30-11-2013، 15:56
خب طرح اماده شد ! 
دیدید که من قصرو منفجر کردمو ملکه مُرد .. صبا مرد .. ری و شیوا تو زمان گیر کردن .. پریا نی .. اقا صابر نی .. آوا مریضـه .. بقیه هم بی قراریم :|
من به فرید گفتم : فرید .. شاید آوا داره یه رمزی رو میگه بهمون ! (آخه داش هزیون میگف)
- شادی ..
اول ازینکه خواستی خودکشی کنی .. بعد قصرو منفجر کردی .. حالا میگی این چرندیات رمزه ؟! من از تو چی میکشم ؟ 
- بس کن بآوو .. بیماری اوا جادوییه . بعدش ، اگـع جنابالی راه بهـدری سراغ داریـع بگـوع خـو ..
- رآه ؟ تو اصن میدونی چاه و راه چیـه ؟
- ن پ .. تو راهتو بگو :|
- خاک تو سرت شادی ..
میخوای بشینیم ب چرتو پرتای خلوچل گوش بدیم ؟ راه بسازم ؟ از کجا ؟ راه تو هم مسخرس!
تارا گفـت : این کل کلو تمومش کنید!
فرید & شآدی ! .. ما راهه شادی رو امتحـآن میکنیـم . بقیه هـم بریـد تو شهـر اطلاعات جمع کنید . شادی فرید وزیره احترام بزار عزیزم!
نفس گفت : من کتاب زیاد میخونم ^_^ شاید بتونم از کلماتش چیزی رو بفهمم .
- خوبه . پس منو نفسو فرید میمونیم . شادیو ماکانو پویا هم برید تو شهر ..
من رفتم به یه پیری مرد رسیدم! گفتم : سلام . شما از پادشاه خبری داری ؟
- اره .. ولی گفتنش برام سخته . من تازه از جادوم رها شدم!
- منظورت چیـه پیری ؟
- حلزون کوچولو ..
پیر باباته ! .. میگم طلسم من تازه خوب شدع .. شانس اوردم!
- چه جور ؟ |:
- اشک .. راه باطل شدنشه .. در واقـع همه ی داستان از اشکه ! وختی طلسم شدم اتفاقی ب یاد پدرم افتادمو گریم گرفت . جادوم باطل شد . تو زمان رفتم ب عصر دایناسورها!اونجا از ترس باز گریه کردمو برگشتم . الان همه چیم عالیه!
- ینی راهش در واقـع دوبار اشک ریختنه ! .. که جادو باطل شه و از زمان هم برگردیم .
- اره .. درسته حلزون کوچولو ! .. در واقـع پادشاه هم همونجایی که گذروندم . البته بین زمان و فضا ! .. باید واسه ی یک عزیزی گریه کنی تا وارد زمان شی . البته شانست 50 50 س چون ممکنه تو زمان وایسی یا وارد یه دوره از زمان شی .
- ب هرحال واسه پیدا کردن پادشامو خوب شدن اوا باید ریسک کنیم . پس چرا بعضی مردم خنگ بودن ؟ :|
- نه دقیقا خنگ .. جادوش طوریه که باعث میشه تو گفتار مشکل پیدا کنه فرد . در حقیقت یا کلماتو کامل نمیگه یا قاط میزنه!
- گفتی پادشاه در سفر زمانه ؟
- بله.
- خب .. وختی از پری های ملکه پرسیدیم پادشاه کجاس گفت سفره . یعنی ممکنه کامل نگفته باشش ؟
- صد درصد !
- ممنون پیری! خدافظ ..
من بدو گفتم : هی بچه ها! بریم پیش فریدو تارا و نفس .. من همه چی رو میدونم زود باشید!:cool:
رفتیم . من گفتم : اوضاع چه جوره ؟
- بد نیس! فهمیدم رمز کلمه ی سفره . همون چیزی که پری ها گفتن . یعنی امیدی نیس!
- چرا هس! ببینید من از یه پیرمردی پرسیدم گفت کـع اشک تنهـا راهه باطل شدنه جادوئه . جادو طوریه که فرد وختی بش مبتلا میشه کند ذهن میشه و یا کلماتو کامل نمیگه . پری هم کلمه ی سفر در زمانو گفت . اقا صابر الان تو زمانه . اما راشو نمیدونم!
فرید باز تیکه انداخت : فیلم زیاد میبینی شادی ! ..
- نوچ .. باید فوری گریه کنیم تا هم آوا خوب شه هم ب اقا صابر برسیم .
تارا گفت : پس پریا ؟ رزی و شیوا ؟ اونا چیـع ؟
- نمیدونم فقد بدویید ! ..
از اونور پریا ..!
خب اون روزی که صبا رو کشتن یادتونه ؟! پریا دیگه بعدش نیومد ! .. اون ی یادگاری تو قصر دیدو گریش گرفت. طلسم باطل شد و رسید ب سفر در زمان(پیش اقا صابر)!×!
بعد گفت : قربان .. شما اینجایید ؟ من .. خب راستش ! ..
- چیزی نگو . میدونم
- چه جور ؟
- اون روز نمیدونم چی شد . خواستم با ملکه حرف بزنم . که دیدم یهو اینجام . راستش چن تنی بودن و بهم گفتن چه خبره! باید گریه کنیم تا برگردیم . ولی صبر میکنیم تا بقیه هم بیان .
- بقیه؟
-بلی . شادی و نفس و ماکان و تارا و فرید و پویا و مریضشون آوا!
- چش شده ؟
- داستانش مفصله .. در ضمن ، رزی و شیوا تو یه جای دیگه از زمان گیر کردن که گریه برش بی اثره . باید موقع برگشت اونارم ببریم .
- صباچی؟
- اون متاسفانه به قتل رسید . توسط ملکه منفجر شد . و ملکه هم مرده . شادی قصر رو منفجر کرد که البته قصر هم نابود شد .
- oOo
منو بقیه رسیدیم . ولی رسیدیم پیشه رزیو شیوا . همه ی داستانو واسه هم تعریف کردیم . جزیرش کوچیک بود . جا نبود واسه همین فرید تالاپ قر خورد افتاد تو اب!

بعدش اشک ریختیم .. سخت بود ؛ ب صبا فک کردیم که دیگه تو جمعمون نیس!
رسیدیم پیشه پریا و اقا صابر!عالی بود!
دیگه همه تعریف کردیم از داستانامون .. وختی رسیدیم قصر اول یه سنگ واسه یادبود صبا ساختیم . بعدش نفس با معماری خوبش یه قصر ساخت . البته مجازاته منم این بود که خدمتکار بشم!-__-
ینی اژدها رام کنم ولی کار اصلیم خدمتکار شه . چی کنم دیگه!چون اون روزا دیگه اژدها و حیوونا زیاد مهم نبودن!
من بدبخ هرروز دیواررو تمیز میکردم آخر سر 2 تا هم میزدن تو سرم!
ولی خب مهم اینه که همه سالمیم و فقد جا صبـ
ـآ خالیـه×
پایان
تو سری بعـد دیگـه داستـآن طنـزه ! .. جالـب و خنده دار .. بعـدا کم کم عاشقانه میشه و هی همه جوری ^___^
سری بعـد اسمـش " مشکـلات داخلی" هستش .میفهمید که اقا صابر با پویا و آوا برای سفری به جایی میرن . مسئول حفاظت از قصر فریده و همه باس بهش احترام بزارن . ولی تازه مشکلاتو درگیری های بچه ها با هم شروع میشه ..

دیدید که من قصرو منفجر کردمو ملکه مُرد .. صبا مرد .. ری و شیوا تو زمان گیر کردن .. پریا نی .. اقا صابر نی .. آوا مریضـه .. بقیه هم بی قراریم :|

من به فرید گفتم : فرید .. شاید آوا داره یه رمزی رو میگه بهمون ! (آخه داش هزیون میگف)
- شادی ..


- بس کن بآوو .. بیماری اوا جادوییه . بعدش ، اگـع جنابالی راه بهـدری سراغ داریـع بگـوع خـو ..
- رآه ؟ تو اصن میدونی چاه و راه چیـه ؟
- ن پ .. تو راهتو بگو :|
- خاک تو سرت شادی ..

تارا گفـت : این کل کلو تمومش کنید!


نفس گفت : من کتاب زیاد میخونم ^_^ شاید بتونم از کلماتش چیزی رو بفهمم .
- خوبه . پس منو نفسو فرید میمونیم . شادیو ماکانو پویا هم برید تو شهر ..
من رفتم به یه پیری مرد رسیدم! گفتم : سلام . شما از پادشاه خبری داری ؟
- اره .. ولی گفتنش برام سخته . من تازه از جادوم رها شدم!

- منظورت چیـه پیری ؟
- حلزون کوچولو ..

- چه جور ؟ |:
- اشک .. راه باطل شدنشه .. در واقـع همه ی داستان از اشکه ! وختی طلسم شدم اتفاقی ب یاد پدرم افتادمو گریم گرفت . جادوم باطل شد . تو زمان رفتم ب عصر دایناسورها!اونجا از ترس باز گریه کردمو برگشتم . الان همه چیم عالیه!
- ینی راهش در واقـع دوبار اشک ریختنه ! .. که جادو باطل شه و از زمان هم برگردیم .
- اره .. درسته حلزون کوچولو ! .. در واقـع پادشاه هم همونجایی که گذروندم . البته بین زمان و فضا ! .. باید واسه ی یک عزیزی گریه کنی تا وارد زمان شی . البته شانست 50 50 س چون ممکنه تو زمان وایسی یا وارد یه دوره از زمان شی .
- ب هرحال واسه پیدا کردن پادشامو خوب شدن اوا باید ریسک کنیم . پس چرا بعضی مردم خنگ بودن ؟ :|
- نه دقیقا خنگ .. جادوش طوریه که باعث میشه تو گفتار مشکل پیدا کنه فرد . در حقیقت یا کلماتو کامل نمیگه یا قاط میزنه!
- گفتی پادشاه در سفر زمانه ؟
- بله.
- خب .. وختی از پری های ملکه پرسیدیم پادشاه کجاس گفت سفره . یعنی ممکنه کامل نگفته باشش ؟
- صد درصد !

- ممنون پیری! خدافظ ..
من بدو گفتم : هی بچه ها! بریم پیش فریدو تارا و نفس .. من همه چی رو میدونم زود باشید!:cool:
رفتیم . من گفتم : اوضاع چه جوره ؟
- بد نیس! فهمیدم رمز کلمه ی سفره . همون چیزی که پری ها گفتن . یعنی امیدی نیس!

- چرا هس! ببینید من از یه پیرمردی پرسیدم گفت کـع اشک تنهـا راهه باطل شدنه جادوئه . جادو طوریه که فرد وختی بش مبتلا میشه کند ذهن میشه و یا کلماتو کامل نمیگه . پری هم کلمه ی سفر در زمانو گفت . اقا صابر الان تو زمانه . اما راشو نمیدونم!

فرید باز تیکه انداخت : فیلم زیاد میبینی شادی ! ..

- نوچ .. باید فوری گریه کنیم تا هم آوا خوب شه هم ب اقا صابر برسیم .
تارا گفت : پس پریا ؟ رزی و شیوا ؟ اونا چیـع ؟
- نمیدونم فقد بدویید ! ..

از اونور پریا ..!

بعد گفت : قربان .. شما اینجایید ؟ من .. خب راستش ! ..
- چیزی نگو . میدونم
- چه جور ؟
- اون روز نمیدونم چی شد . خواستم با ملکه حرف بزنم . که دیدم یهو اینجام . راستش چن تنی بودن و بهم گفتن چه خبره! باید گریه کنیم تا برگردیم . ولی صبر میکنیم تا بقیه هم بیان .
- بقیه؟
-بلی . شادی و نفس و ماکان و تارا و فرید و پویا و مریضشون آوا!
- چش شده ؟
- داستانش مفصله .. در ضمن ، رزی و شیوا تو یه جای دیگه از زمان گیر کردن که گریه برش بی اثره . باید موقع برگشت اونارم ببریم .
- صباچی؟
- اون متاسفانه به قتل رسید . توسط ملکه منفجر شد . و ملکه هم مرده . شادی قصر رو منفجر کرد که البته قصر هم نابود شد .
- oOo
منو بقیه رسیدیم . ولی رسیدیم پیشه رزیو شیوا . همه ی داستانو واسه هم تعریف کردیم . جزیرش کوچیک بود . جا نبود واسه همین فرید تالاپ قر خورد افتاد تو اب!


بعدش اشک ریختیم .. سخت بود ؛ ب صبا فک کردیم که دیگه تو جمعمون نیس!


دیگه همه تعریف کردیم از داستانامون .. وختی رسیدیم قصر اول یه سنگ واسه یادبود صبا ساختیم . بعدش نفس با معماری خوبش یه قصر ساخت . البته مجازاته منم این بود که خدمتکار بشم!-__-

ینی اژدها رام کنم ولی کار اصلیم خدمتکار شه . چی کنم دیگه!چون اون روزا دیگه اژدها و حیوونا زیاد مهم نبودن!
من بدبخ هرروز دیواررو تمیز میکردم آخر سر 2 تا هم میزدن تو سرم!

ولی خب مهم اینه که همه سالمیم و فقد جا صبـ

پایان
تو سری بعـد دیگـه داستـآن طنـزه ! .. جالـب و خنده دار .. بعـدا کم کم عاشقانه میشه و هی همه جوری ^___^
سری بعـد اسمـش " مشکـلات داخلی" هستش .میفهمید که اقا صابر با پویا و آوا برای سفری به جایی میرن . مسئول حفاظت از قصر فریده و همه باس بهش احترام بزارن . ولی تازه مشکلاتو درگیری های بچه ها با هم شروع میشه ..
