گفتـــــــگوی آزاد نسـخه 60

[ERF@N]

پدرو مادرم اول بچه دار نمیشدن یه بچه از پرورشگاه گرفتن!اسمشو امید رضا گذاشتن!وختی اول راهنمایی شدم اون عاشق دخدر آبجیه بابام شد خیلی همو میخواستن تاپارسال یه پسره که خیلی با امیدمون دشمنی داشت یه حرفاییرو به سما گفت که از امید زده شد!نمیدونم چی گفت سمایی که بی امید میمرد حاضر به دیدنشم نبود امیدم که عسلویه بود نمیدونس چی شده!تا اینکه عمم زنگ زد گف برا سما خواستگار اومده  وآخر هفته براشون صیغه ی محرمیت میخونن!کل خونوادمون بهم ریخ!چیزی که فکرشو نمیکردیم اتفاق افتاد اوایل عید این اتفاق افتادتا اول تابستون ایدز سما مشخص شد چیز عجیبی بود خیلی زود ظاهر شد!درس همین وختا بود که یه نامه از ایمان دریافت کرد که با این کار میخواسته خونواده های مارو داغون کنه!بعدم غیبش زد!پیش دکترای زیادی بردنشاما جواب ندهد هر روز داغون تر میشد!شبا تو تبمیسوخت از کسیم کاری بر نمیومد امیدمون دیونه شده بود!ظهر عاشور گفتم اگه میتونی شفاش بده نمیدونم دعای مادرش بود یا دوستاش یامن!شفا گرفت بعد یه ماه نمیدونم چی شد وختی همه چی داش درس مشد خودکشی کرد!

‎
خوب نیست آدم کل داستان زندگیشو بگذاره یه جای عمومی. بعدا از همینا دیگران سواستفاده می کنن.