20-03-2014، 15:41
شب عروسیه،آخره شبه...خیلی سروصداس...میگن عروس رفته تواتاق لباساشوعوض کنه...هرچی منتظرشدن برنگشته....در روهم قفل کرده،دامادسراسیمه پشت در راه میره از نگرانی دوونه میشه...مامان و بابای دخترا پشت در دادمیزنن:مریم...؟؟دخترم در رد باز کن...مریم جان سالمی؟؟؟آخرش دامادطاقت نیاره به هرمصیبتی شده در روباز میکنه..مریم ناز مامان وباباش مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش باخون یکی شده....ولی رو لباش خندس...!!!همه مات و مبهوت دار به این صحنه نگاه میکنن...کنار دست مریم یه کاغذه که با خون یکی شده بابای مریم میره جلو هنوز چیزی رم که دیده باور نمیکنه...بادستای لرزون کاغذ رو برمیداره ومیخونه:سلام عزیز دلم،دارم برات نامه مینویسم،آخرین نامه ی زندگیمو،آخه این آخره خط زندگیمه...کاش منو تولباس عروسی میدیدی مگه این همیشه آرزوت نبود؟!علی جان دارم میرم تا بدونی تا آخرش پای حرفم ایستادم...!!میبینی علی تونستم باهات حرف بزنم،دیدی بهت گفتم بازم باهم حرف میزنیم!ولی ای کاش منم حرفای تورو میشنیدم...!دارم میرم،قسم خوردم توهم خوردی یادته؟!گفتم یاتو یا مرگ توهم گفتی یادته علی؟!علی تو اینجانیستی ولی من تولباس عروسم تو کجایی؟؟؟دامادقلبم تویی چراکنارم نیستی؟کاش بودی و میدیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو باخون رنگ میکنه...!کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موندعلی مریمت داره میره تا بهت ثابت کنه دوست داش....!!حالا که چشمام دارن سیاهی میرن،حالا که تمام بدنم داره میلرزه همه ی زندگیم مثل یه سریال داره از جلوی چشمام میگذره...!!!!!روزی که نگاهم تو نگاهت افتاد یادته؟؟؟؟روزی که دلامون لرزید یادته؟؟؟؟؟روزای خوب عاشقیمون عادته؟؟نقشه های آیندمون یادته؟؟؟؟؟؟علی من یادمه چطور بزرگترامون که همه ی زندگیشون بودیم پاروی قلب هردومون گذاشتن،یادمه روزی که بابام خوابوند تو گوشت که دیگه حق نداری اسمموبیاری،یادته اون روز چقدگریه کردم؟؟؟؟؟تواشکاموپاک کردی و گفتی گریه میکنی چشمات قشنگ ترمیشه تومیگفتی که من بخندم....علی حالابیاببین چشمام به اندازه ی کافی قشنگ شده یابازم گریه کنم؟؟؟؟دارم به قولم عمل میکنم،علی هنوز روی حرفم هستم یاتو یامرگ،پاموازاین اتاق بیرون بذارم دیگه ماله تو نیستم،دیگه توروندارم،نمیتونم ببینم به جای دستای گرم تودستایه سرده یه غریبه تودستام باشه....همینجاتمومش میکنم....واسه مردن ازبابام اجازه نمیگیرم...وای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون چقد به لباس عروسم میاد....عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم...دلم برات خیلی تنگ شده میخوام ببینمت....دستم میلرزه...طرح چشمات پیشه رومه...دستوبگیر منم باهات میام...!!!!!!پدرمریم نامه تو دستش کمرش شکست...بالاسرجنازه ی دختر قشنگش وایستاده و گریه میکنه...سرشوبرمیگردونه عقب که یه قامت آشناتو چارچوب در میبینه...آره پدرعلی بود اونم یه نامه تو دستشه....نگاه هردو پدرتوهم گره میخوره نگاهی که خیلی حرفاتوش بود،هردوسکوت کردن و به هم نگاه میکنن،سکوتی که فریاد دردهاشون بود....پدرعلی هم اومده بودنامه ای که پسرش نوشته بودروبرسونه به دست مریم...اومده بود بگه پسرش به قولش عمل کرد.....ولی دیر رسیده بود....حالاهمه چیز تموم شده بو و کتاب عشق علی و مریم بسته شده بود....