16-01-2014، 13:37
سری دومــــــــــ
جدایی.....چه واژه ی غریبی
جدایی در فرهنگ من جایی ندارد
اصلن از تو میپرسم تو میتوانی از همه ی زندگیت چهار سال جدا بمانی؟؟میتوانی؟؟
بخدا نمی شود سخت است خیلی سخت....
میدانی؟جدایی مانند مرگ تدریجیست آرام آرام میسوزاند وجودت را
جدایی یعنی اینکه چهارسال از عشقت بی خبر باشی نتوانی بفهمی که الان در چه حالیست سرما خوردگیش خوب شده؟؟؟قلبت آتش می گیرد وقتی موبایل در دستانت باشد اما حق نداشته باشی از او خبر بگیری او برایت ممنوعه است نه که بخواهی ولی مجبوری....
مجبوری سکوت کنی
مجبوری تنها باشی
اما نمیتوانی....آسمان را به زمین بدوزی نمیتوانی فراموش کنی خاطره هایش را ... نگرانیش را... غیرتی شدن هایش را...این کار از جان کندن با زجر هم بدتر است خییلییی بدتر
سخت است بخدا سخت است که همه ی وجودت اورا میخواهد اما نتوانی کاری کنی..
حالم بهم میخورد از این نمیتوانم ها
حالم بد میشود وقتی حرف از جدایی میزنند اما مجبورم
لعنت به این واژه ی جدایی
لعنت به این مجبور کردن ها...
لعنت به این تنهایی ها.......
لعنت به این درک نکردن ها.
دیوانه میشوم وقتی میگویم مطمئنم دوستم دارد و دیگران جوابم را پوزخند بدهند و بگویند او بچه است نمیداند عشق چند حرف است چه برسد عاشق باشد
بخدا بچه نیست.
بخدا عاشق است .
بخدا عاقل است .
چرا هیچکس درک نمی کند؟؟؟جوابش را نمیدانم
نمیدانم جرا در مورد کسی که نمیشناسند قضاوت می کنند و بی دلیل محکوم می کنند
محکوم به جدایی .
محکوم به تنهایی.
محکوم به اشک ریختن
هیچکس حالم را نمی فهمد.....هیچکس.......

گاهی دلم میخواهد بروم ....
یک گوشه بشینم ...
پشتم رو بکنم به دنیا ...
پاهام رو بغل بگیرم و بلند بلند بگم ...
من دیگه بازی نمیکنم ...

از تو گفتن سوزش چشم می آورد و از تو نگفتن تورم گلو
بگویم یا نگویم؟؟؟
بیاغصه هایمان راتقسیم کنیم...!
دوتامن هیچی تو
می بینی من هنوزهم خسیسم...!!!
جدایی.....چه واژه ی غریبی
جدایی در فرهنگ من جایی ندارد
اصلن از تو میپرسم تو میتوانی از همه ی زندگیت چهار سال جدا بمانی؟؟میتوانی؟؟
بخدا نمی شود سخت است خیلی سخت....
میدانی؟جدایی مانند مرگ تدریجیست آرام آرام میسوزاند وجودت را
جدایی یعنی اینکه چهارسال از عشقت بی خبر باشی نتوانی بفهمی که الان در چه حالیست سرما خوردگیش خوب شده؟؟؟قلبت آتش می گیرد وقتی موبایل در دستانت باشد اما حق نداشته باشی از او خبر بگیری او برایت ممنوعه است نه که بخواهی ولی مجبوری....
مجبوری سکوت کنی
مجبوری تنها باشی
اما نمیتوانی....آسمان را به زمین بدوزی نمیتوانی فراموش کنی خاطره هایش را ... نگرانیش را... غیرتی شدن هایش را...این کار از جان کندن با زجر هم بدتر است خییلییی بدتر
سخت است بخدا سخت است که همه ی وجودت اورا میخواهد اما نتوانی کاری کنی..
حالم بهم میخورد از این نمیتوانم ها
حالم بد میشود وقتی حرف از جدایی میزنند اما مجبورم
لعنت به این واژه ی جدایی
لعنت به این مجبور کردن ها...
لعنت به این تنهایی ها.......
لعنت به این درک نکردن ها.
دیوانه میشوم وقتی میگویم مطمئنم دوستم دارد و دیگران جوابم را پوزخند بدهند و بگویند او بچه است نمیداند عشق چند حرف است چه برسد عاشق باشد
بخدا بچه نیست.
بخدا عاشق است .
بخدا عاقل است .
چرا هیچکس درک نمی کند؟؟؟جوابش را نمیدانم
نمیدانم جرا در مورد کسی که نمیشناسند قضاوت می کنند و بی دلیل محکوم می کنند
محکوم به جدایی .
محکوم به تنهایی.
محکوم به اشک ریختن
هیچکس حالم را نمی فهمد.....هیچکس.......
آدما گاهی لازمه
چند وقت کرکره شونو بکشن پایین
یه پارچه سیاه بزنن درش
و
بنویسن:
کسی نمرده.
فقط دلم گرفته.

گاهی دلم میخواهد بروم ....
یک گوشه بشینم ...
پشتم رو بکنم به دنیا ...
پاهام رو بغل بگیرم و بلند بلند بگم ...
من دیگه بازی نمیکنم ...

از تو گفتن سوزش چشم می آورد و از تو نگفتن تورم گلو
بگویم یا نگویم؟؟؟
بیاغصه هایمان راتقسیم کنیم...!
دوتامن هیچی تو
می بینی من هنوزهم خسیسم...!!!
