23-11-2013، 17:01
نگو من بايد برم تا يك هفته ديگه كه من ميام باي اميدوارم تمومش كرده باشي

|
نظرسنجی: شومـآ از کـودوم شخصیـت بیشـدر خوشـتون می عـآد ؟×.. این نظرسنجی بسته شده است. |
|||
آقـآ صـابـر | 44 | 15.83% | |
ملـودی | 24 | 8.63% | |
فریـد | 44 | 15.83% | |
پویـآ | 20 | 7.19% | |
شـآدی | 29 | 10.43% | |
رُزی | 26 | 9.35% | |
پریـآ | 20 | 7.19% | |
شیـوآ | 26 | 9.35% | |
صبـآ | 23 | 8.27% | |
نفـس | 22 | 7.91% | |
در کل | 278 رأی | 100% |
*شما به این گزینه رأی دادهاید. | [نمایش نتایج] |
.. " دآســتآنـ ــ هـآیِـهـِ فِلـَـش خـُور " .. |
||||||||||||||||||||||||||||||||
23-11-2013، 17:01
نگو من بايد برم تا يك هفته ديگه كه من ميام باي اميدوارم تمومش كرده باشي
![]()
23-11-2013، 17:07
نترس باوو ..
خودمم حالا حالا ها نیستم -__- امتحان دارم .. بای
(20-11-2013، 18:35)MAKAN نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.ماکان سوتی دادیا ![]() در ضمن بچه ها اگه من مُردم لطفا مدیرم کنید :| حلوا و رطب ( رطب مضافتی بم -_- ) رو بدین آوا و تارا پخش کنن :|
23-11-2013، 18:18
نقل قول: حلوا و رطب ( رطب مضافتی بم -_- ) رو بدین فرید و تارا پخش کنن :| خاک تو سرت دیگه اسمه منونمیاری ![]()
23-11-2013، 18:21
(23-11-2013، 18:18)happy girl نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. نه اخه تو شیکمویی میدونی هنوز به عزادارا رطب نرسیده همه رو میخوری راستی یادم رفته بود فریدم شکموئه بدین آوا بگیره -_- شادی خیلی قشنگ بود نخسه ی بعدی خیلی د.ر نی ب نظرت ؟؟ :|
23-11-2013، 18:27
نقل قول: نه اخه تو شیکمویی میدونی هنوز به عزادارا رطب نرسیده همه رو میخوری راستی یادم رفته بود فریدم شکموئه بدین آوا بگیره -_- من شکموام؟ ![]()
24-11-2013، 14:20
[i]من هــرچی کـه توی داستانـرو بشدّت تکذیب میکنـــم
این همــه آدَم فقط منــو تونستی جـآدوگـر کنـی دیگـه،آره؟!! بـرات دارَم ![]()
24-11-2013، 18:14
خوبه دیگه ..
![]() ![]() بچه ها .. گفته بودم یه قسمتیش رو قرار بود شیوا بزاره .. الان شیوا جان متن رو داده من تو خوده موضوع هم ویرایشش کردم اینجا هم گذاشتمش بفرمایید این خلاقیت شیوا جان که با هم مکاتبه کرده بودیم : یه شب بعد از اینکه از ماجرای اژدها با خبر شده بودیم و قدرت هامون زیاد شده بود دوره یه آتیشه بزرگ نشسته بودیم همه داشتن درمورد قدرتاشون حرف میزدن یهو صدای بلندی توجه همرو به خودش جلب کرد فرید بود با صدای بلند پرسید بنظرتون کدوم یکی از ما قادر هست که این امتحانو تا پایان پیش ببره و قدرتشو کامل کنه؟ همه یه لحظه ساکت شدن همه داشتن فکر میکردن که یهو رزی از اونطرف آتیش گفت یک کلام از خروس ارتش همه با هم زدن زیر خنده بعد که خنده ها تموم شد نفس گفت من میتونم مطمئم که میتونم صباصون تو چی؟ فکر میکنی بتونی اونم گفت فکر میکنم ادمایی که قلب پاکی دارن حتما میتونن این کارو تا اخرش انجام بدن و موفق بشن به نظر من همه ی ماهایی که اینجا هستیم میتونیم بدون شک ! شیوا که مثل همیشه فضولیش گل کرده بود با آرنج یه ضربه ی کوچولو به ماکان که کنارش نشسته بود زدو رو به فرید گفت آقا فرید ما آخرش نفهمیدیم شما و تارا خانوم چطوری اشنا شدید ماکان یه لبخند گوشه ی لبش نشست و یه دستی به پشت گردنش کشید و سعی میکرد فریدو نگاه نکنه چون میدونست فرید خوشش نمیاد این سوالو ازش بپرسن فرید هم کم نیوردو تو جواب به شیوا گفت هر وقت شما گفتید تو چادر اونزمان که ماکان زخمی شده بود چه اتفاقاتی افتاد منم جریان آشناییمون رو تعریف میکنم شیوا یکم خودشو جمع کرد همه با کنجکاوی داشتن نگاش میکردن که پریا گفت بچه ها چشاتونو ببندید روشون بشه تعریف کنن ![]() همه داشتن فشار میوردن که بگن بالاخره ماکان شروع کرد به تعریف کردن :از اونجایی که همه کنجکاون بدونن اونجا چه اتفاقی افتاد باید بگم شیوا فرشته ی نجاته منه اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سره من میومد خدا رو شکر میکنم که یه همچین فرشته ای رو خدا ب من داده . شیوا حرفشو قطع کردو گفت :نه گلم این چه حرفیه خوشحالم که اون موقع پیشتت بودم و از اژدها ممنونم که قدرتمونو افزایش داده بود تا من تونستم خیلی سریع مداوات کنم ماکان و شیوا نگاهاشون بهم گره خورده بود همه منتظر بودن ببین چی میشه ینی میدونستن قراره چی بشه منتظر بودن ببینن ! ماکان آروم صورت شیواروبا دستاش قاب گرفت و پیشونیشو بوسید و آروم یچیزی بش گفت که ما متوجه نشدیم ولی میتونستیم حدس بزنیم ! ماکان رو به بچه ها کرد و ادامه داد اونروز من توی نبرد زخمی شده بودم نمیتونستم تکون بخورم همه داشتن عقب نشینی میکردن فکر میکردم دیگه نمیتونم برگردم یهو دیدم یکی دستمو انداخت دور گردنش و بلندم کرد پاشو عشقم زود باش باید از اینجا بریم به یجای امن ! انقدر خوشحال بودم ک نمیدونستم چی بگم فقط همش از شیوا میپرسیدم تو اینجا چکار مکنی چطوری منو پیدا کردی شیوا گفت بیا بعدا همه چیزو برات میگم از اونجا دور شدیم تا رسیدیم به ی جنگل شیوا با استفادۀ از جادویی ک تازۀ بدست آوردۀ بود از یۀ برگ چادری نامرئی درست کرد و بعد منو برد داخل. توی چادر همه ی وسایل مورد نیاز بود تخت میز وسایل دارویی و پزکشیش منو اروم نشوند روی تخت فکر میکردم الان باید تیرو از دستم دربیاره و از وسایلش استفادۀ کنۀ اما اون یآ چوب جادو از تو کولش در اودرد و این وردو خوند :اسپاریی موس(وِردِ)بلافاصله دستمو دیدم که که خوب شد دیگه اثری از زخم روی بدنم نبود. من کۀ تعجب کردۀ بودم نمیدونستم چی بگم کۀ خودش گفت من نیروم افزایش پیدا کردۀ یکی از مراحل قدرتو طی کردیم نفسم ! حالا خیالش راحت شدۀ بود اومد کنارم نشست و دستامو گرفت :میدونی چطوری پیدات کردم ؟ -نۀ ولی خیلی کنجکاوم بدونم -اون گردنبدی روز کۀ تولدت بت دادم یادتۀ؟ -آرۀ اونی کۀ با مال توکامل میشۀ ایناۀاش گردنمۀ -ارۀ همون عشقم !اون باعث شد پیدات کنم -چطوری؟ -توی این گردنبد یه نیروی جادویی نهفته شده که هرکدوم از دو معشوقه هر زمانی از هم دورباشن میتون هم دیگرو پیدا کنن -ممنونم عشقم همیشه مدیونتم مطمئنم هیچ کس مثل تو نیست تو تنها برای منی فرشتۀ ی منی بعد شیوارو تو اغوشم گرفتم طوری کۀ بتونم چشمای زیباشو ببینم سرمو چشمامو بستم سرمو اورم پایین آوردم و ........... تو همین حال و هوا بودیم که فرید گفت :اَی اَی حالم بد شد دوباره همه با هم زدن زیر خنده ماکان رو به فرید کردو گفت حالا نوبته خودتم میشه زود باش ببینم تعریف کن چطوری آشنا شدید با این خانوم جنگجو ! ! فرید که دید نمیتونه از دست کنجکاویه بچه ها فرار کنه مجبور شد که تعریف کنه :خب راستش یروز که برای ماموریت رفته بودم تا از یگان های دشمن اطلاعات به دست بیارم توی راه برگشت توی یه گودال گیر افتادم هیچ کس اون اطراف نبود و هنوز از مقر دشمن دور نشده بودم و نمیتونستم کمک بخوام چند ساعت اونجا بودم خیلی سردو نمناک بود دیگه داشتم بی هوش میشدم که توهمون حال ی نفر اومد بالای سرم من اون لحظه صورتشو درست ندیدم اون منو با خودش برد واز اون به بعد متوجه نشدم چه اتفاقی رخ داد چون بیهوش بودم وتی ب وش اومدم دیدم توی یه اتاق زیبا با تزئئناتی هستم که در عین سادگی بسیار زیبا بودن میشد فهمید که اتاق یک دختر هست تا اومدم به خودم بیام دختری رو دیدم که با یه فنجان معجون روبروم ایستاده بود همون لحظه ی اول محو چشمای زیباش شدم اما سریع نگاهمو ازش گرفتم اون فنجونو کنار تخت گذاشت -باید اینو بخوری تا زودتر خوب بشی تو اون چند ساعت بدجور آسیب دیدی و از اتاق رفت بیرون .من که هنوز محو اون چشما بودم متوجه نشدم چی گفت فقط فنجونو برداشتم چشامو بستم و نوشیدم خیلی بد مزه بود ولی چاره چیه باید برای بهبودیم میخوردم حالم که بهتر شد از اتاق بیرون رفتم اونو در حال تمرین مبارزه دیدم خیلی جذاب بود نمیدونستم چطوری بش نزدیک بشم رفتم جلو : -ممنون که جونمو نجات دادید اگه شما نبودید ممکن بود کسی نتونه منو بیدار کنه یهو سره شمشیرشو گرفت رو گردنم یه لحظه خشکم زد نمیدونستم داره چکار میکنه همون موقع گفت مطمئنی که من دشمن نیستم ؟منم با ارامش شمشیرو از روی گردنم دور کردم و گفتم بله مطمئنم (توی قلبم میدونستم اون دشمن نیست اینو حس میکردم) اونرزو با هم تمرین مبارزه کردیم و من هر لحظه بیشتر به اون علاق مند میشدم فردا صبح اماده شدیم که برگردیم یعنی من ازش خواهش کردم بامن بیاد چون من اون اطرافو درست نمیشناختم توی راه برگشت بود که حرفای دلمو بهش زدم البته نه مسقیم خیلی غیر مسقیم و اونم تظاهر میکرد چیزی متوجه نمیشه تا جایی که دلمو زدم به دریا و ازش خواستم تا همیشه کنارم بمونه و سریع ازش دور شدم اون با چند دقیه مکث بهم نزدیک شد و گفت بشرطی که قول بدی توهم همین کارو بکنی این شد که ما الان اینجاییم و در کنار هم ^___^
24-11-2013، 18:18
رطب و خرما با من خودم میارم از استان بوشهر میدم دست فرید وماکان
![]()
24-11-2013، 18:50
اوه اوه چه افتضاحی شده بچه ها دیشب دندونم درد میکرد بخدا نمیدیدم چی مینویسم
![]()
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
![]() |
|||||||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|