تاریکه .. ولی .. صبر کن بینم ؟
- اره .. من جنگجوی افسانه ای هستم .
-چرا ما رو نجات دادی ؟
- این وظیفه ی منه . فلشخور رو خیلی دوست دارم . همیشه آرزو داشتم تو اونجا شمشیر زنی کنم .. ولی ..
- ببینم .. به ما گفتن جنگجوی افسانه ای ..
-ببخش حرفتو قطع کردم . به من بگوع "تــآرآ" ..
-چه زود صمیمی شدی! .. خیلی خب .. تارا . میتونی بهمون کمک کنی ؟
-با کمال میل عزیزم . راستی .. تو باید شیوا باشی . و کناریتم رزی . یکی دیگه هم هست که باید ببینیدش!
رزی و شیوا خیلی زود دنبـآله تـآرا رفـتن ببینن کیـو میگع ! ..
اینـم عکـس تقریبـی جنگجـوی افسـآنـه ای که تونستیـم بـآ مدارک از جـآی مونده بکشیمش البـته مسلما خودش خیلی خوشگل تر بوده .. و همچنین معمولا رژ لبش مشکی بوده تا قرمز!

اونا رفتنو دیدن صبا اونجاس! خوابیده ..
رزی گفت : بعد این همه خیانت راخت خوابیده؟
شیوا : خیلی زخمیه .. شکنجش دادن .. ولی تارا ازش محافظت کردع .
ولی وختی برگشتن تارا رفته بود و اخرین چیزی که بهشون گفت این بود که همونجا بمونن و به هیچ وجه بیرون نیان .
از اون طرف بریم سراغه اقا صابرو پریا ! ..
یکی از نگهبانا با چن نفر قبلنا تو فلشخور بودن ولی راهزنا گرفتنشونو برای زنده موندن حرف روهزنارو قبول کردن! .. اونا پادشاهو جادوگرو تو یه اتاقی گذاشته بودن که مجهز به همه ی امکانات بود . ولی رئیسشون فردی ستمگر بود که پریا رو انقده شلاق زده بود تا اون قدرت جادوییشو موقتا از دس بدع .
بالاخره پریا بهوش اومد . دید اقا صابر کنارشه .. گفت : قربان .. منو ببخشید .. من ..
-لازم نیست چیزی بگی . تو تلاش خودتو کردی . حالا استراحت کن تا زودتر خوب بشی .
لحن اقا صابر به پریا ارامش داد .. ادامه داد : زمانی که تو قدرتتو از دست دادی رئیسشون برای حمله به جایی از اینجا رفت . چند تن از نگهبانا با ما هستتن . کمکمون میکنن . الان دارن از بقیه خبر میارن . این هم غذا .. بخور !
پریا تشکر کرد و همان موقع نگهبان رسیدو گفت : قربان . 3 نفری که با شما دستگیر شدن فرار کردن. فکر کنم با کسی فرار کردن . ولی 1 زندانی اضافه شده و در سیاه چال به سر میبره . اون طور که گفتن مثل اینکه رام کننده اژدها بوده .. متاسفانه بیشتر از این اطلاعات نداریم .
- همین قدر هم خوبه . خوش حالم که فرید و پویا و اوا تونستن فرار کنن . و به خاطر زندانی جدید متاسفم . فکر کنم شادی رو میگی .
پریا : شادی رو گرفتن ؟ پس رزی و شیوا چی ؟ صبا چه شده ؟
نگهبان : صبا رو دادیم به جنگجوی افسانه ای تا مراقبش باشه .. اون با ماست .
-بله , درسته .. پریا شما استراحت کن . جنگجوی افسانه ای بهمون کمک میکنه . ما هم باید مراقب باشیم.
از اون طرف هم تارا اومد و به فرید و ماکانو پویا و آوا رسید . ماکان گفت : تو کی هستی ؟
- من جنگجوی افسانه ای هستم . میخوام بهتون کمک کنم .
آوا : مچکریم که اومدی ! .. شیوا و رزی چی شدن ؟ صبا ؟
