امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سیاوش

#9
آره ، از بچه های دانشگاه خودشه. هم رشته ان. پسره توی دوره فوق لیسانس درس می خونه...مثل تو. خانواده اش چند بار اومدن اینجا، خیلی سماجت می کنن، البته خانواده خوب و محترمی به نظر میان.
نظر پریوش چیه؟
مثل همیشه. می گه نمی خوام ازدواج کنم. می گه ازش خوشم نمیاد.
داره با زندگی خودش بازی می کنه. من سعی می کنم مجابش کنم.
کاش تو...کاش این بیماری لعنتی...
سیاوش کلام او را قطع کرد و گفت:
خاله جون خواهش می کنم! حقیقتو باید پذیرفت.
دلم می خواست تو پریوش با هم ازدواج کنین.
شایدم من لیاقت اونو نداشتم و خدا از این طریق نشون داد که باید از سر راهش برم کنار.
و بعد اشکهای خاله اش را از صورتش پاک کرد و گفت:
آروم باشین خاله، من دوست ندارم شما رو نارحت ببینم.
دوستت دارم سیاوش، مثل بچه های خودم دوستت دارم.
منم شما رو مثل مادرم دوست دارم. دیگه خودتونو ناراحت نکنین، خب؟
پریچهر بزور تبسمی کرد و هیچ نگفت. ساعت هفت و نیم بالاخره آخرین کلاس آن روز خسته کننده نیز به پایان رسید. بقدری خسته بود که نای انجام هیچ کاری را نداشت. تصمیم گرفت در مقابل دانشگاه خارج شود، سیاوش را دید که انتظارش را می کشید. با خوشحالی به سمتش رفت و در حین ورود به اتومبیل سلام کرد. سیاوش با لبخندی گرم پاسخش را داد و گفت:
خسته نباشی خانم مهندس.
پریوش تبسمی کرد و گفت:
متشکرم، حالت چطوره؟
خوبم تو چطوری؟
تو رو که می بینم خوبه خوبم از کجا میای؟
خونه شما.
شام میای پیشمون؟
می خوام تورو به صرف شام در یه رستوران شیک و مجلل دعوت کنم. دعوتمو می پذیری؟
پریوش با هبجان دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
وای عالیه! نمی دونی امروز چقدر خسته شده ام. به یه تنوع حسابس احتیاج داشتم.
و بعد با قدر دانی نگاهش کرد و ادامه داد:
تو همیشه در مواقعی که من نیازمندم ، به دادم می رسی.
سیاوش با احساس رضایت لبخندی زد و پریوش پرسید:
امروز رفتی پیش دکترت؟
او به علامت تصدیق سر تکان داد.
خب چی شد؟
هیچی، همون داروهای همیشگی، همون حرفا و سفارشات همیشگی، دیگه خودم یه پا متخصص شده ام.
پریوش با لحنی غم آلود پرسید:
خیلی اذیتت می کنه سیاوش؟
او لبخند تلخی به لب آورد و گفت:
دیگه بهش عادت کرده ام .
کاش من جای تو بودم.
بس کن دهتر. تو که خوش باشی منم روحیه می گیرم.
می دونی چقدر دوستت دارم؟
خواهش می کنم دوباهر شروع نکن پریوش. می دونی دیگه اعصاب این بحثا رو ندارم؟
می دونم، واسه همین بیشتر از اونچه که حرف بزنم دعا می کنم.
سیاوش نگاه با محبتی به او کرد و گفت:
دعاهای تو همیشه حافظ منه، پس نگران هیچی نباش و غصه نخور.
رستوران شیک و زیبایی بود. محیط شاعرانه داشت و فضای نیمه تاریکش انسان را به رویا می کشاند. اینجا معمولا پاتوق زوجهای جوان و دلداده های عاشق بود. فریبا عاشق این رستوران بود و سیاوش هر بار که می خواست با او ششام بخورد او را به اینجا می آورد. نگاهی به پریوش کرد که تحت تاثیر محیط اطرافش قرار گرفاته بود. برای شام ته چین مرغ سفارش داد و پریوش که هنوز محو گیرایی سالن و شکوه خاصش بود پرسید:
چطوری اینجا رو پیدا کردی؟ خیلی رمانتیکه.
