خب من اومدم با سری جدید با نام "ملکه طبیعت" قسمت یکش :
دیدن که چی شد . راهزنا تموم شدن حالا که هممون وارد مرحله اول جادوییمون شدیم , باس ملکه طبیعت بیاد که کمک و کاملمون کنه و فعالیت های مارو بررسی کنه .
اقا صابر روز بعد از پیرویمون به هممون گفت : باید خیلی درست رفتار کنید . اونها قوی ترین افراد هستن . ملکه طبیعت جادوی زیادی رو داره . اگه اراده ای کنه حتما انجام میشه . و اگر فلشخور همونطور باشه که به میل و صلاحش باشه ، پاداش خوبی نصیب همتون خواهد شد . البته بدونید ملکه طبیعت بر پاییه ی صلح و. ارامش از جادوش استفاده میکنه و اون قصم خورده که هیچ وقت از قدرت هاش غیر از جلوگیری از بدی ها استفاده نکنه .
چن ساعت بعد ملکه پروانه ی بزرگ اومد!این شکلی بود :
بعد به ما گفت : درود بر همه ی مردم در فلشخور . تو این مدت شنیدم که خیلی زحمت کشیدید . و همچنین فهمیدم که وارد اولین مرحله جادویی شدید . همکارانه من به شما یاد میدن که چه جور ازش استفاده کنید . فعلا میخوام با پادشاهتون حرف بزنم .
ما همه رفتیم البته اقا صابر به پریا گفت بمونه . (چون جادوگره)
البته من هم موندم . بقیه بچه ها رفتن واسه تمرینات ولی من رفتم تو یه دیوار قایم شدم!

اقا صابرگفت : ملکه ی طبیعت باعث افتخاره شما به سرزمین ما بیاید . ایشون که کنار من نشستن اسمشون پریاس . جادوگرن و البته جوان . امیدواریم بتونه روزی مثل شما بشه و مهارت هاش کامل .
-پس شما هم به جادو علاقه دارین ؟
-راستش ، زیاد نه . فلشخور از اولین روز ساخته شدنش حکومتی بی جادو بوده . ما جادو رو رواج میدیم اما در موارد بسیار بهرانی ازش استفاده میکنیم . نیروی مهربانی در برابر شرارت قوی ترین سلاحه فلشخوره که تا کنون پیروز بوده است .
اشک در چشمان ملکه و پریا جمع شد . هیچ وخت نخواهیم فهمید چرا گریه کردن. ملکه گفت : بلی . بنده نیز با نظرات شما موافقم . فلشخور به خوبی و استفاده از هنرهای نظامی و امکانات دیگرش معروفه نه به جادو . ولی من در تلاشم که به پریای جوان فنون جادویی رو یاد بدم که اگر نیازمند شدید بتونه کمکتون کنه .
موقع رفتن ملکه که بیاد به اوضاع دیگه رسیدگی کنه یهو گفت : انگار فقط شما اینجا نیستید . کسی در دیوار پنهان شده است .
ترس منو گرفت ! مردم یعنی .

ملکه اومد منو از تو دیوار اورد بیرون و گفت : گوش دادن به سخنان دیگران که به شما مربوط نیس کار غلطیه خانوم شادی .
من بغضم درومد دَر رفتم قبل از اینکه اقا صابر دعوام کنه!


