12-11-2013، 19:27
هسـتی :| 
کـآره بدی نـیس کـع ..
موضوعـو بخون :|
اینـم قسمـت 2 بُزی هـآ :

کـآره بدی نـیس کـع ..
موضوعـو بخون :|
اینـم قسمـت 2 بُزی هـآ :
(12-11-2013، 19:22)Frozen♥VampiRe نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
متــآسفــونـه مجبــورم ایــن سری رو هــم بزآرم چـون فردآ نیسـم تا جمعـه جمـعه شـب میرسیـم و تا هفــته بعـدش نیسـم :|مدرسس .. و این قسمـت خیلی بی حـآل شـد ب نظرم :|
خـب .. قسمـت قبیلرو یـآدتونه ؟!ما همگی گرفایم خوابیدیم و اینک ادامه ماجرا ..
قسمت دوم حمله به راهزنا :
شب خوابیدیم .. صبح من با هزار امید از خواب پا شدم !دیدم هیشکی نیس! رفتم همه جای قصرو گشتم .. کسی نبود !
رفتم بیرون .. یهو از دور دیدم یکی دارع میاد سمتم!ترسیدم گفتم دشمنه .. ولی رُزی بود ..
رفتم جلوش!فقد میتونم بگم با قیافه ی ترسیده و غمگینی بهم زل میزد . جا خوردم در حد گالیگا !
نمیتونستم حرفی بزنم.
انقدره گریه کردو قیافش شد این :
بعدش بم گفت: باور نمیشه تو هنوز سالمیو تو قصر موندی!با تعجب گفتم : چی میگی ؟ بقیه کجان ؟
-نمیدونم .. فقط میخوام بدونم چه طور تو رو نگرفتن!بهش گفتم : من شبا پیش اژدهام میخوابم . اژدهام قابلیتش اینه که فقد با من راحته و بقیه رو میکشه.
-پس واسه همینه .. که تورو نگرفتن!
گفتم : چرا باید مارو بگیرن ؟ قصر که نامرئیه!تازه من یه اژدها هم مخصوص نگهبانی از قصر گذاشتم !
تصویرش :
رزی گفت:منم نمیفهمم چرا ..میدونی , نصفه شب بود که اونا حمله کردن!همه رو بردن ..ب جز توع! ما خواب بودیم .. تو راه تقریبا همون اوایل که گرفتنمون من بیدار شدمو فرار کردم.بقیه خواب بودن .. تا بیدار شدم لیزر جلو بقیه گذاشتن منم نتونستم کسی رو نجات بدم!واسه همین فرار کردمو رسیدم به تو شادی!
باورم نمیشد ! .. همه رو گرفتن . گفتم : پ چی کنیم الـآن ؟
-باید برگردیم .. انگاری پریا نتونست خوب جادو کنه
من گفتم : نع!مشکل از پریا نیس!یه جای کار میلنگه ..
-پس باس برگردیم .
رفتیمو رفتیم تا رسیدیم فلشخور .. اونجا شیوا رو دیدیم . خیلی عجیب بود . رزی ازش پرسید : تو هم اینجایی ؟
-عاره ! .. بعد از تو فرار کردمو رسیدم اینجا .
-چیزی راجبع بقیه میدونی؟
-نع ! .. فقد میدونم مشکلی کع تو فلشخور هست از دستگیر شدن بقیه بدتره!
من پرسیدم : منظورت چیه؟
گفت : صبا نیستش ! هیشکی نمیدونه کجاس!فقد غیب شدع!و بدتر اینه که یه پیغام مونده ازش که نوشته : فلشخور نابود میشه به همت من!
منو رزی چشامون وا موند! ینی صبا خیانت کرده؟! از کجا معلوم ؟! صبا خیلی گُلـه .. امکان ندارع ..
نفس گفت : ما داریم مردمو ارووم میکنیم . اونا بی پادشاه خیلی ترسیدن!راستی .. میخواین با ماکان حرف بزنین؟!
ماکان یهو خودش اومد جِلـوع ! .. عصبانی بود .. خیلی ؛ ..
همه چی یهو ریخته بهم بروبچ خلاصه !
از رو نگاهه ماکان فهمیدیم کلید معماهامون دسته اونه. گفت : همین الان باید بریم اردوگاهشون .. وگرنه بیشتر از اینا از صبا حرف میکشن!
