امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیاوش

#7
صبح روز بعد سیاوش و کامیار کمی دیرتر از سایرین به باغ فریبرز رسیدند. پس از نصب تور والیبال و جمع شدن بچه ها، مژده و لیلی به سراغ او که روی چمنها نشسته بود آمدند و لیلی گفت:
سیاوش پاشو دیگه بچه ها منتظرن.
شما برین بچه ها، من کمی خسته ام.
اما مژده با قاطعیت گفت:
حرفشم نزن سیاوش. امروز باید همه بازی کنن.
سپس دست او را گرفت و به سوی سایرین رفتند. پریوش که در کنار مادر نشسته و شاهد این صحنه بود حسادتی غریب، اما عمیق سراپایش را فرا گرفت. برای اولین بار احساس کرد که سیاوش تنها باید متعلق به او باشد و دیگران حقی بر او ندارند.
وقتی متوجه شد که لیلی و مژده هر دو در تیم سیاوش جای گرفته اند بر شدت خشم و حسادتش افزوده شد، اما سیاوش نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
پس پریوش کجاست؟
به سراغش آمد و پرسید:
پریوش نمی خوای بازی کنی؟
و او به علامت نفی سر تکان داد.سیاوش گفت:
پاشو دیگه.
پریوش بدون هیچ اعتراضی از جا برخاشت.برای اولین بار حس کرد سیاوش گرمترین و مهربانترین مرد دنیاست.حال خوشی به او دست داد، اما این حالت خیلی کوتاه بود چون با رسیدن به جمع سیاوش دستش را رها کرد و او را در تیم خود جای داد.
بعد از پایان گرفتن بازی روی چمنها دور هم نشستند پسرها دسته جمعی شعر می خواندند و دخترها دور هم جمع شده بودند، اما سیاوش خیلی زود از پسرها جدا شد و به سراغ پریوش آمد.پریوش لبخندی زد و گفت:
خیلی خسته شدی، اما عوضش عالی بودی.

سیاوش با لبخندی پاسخش را داد و گفت:
رضایت تو برای من یه دنیا ارزش داره.
پریوش از سر دلسوزی به او نگاه کرد و گفت:
انگار لاغرتر شدی.
سیاوش پاسخ داد:
تو هم رنگ پریده و بی قراری. اگه می دونستم حرفام تا این حد ناراحتت می کنه، هیچ وقت ...
حرفشم نزن. من باید باهات صحبت کنم.
سیاوش سری تکان داد و هر دو از جا برخاستند سیاوش نگاهی طولانی به او کرد و سپس گفت:
من آماده ام.
بابت اون روز ازت معذرت می خوام.رفتارم اصلا خوب نبود.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
فراموشش کن.
از روزی که با هم صحبت کردیم ذهنم مشغول این قضیه است. خیلی فکر کردم، اما نمی تونستم راهمو پیدا کنم. امروز ... امروز وقتی لیلی و مژده اومدن سراغت، وقتی دستتو گرفتن و بردنت تو بازی، من بهشون حسودیم شد و دلم لرزید. من ... من می خوام تو فقط مال من باشی، من همیشه بهترین چیزا رو برای خودم خواسته ام، خودخواهیه، اما حالا هم دلم می خواد که تو به من تعلق داشته باشی، فقط من.
سیاوش گفت:
مطمئن باش همین طور هم هست، چون منم می خوام که تو فقط مال من باشی.

سیاوش با لبخندی پاسخش را داد و گفت:
رضایت تو برای من یه دنیا ارزش داره.
پریوش از سر دلسوزی به او نگاه کرد و گفت:
انگار لاغرتر شدی.
سیاوش پاسخ داد:
تو هم رنگ پریده و بی قراری. اگه می دونستم حرفام تا این حد ناراحتت می کنه، هیچ وقت ...
حرفشم نزن. من باید باهات صحبت کنم.
سیاوش سری تکان داد و هر دو از جا برخاستند سیاوش نگاهی طولانی به او کرد و سپس گفت:
من آماده ام.
بابت اون روز ازت معذرت می خوام.رفتارم اصلا خوب نبود.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
فراموشش کن.
از روزی که با هم صحبت کردیم ذهنم مشغول این قضیه است. خیلی فکر کردم، اما نمی تونستم راهمو پیدا کنم. امروز ... امروز وقتی لیلی و مژده اومدن سراغت، وقتی دستتو گرفتن و بردنت تو بازی، من بهشون حسودیم شد و دلم لرزید. من ... من می خوام تو فقط مال من باشی، من همیشه بهترین چیزا رو برای خودم خواسته ام، خودخواهیه، اما حالا هم دلم می خواد که تو به من تعلق داشته باشی، فقط من.
سیاوش گفت:
مطمئن باش همین طور هم هست، چون منم می خوام که تو فقط مال من باشی.