و از اون طرف . همه به غیر از نفس و ماکان که باید بیشتر به اوضاع مردم برسن . ملکه اومدو گفت :
شما رو سوار بر اژدهای قوی ای که برای خانوم شادی که خیلی هم شیطونه فرستادم . الان همگیتون سوار برش بشید . اون شمارو به محل مورد نظر میبره .
و اینجا متنه شیوای عزیزه که بهم داد کمی درستش کردم :
یه شب بعد از اینکه از ماجرای اژدها با خبر شده بودیم و قدرت هامون زیاد شده بود دوره یه آتیشه بزرگ نشسته بودیم همه داشتن درمورد قدرتاشون حرف میزدن یهو صدای بلندی توجه همرو به خودش جلب کرد فرید بود با صدای بلند پرسید بنظرتون کدوم یکی از ما قادر هست که این امتحانو تا پایان پیش ببره و قدرتشو کامل کنه؟
همه یه لحظه ساکت شدن همه داشتن فکر میکردن که یهو رزی از اونطرف آتیش گفت یک کلام از خروس ارتش همه با هم زدن زیر خنده بعد که خنده ها تموم شد نفس گفت من میتونم مطمئم که میتونم صباصون تو چی؟ فکر میکنی بتونی اونم گفت فکر میکنم ادمایی که قلب پاکی دارن حتما میتونن این کارو تا اخرش انجام بدن و موفق بشن به نظر من همه ی ماهایی که اینجا هستیم میتونیم بدون شک !
شیوا که مثل همیشه فضولیش گل کرده بود با آرنج یه ضربه ی کوچولو به ماکان که کنارش نشسته بود زدو رو به فرید گفت آقا فرید ما آخرش نفهمیدیم شما و تارا خانوم چطوری اشنا شدید
ماکان یه لبخند گوشه ی لبش نشست و یه دستی به پشت گردنش کشید و سعی میکرد فریدو نگاه نکنه چون میدونست فرید خوشش نمیاد این سوالو ازش بپرسن
فرید هم کم نیوردو تو جواب به شیوا گفت هر وقت شما گفتید تو چادر اونزمان که ماکان زخمی شده بود چه اتفاقاتی افتاد منم جریان آشناییمون رو تعریف میکنم
شیوا یکم خودشو جمع کرد همه با کنجکاوی داشتن نگاش میکردن که پریا گفت بچه ها چشاتونو ببندید روشون بشه تعریف کنن
همه داشتن فشار میوردن که بگن بالاخره ماکان شروع کرد به تعریف کردن :از اونجایی که همه کنجکاون بدونن اونجا چه اتفاقی افتاد باید بگم شیوا فرشته ی نجاته منه اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سره من میومد خدا رو شکر میکنم که یه همچین فرشته ای رو خدا ب من داده .
شیوا حرفشو قطع کردو گفت :نه گلم این چه حرفیه خوشحالم که اون موقع پیشتت بودم و از اژدها ممنونم که قدرتمونو افزایش داده بود تا من تونستم خیلی سریع مداوات کنم
ماکان و شیوا نگاهاشون بهم گره خورده بود همه منتظر بودن ببین چی میشه ینی میدونستن قراره چی بشه منتظر بودن ببینن !
ماکان آروم صورت شیواروبا دستاش قاب گرفت و پیشونیشو بوسید و آروم یچیزی بش گفت که ما متوجه نشدیم ولی میتونستیم حدس بزنیم !
ماکان رو به بچه ها کرد و ادامه داد اونروز من توی نبرد زخمی شده بودم نمیتونستم تکون بخورم همه داشتن عقب نشینی میکردن فکر میکردم دیگه نمیتونم برگردم یهو دیدم یکی دستمو انداخت دور گردنش و بلندم کرد پاشو عشقم زود باش باید از اینجا بریم به یجای امن !
انقدر خوشحال بودم ک نمیدونستم چی بگم فقط همش از شیوا میپرسیدم تو اینجا چکار مکنی چطوری منو پیدا کردی شیوا گفت بیا بعدا همه چیزو برات میگم از اونجا دور شدیم تا رسیدیم به ی جنگل شیوا با استفادۀ از جادویی ک تازۀ بدست آوردۀ بود از یۀ برگ چادری نامرئی درست کرد و بعد منو برد داخل.
توی چادر همه ی وسایل مورد نیاز بود تخت میز وسایل دارویی و پزکشیش منو اروم نشوند روی تخت فکر میکردم الان باید تیرو از دستم دربیاره و از وسایلش استفادۀ کنۀ اما اون یآ چوب جادو از تو کولش در اودرد و این وردو خوند :اسپاریی موس(وِردِ)بلافاصله دستمو دیدم که که خوب شد دیگه اثری از زخم روی بدنم نبود. من کۀ تعجب کردۀ بودم نمیدونستم چی بگم کۀ خودش گفت من نیروم افزایش پیدا کردۀ یکی از مراحل قدرتو طی کردیم نفسم ! حالا خیالش راحت شدۀ بود اومد کنارم نشست و دستامو گرفت :میدونی چطوری پیدات کردم ؟
-نۀ ولی خیلی کنجکاوم بدونم
-اون گردنبدی روز کۀ تولدت بت دادم یادتۀ؟
-آرۀ اونی کۀ با مال توکامل میشۀ ایناۀاش گردنمۀ
-ارۀ همون عشقم !اون باعث شد پیدات کنم
-چطوری؟
-توی این گردنبد یه نیروی جادویی نهفته شده که هرکدوم از دو معشوقه هر زمانی از هم دورباشن میتون هم دیگرو پیدا کنن
-ممنونم عشقم همیشه مدیونتم مطمئنم هیچ کس مثل تو نیست تو تنها برای منی فرشتۀ ی منی
بعد شیوارو تو اغوشم گرفتم طوری کۀ بتونم چشمای زیباشو ببینم سرمو چشمامو بستم سرمو اورم پایین آوردم و ...........
تو همین حال و هوا بودیم که فرید گفت :اَی اَی حالم بد شد
دوباره همه با هم زدن زیر خنده ماکان رو به فرید کردو گفت حالا نوبته خودتم میشه زود باش ببینم تعریف کن چطوری آشنا شدید با این خانوم جنگجو ! !
فرید که دید نمیتونه از دست کنجکاویه بچه ها فرار کنه مجبور شد که تعریف کنه :خب راستش یروز که برای ماموریت رفته بودم تا از یگان های دشمن اطلاعات به دست بیارم توی راه برگشت توی یه گودال گیر افتادم هیچ کس اون اطراف نبود و هنوز از مقر دشمن دور نشده بودم و نمیتونستم کمک بخوام چند ساعت اونجا بودم خیلی سردو نمناک بود دیگه داشتم بی هوش میشدم که توهمون حال ی نفر اومد بالای سرم من اون لحظه صورتشو درست ندیدم اون منو با خودش برد واز اون به بعد متوجه نشدم چه اتفاقی رخ داد چون بیهوش بودم وتی ب وش اومدم دیدم توی یه اتاق زیبا با تزئئناتی هستم که در عین سادگی بسیار زیبا بودن میشد فهمید که اتاق یک دختر هست تا اومدم به خودم بیام دختری رو دیدم که با یه فنجان معجون روبروم ایستاده بود همون لحظه ی اول محو چشمای زیباش شدم اما سریع نگاهمو ازش گرفتم اون فنجونو کنار تخت گذاشت
-باید اینو بخوری تا زودتر خوب بشی تو اون چند ساعت بدجور آسیب دیدی و از اتاق رفت بیرون .من که هنوز محو اون چشما بودم متوجه نشدم چی گفت فقط فنجونو برداشتم چشامو بستم و نوشیدم خیلی بد مزه بود ولی چاره چیه باید برای بهبودیم میخوردم
حالم که بهتر شد از اتاق بیرون رفتم اونو در حال تمرین مبارزه دیدم خیلی جذاب بود نمیدونستم چطوری بش نزدیک بشم رفتم جلو :
-ممنون که جونمو نجات دادید اگه شما نبودید ممکن بود کسی نتونه منو بیدار کنه یهو سره شمشیرشو گرفت رو گردنم یه لحظه خشکم زد نمیدونستم داره چکار میکنه همون موقع گفت مطمئنی که من دشمن نیستم ؟منم با ارامش شمشیرو از روی گردنم دور کردم و گفتم بله مطمئنم (توی قلبم میدونستم اون دشمن نیست اینو حس میکردم)
اونرزو با هم تمرین مبارزه کردیم و من هر لحظه بیشتر به اون علاق مند میشدم
فردا صبح اماده شدیم که برگردیم یعنی من ازش خواهش کردم بامن بیاد چون من اون اطرافو درست نمیشناختم توی راه برگشت بود که حرفای دلمو بهش زدم البته نه مسقیم خیلی غیر مسقیم و اونم تظاهر میکرد چیزی متوجه نمیشه تا جایی که دلمو زدم به دریا و ازش خواستم تا همیشه کنارم بمونه و سریع ازش دور شدم اون با چند دقیه مکث بهم نزدیک شد و گفت بشرطی که قول بدی توهم همین کارو بکنی
این شد که ما الان اینجاییم و در کنار هم ^___^
ما رفتیم و تمریناتو شروع کردیم . البته پریا تو قصر موند که با ملکه طبیعت به تمرینات بپردازه ! اونا قرار بود که روی ارامش در کنار جادو کار کنن . ولی تمرینات خیلی سخت بود واسه همین پریا خودشو سوزوند با جادو که جرقش واقعا وحشتناک بود . ملکه گفت : اشکال نداره جادوگر جوان . یاد میگیری .

