پس تو بدت مياد از اعراب نه؟اقاتون كه خيلي طرفداري اعراب رو ميكنه و سنگشون رو به سينه ميزنه. ملياردها دلار از عراق بايد خسارت جنگ بگيريم اما عاقا براي اين كه با اعراب روابط دوستانه داشته باشه. شكايت نامه رو پس گرفته.چادر،عمامه،پوششي كه خيلي از روحانيون دارند همه از اعراب تقليد شده.
يعني چي مرده 40سالشه بعد يقش رو تا گردن بسته طوري كه خودش هم نميتونه نفس بكشه.يعي يك زن وقتي كه گردن اون يارو رو ببينه به هوس ميوفته؟جهالت هم عالمي داره والله
هفته گذشته بود که در زمان ثبتنام نامزدهای یازدهمین دوره انتخابات زیاستجمهوری به ناگاه عکسی از عزت الله انتظامی آقای بازیگر سینمای ایران بر روی خروجی رسانههای مجاز قرار گرفت که وی را در کنار اسفندیار رحیم مشایی هنگام ثبتنام در انتخابات نشان میداد. این عکس باعث شد این بازیگر پیشکسوت مورد انتقاد قرار گیرد که چرا وارد عرصه سیاست شده و از این نامزد احتمالی حمایت کرده است.
و اما وی امروز با نگارش نامهای درباره اتفاق آن روز توضیح داده است.
پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم...
برای مردم سرزمینم...
من عزتالله انتظامی هستم
شنبه 21 اردیبهشت ماه 1392 ساعت 3 بعدازظهر بود که از دفتر ریاست جمهوری به من اطلاع دادند "آماده باشید ماشین میآید دنبالتان" خوشحال شدم. ماهها برای ثبت بنیاد دویده بودم. چند روز قبل از مراسمِ اعطای نشانِ درجه یک هنری در بهمن ماه 1391 (که به علت بیماری نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کردند تا از مزایای مادی و معنوی این نشان با خبرمان کنند.
آنجا درخواست بنیاد فرهنگی و هنری را مطرح کردم. چند روز بعد آقای رییس جمهور نامه فوری زدند به وزرای مربوطه فرهنگ و ارشاد و کار... مدتی گذشت... نتیجه ای حاصل نشد. ناچار فکر کردم دست به دامن آقای مهندس مشایی شوم. هفته قبل به ایشان پیغام داده بودم که واجب العرضم و برای مذاکرات باید خدمت برسم. فورا لباس پوشیدم. چیزی نگذشته بود که خبر دادند ماشین آمده. با سرعت رفتم پایین. شخصی که در مسیر مرتب با بی سیم صحبت می کرد به کسی که آن طرف خط بود گفت "بله ایشان آمدند." حرکت کردیم. راننده چراغِ گردانِ قرمز رنگ را بالای ماشین قرار داد، با سرعت خیابان ها را طی می کرد و شخص بی سیم به دست هم مرتب خبر می داد که ما کجا هستیم و کی میرسیم.
من جلوی ماشین پهلوی راننده نشسته بودم. مردم با حیرت نگاهم می کردند که مرا با این ماشین و با این سرعت کجا می برند! نزدیک کاخ ریاست جمهوری با بیسیم شماره، رنگِ ماشین و اسم سرنشینان را گفتند تا برای ورود هماهنگ شود. دستور دادند از درب خیابان ولی عصر داخل شویم. به جلوی ساختمان رسیدیم. محوطه پر از مردهای پیر و جوان و پلیس بود. مرا پیاده و بلافاصله سوار ماشین دیگری کردند. مدارک و اسناد موزه قیطریه و بنیاد را با خودم برده بودم، حتی برای آقای بی سیم به دست هم مطالب خودم را تعریف کردم. خیلی با محبت گفت "چیزی نیست. انشاالله همین امروز تمام میشود."
ناگهان آقای مشایی سمت ماشین ما آمد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم مختصر عرضی دارم که به کمک شما احتیاج است. گفت با ما بیایید همین امروز انجام می دهم. آقای مشایی سوار ماشینِ بزرگِ سفید رنگی شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کردیم. بالاخره بنیاد داشت ثبت می شد... دوندگی هایم به نتیجه میرسید و نگرانی هایم رفع میشد... "بنیاد فرهنگی و هنری عزت الله انتظامی"... ناگهان دیدم میدان فاطمی هستم... گلدسته های مسجد نور... ماشین با سرعت جلوی یک درب آهنین ایستاد. تازه فهمیدم اینجا وزارت کشور است!
همه جا پر از پلیس بود. ماشین آقای مشایی جلوتر رفت. به محوطه که رسیدیم من را از راهروهای طولانی بردند... به جایی رسیدیم که مملو از جمعیت بود. آقای رییس جمهور و مشایی و عدهای دیگر، همه آنجا بودند.
مرد جوانی آمد و مرا همراه خودش باز به راهروهای تو در تو دیگری برد. واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پا به پای او راه بروم. به سالن بزرگی رسیدیم. آنجا یک صندلی سه نفره فلزی آبی رنگ دیدم خودم را به آن رساندم و روی صندلیِ وسط نشستم. مردِ جوانِ همراهم گفت باید برویم جلوتر. گفتم نمی توانم از اینجا تکان بخورم. به هرحال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمی دانستم آنجا چه خبر است فقط پر از سر و صدا و آدمهای جور واجور بود... کمی گذشت... درب سالن ناگهان باز شد و جمعیت حمله کرد داخل.