پریوش نگاهش را از آب گرفت و به نگاه مصمم او دوخت و گفت:
من می فهمم که تو در این چند روز چی کشیدی. دلم برات می سوخت، اما حالا ... حالا درکت می کنم. من امروز معنی عاشق شدنو با تمام وجودم حس کردم.چیزی که همیشه باهاش بیگانه بودم.دیگه نمی ترسم، بلکه فکر می کنم عشق خیلی شیرینه. سیاوش! احساس می کنم که به مرحله پرواز رسیدم . می خوام از امروز به تو تکیه کنم. می خوام تو ... تو پناه من باشی، می خوام در این راه قدم بذارم و تو حامی من باشی.
سیاوش با فشردن دستانش گفت:
قسم می خورم که حتی برای یه لحظه هم که شده تنهات نذارم. دلم می خواد از امروز فقط به هم فکر کنیم و دنیامون فقط مال هم باشه.
پریوش تبسمی کرد و با سبکبالی گفت:
نمی تونم باور کنم این منم که این طور بی پروا از عشق و آینده حرف می زنم. تو باور می کنی؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
باور می کنم ... باور می کنم که من سعادتمندترین مرد دنیام چون بهترین دختر دنیا می گه که دوستم داره. می خوام یه عهدی با هم ببندیم، قسم بخوریم که در هیچ شرایطی همدیگه رو فراموش نمی کنیم و تمام سعیمون در جهت رضایت و خوشی هم باشه. با من عهد می بندی؟

پریوش با مهربانی گفت:
قسم می خورم سیاوش. واسه آرامش تو هر کاری می کنم. قول می دم. دلم نمی خواد دیگه این طور تو رو پریشون ببینم.آه سیاوش نمی دونی چقدر خوشحالم. حالا دیگه صدبرابر عاشق زندگی شده ام، دلم می خواد تو در این سفر همراهم باشی. سیاوش! تو خیلی خوبی، من خیلی ابله بودم که قدر تو رو نمی دونستم.
سیاوش با ملاطفت گفت:
تو مهربونترین و نازترین دختر دنیایی! من درنگاهت فقط سادگی و بی ریایی می بینم، فقط مهربونی . یه دنیا شور و احساس. و همین برای من کافیه. خوشحالم پریوش ، خیلی خوشحالم.
و بعد از جا برخاست و گفت:
دلم می خواد امروزو ثبت کنم ، روزی رو که با هم پیمان وفاداری بستیم.
و بعد به سراغ درختی رفت و شروع به کندن چیزی روی تنه اش کرد. نام هردوشان را به همراه تاریخ آن روز روی تنه ی درخت حک کرد.
تو واقعا پسر با ذوقی هستی سیاوش! من هیچ وقت امروز و این باغ و این درخت رو فراموش نمی کنم.
منم همین طور.
و بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
بریم دیگه وقت ناهاره، ممکنه دنبالمون بگردن.

پریچهر نگاه معترضی به هر دو کرد و پرسید:
معلومه شما دو تا کجایین؟
سیاوش بوسه ای بر گونه ی او زد و گفت:
معذرت می خوام خاله جون. حرف زدن با دختر نازتون این قدر شیرینه که من گذر زمانو فراموش کرده بودم.
دخترمو رام کردی؟
اون مهربون ترین و با احساس ترین دختر دنیاست.
تو هم خیلی خوبی.
منصور دکمه آیفون را فشرد و رو به پریچهر گفت:
سیاوشه.
الان؟
کار دله دیگه ، چه می شه کرد؟
سیاوش وارد سالن شد و با دیدن آن دو سلام کرد.
سیاوش با منصور دست داد و او گفت:
بنشین عمو جون.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
متشکرم، اومدم پریوشو ببینم. راستش این هوای بارونی دلچسب وسوسه ام کرد بیام اینجا و با پریوش بریم بیرون یه خرده قدم بزنیم.
منصور تبسمی کرد و گفت:
جوونی هم عالم خودشو داره. برو عمو جون . برین خوش باشین.



