10-05-2021، 6:03
به نام خدا
مردی که به همسر خودش خیانت میکند و با تحریک احساسات زنی او را وارد زندگی خود میکند، باعث شده که آن زن همسر مرد را به قتل برساند. مرد به اندازه آن زن و بلکه بیشتر در بروز این واقعه و این اشتباه مؤثر است... اتاق نیمه تاریک است. یک چراغ بالای سر مأمور بازجویی و زن روشن است. «من فقط بازیچه هوسهای مردی شده بودم.» این را زن میگوید و زیر گریه میزند. صورتش را با دستهایش میپوشاند. مأمور میگوید:«از اول تا آخر همهچیز را تعریف کن. شاید بتوانیم بهت کمک کنیم.» زن با ناباوری به چشمهای مأمور نگاه میکند. او در شرایطی است که کوچکترین امید را باور میکند. تصمیم میگیرد همهچیز را تعریف کند، شاید از این منجلاب رها شود. آب دهانش را قورت میدهد و شروع میکند:«اولین بار او زنگ زد. مدتی تماس میگرفت و من جوابش را سرد و رسمی میدادم. او حرفهای عاشقانه میزد. میگفت از من خوشش آمده است اما حالا صلاح نیست همدیگر را ببینیم چون مشکلات خودش را دارد. بعد از مدتی با هم قرار گذاشتیم. توی هتل. میگفت باید مشکلات طلاقش از همسرش درست شود تا بعد رسماً عقد کنیم و تا آن وقت... ازدواج فقط یک ورق کاغذ است...» تشنج عصبی به زن دست میدهد. اشک میریزد و همزمان میخندد. مأمور سرش را به تأسف تکان میدهد. «خب بعد...» زن با انگشتهایش بازی میکند:«بعد او گفت که نمیتواند از همسرش جدا شود چون او مادر بچههایش است و او در قبال بچههایش مسئول است. گفت همزمان مرا هم دوست دارد اما نمیتوانیم ازدواج کنیم... احساس میکردم باید کاری کنم. تا کی میتوانستم خودم را دلخوش کنم... و همسرش را در خیابان کشتم.» دوباره صورتش را با دستهایش میپوشاند.
مردی که به همسر خودش خیانت میکند و با تحریک احساسات زنی او را وارد زندگی خود میکند، باعث شده که آن زن همسر مرد را به قتل برساند. مرد به اندازه آن زن و بلکه بیشتر در بروز این واقعه و این اشتباه مؤثر است... اتاق نیمه تاریک است. یک چراغ بالای سر مأمور بازجویی و زن روشن است. «من فقط بازیچه هوسهای مردی شده بودم.» این را زن میگوید و زیر گریه میزند. صورتش را با دستهایش میپوشاند. مأمور میگوید:«از اول تا آخر همهچیز را تعریف کن. شاید بتوانیم بهت کمک کنیم.» زن با ناباوری به چشمهای مأمور نگاه میکند. او در شرایطی است که کوچکترین امید را باور میکند. تصمیم میگیرد همهچیز را تعریف کند، شاید از این منجلاب رها شود. آب دهانش را قورت میدهد و شروع میکند:«اولین بار او زنگ زد. مدتی تماس میگرفت و من جوابش را سرد و رسمی میدادم. او حرفهای عاشقانه میزد. میگفت از من خوشش آمده است اما حالا صلاح نیست همدیگر را ببینیم چون مشکلات خودش را دارد. بعد از مدتی با هم قرار گذاشتیم. توی هتل. میگفت باید مشکلات طلاقش از همسرش درست شود تا بعد رسماً عقد کنیم و تا آن وقت... ازدواج فقط یک ورق کاغذ است...» تشنج عصبی به زن دست میدهد. اشک میریزد و همزمان میخندد. مأمور سرش را به تأسف تکان میدهد. «خب بعد...» زن با انگشتهایش بازی میکند:«بعد او گفت که نمیتواند از همسرش جدا شود چون او مادر بچههایش است و او در قبال بچههایش مسئول است. گفت همزمان مرا هم دوست دارد اما نمیتوانیم ازدواج کنیم... احساس میکردم باید کاری کنم. تا کی میتوانستم خودم را دلخوش کنم... و همسرش را در خیابان کشتم.» دوباره صورتش را با دستهایش میپوشاند.