سیاوش تبسمی کرد و گفت:
کشف فریباست. اینجا احساس آرامش می کنه.
با شنیدن نام فریبا خطوطی در چهره پریوش پدیدار شد و به فکر فرو رفت. هرگاه که از فریبا سخنی به میان می آمد، او محزون و غمگین می شد و سیاوش نیز کاملا به این امر واقف بود.
اینجا با هم شام می خورین؟
آره، جای دنج و آرومیه.
پریوش با غیظ گفت:
خوش به حال فریبا که تورو داره. سیاوش به او چشم دوخت و پرسید:
داری بهم کنایه می زنی؟
پریوش از این حرف خودش لجش گرفت. سیاوش تنها برای اوست، قلب و احساس سیاوش تنها به او تعلق دارد، پس این حسادت زنانه برای چیست؟ وقتی او را عصبانی و هیجان زده دید، لبخندی به لب آورد و گفت:
معذرت می خوام سیاوش، قصد بدی نداشتم. تورو خدا اخماتو واکن.
مثل بچه هایی پریوش، مثل بچه ها زود قهر می کنی و خیلی زود هم آشتی می کنی. چقدر ماهی تو.
پریوش این بار درحالی که تمام توانش را به کار می برد تا خود را نسبت به فریبا بی تفاوت نشان دهد، پرسید:
حالش خوبه؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
آره خوبه، خیلی خوبه.
و بعد دستهایش را در هم قلاب کرد و گفت:
قراره با هم ازدواج کنیم .
پریوش با ناباوری به او نگاه کرد. فکر کرد که عوضی شنیده است، اما سیاوش ادامه داد:
به خاطر شرایطی که داریم بعد از یه سال آشنایی، حالا هر دومون احساس می کنیم که به درد هم می خوریم.
پریوش تقلا کرد تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند، اما صورتش در عرض چند لحظه بارانی شد. چهره آرام و خونسرد سیاوش حکایت از عزم جزمش داشت و به نظر می رسید که در انتخابش مصمم است. در حالی که به او چشم دوخته بود با لکنت گفت:
اما تو...تو به من... به من....
اما من چی؟ پری، من به تو گفته بودم که اون روزا به آخر رسیده ان، به تو گفته بودم که هرکدوم باید بریم دنبال سرنوشت خودمون. فریبا مثل منه. لااقل در صورت ازدواج با اون دیگه غصه آینده شو نمی خورم. تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم، اما بچه دار نشیم، می فهمی که منظورمو؟
دوستش داری؟
اون منو درک می کنه، به احساساتم اهمیت می ده... و دیگه اینکه از همه دنیا براش مهمترم، خب توقع هر مردی از همسرش همینه.
پریوش با زاری گفت:
اما منم درکت می کنم، منم احساستو می شناسم، منم دوستت دارم، برای منم مهم هستی، نیستی؟
سیاوش با مشت روی میز کوبید و با صدایی بلند گفت:
وضعیت تو فرق می کنه دیوونه.

پریوش فریاد زد:
گور پدر آینده.
به تو گفته بودم که دیگه هیچ احساسی بهت ندارم. حالا توی زندگی من یه زندیگه وجود داره، من به اون فکر می کنم و تو هیچ شانسی نداری پریوش، هیچ شانسی.
فکر می کردم که همیشه به من فکر میکنی، فکر می کردم تا همین جاشم خیلی خوشبختم، فکر می کردم همه حرفات به خاطر آروم کردن منه، من...من هیچ وقت سعی نکردم که فراموشت کنم، هیچ وقت سعی نکردم به یکی دیگه فکر کنم چون...چون فکر می کردم که تو همیشه به فکر منی، فکر می کردم که...فکر می کردم که فقط منو دوست داری.
به هق هق افتاده بود. اطرافیان با تعجب به او نگاه می کردند. پریوش از جا برخاست و به سوی در خروجی رفت. سیاوش نیز بلند شد و دنبالش نیز به راه افتاد. چند استکناس درشت روی پیش خوان باجه متصدی صندوق گذاشت و از سالن بیرون رفت. پریوش که از شدت هیجان و ناراحتی نمی توانست راه برود، به درختی تکیه داد و همان طور که به خود می پیچید به او نگاه کرد و گفت:
بی رحم!
سیاوش سر به زیر انداخت و هیچ نگفت. پریوش ناله کنان اداما داد:
همیشه از این دختر می ترسیدم، احساس می کردم یه رقیب بزرگه، اما...اما به تو اعتماد داشتم، احساسمو خفه می کردم و به ایمانم پناه می بردم. نمی دونستم اون تو رو ازم گرفته و من بیخبرم.
سیاوش نوک کفشش را روی خاک کشید و گفت:
من بهش پیشنهاد ازدواج دادم.
پریوش با دلی شکسته تر از پیش گفت:
اما اون از تو بزرگتره، چهار سال.
چه اهمیتی داره؟
پریوش نگاهش را از چهره سرد او گرفت و پوزخندی زد و گفت:
راست می گی. چه اهمیتی داره؟ شما با هم ازدواج می کنین، می شینین کنار هم و واسه رسیدن روز مرگتون روز شماری می کنین، دوتایی با هم. این کار که دیگه به سن و سال ربطی نداره. خوش به حالتون.چه زوج خوشبختی.
این جمله آخر را با کنایه گفت و دوباره پوزخند زد. سیاوش سر بلند کرد و گفت:
من اونو از همین حالا شریک زندگیم می دونم و دوستش دارم.
این جمله آخر بی نهایت به پریوش گران آمد و غرورش را یکجا خرد کرد. نگاه پر شراره اش را به او دوخت و فریاد زد:
ازت متنفرم، ازت بیزارم، دیگه یهچ وقت نمی خوام ببینمت.
وبعد دوباره به راه افتاد. سیاوش در پی اش آمد و گفت:
می رسونمت خونه.
پریوش برای آخرین بار نگاهش کرد و گفت:
احتیاجی نیست حضرت آقا. خودم می تونم برم خونه.
و بعد تاکسی گرفت و از آنجا دور شد

لحظاتی بعد چند ضربه به در خورد و بعد سیاوش وارد اتاق شد و سلام کرد. فریبا به سویش آمد ، لبخندی زد و گفت:
سلام، خوش آمدی.
و بعد پرسید:
بریم توی سالن؟
سیاوش به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
نه همین جا خوبه.
و روی مبل ولو شد. فریبا در مقابلش نشست و پرسید:
روبراه نیستی؟
داغون داغونم.
امروزم پریوشو دیدی؟
سیاوش به علامت تصدیق سر تکان داد و چنگی به موهایش زد. فریبا با تعجب به او نگریست و پرسید:
چی شده سیاوش؟
حالش نابسامان تر از آن بود که فریبا تصور کند که باز هم دلش گرفته است و به همدردی او احتیاج دارد. ناگهان سیاوش به گریه افتاد. دستش را جلوی دهانش گرفت و نفسهای بلندی کشید و گفت:
به کمکت احتیاج دارم فریبا.
فریبا با نگرانی گفت:
خب بگو چی شده، تو که داری منو می کشی.
من...من یه کاری کردم.
چه کاری؟
به...به پریوش گفتم...گفتم که قراره با تو ازدواج کنم.
فریبا با ناباوری به او چشم دوخت و پرسید:
تو به اون چی گفتی؟
مجبور بودم فریبا، به خاطر خودش، داره...داره زندگیشو خراب می کنه. تمام خواستگارای خوبشو رد کرده. این طوری امیدش بکلی قطع می شه و می ره پی سرنوشتش.
نتیجه ای هم گرفتی؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
فکر می کنم.
و بعد به فریبا چشم دوخت و گفت:
معذرت می خوام فریبا.
چه کاری از دست من ساخته اس؟
اون میاد سراغ تو. برای اینکه مطمئن بشه حتما این کارو می کنه. می خوام با من همکاری کنی.
بهش دروغ بگم سیاوش؟
چاره دیگه ای نیست.
گناه داره. این دختره یه پارچه شور و احساسه. چرا باهاش این طور معامله می کنی؟
پس چه کار کنم؟ اون بهترین خواستگارا رو داره، اما همه رو به خاطر من رد می کنه. من این طوری بیشتر احساس گناه می کنم.
فریبا آهی کشید و گفت:
بسیار خوب، من کمکت می کنم، فقط امیدوارم اون خوشبخت بشه و از زندگیش راضی باشه.
سیاوش که کمی آرومتر شده بود لبخندی زد و گفت:
متشکرم.
و بعد از جا برخاست.
فریبا پرسید:
داری می ری؟
آره، الان مامان نگران می شه. بازم ممنونم فریبا، کاری نداری؟
فریبا به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
مراقب خودت باش.
و او را تادر خروجی ویلا بدرقه کرد. به در بزرگ آهنی تکیه داد و همان طور که دور شدن اتومبیلش را تماشا می کرد به حالش دل سوزاند. بیچاره سیاوش! چه اوضاع نابسامانی داشت. بارها شاهد بود که او چگونه از عشقش به پریوش حرف می زد و تا چه حد او را می پرستید، اما اکنون به خاطر همین عشق و علاقه مجبور بود که خود و احساسش را نادیده بگیرد و به آینده محبوبش بیندیشد. بیچاره سیاوش چه دل پر طاقت و صبوری داشت. روح این پسر چقدر بزرگ بود.

یک هفته انتظار برای پریوش به درازای هفت قرن به طول انجامید. می خواست از بابت سیاوش خیالش را آسوده کند. با شنیدن این خبر غیرمنتظره ضربه روحی شدیدی را به جان خریده بود، اما حالا دیگر می دانست که همه چیز به پایان رسیده است و سیاوش به کس دیگری تعلق دارد.
آن روز قید آخرین کلاس رو زد و ساعت پنج و نیم از دانشگاه خارج شد. وقتی به مطب دکتر محمودی رسید، چند دقیقه ای از ساعت شش گذشته بود. می دانست که سیاوش هر هفته ساعت شش بعدازظهر با دکتر قرار ملاقات دارد. باران شدیدی می بارید و او بمحض پیاده شدن از تاکسی داخل مطب پرید. در سالن انتظار در میان دیگر بیماران ، فریبا را دید، به سویش رفت و کنارش نشست و گفت:
سلام فریبا خانم.
فریبا با لبخندی گرم پاسخش را داد و گفت:
سلام پریوش جون، حالت خوبه؟
ممنونم، سیاوش امروز اومده؟
آره ، الان پیش دکتره.
لازم دونستم که بیام و بهتون تبریک بگم. به خاطر قرار ازدواجتون با سیاوش.
فریبا گفت:
متشکرم عزیزم. سیاوش مرد بزرگ و مهربونیه. من بهش افتخار می کنم.
در نظر پریوش او شادابتر و سرحالتر از پیش بود. چرا که نباشد؟ او صاحب مزدی به خوبی سیاوش شده بود. باید هم خوشحال باشد و به افتخار کند. از این اندیشه قلبش تیر کشید و احساس تنهایی و بی پناهی شدیدی گریبانگیرش شد. بغض خفه اش می کرد و تنفس را برایش مشکل کرده بود. از جا برخاست. فریبا پرسید:
منتظر سیاوش نمی مونی؟
او به علامت نفی سر جنباند و گفت:
نه، فقط اومده بودم که تبریک یگم.
فریبا لبخندی زد و گفت:
متشکرم.
و پریوش بدون هیچ حرف دیگری مطب را ترک کرد.