بارش ملایم باران و هوای خنک و دلچسب شب، رخوتی دل انگیز در هر دو ایجاد کرده بود. پریوش دستهایش را در جیب کاپشنش فرو برد و گفت:
سیاوش! من نمی دونستم عشق تا این حد در آدم تغییر ایجاد می کنه. امروز بعد از ظهر وقتی برگشتیم خونه احساس کردم اون پریوش سابق نیستم. احساس کردم خونه برام یه رنگ دیگه پیدا کرده. اتاقم ... مامان ... بابا .... احساس کردم بزرگ شده ام، احساس کردم دنیا قشنگ تر شده، امیدم واسه آینده بیشتر شده، دلم می خواد درس بخونم، دلم می خواد به تو برسم سیاوش، دلم می خواد از هر دختر دیگه ای برتر باشم تا تو بهم افتخار کنی. سیاوش من واقعا به وجود تو می بالم ، قبل از اینم همین احساسو داشتم ، قبول داشتم که تو از همه بهتری، اما غرورم نمی ذاشت حرف دلمو به زبون بیارم. حالا ... حالا فکر می کنم غرور در برابر تو دیگه هیچ معنی نداره. من می خوام زندگیمو در تو خلاصه کنم. سیاوش می خوام دستمو بگیری و هیچ وقت تنهام نذاری.
سیاوش در پاسخش گفت:
منم به وجود تو افتخار می کنم، منم می خوام باقی زندگیمو با امید تو سپری کنم، می خوام که همه زندگیم تو باشی، می خوام که زندگیمون برای هم باشه و به امید هم واسه آینده مون تلاش کنیم.
بعد نگاهی به چهره گل انداخته ی او در زیر باران انداخت و پرسید:
دوست داری چی بخوریم؟
پریوش لبخندی زد و گفت:
بستنی!سردت نیست؟

دختر به علامت نفی سرش را بالا برد و بعد هر دو وارد اولین شیرینی فروشی شدند. پس از خوردن بستنی دوباره به پیاده روی شان ادامه دادند و حرف زدند. با این که هر دو از سرما بر خود می لرزیدند، اما شوق و هیجانی که در درونشان می جوشید در ادامه ی راه مصمم ترشان می کرد. با این که باران شدت گرفته بود، اما همچنان تا نزدیکیهای صبح قدم زدند و درباره ی همه چیز و همه کس با هم صحبت کردند. بارها به هم قول دادند که به یکدیگر وفادار خواهند ماند و بارها از علائق و آرزوهای یکدیگر پرسیدند و راجع به آنها بحث کردند.
سرانجام سیاوش نگاهی به ساعتش کرد و چون زمان را پنج و نیم صبح دید گفت:
من امروز صبح باید برم دانشگاه ،تو هم می ری مدرسه نه؟
آره.
سیاوش لبخندی زد و گفت:
دیگه بر می گردیم.
بعد پرسید:
از امشبمون راضی بودی؟
پریوش نگاه نافذش را به چشمان او دوخت و گفت:
امشب قشنگترین شب زندگیم بود، هیچ وقت امشب و حرفای قشنگتو از یاد نمی برم.
ابتدا پریوش را در برابر منزل عمو منصور پیاده کرد و وقتی او در را گشود و وارد خانه شد، به راهش ادامه

داد

وقتی پریوش در سالن را باز کرد پریچهر با دیدن او نفس راحتی کشید و گفت:
آخه تو کجایی دخترم؟ هیچ نمی گی نگرانت می شیم؟
و بعد به طرف او آمد و او را در آغوش کشید و به گریه افتاد.منصور نیز جلوتر آمد و با حالتی آمیخته از نگرانی و عصبانیت پرسید:
کجا بودی تا حالا؟ هیچ فکر من و مادرت رو نکردی؟ خواهرتو ببین! از شدت ناراحتی گریه می کرد.
پریوش سر به زیر انداخت و گفت:
معذرت می خوام.
بعد عطسه ای کرد. منصور با تاسف سری تکان داد و گفت:
نگاه کن تو رو خدا! سرما هم که خوردی.
کجا بودی باباجون؟ چه کار می کردین؟
قدم می زدیم و حرف می زدیم.
آخه مگه شما دیوونه این؟ مگه خونه رو از دستتون گرفته بودن؟ عین شبگردا افتادین توی خیابونا که چی بشه؟
معذرت می خوام بابا

