امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#23
تصمیم سخت و دردآوری بود. بنابراین به خودم بیشتر از چند ساعت فرصت ندادم. فردای ان روز قبل از اینکه تصمیم تازه ای بگیرم، صبح زود به بیمارستان رفتم و ان قدر منتظر شدم تا دکتر امد. او به محض دیدن من جلو امد و قبل از انکه حرفی بزنم گفت: - می خواستین من رو ببینیم؟ - زیاد وقتتون رو نمی گیرم. انگار صدایم از ته چاه بیرون می آمد. دکتر با محبت گفت: - بفرمایید داخل اتاق! - نه اگه اجازه بدین قبل از اینکه منصرف بشم حرفم رو می زنم و میرم! در سکوت با دقت به صورتم خیره شد. گفتم: - اومدم بگم من موافقم. فقط بگین چه کار باید بکنم؟ دکتر عینکش را از چشم برداشت و گفت: - می دونم! لابد خیلی با خودت جنگیدی تا این تصمیم رو گرفتی! لحظات سختی رو پشت سر گذاشتی، اما فقط امیدوارم بعداً پشیمون نشی. - بعدش چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان من موافقم! - اتفاقا بعدش خیلی برای ما مهمه! قرار نیست بعد از این اتفاق احساس عذاب وجدان کنی و خودت را دائم تخریب کنی. به زمان بیشتری برای فکر کردن احتیاج نداری؟ - نه! - دلم نمی خواد از روی احساسات تصمیم بگیری، در این صورت به خاطر اینکه به دیدن اون دختر بردمت خودم رو نمی بخشم! - به خاطر خودشه! نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه! بعد با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و پرسیدم: - اون که زجر نمی کشه دکتر، می کشه؟ دکتر با مهربانی گفت: - اصلا! مطمئن باش مستقیم میره بهشت. چقدر سخت بود در مورد رفتن پسرم به بهشت حرف بزنیم، وقتی که او هنوز زنده بود! دکتر گفت: - می تونی تمام امروز رو پیشش باشی! - کی عملش می کنند؟ - هر چه زودتر بهتر! به محض اینکه رضایت شما رو برای پیوند عضو بگیرند! انگار تمام تنم را کوبیده بودند! هنوز شش دانگ دلم راضی نبود! اما تصمیم را گرفته بودم. خیال نداشتم به خاطر دل خودم او را زجر دهم. ان روز تمام اعضای صورت و اندامش را به خاطر سپردم و شاید صد بار دستش را بوسیدم و طلب بخشش کردم! هنوز هم باورم نمی شد که ارین دیدارمان باشد. منطقی ان بود که لااقل باب را خبر کنم اما دلم نمی خواست اخرین لحظات بودن با کیان را با کسی قسمت کنم، از ان گذشته ممکن بود بابک منصرفم کند. وقتی غروب شد یکی از پرستارها گفت: - عزیزم وقت خاموشیه! باید مریض ها استراحت کنند! از بس گریه کرده بودم چشمانم از هم باز نمی شد. انها از صبح خیلی مراعاتم را کرده بودند، حتی برایم نهار اورده بودند اما من لب نزدم. می دانستم دکتر صارمی که رئیس بیمارستان هم بود سفارشم کرده، اما دلم نمی خواست بیشتر از ان اذیتشان کنم. برای اخرین بار پیشانی کیان را بوسیدم و زیر لب گفتم: - دیدار به قیامت عزیزم! امیدوارم بتونی مامانت رو ببخشی! پرستار که منتظر ایستاده بود گفت: - اگر وقت خاموشی نبود می تونستی باز هم پیشش باشی! - می دونم و ممنونم! من تا همین جا هم خارج از مقرات رفتار کردم. وقتی داشتم از بیمارستان خارج می شدم، پرستارها یک به یک صورتم را بوسیدند. توی جشم های همه انها اشک حلقه زده بود سوپروایزر بخش گفت: - تو هر کاری که لازم بود براش کردی! امیدوارم خدا بهت صبر بده! یک دفعه قلبم فرو ریخت. تا ان روز دیده و شنیده بودم که به بازمانده ها تسلیت می گفتند و حالا قبل از انکه کیان را از دست بدهم تسلی ام می دادند. انگار همه چیز را در خواب می دیدم. ************************************************** ******** وقتی به خانه برگشتم هنوز باران می بارید. پاک روزها را گم کرده بودم. بی انکه چراغ ها را روشن کنم روی یکی از مبل های پذیرایی در تاریکی نشستم. شب غریبی بود. باید قبول می کردم که کیان را یک ماه قبل از دست داده ام اما هنوزم باورم نمی شد. با اینکه کمتر از یک ساعت قبل او را دیده بودم ولی باز هم احساس دلتنگی می کردم. مانده بودم از ان به بعد با غم دلتنگی او چه کنم! به اتاق او و مامان رفتم و چراغ را روشن کردم. همه چیز دست نخورده بود انگار اصلا از اول کسی توی ان اتاق نبوده! ناخودآگاه یکی از قاب های جلوی ایینه را برداشتم. عکس خودم و کیان بود. به قاب های دیگر نگاه کردم. عکس هایی از مامان و کیان، عکس سه نفری من با آنها و عکس تکی کیان! نفسم به سختی بالا می آمد و بغض سنگینی می خواست خفه ام کند. خرسی را که کیان قبل از خواب در اغوش می گرفت، بغل کردم و به قلبم فشردم. هنوز بوی او را می داد. ناگهان بغضی که در گلو داشتم شکست. حالا تقریبا ضجه می زدم! لبه تخت نشستم و بارها خدا را با صدای بلند فریاد زدم. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم همین قدر فهمیدم که از فرط گریه بی هوش شدم. وقتی دوباره چشم باز کردم خودم را توی اتاق کیان دیدم. صبح غم انگیزی بود حال عجیبی داشتم. گمانم پشیمان شده بودم. دوباره چشمم به عکس های جلوی ایینه افتاد. از روی او خجالت می کشیدم. همه قاب ها را روی میز برگرداندم. شاید واکنشم یک جور فرار از واقعیت بود. وقتی داشتم از اتاق بیرون می آمدم از صدای زنگ در جا میخیکوب شدم. بابک بود. احتمالا مثل اکثر روزها امده بود تا با هم به دیدن کیان بریم. حال و حوصله بازخواست و سرزنش های او را نداشتم، با این حال در را باز کردم. بالاخره باید حقیقت را می فهمید. نای ایستادن نداشتم، انگار رمقی در پاهایم نبود. روی یکی از مبل ها نشستم و سعی کردم خود را برای رویارویی با او اماده کنم. هیچ فکرش را نمی کردم گفتنش این قدر سخت باشد. وقتی وارد خانه شد با تعجب گفت: - هنوز حاضر نشدی؟ - سلام بیا تو! در را پشت سرش بست و وارد خانه شد. پرسید: - پس چرا نشستی؟ نمی خوای حاضر بشی؟ حالت خوب نیست؟ مختصر بی انکه نگاهش کنم گفتم: - خوبم، چرا نمی شینی؟ روی مبلی که روبروی من بود نشست و همانطور که کتش را درمی آورد گفت: - عجب روز سردیه! لباس گرم بپوش! گمونم امسال زمستون داره زودتر میاد! چون سکوت مرا دید پرسید: - طوری شده؟ مگه نمیری بیمارستان؟! تلاش کردم جلوی ریزش اشک را بگیرم. وقت گریه کردن نبود. یک عمر وقت داشتم گریه کنم. به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفتم و گفتم: - حتما صبحانه نخوردی؟ - چیزی نیار، میل ندارم. بهتره زودتر بریم. امروز می خوام اگه دکتر اجازه بده عمه رو مرخص کنم. باید با دکتر کیان هم حرف بزنم . اون باید یه جواب درست و حسابی به ما بده! این حق ماست که بدونیم این وضع تا کی ادامه داره؟! من که دیگه طاقت ندارم اون بچه رو توی اون وضع ببینم! - من هم همینطور! با لحن معناداری گفت: - چیه بیتا؟ انگار امروز حالت اصلا خوب نیست. می خوای بریم دکتر؟ شاید سرماخوردی؟ روی یکی از مبل ها نشستم و به زور گفتم: - چیز مهمی نیت. تو هم بهتره بری به کارهات برسی! متعجب گفت: - مگه نمیری بیمارستان؟ - دیگه لازم نیست. گیج به نظر می رسید. با تعجب پرسید: - منظورت چیه؟! بدون شک هر فکری می کرد غیر از کاری که من کرده بودم. با آرامش گفتم: - از این به بعد باید یاد بگیریم تا اخر عمر صبور باشیم. بی اون واقعا سخته اما برای خودش بهتره! بابک پرسید: - راجع به چی حرف می زنی؟ صاف توی صورتش نگاه کردم و گفتم: - من هیچ وقت براش مادر خوبی نبودم! نمی دونم چرا شرایط باید جوری می شد که مجبور به انتخاب بشم؟ بابک با مهربانی گفت: - تو خسته ای! احتیاج به استراحت داری! داری خودت رو تلف می کنی! اشکم سرازیر شد و بی مقدمه گفتم: - دیگه همه چیز تموم شد بابک! کیان رفت! من هیچ وقت لیاقتش رو نداشتم! با ناباوری گفت: - تو... تو چه کار کردی بیتا؟! - به درست و غلطش کاری ندارم . دیگه نمی تونستم اونو توی اون وضع ببینم! با جدیت گفت: - نکنه دیوانه شدی؟ بعد با عصبانیت تکرار کرد: - لعنتی ها! بالاخره کار خودشون رو کردند! با صدایی لرزان گفتم: - انگار دارم کابوس می بینم. هنوزم نمی دونم خوابم یا بیدار. بابک خیی عصبانی بود. چند قدم راه رفت و بعد در حالی که سعی می کرد ارام باشد گفت: - آخه تو چطور تونستی بیتا؟ اون ها دنبال همین بودند! چرا قبلش با من صحبت نکردی؟ - دکتر می گفت دیگه امیدی نیست. نکنه منتظر معجزه بودی؟ - بله! بهش اعتقاد نداری؟ انگار نمک روی زخمم می پاشید. دوباره کمی عصبی قدم زد و بعد گفت: - بلند شو! می دونم که پشیمونی! من نمی دونم چی شده که این تصمیم رو گرفتی ولی بهتره تا دیر نشده رضایی رو پس بگیری! من تو رو می شناسم! می دونم که دووم نمی یاری! دیوونه می شی بیتا! می فهمی؟ دیوونه میشی! تو همین الان هم داری خودت را می کشی! یه نگاه به خودت بنداز! این تصمیمی نیست که تو بتونی برخلاف میلت عمل کنی! پس چرا نشستی؟ یک ان تصویر ان دختر بچه جلوی چشمم نقش بست. سرم را به دست گرفتم و گفتم: - لطفا تنهام بگذار بابک! مقابل پاهایم نشست و گفت: - ببین! من می دونم که تو ادم حساسی هستی اما این جوری از پا درمیای! خدا رو چه دیدی؟ پیش اومده که بعضی ها دوباره برگشتند! شاید... - کاش همین طور بود که میگی! من نتونستم براش کاری کنم، اما دیگه نمی خوم بیشتر از این زجر بکشه! این حداقل کاریه که می تونم براش بکنم. انگار اب پاکی را روی دستش ریختم که همان جا روی زمین وا رفت. صورت و حتی گوشهایش سرخ شده و زبانش بند امده بود. او عاشق یان بود و من بهتر از هر کسی حالش را می فهمیدم. دستی میان موهای نرمش کشید و زمزمه کرد: - تو چی کار کردی بیتا؟! خودت می دونی چه کار کردی؟ - شاید این طوری، با نجات جون یه بچه دیگه، بتونم به ارامش روحش کمک کنم. سخته، ولی وقتی بدونم قلبش داره توی سینه یی دیگه می تپه حس می کنم زنده است. وقتی نگاهم کرد برق اشک را توی چشمانش دیدم. از جا بلند شد و گفت: - من هنوز هم نمی تونم باور کنم که اون مرده! فکر نمی کنم هیچ وقت باور کنم! با لبخندی تلخ گفتم: - شاید باور نکنی ولی من دقیقا به خاطر همین احساس بود که با پیوند قلب موافقت کردم. اون برای همیشه زنده می مونه. به طرف در رفت و بی آنکه به طرفم برگردد پرسید: - می خوام یک بار دیگه ببینمش تو نمیایی؟ می دانستم نمی خواهد اشکش را ببینم، به خاطر همین به طرفم برنگشت. گفتمک - نمی تونم به اتاق عمل رفتنش رو ببینم! دیروز تمام مدت با او بودم. زیر لب خداحافظی کرد و از خانه خارج شد، دلم می خواست می توانستم ارامش کنم، اما خودم بیش از هر کسی به تسکین احتیاج داشتم.... ************************************************** *********** تا وقتی بابک از بیمارستان برگشت هنوز گیج و شوکه بودم. او به محض اینکه وارد خانه شد سیگارش را روشن کرد و در برابر چشمان کنجکاو من به بالکن رفت. جرئت و شهامت سوال کردن را نداشتم اما با یک نگاه به صورت بابک می شد فهمید که اوضاع به هم ریخته است. با قدمهای لرزان خود را به او رساندم. زل زده بود به اسمان بارانی! چیزی به تاریکی هوا نمانده بود! ارام گفتم: - نمیای تو؟ هوا سرده! ممکنه سرما بخوری! کوچک ترین حرکتی نکرد. انگار بر جا خشکش زده بود. همه شهامتم را جمع کردم و پرسیدم: - دیدیش؟ - مثل یک فرشته بود! - تا حالا بیمارستان بودی؟ - موندم تا از اتاق عمل بیاد بیرون. قلبم فرو ریخت. به چهارچوب در بالکن تیه دادم تا نیافتم. انگار زبانم هم بند امده بود. بابک با صدای ضعیف گفت: - ظاهراً از عمل راضی بودند. دکترش که همین رو می گفت. خانواده اون دختر بچه هم بودند. کلی سلام و دعا داشتند. خیلی هم خوشحال بودند. به طرفم برگشت و گفت: - همه می گفتند کار بزرگی کردی! بغض گلویم را فشرد و اشکم سرازیر شد. صدای بابک هم می لرزید. گفتم: - امیدوارم ازارش نداده باشند. بابک به دیوار بالکن تکیه داد و گفت: - به نظر نمی رسید عذاب کشیده باشه! پروفسور صارمی می گفت هر دوی کلیه هاش را هم برای پیوند کلیه فرستادند به یک بیمارستان دیگه. میان گریه زمزمه کردم: - قربون بدن پاره پاره ات برم مادر! تمام تنم می لرزید. بابک کمکم کرد تا روی یکی از مبل بنشینم، ان وقت در بالکن را بست. باورم نمی شد که دیگر او را نمی بینم. هنوز صداش توی گوشم بود. انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بودم. بابک روی مبل روبرویم نشسته بود و با صدای غم زده پرسید: - حالا برنامه ات چیه؟ با تعجب نگاهش کردم و کم این پا و اون پا کرد و گفت: - گفتند هر وقت می خوای می تونی بری و تحویلش بگیری! برای چند ثانیه خون در رگ های منجمد شد. حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که او را زیر خروارها خاک ببینم. او همیشه از سرما و تاریکی بدش می آمد و حالا باید زیر تلی از خاک توی ان سرما و تاریکی وحشتناک برای همیشه می خوابید. با صدایی لرزان گفتم: - من طاقتش رو ندارم! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم. بابک گفت: - دیگه همه چیز تموم شده بیتا! اون حالا راحت و اسوده است، مگه همین رو نمی خواستی؟ نمی دونی وقتی اون رو از اتاق عمل بیرون آوردند چقدر ارئم به نظر می رسید! انگار سالهای سال خوابیده بود. اعتراف کردم: - تو خیلی براش زحمت کشیدی! آهی کشید و گفت: - مثل پسرم بود. دلم به حالش سوخت. زندگی اش را تباه کرده بودم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت: - می دونم حال و روز خوبی نداری اما لازم نیست نگران باشی. خودم ترتیب همه کارها رو میدم. اون طفلک که از زندگی اش خیری ندیده، ولی باید براش فکر یک مراسم آبرومند باشیم. یک دفعه به یاد مامان افتادم و قلبم به هم فشرده شد. زیر لب گفتم: - اگر مامان بفهمه دق می کنه. سرش را تکان داد و گفت: - فعلا صلاح نیست که بیاریمش خونه! بهتره همون جا بمونه تا کیان رو به جاک بسپاریم! کیان را به خاک بسپاریم؟! چقدر هضم کردن ان جمله سخت بود. توی خودم جمع شدم. تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم. بابک گفت: - بهتره تنها نباشیو بلند شو بریم خونه ما. پیش مامان و فرشته باشی بهتره! - می خوام تنها باشم! - بهت گفتم پاشو! اصلا صلاح نیست با این حال و روز تنها باشی! من هم باید به کارها برسم. رمقی در تنم نبود ولی گفتم: - خواهش می کنم من رو بهحال خودم بگذار! لحظه ای مردد نگاهم کرد و بعد با موبایلش شماره گرفت. ان قدر خانه ساکت بود که صدای فرشته را از ان طرف تلفن می شنیدم. بابک بی مقدمه گفت: - فرشته پاشو بیا خونه عمه، همین الان راه بیفت. - اتفاقی افتاده؟ - باید پیش بیتا باشی. حالش خوب نیست! به خونه بگو شب برنمی گردی! - چی شده؟ نکنه.... بابک کمی از من فاصله گرفت و آرام گفت:
- متاسفانه کیان فوت کرده!باران به شدت روزهای قبل می بارید. به جمعیتی که سیاهپوش دور قبر کیان ایستاده بودند نگاه کردم. هنوز هم باورم نمی شد او را از دست داده باشم. درست مثل یک کابوس بود! وقتی جنازه را داخل قبر گذشتند یک ان تعادلم را از دست دادم اما فرشته که از روز قبل در کنارم بود، نگهم داشت. همه آماده بودند. همسایه های ساختمان که بعداً با انها اشنا شدم، فروتن و مادرش، خانواده شوهر فرشته که تا آن روز هیچ یک از انها را ندیده بودم! حتی خانواده راننده ای هم که با کیان تصادف کرده بود آمده بودند و چنان میان جمعیت گریه می کردند و مچاله شده بودند که انگار تازه به عمق فاجعه پی برده اند! یک آن چشمم توی چشم بابک افتاد! حتی اشک های او هم نتوانست سبب شکستن بغصی که در گلو داشتم شود. پاک مسخ و مبهوت شده بودم. حتی تصورش را هم نمی کردم ان قدر سخت باشد مثل این بود که نیمی از وجودم را زیر خاک می کردند. فرشته که متوجه لرزش بدنم شده بود آرام گفت: - سعی کن گریه کنی، آرومت می کنه! این قدر توی خودت نریز! خودش و شوهرش مثل پروانه دور من می چرخیدند، اما من انگار در دنیای دیگر سیر می کردم. چقدر جای مامان خالی بود! واقعا درست می گفت که بچه پیر هم بشود به محبت پدر و مادر نیاز دارد. همان جایی که کنار قبر ایستاده بودم، نشستم. صدای ریختن خاک رو می شنیدم مثل این بود که خنج به دلم می کشند! حتی نفهمیدم مداح چه می گوید. تمام فکرم این بود که کیان در ان تاریکی و سرما چه می کند. از تصورش بدنم مور مور شد. شوهر فرشته یک لیوان اب به فرشته داد و او لیوان را به طرف من گرفت. قبل از اینکه دستش را پس بزنم گفت: - بخور رنگ به رو نداری! به تاج های گلی که یک به یک روی قبر می گذاشتند خیره شدم و زیر لب گفتم: - دشگه همه چی تموم شد! فرشته لیوان را به لبم نزدیک کرد و گفت: - جون عمه چند قطره بخور. برای انکه دست از سرم بردارد کمی لبم را تر کردم و دستش را پس زدم. از اخرین باری که کیان را دیده بودم چیزی نخورده بودم ولی اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. سخت ترین لحظات وقتی بود که بقیه تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. نه نای تشکر و دادن جواب داشتم و نه قدرت مواجه شدن با واقعیت. اول از همه فروتن و مادرش جلو آمدند و تسلیت گفتند. مادرش محکم بغلم کرد و میان گریه گفت: - خیلی سخته عزیزم، اما امیدوارم خدا بهت صبر بده! باور کن الان حالی دارم که انگار عزیز خودم رو به خاک سپردند. فروتن با چشمانی قرمز از گریه گفت: - مارو شریک غمتون بدونید خانم! اون بچه یک فرشته بود امیدوارم خدا به شما صبر و تحمل بده! با صدایی ضعیف گفتم: - دخترتون چطوره اقای فروتن؟ دوباره اشک در چشمانش حلقه زد . با صدایی لرزان گفت: - به لطف شما خوبه! الان تو سی سی یو تحت مراقبته! می دونم الان برای زدن این حرف زمان مناسبی نیست اما می خوام باور کنید که تا وقتی زنده ام از شما ممنونم. شما به دختر من زندگی دوباره دادید اون هم به قیمت پا گذاشتن روی دلتون. زیر لب زمزمه کردم: - الان قلب پسر من توی سینه دختر شما می تپه! با محبت گفت: - اگه اجازه بدین وقتی حالش بهتر شد میاد دست بوس. فکر نمی کردم بتوانم تحمل کنم ولی سکوت کردم. وقتی جمعیت متفرق شد، بابک جلو امد و رو به فرشته گفت: - بیتا رو ببر توی ماشین خودتون. به زحمت گفتم: - می خوام یک کم تنها باشم. شما برین! بابک با ملاحظه گفت: - هم داره بارون می باره هم هوا سرده! فردا دوباره میارمت سر خاک! الان بهتره بری توی ماشین! با این لباسهای خیس سرما می خوری! بیژن، شوهر فرشته، که به نظر جوان منطقی و فهیم بود مودبانه گفت: - کاریشون نداشته باشین بابک خان! بعد به من گفت: - ما توی ماشین مننتظریم! فرشته معترض گفت: - اما فرشته اصلا حالش خوب نیست بیژن، من پیشش می مونم. بیژن با آرامش گفت: - فرشته جون خواهش می کنم. فرشته علی رغک میلش در حالی که می رفت گفت: - توی ماشین منتظرتم. بعد از رفتن انها انگار تازه باورم شده بود که پسرم را از دست دادم. همان طور که گلها را پرپر می کردم گریه ام گرفت. بابک که طاقت دیدن اشکم را نداشت به بهانه بدرقه شرکت کننده ها، ترکم کرد. از پشت پرده اشک نوشته های روی تاج های گل را از نظر گذراندم. همه کسانی که می شناختم گل آورده بودند، اما فایده اش چی بود؟ گلی را که من به ثمر رسانده بودم زیر خروارها خاک کرده بودند! ان قدر توی حاال خود بودم که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دیدم. زمانی به خودم امدم که سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم. به عقب برگشتم. دایی بود. چقدر توی ان لباس سیاه پیرتر از همیشه به نظر می رسید. گریه ام شدت گرفت! دلم برای اغوش پرمحبتش تنگ شده بود. وقتی بلند شدم زیر لب گفت: - بریم دخترجون، سرما می خوری! بغلش کردم و زیر لب زمزمه کردم: - دایی جون! بوی مادرم را می داد. یک دفعه رفتم به سالهای قبل. سالهای بی دغدغه، سالهای آرامش و خوشبختی! صدایش مثل همیشه بوی قاطعیت می دداد. - تو باید بهخ ودت افتخار کنی دختر جون! نکنه می خوای خودت را از پای دربیاری؟ گریه ام شدیدتر شد. با صدایی بغض الود گفتم: - من خیلی بدبختم دایی جون! خیلی! نمی دونم اگر شماها رو نداشتم چی می شد! با محبت گفت: - قوی باش! باید خودت را برای روزهای سختی اماده کنی! - من نمی تونم دایی جون! بعید می دونم بتونم دوام بیارم! - ادم بعد از هر مصیبت قوی تر میشه! اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر مادرت باش! فکر کردن به مامان باعث شد احساس اضطراب کنم. ان هم واقعیت تلخ دیگری بود که قادر به قبولش نبودم. داشتم شانه به شانه دایی به طرف ماشین می رفتم که دوباره با پدر و مادر ان راننده روبرو شدم. هر دو ان قدر گریه کرده بودند که چشمانشان باز نمی شد. دایی پرسید: - چی شده؟ قبل از انکه حرفی بزنم، پدر ان راننده گفت: - غم اخرتون باشه خانم، روز ناراحت کننده ای بود. دایی ارام پرسید: - کی هستند دایی؟ به آرامش خودش گفتم: - پدر و مادر اون جوونی که با کیان تصادف کرده! دایی به هر دوی انها گفت: - ببخشید، حال خواهر زاده من اصلا خوش نیست. پدر ان راننده دستش را جلو اورد و گفت: - من شریفی هستم. خدمت شما تسلیت عرض می کنم. دایی با اکراه دست داد و گفت: - از اینکه زحمت کشیدید ممنون. خانم شریفی با چشمانی خیس از اشک به من گفت: - شما کار بزرگی کردین اجرتون با خدا! دایی با طعنه گفت: - بله، اما حیف از خودش! بچه نازنینی بود! دوباره اشک از چشمان خانم شریفی سرازیر شد. دایی تا کنار ماشین شوهر فرشته همراهی ام کرد. فرشته که بیرون از ماشین منتظر ایستاده بود با دیدنم در عقب را باز کرد تا سوار شوم. قبل از اینکه حرکت کنیم بابک سرش را از پنجره جلو به داخل آورد و سفارش کرد: - آروم برین. جاده لغزنده است! توی رستوران می بینمتون! همان طور که به نیم رخش نگاه می کردم با خودم فکر کردم اگر بابک نبود چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی نگاهم کرد آرام گفتم: - ممنون! به خاطر همه چیز ممنونم! حرفی نزد اما حالت نگاهش تا عمق وجودم را لرزاند. او یک تکیه گاه محکم و مطمئن بود و حضورش ارام بخش و صمیمی، با این همه قادر نبودم با حضور در زندگی اش،خودم را به او تحمیل کنم و یا سبب شوم دیگران او را سرزنش کنند. ان روزها با اینکه زن دایی را در مراسم حاضر می دیدم، اما احساس می کردم از اینکه دوباره بابک بعد از مدتها وارد زندگی من شده، ناخشنود است. نمی دانم! شاید هم حق داشت. به هر حال او هم یک مادر بود... ************************************************** *** بعد از گذشت یک هفته، وقتی که همهاز دور و برم پراکنده شدند، تازه فهمیدم چی به سرم اومده! طفلک فرشته گاهی با شوهرش به دیدن می اومد. بابک هم گاه و بیگاه تلفن می کرد و سر می زد ولی باز هم احساس وحشت و تنهایی می کردم. کارم به جایی رسیده بودکه باید قبل از خواب مسکن می خوردم و یا انقدر تقلا می کردم تا بتوانم چند ساعتی بخوابم. روزهای ر عذابی بود. انگار ناگهان زیر پای خودم را خالی می دیدم. با اینکه حال مادر بهتر شده بود ولی حتی جرئت نمی کردم به دیدنش بروم. بابک که اخرین بار بدون من ملاقات مادر رفته بود، می گفت که مادر سراغ کیان را می گیرد! بدون شک اگر حقیقت را می فهمید دوام نمی آورد، یا آن قدر بی تابی می کرد تا من هم مثل خودش مریض شوم. هر چند که آن روزها حالم بهتر از او نبود. جایی در اعماق وجود برای کیان قبل از انکه دلتنگ باشم احساس عذاب وجدان می کردم و در درستی کارم شک داشتم. یک روز جمعه، موقع غروب، در حالی که توی فکر و خیالات خودم بودم، بابک به دیدنم آمد. با اینکه چهار هفته از فوت کیان گذشته بود اما هنوز به احترام من لباس مشکی به تن داشت و صورتش را اصلاح نکرده بود. وقتی داشتم در خانه را می بستم پرسیدم: - تنهایی؟ - چطور؟ حرفی نزدم! شاید انتظار بیخودی داشتم که دلم می خواست بقیه رو هم ببینم. او روی مبل روبه روی پنجره نشست و گفت: - هوا واقعا سرد شده! کی فکرش رو می کرد امسال بارش برف این قدر زود شروع بشه؟ کتش را گرفتم و گفتم: من برای خودم قهوه درست کردم. چای برات بیارم یا قهوه؟ به عقب تکیه داد و گفت: با قهوه موافقم. دوتا قهوه ریختم و اوردم. یکی از فنجانها را مقابلش گذاشتم و گفتم: بقیه چطورند؟ در حالیکه شکر در قهوه اش می ریخت گفت: همه خوبند! فرشته می خواست با بیژن بیاد اما کاری پیش اومد. صادقانه گفتم: شما هم به من لطف داریو مخصوصا تو! نمی دونم یعین مطمئن نیستم که بتونم جبران کنم. صاف نگاهم کرد و با لبخندی کمرنگ گفتم: واقعا لازم نیست که به خاطر من اینقدر خودت را معذب کنی. من اصلا راضی نیستم لباس مشکی به تن کنی، به خصوص که دائم توی احتماعی. مکثی کرد و گفت: تو واقعا فکر می کنی من این کار رو به خاطر تو می کنم؟ بیتا، قلب من برای همیشه به خاطر اون عذاداره! پس هر کاری می کنم به خاطر دل خودم می کنم. اون برای من نوه عمه نبود. پسری بود که بدست نیاورده، او را از دست دادم. بغض گلویم را فشرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم: قهوه ات سرد شد. در حال هم زدن قهوه پرسید: چرا پاتو از خونه بیرون نمی گذاری؟ فرشته می گفت که یکی دوبار دعوتت کردن که باهاشون بری بیرون ولی دعوتشون رو رد کردی. چرا؟ گفتم: نمی دونم! مثل اینکه منتظر اتفاق تازه ام! دائم مضطرب و بی قرارم و از چیزی وحشت دارم که نمی دونم چیه! هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر سخت باشه! آره گفت: باید بری پیش یه روانشناس! نمی تونی از کنارشون سرسری بگذری! گفتم: شاید بهتر باشه برم سر کار× می دونم اگه بخوای می تونی کمکم کنی! این جوری احتمالا زودتر می تونم به خودم مسلط بشم! برای عوض کردن بحث پرسید: هنوز به دیدن عمه نرفتی؟ فکر نمی کنی این جوری بیشتر مشکوک میشه؟ بهش چی گفتی؟ آهی کشید و گفت: قبل از اینکه چیزی بگم گفت لابد درگیر اون بچه است! من حتی برای اینکه شک نکنه زمانی ه میرم دیدنش لباس مشکی رو درمیارم، اما این طوری هم درست نیست. ما داریم اون رو بازی می دیدم. دکترش می گفت نباید بهش دروغ بگشم. باید آروم آروم حقیقت رو براش بگیم. من طاقتش رو ندارم. سری تکان داد و گفت: چاره دیگری نداریم. دکترش می گفت شاید بهتر باشه قبل از اینکه مرخصش کنید بهش بگین تا اگر دچار حمله عصبی یا شوک جدیدی شد بتونیم فورا کنترلش کنیم. پرسیدم: یعنی ممکنه دوباره حالش بد بشه؟ با تاکید گفت: دکترش که اینطور می گفت. کلافه بودم. بابک فنجانش را سر کشید و یک نخ سیگار را روشن کرد. زیر نگاهش معذب بدم. به بهانه بردن فنجانها به اشپزخانه رفتم . وقتی داشتم فنجانها را می شستم از همان جا پرسید: با اون پسره چی کار کردی؟ پرسیدم: منظورت کیه؟ محتاط گفت: اونی که با کیان تصادف کرده! خیال داری باهاش چی کار کنی؟ دستم را خشک کردم و از اشپزخانه بیرون امدم. حرف زدن درباره او برایم همان اندازه سخت بود که باور مرگ کیان! روی مبل ر.بر.ی او نشستم و گفتم: هنوز تو زندانه! بابک گفت: پدر و مادرش رو توی مراسم خاکسپاری و مسجد دیدم. به نظر میاد ادم های محترمی باشند. گفتم: تا وقتی کیان زنده بود مرتب به دیدنش می امدند. بابک به عقب تکیه داد و گفت: پدرش دیروز با من تماس گرفت. حتی یک کلمه درباره پسرش حرف نزد. می گفت تماس گرفته احوالات تو رو بپرسه. انگار اول تصمیم داشت باخانمش بیاد دیدنت اما بعد فکر کرده شاید دیدنشون ناراحتت کنه! می گفت همه جوره بهت حق می دن و به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی متاسف هستند. با صدایی لرزان گفتم: چه فایده؟ حالا همه چیز به هم ریخته! ور واقع من توی این اتفاق دو نفر رو از دست دادم. مامان و کیان! ترجیح می دم راجع به لطمه هایی که خودم خوردم حرفی نزنم. بابک سری تکان داد و گفت: حق با توست! یک دفعه همه چیز به هم ریخت. اشکم سرازیر شد و گفتم: - تا به حال این همه بدبختی را یک جا تحمل نکرده بودم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت: خودت بهتر از هر کسی می دونی که من چقدر به عمه علاقه دارم و راجع به کیان چقدر متاسفم. اما وقتی اتفاقی بخواد بیفته، می افته! سرنوشت تنها چیزی هست که نمی شه با اون جنگید. باید قبول کنی که تقدیر اینطور خواسته! نمی شه کسی رو مقصر دونست. گفتم: ممکنه باور ننی ولی من بیشتر از هر کس خودم را مقصر می دونم. شاید اگر اون روز بیشتر دقت می کردم... حرفم را قطع کرد و گفت: از گفتن این شاید و اگرها دست بردار. تو داری خودت را تخریب می کنی! خیال می کنی اگه این اتفاق نمی افتاد کیان زنده می موند؟ بیتا، خدا خواسته اون بچه عمرش مثل کوتاه باشه. در این دادن و گرفتن ها حکمتی هست که شاید ما نمی فهمیم! عصبی گفتم: مثل واعظ ها حرف می زنی! گرچه شاید من هم جای تو بودم همین حرفها رو می زدم. ته سیگارش رو در جا سیگاری خاموش کرد و گفت: تو ادم منطقی هستی بیتا! مادر فداکاری که حاضر شدی به خاطر نجات جون چند ادم دیگه پا روی قلب و احساسات خودش بگذاره! من نمی دونم درباره ادمی مثل تو با این وسعت قلب و عظمت روح چیزی غیر از این فکر کنم. با پوزخند گفتم: پس امروز اومدی که رضایت بگیری. تو چه انتظاری از من داری؟ اینکه از خون تنها بچه ام بگذرم؟ با ارامش گفت: تو راجع به من چی فکر می کنی؟ اینکه تو رو به غریبه می فروشم؟ اونم به کسی که به قول تو کیان رو از ما گرفت؟ می خوام کمکت کنم بیتا! کمکت کنم تا به ارامش برسی! وقتی نفرت قلبت را پر کنه اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی این جوری به کی بیشتر از همه ضربه می زنی؟ به خودت! تو با این کار می خوای به قلبت ارامش بدی ولی واقعیت اینه که این جوری نه خودت به ارامش میرسی و نه کیان زنده میشه! می دونم که علی رغم گذشت این مدت، هنوز هم حال و روحیه درستی نداری، اما به خاطر خودت هم که شده به حرفهام فکر کن، این طوری شاید بتونی به خودت کمک کنی! .قتی خداحافظی کرد و رفت، هنوز هم گیج بودم، انگار شنیدن ان حرفها از زبان بابک خارج از انتظارم بود!وقتی در اتاق مامان را باز کردم دل نیامد از ان حال و هوا بیرونش بکشم روبه پنجره لبه ی تخت نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد دوباره در اتاق را بستم از پرستاری که داشت از کنارم عبور می کرد پرسیدم: -ببخشید دکتر بهمنی رو کجا می تونم پیدا کنم؟ پرستار به ساعتش نگاه کرد و گفت : -الان بای توی اتاقشون باشند برین طبقه پایین ته راهرو اتاق دوم دست راست تشکر کردم و پایین رفتم می خواستم قب از دیدن مامان با او مشورت کنم شاید چون شهامت گفتن حقیقت را نداشتم اصلا به همین دلیل تا ان روز بعد از مرگ کیان به دیدنش نرفته بودم جلوی در اتاقی که پرستار گفته بود ایستادم و چند ضربه به در زدم وقتی دکتر اجازه ی ورود داد ارام در را باز کردم و وارد اتاق شدم میز دکتر درست پشت به پنجره و به حیاط بود بارش برف نسبت به نیم ساعت قبل شدید تر شده بود ولی هوای اتاق گرم و دلچسب بود به دکتر که با ورقه های مقابلش سرگرم بود سلام کردم سلامم را جواب داد ولی وقتی سرش را بالا اورد از دیدنم جا خورد عینکش را از چشم برداشت و گفت: -بفرمایید بنشینید خانوم سپهری واقعا از دیدنتون غافلگیر شدم روی یکی از مبل های مقابلش روی میزش نشستم و به زور لبخند زدم دکتر از پشت میزش بیرون امد روی یکی از مبل های رو به روی من نشست و با ملاحظه گفت: -قبل از هر چیز لازمه به خاطر اتفاقی که افتاده بهتون تسلیت بگم واقعا تاسف اوره قبل از انکه بپرسم از کجا فهمیده گفت: -از مهندس شنیدم ایشون توی این مدت مرتب به دیدن مادرتون می اومدند پرسیدم: -حال مادرم چطوره؟ دکتر هیکل چاقش را به عقب تکیه داد و گفت: -بهتره دقیق نمیشه گفت که چی توی مغزش می گذره اما خیلی بهتره مگه هنوز ندیدینش؟ گفتم: -فکر کردم بهتره اول بیام شما رو ببینم دکتر با صراحت گفت: -اصلا کار خوبی نکردین که توی این مدت تنهاش گذاشتین گفتم: -نمیدونستم اگر از پسرم می پرسید چی باید می گفتم؟راستش در شرایطی نبودم که بتونم احساساتم رو کنترل کنم دکتر سرش را به علامت همدردری تکان داد و گفت -می فهمم -واقعیتش حالا هم نمی دونم چه کار باید بکنم اون عاشق پسرم بود دکتر مکثی کد و گفت: -اعتراف می کنم که در شرایط سختی هستیم اما به هر حال باید دیر یا زود حقیقت رو گفت شاید لطمه ای که به دروغ به مادرتون می زنه به مراتب ازار دهنده تر از گفتن حقیقت باشه با نگرانی پرسیدم: -به نظر شما واکنشش بعد از فهمیدن حقیقت چیه؟ دکتر با تردید گفت: -حدسش کمی مشکله ما باید خودمون رو برای هر اتفاقی اماده کنیم گفتم: -اصلا دلم نمی خواد گفتن حقیقت به سلامتی مادرم لطمه بزنه دکتر با محبت گفت: -پسر دایی ام می گفت با بردن مادرم موافقید دکتر گفت: -اون که از نظر من قبل از ین اتفاق بود بهتره الان با احتیاط عمل کنیم از جا بلند شدم او هم از جا بلند د پرسیدم: -می تونم ببینمش؟ دکتر تایید کرد پرسیدم: فکر نمی کنید شما هم باشید بهتره ؟ دکتر گفت: -چنانچه لازم باشه میام اما الان بهتره باهاش تنها باشین انگار اضطرابم را حس کرد و با لبخندی ارام بخش اضافه کرد: -نگران نباشین وقتی دوباره ر تاق مامان را باز کردم نا خوداگاه بغض گلویم را به هم فشد چقدر گفتن حقیقت و برای چندمین بار در ان شریاط تلخ قرار گرفتن سخت بود مامان هنوز هم برو به پنجره بیرون را تاشا می کرد وارد اتاق شدم و طوری در را بستم که متوجه حضورم بشود اما حتی برنگشت از شدت اضطراب تمام تنم می لرزید فکر کردم ایکاش کسی بود و کمکم می کرد یک دفعه به یاد بابک افتادم شاید بهتر بود با او تماس می گرفتم اما چیزی در وجودم مانعمم می شد ان روز ها لحظه به لحظه زندگی برایم همراه با رنج و شکنجه بود انگار ملزم بودم برای رسیدن به ارامش ان مسیر پرفشار را پشت سر بگذارم و این در حالی بود که شک داشتم بعد از ان همه رنج و عذاب اصلا ارامشی وجود داشته باشد همان طور مستاصل ایستاده بودم که مامان گفت: -بلاخره اومدی؟ هنوز هم نگاهش متوجه بیرون بود زیر لب گفتم: -سلام مامان به صندلی کنار تختش اشاره کرد و گفت: -بیا بشین چرا ایستادی؟ قبل از اینکه روی صندلی بنشینم صورتش را بوسیدم به نظرم از اخرین باری که اورا دیده بودم لاغرتر و پیرتر شده بود همان طور که پالتوام را در می اوردم گفتم: -خیلی دلم برات تنگ شده بود با دلخوری گفت: -خوب معلومه بعضی وقتا به خودم می گم اگه این تخت و اتاق رو از صدقه سر بابک نداشتم چی می شد؟فکر می کنم دنبال بهانه بودی که از شرم خلاص بشی فورا گفتم: -این حرف ها چیه مامان؟باز توی تنهایی با خودت فکر های ناجور کردی؟ اهی کشید و گفت: -حرف دلت رو بزن دختر جون واقعیت اینه که من سربار زندگی تو هستم مانده بودم چطور متقاعدش کنم؟صادقانه گفتم: -حضور شما توی زندگی من لازمه مامان نمی دونید چقد جاتون توی خونه خالیه بعد بای عو کردن موضوع پرسیدم: -راستی از کجا فهمیدین من اومدم تو اتاق؟ با لبخندی تلخ گفت: فقط یه مادر می تونه بوی بچه هاش رو حس کنه و صدای پاشون رو بین صدای پای صد نفر تشخیص بده! بغض گلویم را فشرد ولی سکوت کردم تا اشکم سرازیر نشود مثل یک کتاب باز ما می خواند با اشاره به یخچال گفت: -توی یخچال همه چی هست طفلک بابک هر بار که می یاد اینجا یخچال رو برای چند روز پر می کنه با هم اومدین؟ گفتم: -نه نخواستم مزاحمش بشم وقتی در یخچال رو باز کردم گفتم: -میوه ها دارن خراب می شن مامان چا چیزی نمی خورین؟ روی تختش جا به جا شد و گفت: -خودت که می دونی من اهل میوه نیستم خیلی وقت ها می دم به پرستار ها تا بدن به مریض های دیگه اب میوه برای خودت بیار بر خلاف میلم دوتا پاکت اب میوه اوردم روی میز پایین تخت گذاشتم داشتم دنبال نی می گفتم که مامان پرسید: -اون بچه چطوره؟هنوز توی کماست؟ بلاخره سوالی را که می ترسیدم بشنوم پرسید چنان یکه خوردم که نزدیک بود از عقب بیافتم همان طور که ظاهرات توی یخچال را نگاه می کردم با صدایی بی رمق گفتم: -کاش می شد رنجش رو کم کنم بعد برای عوض کردن موضوع پرسیدم: -نی ها کجاست؟ مامان با اشاره به کشوی کمد کنار تخت گفت: -اینجاست وقتی داشتم توی کشو دنبال نی می گشتم ضربه ی بعدی را زد -بلاخره حرف دکتر ها چیه؟ با ارامش دروغین گفتم: -شما بهتره فعلا به فکر سلامتی خودتون باشین با لحنی که دلم را ریش می کرد گفت: -کاش می شد ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده با دستانی لرزان نی ها رو توی پاکت های اب میوه فرو کردم و یکی از ان ها را به دستش دادم پرسید: -یعنی توی این مدت هیچ فرقی نکرده؟ ساکت روی صندلی نشستم و مثل ماتم زده ها پاکت اب میوه را به دست گرفتم چقدر گفتن حقیقت سخت بود ارام گفتم: -نه فرقی نکرده پرسید: -هنوز توی ای سی یو بستریه؟ حرفی نزدم حتی جرئت خیره شدن توی صورتش را نداشتم با صدایی لرزان پرسید: -چی شده؟خبر های بدی داری هان؟ نمی دانم چرا زبانم بند امده بود شده بودم عین مجسمه انگار داغی که می رفت سرد شود دوباره تازه شده بود مامان با قاطعیتی که مرا به یاد قبل از بیماریش می انداخت پرسید:-چرا حرفی نمی زنی؟بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟ چقدر به وجوش احتیاج داشتم اشکم سرازیر شد جلوی پنجره ایستادم دوست نداشتم بعد از مدت ها که به دیدنش امدم اشکم را ببیند برف ارام تر از نیم ساعت پیش می بارید لای پنجره را باز کردم و با صدایی بغض الود گفتم: -داشت زجر می کشید طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم.... باز زبانم بند امد انگار هوای اتاق هم خفه بود به طرف مامان برگشتم ماتش برده بود و رنگ به رو نداشت روی صندلی کنار تخت نشستم و دستش ا به دست گرفتم به زحمت پرسید: -چطور این طور شد؟ با صدایی لرزان گفتم: -مرگ مععزی شده بود دکتر هاا درست می گفتند دیگه واقعا نمی شد براش کاری کرد روز های سختی بود مامان خیلی به وجودتون احتیاج داشتم ارام و بهت زده گفت: -من طاقتش رو نداشتم گفتم : -به همین خاطر بهتون حرفی نزده بودم عضلات دستش توی دستم منقبض د با دقت توی صورتش خیره شدم واکنشش برایم مهم بود به نظر ارام بود و همین نگرانم می کرد مانده بودم چرا گریه نمی کند؟ گفتم: -اون راحت شد مامان بچه ام داشت خیلی زجر می کشید بی انکه توی صورتم نگاه کند پرسید: گفتم: -حدود یک ماه قبل سرم را لبه ی تخت گذاشتم با دستی لرزان سرم را نوازش کرد و اهسته گفت: -چه رنجی رو تحمل کردی دختر بیچاره ی من دوباره اشکم سرازی شد همه چیز برعکس شده بود به جای این که من به او دلداری بدهم او به من تسکین می داد خیلی حرف ها توی دلم بود که می خواستم بزنم اما ترجیح دادم سکوت کنم برای چندمین بار به صورتش هنوز هم ارام بود پرسیدم: خوبی مامان؟ حرفی نزد زل زده بود به یک نقطه و فکر می کرد برای اوردن دکتر از اتاق خارج شدم از وش شانسی ام دکتر توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود با دیدنم قبل از اینکه حرفی بزنم پرسید: با مادرتون حرف زدین؟ گفتم:بله اقای دکتر ولی واکنشش چیزی نیست که فکر می کردم تمام ترسم از این بود که با شنیدن این خبر شوکه بشه اما... دکتر سری تکان داد و ارام گفت: -ترسم از همین بود متعجب گفتم: -منظورتون رو نمی فهمم اقای دکتر اون خیلی عادی برخورد کرد خیلی منطقی تر از اونی که فکر می کردم دکتر گفت: -خدا کنه ارامش قبل از طوفان نباشه بر خلاف تصور شما این واکنش یک ادم عادی نیست ان هم با اون همه عشق وعلاقه ای که به پسر شما داشته باید ببینمش باید تنها ببینمش معذرت می خوام گفتم: -من نگرانش هستم اقای دکتر دکتر با محبت گفت: -نگران نباشید ایشون تحت کنترل هستند به هر حال مادر شما افسدگی داره اما قطعا اوضاع اون قدر ها بد نیست لااقل نه به بدی دفعه ی قبل به نظر من بهتره شما برین خونه می تونید بعدا به دیدن مادرتون بیاین اون الان به بعد از شنیدن این خبر به تنهایی زمان و استراحت نیاز داره دل تو دلم نبود بر خلاف میلم گفتم: -پس .... می تونم باهاش خداحافظی کنم؟ وقتی موافقت کرد برای خداحافظی وارد اتاق شدم دکتر هم پشت سم وارد اتاق شد صورتش را بوسیدم و گفتم: -دوست دارم پیشتون بمونم اما می گن ساعت ملاقات تموم شده بهتره استراحت کنید مامان اجازه داد در خوابیدن کمکش کنم دکتر به شوخی گفت: -اینم از دخترت یادته چقدر سراغش رو می گرفتی؟حالا هم که اومده دیدنت براش ناز می کنی؟ باز هم حرفی نزد با نگرانی به دکتر نگاه کردم ارام سرش را تکان داد و با دقت به مامان خیره شد گفتم: -فردا حتما می یام دیدنت مامان چیزی احتیاج نداری؟ دکتر گفت: -جواب دخترت رو نمی دی؟ می خوای با نگرانی راهی اش کنی؟ بعد به من گفت: -خوب دیگه شما بفرمایید خانم من و مادرتون کلی حرف اریم که به هم بزنیم دوباره صورتش را بوسیدم وبه طرف در رفتم حرف های دکتر جدا نگرانم کرده بود اباور مرگ کیان ان قدر برای مامان سخت بود که دوباره برای مدتی طولانی توی لاک خودش رفت و نه تنها دکتر با ترخیصش مخالفت کرد بلکه مجبور شد دوزداریی اش را بیشتر کند بابک معتقد بود حالش به بدی بار قبل نیست چون حرف می زد غذا می خورد و تا حدودی به اتفاقات دور و برش واکنش نشان می داد اما دکتر غیر از این فکر می کرد و از مامان با وجود مصرف دارو انتظاری غیر از این نداشت به بنظر او افسردگی توی سن و سال مامان چیزی نبود که بتوان از کنارش سرسری گذشت ان روز ها روز های تلخ و سختی بود که هر لحظه اش مثل چند ساعت می گذشت و من دائم فکر می کردم چی شد که این طور د؟ در واقع سرعت اتفاقات دور و برم حدی بود که هنوز هم گیج و ناباور بودم! عصر یکی از روز های سرد دیماه در حالی که فقط یک هفته از چهلم کیان می گذشت فرتن به همراه دختر و مادرش به دیدنم امدند تا چشمم توی چشم دخترش افتاد تمام بدنم لرزید باورم نمی شد قلب کیان من توی سینه ی ا باشداو جلوتر از بقیه با دسته گلی که به دستش داده بودند وارد خانه شد وقتی خم شدم صورتش را ببوسم حال غریبی داشتم طوری با چشم های گرد و درشتش توی چشمم خیره شده بود که نفسم بند امد پشت سرش فروتن و مادرش وارد خانه شدند مادرش با صمیمیت بغلم کرد و صورتم را بوسید فروتن با لبخند گفت: -ادب حکم می کرد قبل از اومدن تلفن بزنم اما متاسفانه شماره تلفنتون رو نداشتم ادرس را هم به سختی از بیمارستان گرفتم خودتون که با مقررات اشنا هستید مختصر گفتم: -خوش امدید وقتی روی مبل نشستند برای گذاشتن گل ها توی گلدان به اشپزخانه رفتم خانم فروتن از همان جا پرسید: -مادرتون چطورند؟ همان طور که گل ها رو توی گلدان می گذاشتم با ناراحتی گفتم: -ممنون بد نیستتند متاسفانه از روزی که خبر فوت کیان رو شنیدند شوکه شدند فروتن گفت: -متاسفم خیلی وته می خواستم بگم اگه کمکی از ما ساخته است رودربایستی نکنید ولی بهتون دسترسی نداشتم اهی کشیدم و گفتم: -وقتی قراره اوضاع خراب بشه یک دفعه همه چیز با هم اتفاق می افته با چهار فنجان چای به پذیرایی برگشتم و درست رو به روی دختر فروتن نشستم فروتن سر به زیر انداخت و گفت: -تا اخر عمر مدیونتون هستیم خانم همان طور که به دخترش نگاه می کردم گفتم: -لحظه ای که داشتم تصمیم می گرفتم چه کار کنم حال خوبی نداشتم اما الان که می بینم دخترتون سلامته حال عجیبی دارم خانم فروتن گفت: -امیدوارم خیر از زندگی و عمرت ببینی دختر جون این روز هر جا می نشینم از بزرگواری تو می گم کاری که کردی اون قدر بزرگه که نمیشه هیچ جری جبرانش کرد نه با حرف نه با عمل اما اگه اراده کنی جن همین بچه از هیچی دریغ ندارم فقط کافیه لب تر کنی با لبخندی تلخ گفتم: -تمام دنیا هم نمی تونه جای خالی اون رو توی قلبم پر کنه این روز ها هر جا میرم و هر کاری می کنم میاد جلوی نظرم چه توی خواب چه توی بیداری فروتن با همدردی گفت: -حق دارین اتفاق کوچکی نیست بغض گلویم را فشرد دلم نمی خواست ان ها اشکم را ببینند به دخت فروتن با محبت گفتم: -دوست داری با اسباب بازی های پسر من بازی کنی؟ می خوای بریم توی اتاقش؟ با اشتیاق به پدر و مادر بزرگ نگاه کرد فروتن گفت: -ولی اخه... ممکنه اون جا رو به هم بریزه گفتم: -مهم نیست بعد از جا بلند شدم و اورا با خودم به اتاق کیان و مادرم بردم با لحن شیرینی پرسید: -می تونم بهشون دست بزنم؟ با صدایی لرزان گفتم: -بله عزیزم هر کدوم رو که بخوای می تونی برداری بعد بدون از اتاق بیرون امدم و روی مبلی که قبلا نشسته بودم نشستم فروتن گفت: -امیدوارم با امدنمون ناراحتتون نکرده باشیم می دونید؟ من احساس شما رو میفهمم اما خوب ... باید برای دست بوس می اوردمش پرسیدم: -الان که دیگه مشکلی نداره؟ مادر فروتن جواب داد: -به لطف شما نه فقط کمی لاغر شده که دکترش می گفت بعد از اون عمل سخت طبیعیه بعد کمی این پا و ان پا کردن و پرسید: -ببخشید که کنجکاوی می کنم .... الان تنهایید؟ منظورم اینه که تنها زندگی می کنید؟ گفتم: -بله تمام امیدم به مادرم بود که متاسفانه ایشون هم باید مدتی توی بیمارستان بستری باشند خانم فروتن گفت: -باید برای زن جوونی مثل شما خیلی سخت باشه فروتن با ملاحظه گفت: -خواهش می کنم ما رو از خودتون بدونید و اگر کاری از ما بر می یاد بگین حالا سرنوشت این طورمار رو به هم ربط داده بهتره تعارف رو بگذارید کنار مطمئن باشید با کاری که شما کردین هیچ وقت تحت هیچ شرایطی زیر دین ما نمیرین چون هر کاری بتونیم براتون بکنیم وظیفه ی ماست و حق شماست با لبخنی زورکی گفتم: -لطف دارین ولی من حقیقتا این کار وبه خاطر دل خودم کردم نه هیچ چیز دیگه پس شما هم بهتره این اندازه خودتون رو معذب نکنید فروتن با صداقت گفت: -فکر می کنم کوچک ترین کاری که از ما بر می یاد اینه که دعا کنیم خدا بهتون صبر بده دوباره بغضگلویم را فشرد ان ها به احترام من لباس تیره به تن داشتند خانم فروتن از توی کیفش یک جعبه بیرون اورد و با احترام روی میز مقابلم گذاشت وقتی با تعجب نگاهش کردم با مهربانی گفت: -امیدوارم به خاطر کاری که کردم از من نرنجی و سلیقه ام رو بپسندی ساکت نگاهش کردم فروتن گفت: -باید ببخشید خانوم ما رسم های شما رو بلد نیستیم اما مادرم گفت باید خدمت برسیم باید جسارت ما رو ببخشید مادرش گفت: -می دونم که خیلی برات سخته اما شاید درست نباشه که بیشتر از این رخت سیاه به تن داشته باشی یقینا از بین اون همه فامیلی که روز چهلم توی مسجد دیدم هستند کسانی که پیش قدم می شن اما دلم می خواست من اولین نفری باشم که این کار و می کنم با لبخندی تلخ گفتم: -ممنونم واقعا زحمت کشیدن ولی من اصلا امادگی این کار و ندارم راستش قبل از شما هم خانواده دایی ام زحمت کشیدند هر دو در سکوت به هم نگاه کردند برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم: -انگار چای سرد شده می رم چای تازه بریزم خانم فروتن گفت: -نه لطفا زحمت نکشین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم فروتن یکی از کارت های خودش را روی میز گذاشت و با محبت گفت -این شماره تلفن منه همیشه برای انجام و اوامرتون گوش به زنگم زیر لب تشکر کردم و گفتم: -امیدوارم در کنار دختر کوچولوتون روزگار خوشی داشته باشین این رو از صمیم قب می گم فروتن وقتی دخترش از اتاق بیرون امد گفت: -برو صورت خانوم رو ببوس دختم و ازشون تشکر کن دخترش در حالی که خس کوچولوی کیان را در اغوش داشت جلو امد خم شدم و بغلش کردم دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم اشک خانم فروتن هم سرازیر شد فروتن گفت: -عسل جان اون عروسک رو بده به ایشون میان گریه گفتم: -اشکال نداره مال خودشه فروتن گفت: -اما اون یادگاریه لطفا این کار و نکنید دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم: -این اولین یادگاری نیست که از کیان بهش می دم لطفا اگه اشکال نداره بگذارید گاهی عسل رو ببینم فروتن گفت: -هر وقت اراده کنید هر وقت که بخواین میارمش فقط امیدوارم این دیدار های گاه و بیگاه ناراحتتون نکنه صورتم را پاک کردم و از جا بلند شدم فروتن مکثی کرد و با تردید گفت: -یک خواهش هم ازتون دارم صاف نگاهش کد موهای عسل را نوازش کرد و گفت: -اگر ممکنه می خوام یکی از عکس های کیان رو داشته باشم این حق عسله که وقتی بزرگ بدونه زندگی اش رو مدیون کیه دوباره اشک توی شمانم حلقه زد ان روز بعد از رفتن ان ها ساعت ها گریه کردم حسی داشتم که تا ان لحظه تجربه نکرده بودم....... همان طو که شمع ها رو روشن می کردم گفتم: -واقعا لطف کردی باید اعتراف کنم که حسابی غافرگیر شدم بابک با لبخند گفت: -توی راه که می اومدیم دائم فکر می کردم نکنه نپسندی! سنگ قبر را با دقت از نظر گذراندم و با حسرت گفتم: -فکر نمی کنم در برابر واقعیت تلخ از دست دادنش چیز مهمی باشه تو مثل همیشه من رو با لطف خودت شرمنده کردی فقط یکی مثل تو میتونه توی این لحظات حساس و دقیق پیگیر باشه با حالتی پر معنی نگاهم نگاهم کرد ظرف اب را روی سنگ خالی کردم و گل ها را روی ان گذاشتم هنوز هم باورم نمیشد پسرم را از دست داده باشم چیزی به غروب نمانده بود با صدایی لرزان گفتم: -شک دارم که بتونم محبت هات رو جبران کنم ممنون که اومدی صادقانه گفت: -خودم هم دلتنگ بودم توی این مدت چند بار می خواستم بهت پیشنهاد کنم اما فکر کردم شاید دلت بخواد توی همچین لحظاتی تنها باشی اشکم سرازیر شد گفتم: -توی این مدت روز های سختی روپشت سر گذاشتم روز هایی که فکر نمی کردم دوام بیارم بابک به اطرافش نگاه کرد و برای عوض کردن صحبت گفت: -فکر نمی کردم این ساعت وز توی همچین هوایی این قدر این جا شلوغ باشه به دور و برم نگاه کردم انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند سر اکثر قبر ها شمع روشنی می سوخت و بوی سوتنش فضا را پر کرد بود از شدت سرما در خودم مچاله شدم بابک گفت: -بهتره تا خودت رو سرما ندادی بریم صورتم از رما سرخ شده بود با این حال گفتم: -میشه خواهش کنم چند دقیقه تنهام بگذاری؟ از جا بلند شد و گفت: -توی ماشین منتظرتم بعد از رفتن او برای چند دقیقه با کیان خلوت کردم ولی اشکم بند نمی امد زمانی به خودم امدم که تمام گل ها را پرپر کرده بودم و هوا کملا تاریک شده بود با قبی پر از غصه از جا بلند شدم تاریکی وهم اوری بود تمام بدنم داشت از شدت سرما مور مور می شد وقتی سوار ماشین دم گرمای لذت بخشی به تنم نشست با این حال بابک درجه ی بخاری را بیشتر کرد و همان طور که کتش را در می اورد گفت: -این بینداز روی پاهات تا بدنت سریع گرم بشه گفتم: -ممنون واقعا احتیاج نیست این قدر خودت و اذیت کنی کتش را روی پاهایم گذاشت و گفت: -بگیر صورتت از سرما کبود شده سرما نخوری خیلی حرفه کتش هنوز از گرای بدنش داغ بود ن را روی پاهایم کشیدم و پرسیدم: -مطمئنی که خودت سردت نمیشه؟ در حال بستن کمربند گفت: -انگار حواست نیست چند دقیقه است توی ماشینم داشتم از گرما خفه می شدم خدا پدرت رو بیامرزه هر دو خندیدیم همان طور که رانندگی می کرد گفت: -ولی شب این جا واقعا ترس اوره ارام گفتم: -اگر عزیزی رو این جا داشته باشی هر لحظه اراده کنی می یای دیدنش زمانش مهم نیست در تایید حرفم سکوت کرد مکثی کردم و گفتم : -میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ به نیمرخم نگاه کرد و پرسید: -راجع به چی؟ بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم: -راستش قبلا هم از تو خواستم اما انگار حرفم رو خیلی جدی نگرفتی چون مطمئنم اگه بخوای می تونی کمکم کنی با تعجب نگاهم کرد و گفتم: -من باید برم سرکار الان در شرایطی هستم که واقعا به کار احتیاج دارم اما خودت بهتر از هر کسی می دونی که توی این شهر بدون معرفی نامه و معرف و سابقه کار نمیشه کاری دست و پا کرد... حرفم را قطع کرد و گفت: -مشکلی پیش اومده که باز این فکر ها به سرت افتاده؟ گفتم: -نه معلومه که نه توی این مدت ان قدر مراقب ما بودی که اب از اب تکون نخورده ولی این طوری هم درست نیست یعنی من دیگه نمی تونم قبول کنم شاید وقتی سرم گرم بشه بهتر بتونم با خودم کنار بیام این جوری حس می کنم دارم از پا در میام کنار اتوبان نگه داشت صورتش حتی توی تاریکی هم قاطع به نظر می رسید حالا فقط صدای تیک تاک فلاشر اتومبیل سکوت را می شکست کاملا به طرفم برگشت گفت: -دیگه بسه بیتا تا کی می خوای به این لجبازی بی معنی ادامه بدی؟ تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ بگو باید چه کار کنم که در قلبت رو به روم باز کنی؟ داری به خاطر کدوم گناه نکده من رو مجازات می کنی؟ ان قدر جا خوردم که تمام بدنم داشت می لرزید اما سعی کردم خوددار باشم حتی شهامت نداشتم تی صورتش نگاه کنم سکوتم بدتر او را عصبی کرد با صدای بلند گفت : -بگو تا کی قراره بین زمین و هوا نگهم داری؟ خواستم حرفی بزنم که محکم گفت: -فقط نگو جوابت منفیه که باور نمی کنم بیتا زبانم از برقی که در چشمانش بود بند امد انگار دنیا توی چشمانش خلاصه شده بود ارام زمزمه کرد : -داره چهل سالم می شه ولی خوب که فکر می کنم نصف عمرم رو دنبال تو بودم تورو به روح پسرت قسم می دم بیتا دیگه بسه طاقت نداشتم اورا به ان حال ببینم با صدایی لرزان گفتم: -من هیچ وقت نخواستم تورو رنج بدم بابک ولی حالا می بینم این تنها کاری بوده که برات کردم صاف نشست و با پوزخند گفت: -کاش میشد بفهمم چی توی مغز و قلبت می گذره باور کن خیلی وقت ها به این موضوع فکر کردم نفسی عمیق کشیدم و همان طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم: -من واقعا قصد ندارم دیگه ازدواج کنم بابک این رو جدی می گم خواهش می کنم بیشتر از این وقتت رو برای من تلف نکن با قاطعیت : -گفتم که باور نمی کنم بیتا اگر نمی شناتمت می گفتم شاید داری بازار گرمی می کنی کلافه گفتم: -خواهش می کنم بابک من حالم اصلا خوش نیست توی صورتم خیه شد و گفت: -دیگه حتی بهانه هات رو هم باور نمی کنم به خدا قسم امشب شبی است که باید جواب بگیرم ستون فقراتم از قاطعیتش لرزید محکم گفت: -به من نگاه کن دوباره به یاد حرف های زن دایی افتادم او تمام سهم من از زندگی تلخ گذشته بود ولی در این که بتونم خوشبختش تردید داشتم شده بودم یک پارچه اتش در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم بغضی در گلویم بود که داشت خفه ام می کرد قبل از ان که اشک هایم بریزند باد ان ها را از چشمانم کند به ماشین تکیه دادم و سعی کردم ارام باشم اما انگار تاره زخم های قلبم سر باز کرده بودند او هم از ماشین پیاده شد با صدایی لرزان گفتم: -تو تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی؟ با ارامش گفت: -تا وقتی جواب درست و حسابی به من ندی از تمام لحظاتی که با هم هستیم برای گرفتن جواب استفاده می کنم اون هم جواب خودت می خوام حرف دلت رو بشنوم بی واسطه بی دخالت مامان و عمه و خاله و باجی بعد از چند سال اون قدر می شناسمت که فرق راست و دروغت رو بفهمم انگار قلبم را به هم فشرده بدند خیلی سخت بود اما میان گریه گفتم : -تو اشتباه کردی تمام این مدت اشتباه کردی بابک من اونی نیستم که فکر ی کنی اینها همه اش نتیجه خیالات خودته من هیچ وقت نتونستم احساسی بهت داشته باشم می دونم که فکر می کنی تورا بازی دادم اما واقعا همچین قصدی نداشتم بر جا خشکش زده بود و با ناباوری نگاهم می کرد گفتم: -می دونم در گذشته حرف هایی زدم اما اون ها رو خیلی جدی نگیر ادم بعضی وقت ها تحت تاثیر شرایط یه حرف هایی می زنه که واقعیت نداره ارام گفت: -این حرفهات هم جدی نیست سکوت کردم داد زد: -درسته ؟ به من بگو که دلم دروغ نمی گه سرم ا تکان دادم و پشت به او ایستادم از ان طرف ماشین پیشم امد و گفت: -چرا حرف نمی زنی؟ بی انکه نگاهش کنم گفتم: -گفتی می خوای امشب جواب بگیری فقط تورو به هر چی می پرستی هر فکری می کنی بکن اما حتی یه لحظه هم خیال نکن که تورا بازی دادم داد زد: -خیال نکنم ؟اگه بازیچه نبودم پس چی بودم ها؟ غرورم جریحه دار شده بود گفتم: -من هیچ وقت قولی ندادم دادم؟ کلافه بود با پوزخند گفت: -من احمق رو باش دلم می خواست می توانستم ارامش کنم عصبی یک نخ سیگار روشن کرد و شرع به قدم زدن کرد چیز هایی دزیر لب می گفت که نمی فهمیدم وضع خودم هم بهتر از او نبود مثل این بود که قلب را چاک چاک کردند شاید بدتر از وقتی که کیان را برای همیشه از دست دادم بعد از کیان او همه ی عشق و امید من برای ادامه ی زندگی بود اما این همه نمی توانست سبب شود چشمم را به روی سعادتش ببندم و فقط به خودم فکر کنم نزدیکم امد و با پوزخند گفت: -اره زندگی پر از این اشتباهات احمقانه است زمزمه کردم: -متاسفم دیگه نمی دونم چی باید بگم؟ انگشت اشاره اش را تکان داد و تکرار کد: -اما من هنوز هم نمی تونم باور کنم نمی توانستم توی چشمانش خیره شوم در ماشین را باز کردم و گفتم: -معذرت می خوام دیگه نمی تونم سرما رو تحمل کنم سوار ماشین شدم و در را بستم اما او سوار نشد همان جا به ماشین تکیه داد و بقیه ی سیگارش را کشید با حسرت به نیمرخش توی تاریکی خیره شدم و فهمیدم قلبش را به شدت شکسته اموقتی فنجون چای را جلوی فرشته گذاشتم، به سری گفت: - ممنونم روبه رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم.حدس در مورد علت دلخوری اش چندان سخت نبود، با این حال به شوخی گفتم: - بعد از چند وقت هم که اومدی دیدنم، اخم و تخمت رو آوردی! چیه؟ کشتی هات غرق شدند؟ بی مقدمه گفت: - تو به بابک چی گفتی؟ حال و حوصله حرف زدن در این مورد را نداشتم.پرسید: - باز چی شده؟ بینتون اتفاقی افتاده؟ بی حوصله گفتم: -چطور مگه؟ بی پرده گفت: - تو مشکلت با این بیچاره چیه؟ میشه دقیقا بگی؟ با بدجنسی گفتم: - از حرفهات سر در نمیارم. عصبی گفت: - خوب میدونی منظورم چیه! اما نمیدونم چرا خودت رو به اون راه میزنی؟! گفتم: - ببین فرشته خیلی وقته که بین ما همه چیز تموم شده ، ولی نمی فهمم چرا تو اصرار داری غیر از این وانمود کنی! من نمیدونم بابک بهت چی گفته نمیخوام هم بدوم ولی هر چی لازم بوده به خودش گفتم. کاملا جدی گفت: - بابک حرفی به من نزده! یعنی با حالی که داره لازم نیست حرفی بزنه! به قول معروف رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون! بابا بسه دیگه! پدرش رو در آورد! اگر مجنون هم بود، تا حالا سر به بیابون گذاشته بود! با لبخندی تلخ گفتم: - نه من لیلی هستم و نه بابک مجنون! ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم فرشته! خود بابک دلیلش رو بهتر میدونه! پرسید: - دلیلش چیه؟! تو جوری میگی ما با هم نمیتونیم ازدواج کنیم که انگار از دیوار مردم رفتی بالا! زیر لب گفتم: - شاید بدتر از اون! کلافه گفت: - چی میگی برای خودت؟ چرا واضح حرف نمیزنی تا من هم بفهمم؟ گفتم: - بگذر فرشته جون! حرف زدن در این باره واقعا بی فایده است! فرشته با سماجت گفت: - نه! اینا نیست! من فکر میکنم برعکس چیزی که میگی هنوزم از دست مامانم ناراحتی! اما اگر فقط به این دلیل داری لگد به بخت خودت و بابک میزنی، باید بگم که خیلی دیوانه ای! تو چه کار به حرف بقیه داری دختر جون؟ مطمئن باش بعد از مدتی آبها از آسیاب می افته! چون جون مامان و آقا جون به بابک بسته است. گفتم: - منظورت اینه که سو استفاده کنم دیگه؟ بی حوصله گفت: - اسمش رو هرچی میخوای بگذار، فقط بیشتر از این بابک رو زجر نده! در حالی که با فنجان چای بازی میکردم، گفتم: - چطور میتونم زجرش بدم؟ من تمام این کارها رو میکنم تا سعادت اون رو ببینم باور کن این یکی از مهمترین آرزوهای منه فرشته! فرشته با محبت گفت: - اما اون سعادت و خوشبختیش رو در کنار تو احساس میکنه، اینو نفهمیدی؟ اشکم سرازیر شد.با صدایی لرزان گفتم: - تو رو خدا بس کن فرشته! این کار عملی نیست. بعضی چیزها رو نمیشه گفت... هنوز گیج و سردرگم نگاهم میکرد. به بهانه خوردن آب به آشپزخانه رفتم.خودش را به دیوار اوپن رساندو از همان جاگفت: - تو خوبی بیتا! اما اگر بد هم بودی، من باز هم همین حرفها رو میدزم. چون فقط سعادت وخوشحالی برادرم رو میخوام. پس سعی نکن با این بهانه ها متقاعدم کنی! میان گریه لبخند زدم وگفتم: - باور کن بهانه نیست.شاید فقط خدا میدونه که با دادن جواب رد به بابک به چه سعادتی پشت میکنم. اما خوب که فکر میکنم میبینم با حضورم توی زندگی اش فقط اسباب سرافکندگی و دردسرش میشم و این انصاف نیست که بعد ازاین همه سال، زندگی پرجنجالی داشته باشه! شاید تو ندونی اما مردها توی این سن و سال زندگی آروم و بی دغدغه ای میخوان! فرشته معترض گفت: - بابک نه بچه است و نه اون قدر ها پیر که تو فکر میکنی! بد و خوبش هم به خودش مربوط! من که نمیدونم تو درباره کدوم دردرسر حرف میزنی اما بر فضض اگر هم اینطور باشه، لابد ارزشش رو داری که تا حالا به پات نشسته! از اون گذشته، تو چرا دائم به جای بابک حرف میزنی و تصمیم میگیری؟ اصلا تو از کجامیدونی با تو زندگی نا آرومی خواهد داشت؟ کاش میتوانستم منظورم را برایش بیان کنم،ولی نمیشد. اصلا چطور میتوانستم از گذشته بعداز ازدواجم صحبت کنم؟ آن روزهای سیاه ....و روزهای خاکستری...!سپس آرام گفتم: - خیلی چیزهاست که شما نمیدونید، چیزهایی که حتی نمیتونید فکرش رو بکنید! همانطور که پالتواش را میپوشید گفت: - اینهایی که تو میگی به بابک مربوطه، من هم تا جایی که به عنوان یک خواهر بهم مربوط میشد تلاشم میکردم. بعد پاکتی از کیفش بیرون آورد و روی دیوار اوپن گذاشت و گفت: - این مال توست! بابک داده !انگار معرفی نامه است. اول ندادم چون فکر کردم کار به اینجا نمیکشه. پاکت را باز کردم. مرا برای کار به مدیر یکی از شرکتهای تجاری طرف قراردادش معرفی کرده بود. اشک توی چشمانم حلقه زد. حتی در چنین شرایطی هم نه نمیگفت. فرشته گفت: - باقی اش با خودت! انگار ترتیب کارها رو تلفنی داده، اما اگر جای تو بودم باز هم فکر میکردم.خداحافظ. هیچ وقت او را آن اندازه رنجیده ندیده بودم. حتی وقتی که به خاطر ازدواج با کامران، نامزدی ام با بابک را بهم زدم! میدانستم آخرین رشته امیدم را پاره کردم اما چون پای بابک و سعادتش در میان بود، احساس آرامش وجدان میکردم. * * * به کمک بابک توانستم در اولین فرصت به عنوان منشی مدیر عامل توی یکی از شرکت های تجاری طرف قراردادشان مشغول به کار شوم. حقوقش برای شروع مناسب بود امامیخواستم آنقدر کار کنم که وقتی برای فکر کردن نداشته باشم، به همین دلیل عصرها بعد از رفتن بقیه یکی دو ساعت بیشتر می ماندم و وقتی هواتاریک میشد به خانه میرفتم. فقط چند روز به سال جدید مانده بود و شهر حال و هوای خاص خودش را داشت. مردم بااشتیاق توی مغازه ها سرک میکشیدند و خرید میکردند. اما من هیچ انگیزه ای نداشتم. خیلی دوست داشتم مامان را به خانه برگردانم اما دکترش موافق نبود. دلم برای سالهایی که با هم سفره هفت سین میچیدیم تنگ شده بود.دلم برای کیان تنگ شده بود. برای ان روزها ی بی دغدغه و آن خانه! حس میکردم سالهای درازی از آن روزها گذشته. چه آرزوهایی بر دلم مانده بود! چه رویاهایی برای کیان در سر داشتم! فکرکردن به کیان مثل تحمل شکنجه ای طاقت فرسا بود. از روزی که او را از دست داده بودم،دوباره به سیگار پناه برده بودم.انگار با رفتنش همه انگیزه هایم را برده بود. عید آن سال خیلی سوت و کور به نظر میرسید. روز اول عید بعد از تحویل سال به دیدن مامان رفتم و با اجازه دکترش یکی از عکس های سه نفری مان را برایش بردم. حال روحی اش خیلی بهتر بود ولی از نظر جسمی لاغر تر از قبل به نظر میرسید. قاب هکس را روی میز کنار تختش گذاشتم و کنارش نشستم.باورم نمیشد این مامان، مامان سابق باشد. برای آنکه حرفی زده باشم پرسیدم: - چه خبر؟ مختصر گفت: - بی خبر! حس کردم کمی دلخور است. به شوخی گفتم: - نکنه از من دلخوری؟ به سردی گفت: - کی من رو میبری خونه؟ از شنیدن سوالش خوشحال شدم این نشانه بازگشت دوباره به زندگی عادی بود. با اینکه مطمئن نبودم گفتم: - خیلی زود! حق داری خسته باشی! به سر تا پایم نگاهی کرد و گفت: - تو که هنوز سیاه به تن داری! حرفی نزدم و سر به زیر انداختم. معترض گفت: - مگه نمیدونی لباس سیاه غم روی غم میاره؟ این لباس چیه روز اول سال؟ بغض گلویم را فشرد. به بهانه باز کردن جعبه شیرینی از جا بلند شدم و گفتم: - حال وقتشه که دهنمون رو شیرین کنیم. مگه عید بدون شیرینی میشه؟ همانطور که در جعبه را باز میکردم گفت: - از بابک چه خبر؟ بی آنکه نگاهش کنم گفتم: - حالش خوبه! راستش از وقتی میرم سر کار از هیچ کس و هیچ چیز خبر ندارم. با لحنی کنایه آمیز گفت: - معلومه! وقتی مادرت رو از یاد بردی وای به حال بقیه! صورتش را بوسیدم و همانطور که جعبه شیرینی را جلویش گرفته بودم گفتم: - الهی قربونت برم مامان جون! تو رو خدا روز اول عیدی گله گذاری نکن! جعبه شیرینی را با دستش عقب داد وگفت: - آخرش از دست تو دق مرگ میشم! قلبم شکست . حق با اوبود.از روزی که ازدواج کرده بود، غصه زندگی ام را میخورد. کم مانده بود بزنم زیر گریه، ولی با خنده ساختگی گفتم: - ای بابا! گذشته ها گذشته مامان! دهنت رو شیرین کن! با تغییر گفت: - لازم نیست برای من فیلم بازی کنی ! من توی چشمات نگاه میکنم، میفهمم توی دلت چی میگذره! دختر جون من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. خنده روی لبم خشکید. جعبه را روی میز پایین تختش گذاشتم و سرجایم نشستم . با جدیت گفت: - دیگه کافیه! بهتره این لباسها رو عوض کنی. دنیا که به آخر نرسیده! با صدایی لرزان گفتم: - گفتی از دلم خبر داری! چانه ام را بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت: - تو هنوز اول راهی! داغ فرزند خیلی سخته ولی تو میتونی تحمل کنی! نمیخواستم ناراحتش کنم ولی اشکم سرازیر شد. گفتم: - لطفا بگذارید به حال خودم باشم مامان.توی لباس سیاه راحت ترم.میخوام تا سالش برای خودم عزاداری کنم! اشکش سرازیر شد.پرسید: - که چی بشه؟ این جوری مرده زنده میشه! این لباسهای یکه به تن داری باعث میشه از این حال و هوا بیای بیرون. داری خودت رو ازداخل متلاشی میکنی! دو، سه روز پیش بابک اینجا بود.ازش سراغت رو گرفتم میگفت حسابی مشغولی! بازبینتون شکرآب شده؟ میان گریه، با خنده گفتم: - میدونید که! ما مثل بچه های پشت سر هم هستیم! بابک حرفی زده؟ اشکش را پاککردم و گفت: - بدبختی اینه که من اون رو هم کاملا میشناسم. دیدم یک دو دفعه است که تنها میاین. مطمئن شدم که اتفاقی افتاده! باز سر چی به هم پریدین؟ به دروغ گفتم: - سر کار من! میگه لازم نیست بری سر کار ولی من نمیتونم عاطل و باطل بمونم توی خونه! بر خلاف انتظارم گفت: - کار خوبی کردی! درست نیست اون بچه بار زندیگ ما رو هم به دوش بکشه! حالا اینجایی که هستی مطمئنه؟ گفتم: - بابک برام پیدا کرده! یکی از شرکتهایی است که با اون ها کار میکنه! از صمیم قلب گفت: - الهی خیر ببینه! از دایی ات چه خبر؟ گاهی بهم تلفن میزنه! گفتم: - بی خبرم، ولی گاهی فرشته میاد دیدنم. حالشون خوبه! همین موقع در اتاق باز شد و دایی، بابک، زن دایی،فرشته و شوهرش وارد اتاق شدند.مامان با خوشحالی به دایی گفت: - الان ذکر خیرتون بودداداش! دایی بغلش کرد و گفت: - چطوری آبجی! انگار خدا روشکر رو به راهی! بقیه هم با مامان روبوسی کردندف آن وقت نوبت من بود. وقتی با بابک مواجه شدم بدنم خیس عرق شد. نمیدانم این چه سری بود که با دیدنش دستپاچه می شدم. مثل همیشه در سلام کردن پیشقدم شد و گفت: - سال نو مبارک! امیدوارم سال خوبی داشته باشی! جوابی سر سری دادم و به بهانه تعارف شیرینی به طرف میز رفتم . چون نگاه فرشته و شوهرش کاملا متوجه ما بود. فرشته به شوخی گفت: - پس داشتین غیبت مارو میکردین! ببینم چی میگفتین عمه جون؟ مامان که انگار با دیدن آنها سر حال آمده بود گفت: - داشتم میگفتم این فرشته چه بلائیه! فرشته با خنده گفت: - بلاتر از دخترتون؟ ماشاءالله بلا نگو آتیش پاره بگو! لبخند زدم و سرزنش بار نگاهش کردم. زن دایی موقع برداشتن شیرینی از من پرسید: - جطوری بیتا جون؟ کم پیدایی؟ میدانستم برای آبروداری جلوی مامان به دلتنگی وانمود میکند. با این حال گفتم: -زیر سایته تون هستم! پادردتون چطوره؟ سری تکان داد و به مامان گفت: - حالم اصلا خوش نیستخواهر. بابک هم راه به راه وقت دکتر میگیره! والله به خدا دیگه خسته شدم.دیروز به حاجی گفتم شیطونه میگه همه داروها رو بریزم دور و خودم رو خلاص کنم... جعبه شیرینی را جلوی بابک گرفتم. یاد آخرین دیدارمان به سرعت باد از مغزم گذشت . به جای اینکه شیرینی بردارد، به سردی پرسید: - از کارت راضی هستی؟ آرام گفتم: - ممنون! فرصت نشد ازت تشکر کنم. یک شیرینی برداشت وگفت: - مشکلی داشتی بگو! جعبه شیرینی را روی میز گذاشتم و کنار مامان ایستادم . مامان گفت: - این صندلی رو ببر برای زن دایی ات. قبل از اینکه دستم به صندلی برسد، بابک صندلی را برداشت و برای مادرش برد. آنقدر معذب بودم که دوست داشتم ساعت ملاقات هر چه زودتر تمام شود تا مجبور نشوم توی صورت بابک نگاه کنم. مامان به دایی گفت: - بابک، بچه ام توی این مدت خیلی زحمت کشیده! دایی گفت: - وظیفه اش بوده خواهر! من که دیگه دست و پای آن چنانی ندارم، از روت شرمنده ام! مامان گفت: - این چه حرفیه دادا؟! خدا سایه ات رو از سر زن و بچه ات کم نکنه! ما هر چه داریم از دولتی سر شماست. فرشته یک جعبه شیرینی و یک نایلون کمپوت روی میز گذاشت و گفت: - قابلی نداره عمه جون! ان شاءالله دفعه بعد خونه بیام دیدنتون. مامان گفت: - این کارها چیه؟ اصل وجود خودتونه! بعد پرسید: - شما کی میرین سر زندگی تون عمه جون؟ فرشته با شیطنت گفت: - حالا که زوده! راستش منتظریم برادر بیژن از انگلیس بیاد عمه جون! مامان همانطور که به شوهر فرشته نگاه میکرد به دایی گفت: - ماشاءالله هزار ماشاءالله دامادت یک پارچه آقاست داداش. بیژن، شوهر فرشته، با لبخندی محجوب گفت: - نظر لطف شماست. من که از وقتی وارد این خونواده شدم روزبه روز دارم بیشتر عاشقشون میشم. چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد و مودبانه گفت: - ببخشین، وقت ملاقات تمومه! زن دایی ازجا بلند شد و همانطور که چادرش را مرتب میکرد گفت: - ان شاءالله که سال خوبی داشته باشین. کنار ایستادم تا همه خداحافظی و روبوسی کنند. مامان موقع روبوسی با بابک با محبت گفت: - تو این مدت خیلی زحمت دادیم مادر. انشاءالله عاقبت به خیر بشی! بابک با لبخند گفت: - خوشحال میشم بتونم براتون کاری بکنم. منتظرم تا هر چه زودتر مرخص بشین! اشک توی چشم های مامان حلقه زد. با صدایی لرزان و آرام گفت: - هوای این دختره رو داشته باش. بتو میسپارمش! بابک دوباره صورتش را بوسید و لبخند زد. کم مانده بود اشک من هم سرازیر شود. دایی به من گفت: - تواینجایی دایی؟ مامان گفت: نه! میره خونه! دایی گفت: - میرسونمت! فورا گفتم: - مزاحمتون نمیشم.چند دقیقه هستم بعد میرم. مامان گفت: - بهتره با دایی ات بری. اینجا بمونی که چی بشه؟ هنوز نرفته اضطراب سر تا سر وجودم را پر کرده بود.فرشته گفت: - عمه راست میگه بیتاجون. ماشین که هست! لحنش پر از منظور و معنا بود. میخواست آخرین تیر شانسش را امتحان کند. علی رغم میلم مامان را بوسیدم و گفتم: - توی تعطیلات بیشتر میام دیدنتون! مامان گفت: - وقتی مرخص بشم اول میخوام برم سر قبر اون بچه! بابک گفت: - خودم میبرمتون! حرف بابک چندان به مذاق زندایی خوش نیامد.مامان گفت: - از همه ممنونم.خیلی زحمت کشیدین! دلم میخواست بیشتر در کنارش باشم ولی بعد از خداحافظی، با فرشته از اتاق خارج شدم. از دور بابک را دیدم که در آسانسور را برای پدر و مادرش باز نگه داشته بود. توی یک فرصت مناسب فرشته با بدجنسی خیلی آرام گفت: - شرمنده که ما نمیبریمت! آخه مادر بیژن منتظرمونه! با صراحت گفتم: - اینکه بهانه خوبیه، اما خودت هم میدونی که حتی اگر قرار هم نداشتی، من رو نمی بردی! خندید و گفت: - قربون آدم چیز فهم! پرسیدم: - تو چه نفعی از این کارها میبری؟ شدی آتش بیار معرکه؟ سرش را نزدیک آورد وگفت: - میگن در نا امیدی بسی امید است! * * * توی ماشین، حرف زیادی رد و بدل نشد. من و زندایی عقب و بابک و دایی جلو نشستند. از چیزی که میترسیدم به سرم آمده بودم. بابک ،دایی و زن دایی را جلوی خانه پیاده کرد تا مرا به خانه برساند. دایی موقع پیاده شدن سفارش کرد: - اگه خواستی مادرت رو مرخص کنی خبرمون کن! باز قّد بازی در نیاری ها؟ تشکر کردم . زن دایی گفت: - نمیای تو؟ ناهار پیش ماباش! مودبانه گفتم: - سر فرصت خدمت میرسم زن دایی جون. در ماشین را بست و به بابک گفت: - زود برگرد مادر. باید بری خرید.شب خانواده بیژن میان اینجا! بابک گفت: - چشم! از پله ها که میرین بالا مراقب باشین وقتی بابک راه افتاد، قلبم ریخت.اصلا آمادگی بحث جدیدی را نداشتک. کمی که از خانه دور شدیم به دروغ گفتم: - من سر چهارراه پیاده میشم. یادم افتاد که یه کار نیمه تمومدارم. با پوزخند گفت: - جدیدا خیلی محافظه کار شدی! درست به هدف زد. به سردی گفتم: - منظورت چیه؟ تو از چزوندن من چه نفعی میبری؟ با صراحت گفت: - بهتره این رو من از تو میپرسم! در تمام عمرم آدمی به سختی و سردی و سنگی تو ندیدم! دلم نمیخواست راجع به من اینطور فکر کند. اما سکوت کردم و مناظر بیرون چشم دوختم. به عقب نگاهی انداخت و گفت: - دیروز سر خاک کیان بودم.گفتم شاید پنج شنبه آخر سال اون جاباشی! بی آنکه نگاهش کنم گفتم: - خیلی کار داشت از اینکه به فکرش بودی ممنونم. آرام گفت: - رفته بودم گله مامانش رو بکنم! به پشت سرش نگاه کردم. لحنش به شوخی نمیخورد. از توی آیینه نگاهم کرد و گفت: - منهنوز هم سر حرفم هستم. فقط کافیه که تو دست از این لجاجت بچه گانه ات برداری! کاملا جدی گفتم: - انگار حرفهای اون شبم رو جدی نگرفتی؟ فکر نمیکنم لازم باشه تکرارشون کنم. کوتاه نیامد و گفت: - نمیخوام روز اول عید رو به هردومون تلخ کنم اما خودت خیلی خوب میدونی که من کاملا میشناسمت! بنابراین حرفهای اون شب و ژست های الانت رو باور نمیکنم. برای چند لحظه جا خوردم، اما گفتم: - دوست داری چی بشنوی؟ این سماجت تو جدا بی معنیه! با دلخوری گفت: - تا چند وقت پیش فکر میکردم روحیه ات به خاطر کیان به هم ریخته. امیدوار بودم زمان آرومت کنه! گفتم: - حالا چی؟ حرف من همون حرفهای سابقه! متاسفم بابک! من اصلا آمادگی این روندارم که زندگی و احساسم رو با کسی شریک بشم! خواهش میکنم درکم کن! سکوت سنگینی بینمان برقرار شد بیشتر از آن نمیتوانستم رنجش را ببینم. گفتم: - لطفا نگه دار.من باید پیاده بشم! تا خونه راهی نیست. میخوام کمی قدم بزنم. در سکوت کنار خیابان نگه داشت. موقع پیاده شدن سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم . در را بستم از پنجره جلو گفتم: - ممنونم. صادقانه گفت: - تو هیچ وقت نتونستی من رو با حرفات متقاعد کنی! من دارم با خیال تو پیر میشم بیتا! ولی تو من رو نمیبینی! با نگاهی دقیق براندازش کردم.دلم برای لحظه ای لرزید. توی کت و شلوار دودی رنگش با آن نگاه پرجذبه، جذابتر از همیشه به نظرمیرسید.بی اختیارگفتم: - این طور حرف زدن درباره خودت بی انصافیه! با لبخندی کم رنگ گفت: - این بی انصافی نیست که توتیشه برداشتی میزنی به ریشه زندگی جفتمون؟ دوباره داشتم توی دامش می افتادم.برای فرار ازآن بحث گفتم: - بهتره زودتر برگردی. انگار شب مهمون دارین! قبل از آنکه فرصتی برای حرف زدن به دستش بدهم،گفتم: - گمونم میخواد بارون بیاد. بهتره برم تا خیس نشدم. با پاهای لرزان به پیاده رو رفتم.میدانستم هنوز حرکت نکرده اما به عقب برنگشتم و به راهم ادامه دادم...نمیخواستم در هم شکسته شدن آخرین قوای او را به چشم ببینم،این درد باری خودم به حد کافی بزرگ بود.
قابل ندارهHeart
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 18-06-2012، 18:02
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان