13-12-2013، 10:34
من که باور میکنم اصا یه داستان تعریف کنم
من اونموقه ها کلاس اول بودم مامانمم معاونه یه دبیرستان بود مدیره اون دبیرستانم دوسته صمیمیه مامانم بود منم همیشه بعده مدرسم می رفتم پیشه مامانم از اونجام میرفتم خونه ی دوستش اونروزو هیچ وقت یادم نمیره تا ساعت 11 شب خونشون بودم کسی نیومد دنبالم ساعت 12 بود که مامانم با پسرر عموم اومدن دنبالم مامان بزرگم(مامانه بابام)اونموقه خونه ی ما بود دیدم رفتیم خونه ی مامان بزرگم همین که رفتم تو فهمیدم مامان بزرگم فوت کرده خیلی من دوسش داشتم
شبش میترسیدم تو اتاقم بخوابم رفتم پیشه مامانم نصفه شب یهو پا شدم رفتم تو حال دیدم مامان بزرگم یه لباسه سرتا سر سفید پوشیده چهرشم نورانیه داره منو نگا می کنه چون اونموقه هام زمین گیر شده بود دیدم رو پاهاش وایساده رفتم مامانمو بیدار کردم اومدیم تو حال مامان بزرگم نبود
هیچکیم حرفمو باور نمی کنه
من اونموقه ها کلاس اول بودم مامانمم معاونه یه دبیرستان بود مدیره اون دبیرستانم دوسته صمیمیه مامانم بود منم همیشه بعده مدرسم می رفتم پیشه مامانم از اونجام میرفتم خونه ی دوستش اونروزو هیچ وقت یادم نمیره تا ساعت 11 شب خونشون بودم کسی نیومد دنبالم ساعت 12 بود که مامانم با پسرر عموم اومدن دنبالم مامان بزرگم(مامانه بابام)اونموقه خونه ی ما بود دیدم رفتیم خونه ی مامان بزرگم همین که رفتم تو فهمیدم مامان بزرگم فوت کرده خیلی من دوسش داشتم
شبش میترسیدم تو اتاقم بخوابم رفتم پیشه مامانم نصفه شب یهو پا شدم رفتم تو حال دیدم مامان بزرگم یه لباسه سرتا سر سفید پوشیده چهرشم نورانیه داره منو نگا می کنه چون اونموقه هام زمین گیر شده بود دیدم رو پاهاش وایساده رفتم مامانمو بیدار کردم اومدیم تو حال مامان بزرگم نبود
هیچکیم حرفمو باور نمی کنه