- جاشون امنه . تو خونه ی منن . فعلا کی رو به غیر از پادشاه میتونم نجات بدم ؟
فرید : اول باید بری شادی رو از تو سیاه چال بیاری بیرون .. اونو رزی و شیوا با هم بودن ولی گرفتنش . رام کننده اژدهاس!
- تو سیاه چال ؟ اونم یه رام کننده ؟ هیچ راه فراری نداره .
باشه . شما چی؟
پویا : ما میریم پیش نگهبان . اونا با ماهستن . البته قبل از اینکه رئیسشون بیاد باید همه از اینجا بریم .
تارا اومد سراغ من .. من تو این مدت داشتن نفس های آخرو میزدم!
گفت : تو شادی ای ؟ با من بیا ..
- تو کی ای ؟ منو از کجا میشناسی ؟
- من تارائم . جنگجوی افسانه ای . با فلشخورم . زودتر بیا .
- رزی ؟ شیوا ؟ ماکان ؟ بقیه ؟
- خیالت تخت .. رزی و شیوا پیش منن . کناره صبا . فریدو ماکانو پویا و اوا هم هستن . بیرون . دارن دنبال جادوگرو افا صابر میگردن . باید زودتر بریم ..
و منو تارا پیش بقیه رسیدیم . اوا گفت : ما جای پادشاه و پریا رو میدونیم . من میرم اونارو بیارم . بقیه با نگهبانایی که با ما هستن برید پیش رزی و شیوا و صبا . دیگه باید کم کم درست بشیم .
نگهبان اومدو به اقا صابر گفت : یکی از همراهانتون اومدن . آوا اومد تو و گفت : قربان . حالتون خوبه که ؟! پریا چه طور ؟
- ما خوبیم . ممنون ازت . واقعا تو این مدت خیلی زحمت کشیدی آوای عزیز ..
- ممنون .. پریا ؟
- منم خوبم اوا . بریم ..
و همه رفتیمو رسیدیم به خونه ی تارا . رئیس نگهبانا هم اومد و گفت : بقیه کجان ؟ بهم کلک زدن ؟ همه نیروها رو جمع میکنم .. میکشمشون
اقا صابر به هممون گفت : اول سر منو اوا و فرید و پویا و تارا حمله میکنیم . با افرادی که داریم که گرچه اندک اند!
بعدش شادی و رزی و شیوا و ماکان با پلنگ اژدها میان از پشت سراغ اونها . دعا کنید که پیروز بشیم . چون وخت برای تجدید غبا نداریم .
حمله شروع شد . نیروهای دفاعیشون نابود شد . واقعا مهارت های تارا در حده خوده اقا صابر بود !
بعدش منو رزیو شیوا و ماکان اومدیم .
ولی افرامون مردن . فقط افراد اصلی موندن . یعنی منو رزی و شیوا و ماکانو و صبا و اوا و فرید و پویا و تارا و اقا صابر!
شانسی نداشتیم .
پلنگ اژدها دیگه روش خوبی نبود .. یهو یه لشکر اومد که نفس اوارو رسوند!خدا نکشدش که جونمونو نجات داد .
بعد من که امید گرفتم یه اژدهای بزرگو تونستم تو ذهنم بسازم . مهارتام یهو طوری شد که از ذهنم اژدها درومد . این شکلی بود :

ما با همه توان جنگیدیم . تعدادشون کمترو کمتر میشد . البته یه جاییش ماکان تیر خورد ولی زود شیوا اونو برد و با قدرت پزشکیش که یهو اونم بالا رفته بود خوبش کرد . (البته اونا دیگه تو چادر موندن)
یهو هممون قدرتامون بالا رفت . اقا صابر ازمون خواست انرژی هامون رو مصرف نکنیم و فقط بجنگیم . اونو تارا جلو تر جنگیدن . ولی جایی که تارا نیــآز ب کمک داشـت فرید جونشـو نجات داد و به این ترتیب 2 زوج ب هم علاقه پیدا کردند!

