08-12-2013، 13:51
داستان دوستی و محبتداستان دوستی و محبتداستان دوستی و محبتداستاندوستی و محبتداستان دوستی و محبتداستان دوستی و محبتداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتبین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتیکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شدداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتامروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتآن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتتصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتادداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتنزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافتداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتو او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافتداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتبر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتامروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردمداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتتو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتیداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهدداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتباید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتباید آن را روی سنگی حک کنیمداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتتا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتبین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتیکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شدداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتامروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتآن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتتصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتادداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتنزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافتداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتو او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافتداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتبر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتامروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردمداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتتو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتیداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتدیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهدداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتباید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کندداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتباید آن را روی سنگی حک کنیمداستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبتتا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .داستان دوستی و محبت
داستان دوستی و محبت