14-12-2013، 19:11
چرا هیشکی نظر نمیده
قسمت دوم:
شهریور ماه بود و هوای داغ باعث عتش میشد بعد از ماه رمضان زندگی ازیکنواختی اش درآمده بود روز یکشنبه بود و امیر در شرکت مشغول کار خود بود و من بسیا در خانه احساس بی حوصلگی میکردم به یاد دارم در بچگی ما با مادربزرگم زندگی میکردیم و وقتی میگفتیم حوصلیمان سر رفته مادربزرگ می گفت فیتیله اش را کم کنید با یاد آور این خاطره تبسم شیرینی بر لبانم نشست ناگهان یک فکر به ذهنم آمد به سرعت به طرف تلفن رفتم و شماره ی دفتر امیر را گرفتم 383...بوق بوق بله بفرمایید خواهش می کنم یک آن خنده ام گرفت هنوز که هنوز است امیر این تکیه کلام را دارد با صدای امیر که میگفت بفرمایید به خود آمدم و سلام کردم بعد از احوال پرسی و پرس و جو درباره ی کار به او گفتم امروز من حوصله ام سر رفته اگر میشود زود تر دل از کار بکن تا بر سر خاک مادر بزرگ برویم او نیز بدون هیچ ون و چرایی قبول کرد و من بسیار خوش حال گوشی تلفن را گذاشتم و به پرها که داشت با ماشین کنترلی خود که پدرش در یکی از سفر های کاری خود به ترکیه برایش خریده بود بازی میکرد نگاه کردم پرهام که متوجه سنگینی نگاه من شد به من نگاه کر.لبانم را برای بازی با کلمات باز کردم و گفتم:نظرت چیه امروز بریم سر خاک مامان جون؟؟وقتی مادربزرگم با این جهان وداع ابدی را گفت پرهام 4 ساله بود و بسیار او را دوست داشت تقریبا میدانستم عکس العمل پرهام چیه طبق معمول دست هایش را بهم کوبید و به هوا پرید راستش چنان هیجان زده شده بود که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیر.
وسط خوشی هایش دویدم و او را در آغوش خود جا دادم و در حالی که او راغرق بوسه می کردم به طرف اتاق ها رفتام که حاضر شوم تا برای سر خاک گل بخرم بالاخره بعد از مدت ها به دیدنش میرفتم وای ه قدر دلم برایش تنگ شده بود.
زمان به کندی میگذشت گویی به پای عقربه ها وزنه ای وصل کرده بودن کهمانع تند حرکت کردنشان میشد بالاخره ساعت های انتظار به پایان رسید صدای کلید امیر که تو قفل در میچرخید به گوش میرسید گویی منتظر همین لحظه بودم به سرعت از جا بلند شدم و دسته گل را برداشتم و چنان خیره به در ماندمکه امیر ترسید و یک قدم به عقب رفت..پرهام هم که به ما میخندید چون واقعا چهره ی ما دوتا خنده دار شده بود و در چنین مواقع پرهام به ما میگفت پت و مت.
در ماشین را باز کردم و دسته گل را که با گل های رز قرمز و سفید جلوهی بیشتری داشت کنار پرهام گذاشتم خودم نیز به خاطر گرمی هوا به کولر ماشین که باد سردی نیز نداشت پناه بردم.
الله اکبر الله اکبر موقع اذان بود که رسیدیم تقریبا نصفه راه رودویدم با زود تر بروم و با مامان جون درد دل کنم همین که رسیدم اشک از چشمانم جاری شد خیلی آروم گریه می کردم اما هق هق هایی که تو دلم جمع شده بود امانم نمیداد خانم پیری که سر قبر پسرش با شوز نوحه می خوند باعث میشد اشکام برای پایین اومدم عجله داشته باشند تو دلم گفتم مامان جون چقدر دلم برات تنگ شده بود کاش هنوزم پیش ما بودی این دو سالی که رفتی واسه من مثل دو قرن گذشت همیشه تو دعاهامی،همیشه مثل یک خاطره ی به یاد ماندنی بخش بزرگی از قلبم رو منحصر به فرد خودت کردی انقدر بزرگ که بعضی وقتها فکر میکنم اون قسمت از قلبم مثل یک دریاست یک دریا با موج ها ی بیکران داشتم با مادر بزرگ حرف میزدم و با کلمات بازی میکردم که پرهام شیشه ی گلاب رو داد دستم و من خیلی آروم و با دقت قبر نازنینشو تمیز میکردم به کمک امیر و پرهام گل های رز قرمز و زرد رو پرپر کردیم و روی قبر ریختیم میدیدم که پرهام با دستهای کوچولوش داره گل هارو پرپر میکنه سعی کردم صدای بغض کردم مشخص نباشه دست های پرهام رو بوسیدم و صورتشو ناز کردم بهش گفتممیدونی مادر جون ز اینکه داری رو قبرش گل میریزی چه قدر خوش حاله؟؟پرهام به امیر نگاه کرد و رو به من گفت واقعا این طوره مامان؟؟منم آروم سرمو تکون دادم و با قطره اشکی که همراهیم میکرد گفتم آره عزیزم پرهام لبخندی زد که تا عمر دارم آن لبخند شیرینش را فراموش نمی کنم.
