22-01-2015، 10:55
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-01-2015، 11:11، توسط ★♕NIGHT STAR♕★.)
روزي کشاورزي متوجه شد ساعت طلاي ميراث خانوادگي اش را در انبار علوفه گم کرده.بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاي علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکي نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتي ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهي به او انداخت. کودک مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا که نه!. پس کودک به تنهايي درون انبار رفت و بعد از مدتي به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدي درحالي که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادي نکردم، فقط آرام روي زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداي تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتي در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکي آرامش يابد تا ببينيد
چطور بايد زندگي خود را آنگونه که مي خواهيد سروسامان دهيد"
کودک پاسخ داد: من کار زيادي نکردم، فقط آرام روي زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداي تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم!
"ذهن وقتي در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله کار ميکند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندکي آرامش يابد تا ببينيد
چطور بايد زندگي خود را آنگونه که مي خواهيد سروسامان دهيد"