جنگ تموم شد . ما برنده شدیم .!
رفتیم فلشخور و اقا صابر بهممون پاداشا داد . به ویژه نفس که خیلی کمک کرد و تارا که پست جدیدش در فلشخور جنگجوی افسانه ای بود ؛ البته دوس دخدر فریدم بود!
من پرسیدم : چه جور یهو تو جنگ هممون تو قدرتامون یه مهارت پیدا کردیم . یه مهارت جادویی!
- سوال خوبی پرسیدی . به علت وابستگیمون به همدیگه و قلبا هممنون خواستیم ببریم . اتحاد کلید پیروزی بود . الان شما در اولین مرحله ی جادویی تون قرار دارید . 10 مرحله جادویی وجود داره که اگه تمومش کنید شکست ناپذیر خواهید شد .
در اولین مرحله هر کدوم از شما دارای کمی قدرت جادویی در حرفتون شدید . پزشک ها میتونن زخم هاو با جادو خوب کنن . رام کننده ها میتونن فوری از ذهنشون موجود مورد نظرشونو بیرون بیارن . و جنگجو ها قدرت نبرد بهتری رو دارن .
و شادی عزیز : شما دارای قوی ترین اژدها هستی که با جادوت میتونی هر وخت بخوای ازش کمک بگیری:

از این به بعد این افراد دارای پست های مهم در قصر هستند :
اقا صـابر ( پادشاه )
شـآدی ( رام کننده اژدهـا )
رزی ( رام کننده حیوانات )
شیوا ( پزشک1 )
صبا ( پزشـک 2)
ماکـان ( مسئول رسیدگی به نیازات غذایی مردم )
فرید ( وزیر اعظـم )
تـارا ( جنگجـوی افسـانه ای )
آوا ( کلَـن هوش فلشخور )
نفس ( دانشمنـد و هنرمنـد )
پویا ( فرمانده ارشد )
پریـا ( جادوگر )
______________
خب دوسـتآن .. سری اول که اسمش "حمله به راهزنا" بود تموم شد . سری بعدی اسمش "ملکه طبیعت " هستش که در قسمت یکش خواهید فهمید که :
ملکه پروانه ی بزرگ کیه , مشکلات جدید در روابط فلشخور با طبیعت چیه , اقا صابر چه جور میخواد مارو بیشتر به دوره ی اول جادوییمون ببره و ..
تآ اون روز خدافظ :|
ممنون مریم خیلی قشنگ بود ..
ببخشید دوسـتآن .. درسـآم خیلی یاده!

خب .. داستان اونجور شد که شیوا و رُزی میفتـن تو یه چاله ای .. منو میبرن زندون تو طبقه پایین سیاه چال .. ماکان فریدو آوا و پویا رو پیدا کرده .. ولی اقا صابرو پریا نیستن .. صبا هم نیس ..
وختی رزی و شیوا به هوش اومدن , دیدن رویه یه تختین که کلی غذا جلشونه .. یه دختره سیاه پوش اونجا بود ؛ لاغر و خوشگل که بهشون گفت : بخورین ..
شیوا گفت : تو کی ای ؟ ما کجاییم ؟ بقیه چی شدن ؟
- آروم باش .. گفتم بخورید ..
-چرا مآرو نجات دادی ؟
این سوال رزی بود .. جوابی نگرفت ..


دختر گفت : تا حالا نشنیدین کسی به اسم جنگجوی افسانه ای ؟
شیوا : میگن تو جاهای تاریکه .. ولی .. صبر کن بینم ؟
- اره .. من جنگجوی افسانه ای هستم .
-چرا ما رو نجات دادی ؟
- این وظیفه ی منه . فلشخور رو خیلی دوست دارم . همیشه آرزو داشتم تو اونجا شمشیر زنی کنم .. ولی ..
- ببینم .. به ما گفتن جنگجوی افسانه ای ..
-ببخش حرفتو قطع کردم . به من بگوع "تــآرآ" ..
-چه زود صمیمی شدی! .. خیلی خب .. تارا . میتونی بهمون کمک کنی ؟
-با کمال میل عزیزم . راستی .. تو باید شیوا باشی . و کناریتم رزی . یکی دیگه هم هست که باید ببینیدش!
رزی و شیوا خیلی زود دنبـآله تـآرا رفـتن ببینن کیـو میگع ! ..
اینـم عکـس تقریبـی جنگجـوی افسـآنـه ای که تونستیـم بـآ مدارک از جـآی مونده بکشیمش البـته مسلما خودش خیلی خوشگل تر بوده .. و همچنین معمولا رژ لبش مشکی بوده تا قرمز!


اونا رفتنو دیدن صبا اونجاس! خوابیده ..
رزی گفت : بعد این همه خیانت راخت خوابیده؟
شیوا : خیلی زخمیه .. شکنجش دادن .. ولی تارا ازش محافظت کردع .
ولی وختی برگشتن تارا رفته بود و اخرین چیزی که بهشون گفت این بود که همونجا بمونن و به هیچ وجه بیرون نیان .
از اون طرف بریم سراغه اقا صابرو پریا ! ..
یکی از نگهبانا با چن نفر قبلنا تو فلشخور بودن ولی راهزنا گرفتنشونو برای زنده موندن حرف روهزنارو قبول کردن! .. اونا پادشاهو جادوگرو تو یه اتاقی گذاشته بودن که مجهز به همه ی امکانات بود . ولی رئیسشون فردی ستمگر بود که پریا رو انقده شلاق زده بود تا اون قدرت جادوییشو موقتا از دس بدع .
بالاخره پریا بهوش اومد . دید اقا صابر کنارشه .. گفت : قربان .. منو ببخشید .. من ..
-لازم نیست چیزی بگی . تو تلاش خودتو کردی . حالا استراحت کن تا زودتر خوب بشی .
لحن اقا صابر به پریا ارامش داد .. ادامه داد : زمانی که تو قدرتتو از دست دادی رئیسشون برای حمله به جایی از اینجا رفت . چند تن از نگهبانا با ما هستتن . کمکمون میکنن . الان دارن از بقیه خبر میارن . این هم غذا .. بخور !

پریا تشکر کرد و همان موقع نگهبان رسیدو گفت : قربان . 3 نفری که با شما دستگیر شدن فرار کردن. فکر کنم با کسی فرار کردن . ولی 1 زندانی اضافه شده و در سیاه چال به سر میبره . اون طور که گفتن مثل اینکه رام کننده اژدها بوده .. متاسفانه بیشتر از این اطلاعات نداریم .
- همین قدر هم خوبه . خوش حالم که فرید و پویا و اوا تونستن فرار کنن . و به خاطر زندانی جدید متاسفم . فکر کنم شادی رو میگی .
پریا : شادی رو گرفتن ؟ پس رزی و شیوا چی ؟ صبا چه شده ؟
نگهبان : صبا رو دادیم به جنگجوی افسانه ای تا مراقبش باشه .. اون با ماست .
-بله , درسته .. پریا شما استراحت کن . جنگجوی افسانه ای بهمون کمک میکنه . ما هم باید مراقب باشیم.
از اون طرف هم تارا اومد و به فرید و ماکانو پویا و آوا رسید . ماکان گفت : تو کی هستی ؟
- من جنگجوی افسانه ای هستم . میخوام بهتون کمک کنم .
آوا : مچکریم که اومدی ! .. شیوا و رزی چی شدن ؟ صبا ؟
- جاشون امنه . تو خونه ی منن . فعلا کی رو به غیر از پادشاه میتونم نجات بدم ؟
فرید : اول باید بری شادی رو از تو سیاه چال بیاری بیرون .. اونو رزی و شیوا با هم بودن ولی گرفتنش . رام کننده اژدهاس!
- تو سیاه چال ؟ اونم یه رام کننده ؟ هیچ راه فراری نداره .

پویا : ما میریم پیش نگهبان . اونا با ماهستن . البته قبل از اینکه رئیسشون بیاد باید همه از اینجا بریم .
تارا اومد سراغ من .. من تو این مدت داشتن نفس های آخرو میزدم!

- تو کی ای ؟ منو از کجا میشناسی ؟
- من تارائم . جنگجوی افسانه ای . با فلشخورم . زودتر بیا .
- رزی ؟ شیوا ؟ ماکان ؟ بقیه ؟
- خیالت تخت .. رزی و شیوا پیش منن . کناره صبا . فریدو ماکانو پویا و اوا هم هستن . بیرون . دارن دنبال جادوگرو افا صابر میگردن . باید زودتر بریم ..
و منو تارا پیش بقیه رسیدیم . اوا گفت : ما جای پادشاه و پریا رو میدونیم . من میرم اونارو بیارم . بقیه با نگهبانایی که با ما هستن برید پیش رزی و شیوا و صبا . دیگه باید کم کم درست بشیم .
نگهبان اومدو به اقا صابر گفت : یکی از همراهانتون اومدن . آوا اومد تو و گفت : قربان . حالتون خوبه که ؟! پریا چه طور ؟
- ما خوبیم . ممنون ازت . واقعا تو این مدت خیلی زحمت کشیدی آوای عزیز ..

- ممنون .. پریا ؟
- منم خوبم اوا . بریم ..
و همه رفتیمو رسیدیم به خونه ی تارا . رئیس نگهبانا هم اومد و گفت : بقیه کجان ؟ بهم کلک زدن ؟ همه نیروها رو جمع میکنم .. میکشمشون



حمله شروع شد . نیروهای دفاعیشون نابود شد . واقعا مهارت های تارا در حده خوده اقا صابر بود !

بعدش منو رزیو شیوا و ماکان اومدیم .

شانسی نداشتیم .

بعد من که امید گرفتم یه اژدهای بزرگو تونستم تو ذهنم بسازم . مهارتام یهو طوری شد که از ذهنم اژدها درومد . این شکلی بود :

ما با همه توان جنگیدیم . تعدادشون کمترو کمتر میشد . البته یه جاییش ماکان تیر خورد ولی زود شیوا اونو برد و با قدرت پزشکیش که یهو اونم بالا رفته بود خوبش کرد . (البته اونا دیگه تو چادر موندن)
یهو هممون قدرتامون بالا رفت . اقا صابر ازمون خواست انرژی هامون رو مصرف نکنیم و فقط بجنگیم . اونو تارا جلو تر جنگیدن . ولی جایی که تارا نیــآز ب کمک داشـت فرید جونشـو نجات داد و به این ترتیب 2 زوج ب هم علاقه پیدا کردند!


جنگ تموم شد . ما برنده شدیم .!


من پرسیدم : چه جور یهو تو جنگ هممون تو قدرتامون یه مهارت پیدا کردیم . یه مهارت جادویی!

- سوال خوبی پرسیدی . به علت وابستگیمون به همدیگه و قلبا هممنون خواستیم ببریم . اتحاد کلید پیروزی بود . الان شما در اولین مرحله ی جادویی تون قرار دارید . 10 مرحله جادویی وجود داره که اگه تمومش کنید شکست ناپذیر خواهید شد .
در اولین مرحله هر کدوم از شما دارای کمی قدرت جادویی در حرفتون شدید . پزشک ها میتونن زخم هاو با جادو خوب کنن . رام کننده ها میتونن فوری از ذهنشون موجود مورد نظرشونو بیرون بیارن . و جنگجو ها قدرت نبرد بهتری رو دارن .
و شادی عزیز : شما دارای قوی ترین اژدها هستی که با جادوت میتونی هر وخت بخوای ازش کمک بگیری:

از این به بعد این افراد دارای پست های مهم در قصر هستند :
اقا صـابر ( پادشاه )
شـآدی ( رام کننده اژدهـا )
رزی ( رام کننده حیوانات )
شیوا ( پزشک1 )
صبا ( پزشـک 2)
ماکـان ( مسئول رسیدگی به نیازات غذایی مردم )
فرید ( وزیر اعظـم )
تـارا ( جنگجـوی افسـانه ای )
آوا ( کلَـن هوش فلشخور )
نفس ( دانشمنـد و هنرمنـد )
پویا ( فرمانده ارشد )
پریـا ( جادوگر )
______________
خب دوسـتآن .. سری اول که اسمش "حمله به راهزنا" بود تموم شد . سری بعدی اسمش "ملکه طبیعت " هستش که در قسمت یکش خواهید فهمید که :
ملکه پروانه ی بزرگ کیه , مشکلات جدید در روابط فلشخور با طبیعت چیه , اقا صابر چه جور میخواد مارو بیشتر به دوره ی اول جادوییمون ببره و ..
تآ اون روز خدافظ :|