قسمت دوم:
شهریور ماه بود و هوای داغ باعث عتش میشد بعد از ماه رمضان زندگی ازیکنواختی اش درآمده بود روز یکشنبه بود و امیر در شرکت مشغول کار خود بود و من بسیا در خانه احساس بی حوصلگی میکردم به یاد دارم در بچگی ما با مادربزرگم زندگی میکردیم و وقتی میگفتیم حوصلیمان سر رفته مادربزرگ می گفت فیتیله اش را کم کنید با یاد آور این خاطره تبسم شیرینی بر لبانم نشست ناگهان یک فکر به ذهنم آمد به سرعت به طرف تلفن رفتم و شماره ی دفتر امیر را گرفتم 383...بوق بوق بله بفرمایید خواهش می کنم یک آن خنده ام گرفت هنوز که هنوز است امیر این تکیه کلام را دارد با صدای امیر که میگفت بفرمایید به خود آمدم و سلام کردم بعد از احوال پرسی و پرس و جو درباره ی کار به او گفتم امروز من حوصله ام سر رفته اگر میشود زود تر دل از کار بکن تا بر سر خاک مادر بزرگ برویم او نیز بدون هیچ ون و چرایی قبول کرد و من بسیار خوش حال گوشی تلفن را گذاشتم و به پرها که داشت با ماشین کنترلی خود که پدرش در یکی از سفر های کاری خود به ترکیه برایش خریده بود بازی میکرد نگاه کردم پرهام که متوجه سنگینی نگاه من شد به من نگاه کر.لبانم را برای بازی با کلمات باز کردم و گفتم:نظرت چیه امروز بریم سر خاک مامان جون؟؟وقتی مادربزرگم با این جهان وداع ابدی را گفت پرهام 4 ساله بود و بسیار او را دوست داشت تقریبا میدانستم عکس العمل پرهام چیه طبق معمول دست هایش را بهم کوبید و به هوا پرید راستش چنان هیجان زده شده بود که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیر.
وسط خوشی هایش دویدم و او را در آغوش خود جا دادم و در حالی که او راغرق بوسه می کردم به طرف اتاق ها رفتام که حاضر شوم تا برای سر خاک گل بخرم بالاخره بعد از مدت ها به دیدنش میرفتم وای ه قدر دلم برایش تنگ شده بود.
زمان به کندی میگذشت گویی به پای عقربه ها وزنه ای وصل کرده بودن کهمانع تند حرکت کردنشان میشد بالاخره ساعت های انتظار به پایان رسید صدای کلید امیر که تو قفل در میچرخید به گوش میرسید گویی منتظر همین لحظه بودم به سرعت از جا بلند شدم و دسته گل را برداشتم و چنان خیره به در ماندمکه امیر ترسید و یک قدم به عقب رفت..پرهام هم که به ما میخندید چون واقعا چهره ی ما دوتا خنده دار شده بود و در چنین مواقع پرهام به ما میگفت پت و مت.
در ماشین را باز کردم و دسته گل را که با گل های رز قرمز و سفید جلوهی بیشتری داشت کنار پرهام گذاشتم خودم نیز به خاطر گرمی هوا به کولر ماشین که باد سردی نیز نداشت پناه بردم.
الله اکبر الله اکبر موقع اذان بود که رسیدیم تقریبا نصفه راه رودویدم با زود تر بروم و با مامان جون درد دل کنم همین که رسیدم اشک از چشمانم جاری شد خیلی آروم گریه می کردم اما هق هق هایی که تو دلم جمع شده بود امانم نمیداد خانم پیری که سر قبر پسرش با شوز نوحه می خوند باعث میشد اشکام برای پایین اومدم عجله داشته باشند تو دلم گفتم مامان جون چقدر دلم برات تنگ شده بود کاش هنوزم پیش ما بودی این دو سالی که رفتی واسه من مثل دو قرن گذشت همیشه تو دعاهامی،همیشه مثل یک خاطره ی به یاد ماندنی بخش بزرگی از قلبم رو منحصر به فرد خودت کردی انقدر بزرگ که بعضی وقتها فکر میکنم اون قسمت از قلبم مثل یک دریاست یک دریا با موج ها ی بیکران داشتم با مادر بزرگ حرف میزدم و با کلمات بازی میکردم که پرهام شیشه ی گلاب رو داد دستم و من خیلی آروم و با دقت قبر نازنینشو تمیز میکردم به کمک امیر و پرهام گل های رز قرمز و زرد رو پرپر کردیم و روی قبر ریختیم میدیدم که پرهام با دستهای کوچولوش داره گل هارو پرپر میکنه سعی کردم صدای بغض کردم مشخص نباشه دست های پرهام رو بوسیدم و صورتشو ناز کردم بهش گفتممیدونی مادر جون ز اینکه داری رو قبرش گل میریزی چه قدر خوش حاله؟؟پرهام به امیر نگاه کرد و رو به من گفت واقعا این طوره مامان؟؟منم آروم سرمو تکون دادم و با قطره اشکی که همراهیم میکرد گفتم آره عزیزم پرهام لبخندی زد که تا عمر دارم آن لبخند شیرینش را فراموش نمی کنم.