از اون طرف تمرینات ما هم اسون نبود ؛ من باید سعی میکردم یه اژدها رو از فکر طرف مقابل در بیارم . تارا باید سعی میکرد هر نوع سلاحی رو در هر زمانی که میخواد با چندین فنون جادویی به دست بیاره . و یا فرید و پویا و اوا باید در عرض 1 ثانیه 30000000000000 نقشه برای حملاتشون مینوشتن .
خلاصه همه کارامون سخت بود .. فقد نفس و ماکان راحت بودن که البته اونا باید به علم و هنر و کشاورزی رسیدگی میکردن .
روز بعدش ما همگی گزارشی اماده کرده بودیم از مشکلاتمون که به اقا صابر بدیم . اونا سعی داشتن در عرض کمتر از 1 هفته مارو با مرحله اول جادویی حسابی گرم کنن و خیلی سخت بود ؛ گزارشا رو دایم بعد اقا صابر گفت : منم میدونم که شما مشکلات زیادی دارید ولی چاره ای نیست . گفته بودم که ! قدرت ملکه خیلی بالاست و اگه اراده کنه در کمتر از 1 لحظه فلشخور از تاریخ محو میشه . سعیتون رو کنید . لااقل از این که ملکه فردی صلح خواه هست احساس ارامش میکنیم .
فایده ای نکرد!

نمیدونم چرا اقا صابر نمیخواد کاری کنه . شاید هم نمیتونه . امکان نداره هیچ راهی نباشه . واسه همین تصمیم گرفتیم به خوده ملکه بگیم ولی نذاشتن .

گفتن که تا زمانی که تمریناتمون تموم نشده اجازه صحبت اضافی نداریم . اون شب که گذشت ، روز سوم رسید که ملکه داشت با ما کار میکرد . بعد تموم شدن تمرینات سری اول ، خواستیم راجبه نوع تمریناتمون بریم از اقا صابر یه خورده سوال بپرسیم . تو اون شرایط فقط اون میتونست کمکمون کنه .
ولی وختی رفتیم ، قبل از اینکه وارد بشیم گفتن اجازه رفتن رو نداریم . این دیگه واقعا دیوونه کننده بود یعنی ما حتی اجازه دیدن پادشاه خودمونو نداریم؟هان؟


گفتن که اقا صابر برای سفر به جایی خارج از فلشخور رفته . باور نمیشد کردش !
چون همیشه اقا صابر قبل از سفر به ما اطلاع میده و یا اینکه حتما باهاش اوا و فریدو پویا میرن .
این مارو نگران میکرد .

مخصوصا وختی دستامونو بستنو بردن پیش ملکه . دیگه این بی احترامیه !
ملکه خیلی قیافش ترسناک شده بود ؛ بهمون گفت : میبینم بدجوری همگیتون ناراحتید . از تمرینا چه خبر ؟
رزی گفت : چرا دستامونو میبیندین ؟ چرا نمیذارین وارد اتاق پادشاهمون بشیم ؟ اصلا کی گفته اون مسافرته ؟ چرا تمرینارو انقده سخت کردید ؟
- کافیه . تو فقط یه رام کننده بی خاصیتی ! هم تو و هم اون بچه ی فضول ! حق پرسش از من رو ندارید . اگه جونتون واستون مهمه ، کاری به کار پادشاه یا اینکه تمرینات در چه وضعیه نداشته باشید .
با حرفاش فهمیدیم قضیه جدی تره این حرفاس!