گفتم : چی ؟ مگه دارن شکنجش میدن صبـآ رو ؟
-اره .. اونم داره تا میتونه لُ میدع ! .. اگه نجنبیم پادشاهو وزیر و همه رو میکشن . بعدشم نوبت ماس!
رزی گفت : از کجا میدوی اینارو ؟
- داستانش مفصله ! .. راستش , یه توت فرنگی بهم گفت !
من گفتم : چیییع ؟ زبون میوه هارو بلدی؟!
-اوهوم..
ولی وخت نبود که باهاش سروکله بزنیم! منو ماکانو رزی و شیوا با پلنگ اژدهایانمون شروع به حمله کردیم . نفس باید میموند و همه ی سرباز ها هم تحت فرمانش!
رفتیم تا اینکه به در ورودی رسیدیم .. اونجا نگهباناشون افتادن دنبالمون ! عوضیا زدن پلنگ اژدها رو کشتن .. همشونو! ماله من هنوز زنده بود ولی زخمی! بقیه فرار کردن ولی منه دست پا چلوفتی! ..لباسم گیر کرد تو شاخ اژدها .. اونوخت نگهباناشون منو گرفتنو بردنم تو سیاه چال!
ماکان گفت : بی شادی سخته ولی باید ادامه بدیم .. جدا میشیم . من تنهایی میرم و شما , ینی شیوا و رزی باید با هم برید . من چپ شما راست!
و رفتن . خب , وختشه بیاین سراغ من!منو بردن تو سلولی که هیشکی تش نبود ! ؛ تنهایی محض !
فقد چن تا موش اونجا بود .. ب نفعم بود!ولی از تنهایی واقعا خسته شده بودم!
از اون طرف ماکان رفت بالای ازدوگاهشون ! .. راستش منو برده بودن زیر زمین پس امیدی نبود که ماکان نجاتم بدع!ماکان رفت و نگهبانارو کشت تا به یه در طلایی رسید!بازش کردو دید ملودی و فرید اونجان ؛ ولی اقا صابرو پریا خبری ازشون نبود !
از اون ورم که شیوا و رزی رفتن ولی افتادن تویه چاله ای بزرگ و بیهـوش شدن !
انگـآری کارمون تموم بود ! .. ماکان به فرید گفت : پس بقیتون؟!
- ما خبری از پریا نداریم . فقط میدونیم اقا صابر هرجا باشه پریا هم باهاشه! چون پریا جادوگره! اونا هم جادوگر داشتن , .. قوی تر از پریا واسه همین قصر رو دیددن . ملودی گفت : و تو ؟ بقیه تون کوشن؟
-شیوا و رزی رفتن تا ببینن کی رو میتونن نجات بدن!شادی رو هم دستگیر کردن . راستی , صبـآ چی شـده ؟
ملودی گفت : صبـآ رو دادن بـه .. خب , راسـتش ! .. شآیـد عجیب باشه یکـم . ولی دادنش به جنگجوی افسانه ای!
-کی ؟
فرید گفت : جنگجی افسانه ای دختریه که هیشکی نمیتونه شکستش بدع!اونو بردن تا جنگجوی افسانه ای گروگان بگیرتش. تا جایی که شد از صبا حرف کشیدن.
-جنگوجو کجاس؟
ملودی ج داد : میگن تو جاهای تاریکه!تو سوراخ ها و چاله ها :|
ماکان گف : الان من باید چیکـآر کنم ؟ ملودی ؛ تو بگوع! برم شادی رو نجات بدم؟شما رو از اینجا دربیارم؟برم دنبال پریا و اقا صابر؟ برم ببینم صبا و جنگجوی افسانه ای کجان ؟ چی کنم؟
ملودی گفت : بهترین کـآر اینه که هممون باهم از اینجا بریم بیرونو نقشه بکشیم .
رفتن بیرون . ملودی گفت : اولین کارمون نجات پادشاهه . فرید باید دنبال اونو پریا بگرده . من میرم دنبال شادی . ماکان تو هم برو سراغ رزی و شیوا ! شاید اونا چیزی پیدا کرده باشن .
پایـآن قسمـت 2
در قسمـت بعدی میفهمــید جنگـوجوی افسـآنه ای کیه , ایا فلشخور پیروز میشه یا از بین میره و مفهمیـم که پریا و پادشاه کجانو چه جور میخوان خودشونو نجات بدن ..
سپـآس میخوآم !