صندلی ای که من روی آن نشسته بودم یک وری شد و به زمین افتادم. فقط سعی می کردم به زحمت پاهای جراحی شده ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زیر دست و پا له نشوم. با داد و فریاد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسیدند. صندلی را درست کردند و من را روی آن نشاندند. جمعیت به داخل سالن هجوم برد. حیران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان دیدم آقای مشایی و آقای رییس جمهور و چند نفر دیگر که همراه آنها بودند از روبرو به طرف من می آیند. آقای مشایی طرف چپ من و آقای رییس جمهور طرف راست من نشستند. ناگهان اطرافمان پر شد از دوربین های عکاسی. آقای مشایی گفت "چی شده؟ یه خرده شاد باشین! " من حرفی نداشتم که بزنم. عکاس ها تند و تند عکس می گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من باز همان جا بهت زده وسط آن صندلی سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت "امروز که دیگه نمیشه بعدا انشاالله اوراق و براتون میاریم"...
مردم سرزمینم!
من برای شما همیشه همان عزتم، همانی که از سیزده سالگی در تماشاخانه های لاله زار با تشویق های شما بزرگ شده ام... همانی که همراه شما با درد های ایران بسیار گریسته ام و با شادی هایش لبخند ها زده ام... برای شما من همیشه همان عزتم... بچه ای از سنگلج...
بنیاد فرهنگی و هنری یادگاری است از من برای جوانان و مردم سرزمینم... آرزومندم این میراث ماندگار را همراه شما بنا کنم...
پروردگارا مرا با آبرو بمیران
عزتاله انتظامی
جمعه، 27 اردیبهشت ماه 1392 - تهران
من واقعا گریم گرفت.فرد اونقدر رزل.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.bultannews.com/files/fa/news/1392/1/19/154092_607.jpg
اينم از مشاييتون
مقايسه ايران زمان شاهي و خامنه اي
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.paroos94.com/upload/images/18526592173594106078350.jpg
مناجات يه بدبخت با خدا
سلام عليكم
ببخشيداااا
شما یه روزهایی حوصله داری حماسه می آفرینی؛
فور اگزمپل یه سری رو آفریدی توی امریکا، سواحل کالیفرنیای جنوبی، در خانواده ای به غایت مرفه؛
قد 2 متر؛
چشما آبی؛
پوست برنزه؛
هیکل ردیف؛
تفریحش سرفینگه؛
پیانو و گیتار و ویالونم میزنه؛
5 تا زبان حرف میزنه!
کلاً بزرگترین هیجان زندگیش سورپرایز پارتی هایی بوده که براش گرفتن... و در آرامش مطلق هپیلی اور افتر میشه و...
یه روز دیگه حوصله نداشتی...
همینجور با گِل اضافیا، یه قبیله آدم ساختی، ریختی تو یه کشوری وسط خاور میانه...
این وضع اینترنتشونه!
اون وضع تفریحشونه...
وسط یه جنگ به دنیا اومدن...
حین جنگ داخلی بزرگ شدن...
ایشالا دوباره جنگ میشه تو جنگ دومیه حتماً میمیرن...
حوصله نداری نساز پدر جان.. نساز...
--
یکی از خطرناک ترین مفاسد رونمایی شد
يكي از مفتيان يمني به نام "عمر بن محمد بن سالم بن حفيظ" اعلام كرده: نشستن بر صندلي، مبل حرام است.
به گزارش مشرق، اين مفتي متحجر، در فتواي خود آورده از خطرناكترين مفاسدي كه امت ما به آن دچار است شيئي است كه آن را صندلي و يا كاناپه و... مينامند و اين شري عظيم است كه دامن ملت ما را گرفته است.
وي كه از وهابيون معروف است، در ادامه سخنان خود ميگويد: اجداد ما همگي بر روي زمين مينشستهاند، اگر صندلي مفيد بود آنها هم از اين وسيله استفاده ميكردند. اينها وسايل غربي است و جداً حرام است!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.paroos94.com/upload/images/643123.png
تعریفت از فتنه چی هست؟ اینکه انتقاد کنن ؟ اینکه بگن رای ما کجا رفت ؟ اینکه از دولت و حکومت و فساد هایی که داخلش هست نارضایتی نشون بدن ؟ اینکه به خاطر ایجاد کردن مشکلات شدید اقتصادی اعتراض کنه ؟ اینکه هموطنت حرفش رو بزنه ؟
این سری خیلی شلوغ کنن نفس میگیری؟
نکنه یادت رفته دفعه پیش نفس رو گرفتین ، نکنه یادت رفته نفس دخترهای جوون رو گرفتین ، نکنه یادت رفته نفس جوون های این مملکت رو گرفتین ، نکنه یادت رفته نفس هارو توی کهریزک گرفتین ، نکنه یادت رفته نفس ستار رو گرفتین ؟ نکنه یادت رفته نفس خیلی هارو گرفتین ، نکنه یادتون رفته سالهاست نفس یه ملت رو گرفتین تازه اومدی میگی نفس میخوای بگیری ؟
تو پیرو حسین (ع) و یارانش نیستی ، حسین حرفش ازادگی بود ،حسین رو امثال مثل تو که دم از حسین میزدن کشتن ،
تو پیرو کسایی هستی که به یه ملت خیانت کردن ، پیرو کسانی که سالهاست مال مردم رو بالا میکشن ،پیرو کسانی که دین رو سپر گند کاری هاشون کردن
هنوز باز دوست داری نفس هموطنت رو بگیری؟
اين متن رو يكي ديگه نوشته ولي منم اضافه ميكنم:
شما و اقاتون و حكومت اسلاميتون كه 4سال پيش جون خيلي هارو گرفتيد بياين جون ماهم بگيريد حداقل 50سال ديگه وقتي كه حكومت عوض شد مردم از ما به نيكي ياد ميكنند