امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم

#16
ادامه ی قسمت 5
****************
سرم رو پایین انداختم تا نبینمش نزدیک اومد نمی دونم چرا ولی صداش غمگین بود

-خوبی ؟
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم

- تو بهم یه قولی دادی یادت رفته ؟
سرم رو بلند کردم با مظلومیت نگام میکرد گفتم
- چه قولی

- مثل اینکه یادت رفته قرار بود بهم بگی چرا از من فرار می کنی

-اشتباه فکر می کنی من از تو فرار نمی کنم

- چرا فرار می کنی

- باشه یه روز باهم صحبت می کنیم منم باید در مورد یه چیز باهات حرف بزنم

- در مورد چی ؟

- بعدابهت میگم

- خب کی همدیگه رو ببینیم

- بزار مرخص بشم دو روز بعداز مرخصیم

- باشه شمارت رو میدی بهم ؟

- نه تو شمارتو بده من میزنگم

یه کاغذ از جیبش در اورد و شمارشو رو کاغذ نوشت و گفت

منتظر زنگتم باشه ؟

- باشه راستی ممنون برای اینکه از دست اونا نجاتم دادی

- خواهش می کنم . عوضش یاد گرفتی اون موقع شب تو خیابون نباشی
*******************
سه روز از مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت امروز قرار بود به ارسلان زنگ بزنم با گوشیم شمارشو گرفتم بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی پیچید

- الو بفرمایین

- سلام هلیا هستم

- سلام هلیا خانوم چه عجب زنگ زدین

- ببخشین دیر شد . می خواستم امروز باهاتون صحبت کنم

- باشه کی و کجا ؟

- یک ساعت دیگه کافی شاپ (....)

- پس منتظرم فعلا خدانگهدار

- خدا حافظ

گوش رو قطع کردم و رو تخت در از کشیدم دوباره این بغض لعنتی به سراغم اومد
هلیا قوی باش دختر تو نباید گریه کنی شاید واقعا این یه حس زود گذر باشه
نه نیست نیست من هرروز عشقم به ارسلان بیشتر و بیشتر میشه چجوری فراموشش کنم چجوری اونو در کنار بهترین دوستم ببینم
اشکام رو گونم چکید با غیض پسشون زدم ولی اونا لجوجانه روی صورتم می ریختند


ساعت 6و نیم بود سریع بلند شدم مانتو ابی پر رنگم رو پوشیدم با شال مشکی کفشای اسپرت مشکیم رو هم پاکردم و بدون هیچ ارایشی جلوی اینه ایستادم لبخند تلخی زدم و با خودم زمزمه کردم
-برو هلیا برو عشقت رو واگذار کن به دوستت هلیا برو
*********
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی.......
اون مدتهاست که برگشته.....
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، neda13 ، aida 2 ، تیناجونی ، elnaz-s ، Ava-girl ، RєƖαx gнσѕт ، دختر اتش ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، پری خانم


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان در حسرت نگاهت - به قلم = خودم - .14.anita - 16-09-2013، 15:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان