12-01-2014، 14:36

خدایا کودکی اَم را گرفتی جوانی اَم را دادی ...
عقلم را گرفتی عشق را دادی ....
عشق را گرفتی و تنهایی را دادی ...
خنده هایم را گرفتی و غم را دادی ...
آرزوهایم را گرفتیو حسرت را دادی ...
خدایا برگرد!!!
من هنوز نفس میکشم ...
یادت رفت نفسم را بگیری ...

برف آمد و سفید پوش کرد زمین و زمان را
دل ما را ، این زندگی را
کودکی خسته، شادمان لبخند میزد
بی دغدغه بی منت
لبخندی کوتاه ولی گرم
کودکی که نه بزرگ میشود و نه سر شوق می آورد دلم را
و منی که به این دلخوشی های کوتاه عادت دارم
باز آفتاب . . .
باز تکرار سیاهی
باز آب شدن لبخندی گرم
زندگی همانی میشود که بود
دو رنگی ها
دل تنگی ها
غصه ها
سفیدی رفت و سر بلند شدند خاطرات غم انگیزم
طفلک آن کودک خندان دلم.
باز من و درد
باز من و غم
و دگر حرفی نیست. . .

همیشه حجم غم های مرا تنها تو میفهمی
غم امروز وفردای مرا تنها تو میفهمی
پس از تو دست من تنهای تنها شد عزیزه دل
سکوت دست تنهای مرا تنها تو میفهمی
من آن دریای خاموشم،تلاطم های قلبم کو؟؟
بیا موجم،که غوغای مرا تنها تو میفهمی
زمستانم،بهار من نگاه مهربانی کن
نگاهی کن،که سرمای مرا تنها تو میفهمی
دلم پابند آن چشمان زیبای تو شد خوبم
واین زنجیر بر پای مرا تنها تو میفهمی
در آخر حرف دل مانند اول همچنان باقی ست
همیشه حجم غم های مرا تنها تو میفهمی..!!

با خط عشق ...
روی دیوار قلبم جمله ای را حک میکنم ...
جمله ای که فقط یک جمله نیست ...
جمله ای که هزاران کلمه و جمله در آن نهفته است ...
ولی تو نیستی که آنرا بخوانی ...
انتظار سر خط تمام کلمه و جمله هاست ...
پس منتظر میمانم تا از قلبم گذر کنی و جمله مرا بخوانی ...
برگرد و جمله حک شده بر قلبم را بخوان ...
بخوان که دوستت دارم ...
از آن پس ...
بدان که دوستت دارم ...
برگرد و بخوان و بدان و بمان