وحشتناک بود!گفتش که : یه کی رو باید ببینید ..
پریا وارد شد . اونم ترسناک شده بود . گفت : سلام به دوستان قدیمی . ببینم کسی دلش شلاق با رعدو برق جادویی نمیخواد ؟!
قیافمون شد این :

ینی پریا چش شده ؟ ملکه چش شده ؟ چرا دیگه خوب نیستن ؟ چرا دارن مارو اذییت میکنن ؟
بعدش ملکه گفت : پریا جادوگر ماهریه . تو شلاق زدن شما بهم کمک میکنه . اگه فقط یک حرف دیگه راجبه پادشاهتون بپرسید ، همتون رو میکشم .
همه چی وحشتناک شده بود!

پریا هر روز مارو شلاق میزد!

با جادوش هیچ چیزی در امان نبود ..ملکه هم مشکوک بود . همش داشت تو کار اداره ی سرزمین دخالت میکرد . افراد خودش رو جای وزیر و فرمانده و .. گاشته بود . مارو هم هر شب میبردن زندان .راستش فقد نفس و ماکان بودن که ازاد بودن . اونا هم که اصلا نمیدونستن چه خبر شده!شوت ..

ولی تنها راهه نجاتمون اونائن . ولی چراع ؟ چرا ملکه ی مهربون یهو بد شده ؟ ما چیکار کنیم حالاع ؟ اونا نه تنها تمرینات دوره ی اول جادویی رو اموزش میدادن ، بلکه داشتن مارو تا مرحله 10 میبردن که شکس ناپذیر بشیم . ولی چرا ؟ حتما هدفی دارن . قبل از اینکه بخوان ازمون سوء استفاده کنن باس یه کاری کنیم . ولی چه کاری ؟ بدتر اینه که .. فردای اون روز اگه حتی یک ذره خراب تمرین بکنیم هممنون رو دار میزنن . فقد بدونین فاتحمون خوندس ..!
پایان
تو قسمت بعد میفهمید که ملکه و پریا چرا اینجور شدن ؟ چه بلایی سر ما میاد ؟ اقا صابر "واقعا" کجاس ؟ و دشمنای واقعیه ما کین ؟ و چه ابر قدرتایی هستن ! ..
دوستان . یه چیزی :|
تو قسمت بعد یه نفر از شماها میمیره . امیدوارم ببخشید ولی باس جا واسه بقیه هم باشه که وارد داستان شن . من نمیتونم همه رو تا اخر نگهدارم . خودمم یه روز میرم . و یه چیز دیگه!
منو ببخشید !
من همش هی دارم داستانو به گ*و میکشونم . هی دارم شماروناراحت میکنم .(البته وسوسه میشید قسمتای بعد رو ببینید)
من نمیدونم چرا انقده بیشوعورم ..
ببخشید .. ببخشید که هی ناراحتتون میکنم ..
اقا صابر .. ببخش برات داستان ساختم اونم چه داستانی !
پریا .. ببخش این همه بد نشونت میدم ..
رزی .. ببخش ..
بقیه .. ببخشید که شئنتون رو پایین میارم .
همگی ببخشید .. قسمت بعدی یکیتون میمیره .. و جاش یکی دیگه میاد .
دوستانی که میخوان تو داستان بیان همینجا به بنده اعلام کنن . فعلا فقط اقای FIRS LOVE خواسته که انشاالله در طی یکی-دو قسمت اینده میارمش .
آخـع من قدیمیارو بیشدر میشناسم پس جدیدا خودشون اخلاقاشونو بهم بگن .
فعلا من برم اژدها رام کنم تا بعد امتحانا برمیگردم ..!