مسعود با عصبانیت پرسید:
هیچ معلومه تو کجایی؟ دختر مردمو کجا برداشتی بردی؟
سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
هیچ جا بابا، داشتیم قدم می زدیم.
تمام شبو؟ مگه دیوونه شدین؟ به خدا پاک عقلتونو از دست دادین.
پریمهر حوله ای به دست سیاوش داد و گفت:
موهاتو خشک کن، لااقل یه زنگ می زدین، طفلک منصور و پریچهر از ما نگرانتر بودن.
سیاوش گفت:
معذرت می خوام، هوای خوب و خنک شب هردومونو تحت تاثیر قرار داد، باور کنین همه چیزو فراموش کردیم.
مسعود پوزخندی زد و گفت:
ما رو باش دلمونو به کیا خوش کردیم ، برو بگیر بخواب .برو خدا عقلت بده.
پاشو دخترم. پریوش! وقت مدرسه اس..
سلام مامان.
سلام. ساعت هفته، پاشو.
پریوش که چشمانش از شدت بی خوابی می سوختند گفت:
مامان پاهام درد می کنه، نمی تونم کف پامو بذارم زمین.
میگن عاشقا دیوونه می شن، اما شما دوتا بقیه رو روسفید کردین.آخه شب تا صبح راه رفتین که چی بشه؟
و بعد پتو را کنار زد و با دیدن پاهای او گفت:
خدای من! ببین با خودت چه کردی دختر، پاهات تاول زده. پنجشنبه هم که مدرسه نرفتی، مجبورم به مرتضی بگم برات گواهی پزشکی بنویسه.
متشکرم مامان.
می ترسم اینطوری رد بشی پریوش. در حال حاضر برای تو درس باید مهمترین چیز باشه.
قول می دم جبران کنم، مامان حالا دیگه واسه خودمم درس خوندن مهمه . سیاوش کمکم می کنه، نگران نباش.

هنگامی که مرتضی مقابل منزل منصور توقف کرد سیاوش نیز تازه از اتومبیلش پیاده می شد. با دیدن مرتضی گفت:
به به! آقای دکتر، چه عجب!
عجب از جنابعالیه. بی معرفت نیای یه سر بهمون بزنی ها!
شرمنده ام مرتضی جون . خودت خوبی؟
متشکرم.
بعد به شوخی پرسید:
چه بلایی سر ته تغاری دایی منصور در آوردی؟
سیاوش در جواب پرسید:
مگه چی شده؟
یعنی تو نمی دونی؟ دختره پاهاش تاول زده.
سیاوش با تعجب پرسید:
تاول زده؟
مرتضی خدید و گفت:
خدا عقلتون بده . شب تا صبح راه رفتین که چی بشه؟
سیاوش با کنایه گفت:
خوبه که خودتم به این درد مبتلایی.
همیشه فکر می کردم عاشقتر از من و گیتی توی دنیا کسی نیست.
بعد دستش را برای فشردن زنگ در دراز کرد.
پریماه از پشت آیفون پرسید:
کیه؟
و با شنیدن صدای سیاوش در را گشود.
پریوش همانطور که یکی از کتابهای درسی اش را در دست داشت در گوشه ای از سالن موسیقی گوش می کرد.
مرتضی کنارش نشست و پرسید:
دختر! چه بلایی سر خودت آوردی؟
سیاوش با دلسوزی پرسید:
خیلی درد می کنه؟
پریوش گفت:
نه اون قدر ها. فقط نمی تونم پاهامو بذارم توی کفش.
مرتضی گفت:
آخه دختر جون ،ارزششو داره به خاطر این دیوونه خودتو به این روز در آری؟
سیاوش نگاه معترضی به او کرد و پرسید:
مگه من چمه؟
بگو چت نیست؟ یه عاشق خل و دیوونه ...
سیاوش سرش را نزدیک پریوش برد و آرام پرسید:
عمو و خاله عصبانی شده بودند؟
بیشتر ترسیده بودن، خیلی نگران بودن.
اما بابا خیلی عصبانی شده بود، یه خرده غرغر کرد.
پریوش لبخندی زد گفت:
عوضش خیلی خوش گذشت. من که هیچ وقت فراموشش نمی کنم.

جشن ازدواج پریماه با تدارک وسیع خانواده های عروس و داماد برگزار شد و روز بعد نیز آندو در میان بدرقه ی اقوام در فرودگاه ؛ برای گذراندن ماه عسل عازم جنوب شدند. چند ساعت بعد در همان روز یکبار دیگر اقوام در فرودگاه جمع شدند و این بار خانواده مسعود را که راهی شیراز بودند ،بدرقه کردند.
پس از رفتن مسعود و پریمهر به شیراز، سیاوش اکثر اوقاتش را در منزل منصور یا در کنار کامیار سپری می کرد. رفته رفته پریوش وابستگی بیشتری به او در خود احساس می کرد و حالا دیگر زندگی را بدون او نمی خواست. باهم درس می خواندند و سیاوش با سختگیری بسیار، او را در دروسش یاری می داد. بعضی شبها در زیر بارش ملایم برف گشتی در شهر می زدند و گاهی اوقات پریوش زیر نظر او تعلیم رانندگی می دید، جمعه ها با بچه های فامیل به کوه می رفتند و در حقیقت هر دو در همین مدت کوتاه به تفاهمی متقابل و ایده و هدفی مشترک در زندگی رسیده بودند.


اما آنچه که این روزها همه را نگران و نگاهها را متوجه خود ساخته بود، قضیه اختلاف اردلان و الهام بود. چند هفته پیش این خبر که اردلان توانایی بچه دار شدن ندارد به گوش تمام فامیل رسیده بود و از آن روز به بعد مادر الهام چندین بار به خانه ی اردلان آمده و خواسته بود دخترش را به خانه ببرد، اما با مخالفت شدید اردلان مواجه شده بود.
الهام، تو داری چه کار می کنی؟
الهام در پاسخ اردلان گفت:
من خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که بهتره از هم جدا بشیم.
جدا بشیم؟ به همین راحتی؟ پس تعهداتی که در قبال هم داریم چی؟ پس زندگیمون چی؟
تعهدات تا وقتی پا برجاست که شرایط عادی بشه، اما الان وضع فرق می کنه.
به خاطر این که بچه دار نمی شم؟ اما من دوستت دارم الهام.
می دونم اردلان ... می دونم. من خیلی فکر کردم، نمی تونم به این وضع ادامه بدم، منم مثل تمام دخترا دوست دارم مادر بشم ... بچه داشته باشم.
مطمئنی که می خوای بری؟
مامان نیم ساعت دیگه میاد دنبالم.
اردلان دل شکسته از این بی وفایی، بدون هیچ حرفی او را تا در خروجی ساختمان بدرقه کرد.




تا چند روز بعد مهری از اردلان بی خبر بود. آن روز حوالی عصر وقتی اشکان از خانه خارج می شد او پرسید:
کجا می ری اشکان؟
می رم پیش پرستو، کاری داری مامان؟
می تونی یه سری هم به اردلان بزنی؟ چند روزه ازش بی خبرم، تلفنش جواب نمی ده، اینجا هم که نیومده ، می ترسم اتفاقی براشون افتاده باشه.
باشه مامان، شب یه سری بهش می زنم.
هنگامی که به در آپارتمان پرستو رسید با کمی جستجو متوجه شد که کلید همراهش نیست. می دانست پرستو هیچگاه در را نخواهد گشود، اما امید کمرنگی که ته قلبش بود باعث شد تا دستش را دراز کند و زنگ بزند. چندین بار این عمل را تکرار کرد، اما از پرستو هیچ خبری نشد . به در کوبید و صدایش کرد اما باز جوابی نشنید.
در حالیکه خودش را به خاطر فراموش کاری اش لعنت می کرد، از پله ها پایین رفت، اما ناگهان در باز شد. با کمال ناباوری بسرعت از پله ها بالا آمد و لبخندی زد و گفت:
سلام پرستو، حالت خوبه؟
پرستو هیچ نگفت و کنار کشید تا او وارد شود.
اشکان دستش را گرفت و گفت:
پرستو، بمون. آخه چرا همه اش توی اون اتاق می شینی و به در و دیوار خیره می شی؟ بشین همین جا.
و با گرفتن دستهایش گفت:
تورو خدا یه حرفی بزن، چیزی بگو...
پرستو سرش را زیر انداخت و هیچ نگفت. اشکان پرسید:
دوست داری بریم بیرون و یه خرده قدم بزنیم؟ دوست داری بریم در بند؟
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، னιSs~டεனσή ، FARID.SHOMPET ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 19:37
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 20:04
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 20:34
RE: سیاوش - pink devil - 17-06-2012، 20:51
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 21:00
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 18-06-2012، 19:17
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 19-06-2012، 11:44
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 22-06-2012، 13:01
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 22-06-2012، 21:33
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 23-06-2012، 12:09
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 23-06-2012، 14:24
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 07-07-2012، 21:17
RE: سیاوش - pink devil - 07-07-2012، 21:25
RE: سیاوش - D-: - 26-07-2013، 7:04
RE: سیاوش - aCrimoniouSs - 07-08-2013، 18:11


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان