اعتراف میکنم ی بار با مامانم رفته بودیمسرزمین موج های ابی تو شهر خودمون بعدش ی سرسره داشت ک طولش زیاد بود و مثل تونل بود مامان من تپل هستش و منم مثل نی قیلون من ب مامان گفتم ک من اول میرم تو اون پایین نگا کن من ک افتادم تو اب تو حرکت کن اقا ما ک حرکت کردیم دیدم ی خانمه پد زیر پاش در رفته و تو تونل گیر کرده بهش گفتم بروو میگفت نمیتونه پد نداره نگا کردم پشت سرم دیدم یا ابرفرض مامانمم حرکت کرده هی ب خانمه میگفتم برووو داره میاد میگفت کیییی چییی هی نگا میکردم پشت سرم هی جلو چشتون روز بد نبینه واقعا مثل تو فیلما بود ک انگار ی تریلی داره از رو ب روتون میاد و میخاید شاخ ب شاخ بشید خلاصه دیگه اخرای تونل بود خودم رسوندم ب خانمه جفت پا زدم تو کمرش طفلکی پرت شد تو اب خودمم پریدم تو اب .:4chs:
.
.
.
اعتراف میکنم بچه کی بودم از عنکبوت خیلیمیترسیدم . یبار برای اولین بار تنهایی رفتم حموم که مثلا مرد شدم دیگه زشت با بابام برم همون پامو که گذاشتم داخل حموم یه عنکبوت گندرو رو سقف حموم دیدم چنان فریادی زدم که دیگه تا ۱۵ سالگی وقتی میرفتم حموم بابام خودش قبل من میومد کل دیوار ها و سقف و چک میکرد که چیزی نباشه.تازه یه هفته هم بستری شده بودم اون موقع تو بیمارستان.
.
.
.
.
[ltr] [/ltr]
[ltr]اعتراف میکنم یه روز که خیلیکوچیک بودم داداشمم تازه به دنیا اومده بود مامانم گفت مراقبش باش 5دقیقه برم بیرون بیام.منم داداشمو گزاشتم تو یخچال بعدش یادم رفت تا دم ظهر مامانم داشت دنباله داداشم میگشت حالش بعد شد بابام رفت براش اب بیاره دید تو یخچاله من که تازه یادم اومد چی کار کردم پا به فرار گذاشتم[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr]اعتراف میکنم یه روز که خیلیکوچیک بودم داداشمم تازه به دنیا اومده بود مامانم گفت مراقبش باش 5دقیقه برم بیرون بیام.منم داداشمو گزاشتم تو یخچال بعدش یادم رفت تا دم ظهر مامانم داشت دنباله داداشم میگشت حالش بعد شد بابام رفت براش اب بیاره دید تو یخچاله من که تازه یادم اومد چی کار کردم پا به فرار گذاشتم[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr]
اعتراف می کنم یه شب کهتا دیر وقت با همکارم خانم حسینی که خیلی هم میونه خوبی با هم نداشتیم تو شرکت بودیم . دفتر به شکل l بود . ما تصویر همو نداشتیم ولی صدای همدیگرو میشنیدیم . یه دفعهگفت : تنهایی میترسم از این خیابون رد شم ، گفتم : چند دقیقه صبر کنید من همراهیتون می کنم . گفت : همی الان بیا ، خیلی کار دارم گفتم : الان کامپیوترو خاموش میکنمو میام . با عشوه گفت : ببییییییین بیادیگه ، از جام پا شدم و قهرمانانه رفتم برسونمش دیدم داره تلفنی با شوهرش حرف می زنه
.[/ltr]
اعتراف می کنم یه شب کهتا دیر وقت با همکارم خانم حسینی که خیلی هم میونه خوبی با هم نداشتیم تو شرکت بودیم . دفتر به شکل l بود . ما تصویر همو نداشتیم ولی صدای همدیگرو میشنیدیم . یه دفعهگفت : تنهایی میترسم از این خیابون رد شم ، گفتم : چند دقیقه صبر کنید من همراهیتون می کنم . گفت : همی الان بیا ، خیلی کار دارم گفتم : الان کامپیوترو خاموش میکنمو میام . با عشوه گفت : ببییییییین بیادیگه ، از جام پا شدم و قهرمانانه رفتم برسونمش دیدم داره تلفنی با شوهرش حرف می زنه
.[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr]اعتراف میکنم 5 ساله بودمخیلی شیطون بودم و مامانم یاد گرفته بود منو بندازه تو حموم چراغ رو هم نزنه مثلا بترسم تنبیه شم،دو سه بار انداخت من تنبیه نشدم،بار چهارم که منوانداخت تو حموم دیدم حوصلم سر میره شیر رو باز کردم و دوش گرفتم بعد زنگ حمومو زدم..مامانم فکر کرد تنبیه شدم. .باید میدیدینش تو اون حالوقتی درو باز کرد بجای اینکه بگم ببخشید،گفتم حوله بیار برام!!![/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr].[/ltr]
[ltr]
اعتراف می کنم سال اولدانشگاه شدیدا به یکی از دخترها علاقه مند شده بودم و روم نمیشد بهش بگم ،همیشه آرزو می کردم بهش ماشین بزنه دم دانشگاه و من ببرمش بیمارستان و نجاتش بدم بلکه عاشقم شه!!
.
[/ltr]
اعتراف می کنم سال اولدانشگاه شدیدا به یکی از دخترها علاقه مند شده بودم و روم نمیشد بهش بگم ،همیشه آرزو می کردم بهش ماشین بزنه دم دانشگاه و من ببرمش بیمارستان و نجاتش بدم بلکه عاشقم شه!!
.
[/ltr]
.
.
.
.
اعتراف میکنم اولین بار که یه بز رو از نزدیک دیدم بچه بود از شدت ترس اول بهش سلام کردم بعد بلافاصله فرار کردم.
.
.
.
.
اعتراف می کنم واسهمصاحبه ی دانشگاه رفته بودم ، یارو گفت اصول دین رو بگو منم شرو کردم به خوندن : اصول دین پنج بود دانستنش گنج بود ... 

.
.
.
اعتراف میکنم اولین بارکه جزومو دادم به یکی از پسرای همکلاسیم,وقتی آورد بهم داد تا 5دقیقه داشتم توی جزوم دنباله شمارش
میگشتم
.
.
.
.
.
.
کلاس اول دبستان بودم سر درس "ص" وقتیداشتم مشقاشو مینوشتم به ذهنم رسید ما تو زبان عامیانه میگیمبارون اما کتابیش میشه باران پس صابون هم لابد صابانِ اصلش!!! از این نبوغ خودم خرکیفشدم همه مشقامو نوشتم صابان!!! فرداش معلممون به شدتنبوغمو برد زیر سوال
.
.
.
.
اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم بود همه تخم مرغآورده بودن که توش پر گل بود منم از یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! این اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدنبه تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچینگفت با این که
میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس 4 5 نفر شلوغو آورد بیرون مثل سگ زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگردزرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم ! وقتی از کلاس اومدیم بیرون تا دو کیلومتر به صورت چهار نعل فرار کردم آخرم سر کوچه گرفتن مث سگ زدنم
.
.
.
[rtl]اعتراف میکنم کلاس دوم ابتدایی که بودم، شبا موقع خواب گریه میکردم، حتمامیپرسید چرا؟![/rtl]
[rtl]راستش یاد درسایی می افتادم که معلم هنوز تدریس نکرده بود و با خودممیگفتم من چجوری اینارو یاد بگیرم و این میشد که میزدم زیر گریه، بابام هم نصفه شبی پا میشد درس رو که معمولا ریاضی بود بهم یاد میداد، منم یاد میگرفتمو بعد با خیال راحت میخوابیدم !

[rtl]امیدوارم خوشتون اومده باشه.[/rtl]