زیر باران شدید زار زار شروع به گریستن کرد. حالا بهتر می توانست نفس بکشد. دیگر همه چیز برایش تمام شده بود. اندک امیدی را که در دل داشت نیز با دیدن فریبا محو شد. چقدر آسان سیاوش را از دست داده بود. او چقدر ساده به دیگری دل سپرده و عشق گذشته را فراموش کرده بود.
به چهار سال پیش اندیشید. به آن روز که سیاوش ادعای یک عشق پاک را داشت،آن روز که می گفت همه زندگی اش را می دهد تا او را دوستش داشته باشد، آن روز که می گفت دلش تنها او را می خواهد. باغ دایی فریبرز را به یاد آورد، روزی را که در زیر درختان سیب سوگند خورده بودند که هرگز یکدیگر را فراموش نکنند و تنها به یکدیگر بیندیشند. تعطیلات عید را در شیراز به یاد آورد. آنجا که بار دیگر در حافظیه تجدید عهد و پیمان کرده بودند.
سیاوش چقدر ساده از کنار این خاطرات گذشته بود. سه سال بود که سیاوش از او می گریخت، اما او در این مدت حتی یک لحظه نیز به زندگی بدون سیاوش نیندیشیده بود. روزی به سیاوش گفته بود که بعدها از این عشق پشیمان می شوی و به سلیقه ات می خندی وحالا آن روز فرا رسیده بود. دیگر هیچ چیز برای او باقی نمانده بود. نه عشقی...نه محبوبی...نه غروری...تنها یک احساس جریحه دار شده و یک قلب شکسته، حاصل این عشق نافرجام بود. حالا سیاوش را از دست داده بود و دیگر هیچ امیدی به او نداشت. همانطور که زیر باران شدید راه خانه را پیاده می پیمود به این موضوع می اندیشید که باید کاری کند. حالا که سیاوش او را فراموش کرده بود، او نیز از این به بعد سعی می کرد همین کار را بکند . اگر تا به امروز کوچکترین سعی و تلاشی برای فراموش کردن او و عشقش نکرده بود، ولی از امروز باید این کار را بکند. از امروز باید خودش باشد. از امروز باید به خودش بیندیشد، چون دیگر محبوبی نیست تا برایش فداکاری کاند، دیگر عشقی نیست که به آن ارج نهد و دیگر عهد و پیمانی نیست که به آن وفادار باشد.
وقتی سیاوش از مطب خارج شد، با دیدن چهره غمگین و درخود فرو رفته فریبا کنارش نشست و پرسید:
طوری شده فریبا؟
پریوش اومده بود اینجا.
سیاوش با تعجب پرسید:
پریوش؟
فریبا سری تکان داد و گفت:
اومده بود به من تبریک بگه.
اومده خیال خودش رو راحت کنه. نقشتو خوب بازی کردی؟
دلم براش می سوزه. بغض کرده بود. من حالشو درک می کنم. می دونم چی داره می کشه، منم یه روزی به وضع اون گرفتار بودم، فقط خدا کنه که خوشبخت بشه.
سیاوش به پشتی صندلی اش تکیه داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
بزرگترین آرزوم اینه که اون ازدواج کنه، اون وقت با خیال راحت می میرم. کاش دنیا این قدر بی رحم نبود.
و آهی دیگر کشید و به فکر فرو رفت
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط cute flower ، FARID.SHOMPET ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 19:37
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 20:04
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 20:34
RE: سیاوش - pink devil - 17-06-2012، 20:51
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 17-06-2012، 21:00
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 18-06-2012، 19:17
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 19-06-2012، 11:44
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 22-06-2012، 13:01
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 22-06-2012، 21:33
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 23-06-2012، 12:09
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 23-06-2012، 14:24
RE: سیاوش - ♥ Sky Princess♥ - 07-07-2012، 21:17
RE: سیاوش - pink devil - 07-07-2012، 21:25
RE: سیاوش - D-: - 26-07-2013، 7:04
RE: سیاوش - aCrimoniouSs - 07-08-2013، 18:11


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان