مُـشـاعِـرِه نُـسـخِـه [ 3 ]

[מַברִיק]

استخوان سر فرهاد فرو ريخت ز هم
ديده اش در ره شيرين نگران است هنوز

[ѕααяeη]

ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮔﺮﻣﻲ ﺩﻝ ﻫﺎﻱ ﺑﻪ ﻫﻢ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺳﺖ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﺖ

[מַברִיק]

تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم

[ѕααяeη]

ﻣﯿﺎﺯﺍﺭ ﻣﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﮐﺶ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ

[מַברִיק]

تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
کاش قاصد میگشود این نامه سر بسته را

[ѕααяeη]

از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد ب هزار درمان ندهم

[מַברִיק]

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخواست مشکل نشیند

[z_farhad]

دارم از لطف ازل، جنت فردوس طمع
گرچه دربانیِ میخانه فراوان کردم 

[מַברִיק]

ماه من نیست در این قافله، راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه ی شوق و دل آگاهش نیست

[esiesi]

تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
جان به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است